eitaa logo
حوزه هنری استان مرکزی
657 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
219 ویدیو
3 فایل
اخبار و فعالیت‌های حوزه هنری استان مرکزی آدرس:اراک، خیابان جهاد، ابتدای فاز۲، خیابان وحدت اسلامی، جنب بوستان غدیر شماره تماس: 42-08634032640 📌ارتباط با ادمین کانال: @rezazn54 @Public_Relations_art 📌 ارتباط با حوزه هنری: 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 🎥 فیلم کوتاه مادرانه 🔸 کارگردان: فاخته جلایر نژاد ┄┅═✧❁ 🍃🌸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi
📚 مجموعه داستانی خیابان الزهرا ⭕️به قلم: بهزاد دانشگر 🔶همیشه فکر می‌کردم مهم‌ترین لحظه زندگی‌ام روزی است که با پدر و مادرم از نیویورک برمی‌گردیم، در حالی‌که من قرارداد ساخت یک بازی رایانه‌ای را با شرکت اکتیویژن امضا کرده‌ام؛ اما این‌طور نشد بلکه آن لحظه مهم شب بود، شبی عجیب که شبیه هیچ یک از شب‌های زندگی‌ام نبود؛ شبی پر از مردان جنگجو. ما این وسط که بودیم؟ یک عده جنگجو یا دشمن؟ جنگ چه بود؟ چیزی شبیه یک بازی؟ شب _اکتبر بود و من و مادرم در خانه‌مان در خوابیده بودیم. همان شبی که چند ساعت پیشش پای رایانه‌ام داشتم با دیوید 910 از آمریکا بازی می‌کردم و درست در لحظه اوج بازی، مادرم کارن آمد سر وقتم. از لای در سرک کشید: «تا 4 دقیقه دیگه تمومش نکنی، فردا لپ‌تاپت می‌ره مهمونی... .» با اسنایپرم کله پوک سرباز دشمن را ترکاندم: «کارن! فقط یک ربع دیگه... .» - چهار دقیقه. - این بازی خیلی مهمه... . - مهم درس‌های مدرسته. - مامان! - شد دو دقیقه. آمدم اعتراض کنم که یک گلوله از ناکجاآباد سر رسید و خورد جایی میان سینه تکاورم. بوق هشدار بازی به صدا درآمد و بعد جنگ‌جوی من سُر خورد و افتاد، با نگاهی که داشت یک‌وری کوچه روبه‌رویش را می‌پایید. غرولند کردم و از بازی بیرون آمدم. به کارن که داشت از اتاق می‌رفت بیرون گفتم: «خیالت راحت شد؟... ولی توی خواب ببینی من فردا برم برات خرید کنم.» - الان فقط بخواب موشه!... بخواب. شانه بالا انداختم و کلید برق را زدم. تاریکی اتاقم را ترسناک کرد. فقط نور ملایمی از لابه‌لای پرده می‌تابید روی جایی که میز تحریرم چسبیده بود به دیوار. خواب آن شب دیر به چشمم آمد و یادم نیست کی خوابم برد؛ ولی یادم است که صبح با صدایی مهیب از خواب پریدم. اول یکی دوتایی انفجار بود که زمین زیر پامان را لرزاند. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ بلند شدم نشستم، گیج و منگ بودم. وقتی از بهت درآمدم که صدای تازه‌ای به گوشم رسید... تق تق... تقتقتتق. صدا انگار بیخ گوش‌مان بود. صدای تیراندازی و شلیک تیر برای ما که در اسرائیل نفس می‌کشیدیم صدای غریبی نبود؛ اما نه این‌قدر نزدیک. صدای آژیر خطر در شهر بلند شد. حس می‌کردم وسط یک بازی رایانه‌ای‌ام. اسلحه‌ام کجا بود؟ از تخت پریدم بیرون و رفتم سراغ کارن. توی سالن ایستاده بود، موهای کوتاهش زیر نور کمی که از بیرون افتاده بود روی سرش، کم‌پشت‌تر هم دیده می‌شد. با فاصله از پنجره داشت آسمان بیرون را نگاه می‌کرد که موشک‌ها روی آن خط نورانی ایجاد می‌کردند و بعد منفجر می‌شدند. دویدم سمت در تا از توی کوچه تماشا کنم آسمان را. کارن جیغ زد: «موشه! کجا میری؟» - ببینم چه خبره؟ - خطرناکه نرو! در خانه را باز کردم. فقط اشتباهم این بود که لای در را زیادی باز کرده بودم. انگار پرت شده بودم وسط یکی از بازی‌هایم. چندتایی جنگاور بیرون در بودند، با لباس‌هایی سرتاپا نظامی مشکی، پوتین‌های نظامی و صورت‌هایی پوشیده با چفیه فلسطینی. غیرممکن بود فلسطینی‌ها جرأت پیدا کرده باشند تا اینجا بیایند. با خودم گفتم حتماً مانوری چیزی است یا دارند فیلم و سریال بازی می‌کنند. همین فکرها بود که باعث شد حواسم پرت شود و در را زود نبندم و برنگردم پیش کارن. یکی از جنگاوران فلسطینی چرخیده بود طرف من و داشت با نگاهی خشمگین براندازم می‌کرد. برای یک لحظه انگشت‌هایم گشت به دنبال کلید رایانه تا با شلیک اسنایپرم کله‌اش را بترکانم؛ اما حیف که خبری از اسلحه محبوبم نبود و جنگاور داشت می‌آمد طرف من. خواستم سریع در خانه را ببندم که یک پوتین نظامی از ناکجاآباد آمد لای در خانه و نگذاشت بسته شود. ادامه دارد ...
