هدایت شده از حوزه هنری انقلاب اسلامی
او آمد...
انگار توی روستا زلزله آمده باشد، همه ریختند توی کوچهها، میدان وسط ده و روی پشت بامها، مردم به هم نقل و شیرینی تعارف میکردند. زنها تنورها را روشن کرده و نان و کماج میپختند. میگفتند: «امام آمده.»
چند روز بعد، صمد آمد، با خوشحالی تمام. از آن وقتی که وارد خانه شد، شروع کرد به تعریف کردن. میگفت: «از دعای خیر تو بود حتماً. توی آن شلوغی و جمعیت خودم را به امام رساندم. یک پارچه نور است امام. نمیدانی چقدر مهربان است. قدم! باورت میشود امام روی سرم دست کشید. همان وقت با خودم و خدا عهد و پیمان بستم سرباز امام و اسلام شوم. قسم خوردهام گوش به فرمانش باشم. تا آخرین نفس، تا آخرین قطره خونم سربازش هستم. نمیدانی چه جمعیتی آمده بود بهشت زهرا.»
📖 برشی از کتاب «#دختر_شینا» نوشته بهناز ضرابیزاده
▫️ این کتاب، خاطرات قدم خیر محمدی کنعان از همسر شهیدش، سردار حاج ستار ابراهیمی را به قلمی روان روایت میکند.
▫️دختر شینا را از این [لینک] بخرید.
🆔 @hozehonari_ir