 📚 مجموعه داستانی خیابان الزهرا ⭕️به قلم: بهزاد دانشگر تمام زورم را جمع کردم و هل دادم تا در بسته شود، که نشد. این‌بار پشتم را چسباندم به در خانه و سنگینی بدنم را فشار دادم. نباید اجازه می‌دادم آن تکاور خون‌خوار وارد خانه شود! از فکر این‌که دست آن تروریست به مادرم برسد مو به تنم سیخ شد. کلیپ‌های زیادی از وحشی‌گری و تجاوز تروریست‌ها دیده بودم. ضربان قلبم رسیده بود به هزار. نه نمی‌گذارم آن‌ها وارد خانه‌مان شوند! اما بی‌فایده بود. با یک تکان محکم به کناری پرت شدم و در خانه‌مان کامل باز شد. هیبت ترسناک چند جنگاور در آستانه در پیدا شد. پشت سرشان نور ملایم صبحگاهی داشت هوا را روشن می‌کرد و همین تاریکی و روشنایی ملایم و صدای تیراندازی و انفجار، آنها را ترسناک‌تر نشان می‌داد. مادرم افتاد روی زانو و شروع کرد به عبری و انگلیسی حرف زدن: «ما رو نکشید! تو رو به هر چیزی که می‌پرستید ما رو نکشید! از جون ما چی می‌خواهید؟» مبهوت زل زده بودم به مادرم. به زنی که کلمات را گم کرده بود و قاطی و در هم حرف می‌زد، به کسی که تا همین چند ساعت قبل در ذهنم قهرمانی شکست‌ناپذیر بود، حالا اما قهرمان من تا حد مرگ ترسیده بود و بدون وقفه داشت به جنگاورها التماس می‌کرد: «ما هیچ‌کاری با دولت اسراییل نداریم. ما یه شهروند ساده‌ایم و تا به حال به هیچ فلسطینی حتی انگشت هم نزده‌ایم... خواهش می‌کنم با ما کاری نداشته باشید.» خوشم نیامد. دلم می‌خواست می‌توانستم سر مادرم فریاد بزنم «بلند شو...بلند شو و به این تروریست‌های جانی التماس نکن... این‌ها ارزش چنین التماس‌هایی رو ندارند.» یکی از جنگاورهای سیاه‌پوش من را صدا زد: «عربی بلدی پسرم؟» - اوهوم... . دلم نمی‌خواست این‌طوری مرا صدا بزند. «پسرم!». من هیچ نسبتی با شما تروریست‌ها ندارم! - برو به مادرت کمک کن آروم بشه. - شما از ما چی می‌خواهید؟ - باید بریم. - کجا؟ - نگران نباش... ما نمی‌خواهیم به شما آسیبی برسه. فقط سریع‌تر! کارن که دید جنگاورها دارند با من صحبت می‌کنند کمی آرام شد. سعی می‌کرد سر از حرف‌های ما دربیاورد. لهجه‌شان با عرب‌هایی که می‌شناختم کمی فرق داشت، تند و غلیظ حرف می‌زدند. از همان جنگاور سیاهپوش پرسیدم: «اگر دنبال‌تون نیاییم چی؟» - مجبوریم به زور ببریم‌تون. یکی دیگر از جنگاورها تند و تیز خیز برداشت سمتم: «تو انگار حالیت نیست بچه!... مهمونی که نمی‌ریم. جنگه.» بعد گلنگدن اسلحه‌اش را باز و بسته کرد: «معطل‌مون نکنید!» ترسیدیم و عقب رفتیم. صدای انفجار مهیبی آمد، از جایی دورتر از محله ما. جنگاوری که حالا حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد، قبل از این‌که او به من برسد بازویش را چنگ زد: «آروم‌تر ابواحمد... چه خبرته!» نمی‌دانستم باید به جنگاورهای فلسطینی اطمینان کنم یا نه؟ از یک طرف هم داستان‌هایی که شنیده بودم و دیده بودم جلو چشمم بود و از طرف دیگر هم یک آرامشی در وجود آنها بود که من را نمی‌ترساند. اصلاً این‌ها به کنار، وقتی چند نفر با ظاهری این‌قدر ترسناک اسلحه گرفته باشند سمتت، چه کاری از دستت ساخته است؟ کاش اسنایپرم روی دیوار اتاقم بود، آن‌وقت ببینم می‌توانستند این‌طور به ما زور بگویند! زیر بغل کارن را گرفتم‌ و بلندش کردم: «باید همراه‌شون بریم.» بدن کارن شروع کرد به لرزیدن: «نه موشه... نه! اینا ما رو می‌کشن، اینا جنایت‌کارن!» طاقت نیاوردم و به همانی که حدس می‌زدم فرمانده‌شان باشد گفتم: «با این کار قبر خودتون رو کندید... قبل از اینکه از مرز رد بشیم سربازهای ما پوست از سرتون می‌کَنند.» فرمانده خندید. یکی از آن‌ها که درشت‌تر از بقیه بود گفت: «هیچ غلطی... .» فرمانده غرید: «ابواحمد... خفه!» جنگاور عصبانی بازویم را گرفت و هلم داد توی کوچه. آنجا بود که دیدم غیر از ما چند خانواده دیگر هم دارند از خانه‌ها بیرون می‌آیند. بوی سوختگی همه‌جا را فرا گرفته بود. تعداد جنگاورها بیشتر از چیزی بود که فکر می‌کردم. ادامه دارد ...
 📚 مجموعه داستانی خیابان الزهرا ⭕️به قلم: بهزاد دانشگر دیگر صبح شده بود و نور سحرگاهی آسمان کوچه‌ی داوود را به رنگ آبی ملایمی درآورده بود. اگر روز دیگری بود با ابرها کلی شکل جورواجور می‌ساختم در ذهنم، اما آن لحظه نه. در آن روز گندی که معلوم نبود کارمان به کجا می‌کشد حوصله خیال‌پردازی نداشتم. موشک‌ها آسمان را می‌شکافتند و جایی در هوا می‌ترکیدند. سر و صدا از همه‌جای شهر بلند شده بود و با صدای کرکنندة آژیرِ خطر قاطی بود. آرزو می‌کردم کاش بابا خانه بود. چرا همیشه ما را تنها می‌گذارد؟ شاید اگر آن روز آن‌جا بود می‌توانست جلو آن‌ها را بگیرد. وقتی جلوتر رفتیم و جمعیت توی کوچه را دیدم نظرم عوض شد. همه‌جا گُله به گُله خانواده‌های اسراییلی داشتند می‌رفتند طرف خیابان «اِستر». مردها دست‌هاشان پشت سرشان بود و چندتایی از آن‌ها بدجوری ترسیده بودند؛ حتی آقای هاگاری که یک شاباکی مرموز بود هم داشت پاهاش می‌لرزید. حقش بود، بس که پسر دماغویش ما را از شغل پدرش می‌ترساند. حالا کجا بود؟ حتماً خودش را خراب کرده و برده بودند شلوارش را عوض کند! چندتایی بچه هم بودند که گریه می‌کردند و تلاش مادرهاشان برای آرام کردن آن‌ها بی‌فایده بود. بین راه داشتم به بازی‌های رایانه‌ای‌ام فکر می‌کردم. یعنی می‌شود بپرم روی سر یکی از جنگاورها و اسلحه‌اش را بگیرم؟ بعد مثل توی فیلم‌ها اسلحه را بگیرم طرف جنگاورها و دخل‌شان را بیاورم. حتماً آقای هاگاری هم تیراندازی بلد است. مگر می‌شود کسی در شاباک باشد و نتواند تیراندازی کند! با این‌که آدم ترسناکی است ولی تفنگی هم می‌انداختم سمت او تا کمکم کند. حتی افراد محل هم از شاباکی‌ها می‌ترسند چه برسد به ما بچه‌ها. همیشه دوست داشتم سر از کار سازمان اطلاعات و امنیت داخلی اسرائیل دربیاورم. بدی‌اش این است که فقط اعضای شاباک همدیگر را می‌شناسند و ما فقط می‌توانیم حدس بزنیم چه کسی شاباکی است و چه کسی نیست. چند خیابان را که رد کردیم رسیدیم بیرون شهر، جایی بین باغ‌های لیمو و زیتون. بارها از کنار آن‌ها با ماشین گذشته بودیم. حالا جنگاورهای فلسطینی هم عصبی‌تر می‌شدند. اصرار داشتند تندتر راه برویم؛ اما زن‌ها غرّ می‌زدند که با این بچه‌های کوچک نمی‌شود تندتر از این رفت. بین همین جرّوبحث‌ها بود که یکی از جنگاورها صدا زد: «تانک... تانک‌های اسراییلی... پشت سرمون تانکه.» موجی از سر و صدا درگرفت. چند نفری خوشحال بودند که داریم نجات پیدا می‌کنیم چندتای دیگر هم نگران که در این اوضاع شاید جنگاورهای فلسطینی عصبی شوند و همه‌مان را قتل‌عام کنند. مگر کار تروریست همین نیست؟ همهمه و شلوغی‌ها خیلی زود تمام شد. جنگاورها فریاد کشیدند سرمان که باید بدویم. چندتایی از جنگاورها هم پشت دیوارهای کوتاه و درختچه‌ها سنگر گرفتند تا جلو تانک‌ها را بگیرند. با داد و هوار جنگاورها مجبور شدیم بدویم دنبال‌شان. دویدن برای مرد چاقی مثل آقای هاگاری خیلی سخت بود و زود به نفس‌نفس افتاد. رو به بقیه گفت: «بی‌خود حرف اینا رو گوش نکنید، ندوید! اینا سربازای خودمونند. فرزندان ما هستند. اومدن کمک‌مون.» چند نفری ایستادند. شاید حرف‌های آقای هاگاری را باور کرده بودند اما ما نه. نمی‌دانستیم برای چه داریم از سربازان‌مان فرار می‌کنیم، فقط می‌دویدیم. همین وقت‌ها بود که یکی از بچه‌های چهار ساله زمین خورد. تا مادرش متوجه بشود چند قدمی دور شده بود. خواست برگردد طرف بچه‌اش که یک گلوله توپ نزدیک گروه عقب‌مانده‌مان منفجر شد. زمین زیر پای‌مان لرزید. خاک و دود همه جا را فراگرفت. جنگاورهایی که این‌جا و آن‌جا سنگر گرفته بودند شلیک کردند طرف تانک‌ها. یکی از جنگاورها از کنار یک درختچه رفت ایستاد وسط جاده‌ی خاکی میان باغ و موشکش را شلیک کرد. مردها دوباره فریاد زدند: «نایستید! بدوید!» بی‌وقفه دویدیم. جنگاورها جایی کنار یک تپه کوچک ایستادند. نفس‌هامان به شماره افتاده بود. مادر بچه از فرط گریه به هق‌هق افتاده بود. فقط جیغ می‌زد: «اونا بچه‌ام رو کشتند... کشتند. بچه‌ام رو کشتند.» جنگاورها بوته‌های خار و درختچه‌هایی که آنجا افتاده بود را کنار زدند. آنجا یک تونل مخفی بود. ادامه دارد ... ‼️ ادامه این داستان را در صفحه استاددانشگر مطالعه کنید https://ble.ir/daneshgarbehzad
🚩خواب در رفح اوایل جنگ تمام دلخوشی‌مان سقفِ بالای سر بود. بعدها که خانه‌مان آوار شد در پناه پدر خوش بودیم. پدرم به شهادت رسید و تمام زندگی‌ام‌ در یک کلمه معنا پیدا کرد «مادر». هفت روز بعد از پدر، مادر هم رفت. بغض خار شد در گلویم؛ اما به خاطر خواهر سه ماهه‌ام زندگی کردم تا از او حیات را نگیرم! اکنون اما سقف بالای سرمان آسمان است و فرش زیر پایمان خاکِ بیابان! تیغ و خاشاک هم شده زینت خانه‌مان... در اردوگاهی در رفح برای خواهرم لالایی می‌خوانم تا آرام بخوابد در خوابِ ابدی‌اش. در میانِ آتش برایش لالایی می‌خوانم. نفرین به قومی که تمامِ امیدم را گرفت. یهودیان داغی بر دلم گذاشتند که از خور هم سوزان‌تر است! ✍🏼محدثه‌ اسماعیلی ┄┅═✧❁ 🍃🔸🍃 ❁✧═┅┄ 🍃 با حوزه هنری در شبکه های اجتماعی همراه باشید: 🆔 @Artmarkazi 🌐 https://zil.ink/artmarkazi