هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠٢)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
#شهید_مجید_قاسمی
✍️ «دست مریزاد»
سرم را تکیه میدهم به شیشهی ماشین و خیره میشوم به خطهای ممتد خیابان. دیدار با خانواده شهید قاسمی، مثل فیلم کوتاهی مدام توی ذهنم پخش میشد.
همسر شهید قاسمی رو به رویمان نشسته و به استقبال خاطراتش رفته بود. میشد خاطرات شیرین زندگی را از توی برق چشمهایش خواند. کلماتی را توی دهانش مزه کرد و بیرون ریخت. با همان چند کلمه، لالههایی توی صورتش شکفت؛ از همانهایی که کنار عکس شهید روییده بود. صدایی توی گوش دلم زمزمه میکرد که بلند شوم و بروم جلوی بوفهی کوچک بایستم. آنقدر آن عکس و چفیه و تسبیح و ... را نگاه کنم که سیر شوم. به اندازه پانزده سالی که شهید قاسمی با تکتکشان خاطره ساخته. اما خجالت میکشیدم و همین مانع رفتنم میشد. مثل زینب، دختر بزرگ شهید قاسمی که گه گاهی میآمد و ما را تماشا میکرد و بعد میدوید توی اتاق. تنها چارهام این بود که سر جایم بنشینم و از دور نگاهش کنم.
از خیابان که دور میزنیم، چند لحظهای فیلم قطع میشود و فکرهای توی سرم شاخ برگ درمیآورند. به لحظهی گرگ و میشی فکر میکنم که شهید قاسمی وضو گرفته و شروع کرده به خواندن نماز صبحش. توی قنوتش ذکر «اللهم ارزقنا شهادت فی سبیل الله» را خوانده و بعد مثل بچهای که سر روی پاهای مادرش بگذارد، به سجده رفته. از کنج دیوار اتاق، همسرش او را نگاه کرده و برای چندمین بار از انتخاب همسرش که مردِ میدان بوده دلش قنج رفته و قربان صدقهاش رفته، مردی که هرجا صحبت مقاومت بوده، تا انتهای خطر رفته و ایستاده توی نقطهی مرزش، سوریه یا ایران تفاوتی نداشته.
همیشه دلش میخواست تو جوونی شهید بشه، میگفت نمیخوام تو پیری شهید بشم.
همسرش بغض پنهانش را قورت میدهد و سکوت میکند.
سایهی یا کریمهایی که بالای کولر لانه ساخته بودند، میافتد روی پرده و میان پرتوهای خورشید میرقصند. با اینکه شهید قاسمی اینجا نبود تا این صحنه را ببیند، ولی ما اینجا بودیم؛ توی آشیانهاش. بخاطر ما و حتی این پرندهها جانش را فدا کرده بود تا همه، آشیانهای برای آرامش داشته باشیم. این از خودگذشتگی واقعا دست مریزاد داشت. صدای کفشهای جغجغهای ریحانه، پیچید لابهلای فکرهایم. مثل بابایش کفش آهنی به پا کرده بود. مثل همان پوتینِ خاکی، که توی بوفه جا خوش کرده بود.
✍️ روایت از امید شجاعی؛ از نویسندگان حوزه هنری استان زنجان
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠٣)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
#شهید_علی_توری
✍️ نمیدانم از کجا شروع کنم. برای ما؛ دخترها و پسرهایی که نوجوانیمان را کنار شهید توری و همسر مهربانش گذراندیم، گفتن از یک خاطره یعنی جا گذاشتن صد خاطرهی دیگر. هر لحظهای که با آنها گذراندیم، برایمان تبدیل به خاطرهای شیرین، عزیز و فراموشنشدنی شده.
اما حالا که فرصت هست، دلم میخواهد از روزهای بعد از شهادت آقای توری بگویم. همان روزهایی که دیگر فقط «آقای توری» نبود برایمان؛ شده بود «باباعلی».
محرم امسال برای ما از اول تیر شروع شد؛ از همان روزی که ستون اصلی مسجد را از دست دادیم.
رفتنش شوک بزرگی بود. هیچکس باور نمیکرد. دلهایمان خالی شده بود. بیقرار بودیم.
اما همسر شهید توری… او مثل همیشه، محکم بود. حتی محکمتر. مثل کوه روبهرویمان ایستاده بود، اشکهای خودش را قورت میداد و به ما دلداری میداد.
میگفت: «علیآقا به آرزوش رسید.»
همین جملهاش آراممان میکرد. مرهمی بود روی دلهای زخمخوردهمان.
آن شب که هیئت هفتگی مسجد را در خانهی شهید برگزار کردیم، خانه پر شده بود از صدای دم و سینهزنی. دخترها یک طرف، پسرها آن طرف، کنار هم نشسته بودیم. دلمان پُر بود. مداح با صدای بغضدار میخواند: علیآقا الان کنار امام حسینه... سلام ما رو به آقا برسون، علیجان...
و یکدفعه بغض همه ترکید. صدای گریه، همهجا را برداشت.
همسر شهید که انگار هنوز هم داشت ما را مثل روزهای قبل هدایت میکرد، آرام گفت: «درسته که علی رفته، ولی مکتبش هنوز زندهست. ما باید راهشو ادامه بدیم. نباید بذاریم زحمتاش به باد بره.»
همین جمله، انگار جرقهای انداخت توی دل همهی ما و مصممتر شدیم به از سر گرفتن کارها.
«گر پدر رفت، تفنگ پدری هست هنوز...»
✍️ روایت از نیایش میهندوست؛ از هنرمندان حوزه هنری استان زنجان
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
38.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
✍️ نویسندگی و خوانش روایت با محوریت شهید «اکبر عزیزی» توسط «پریناز رحیمی» در برنامه «ملت بیدارتر»/ شبکه استانی اشراق
🔺 ٢٩ تیرماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠۴)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
#شهید_حمید_طوماری
✍️«بوی نرگسها»
صدای عجیبی به گوش می رسید،
به سان صدای قدم کسی که سال ها منتظرش بودی می ماند.
نه طاقت حضور داشتم و نه تاب فراق؛ دستم را روی قلبم گذاشتم و عاجزانه از پاهایم خواستم که همراهی ام کنند.
چند قدم نزدیک تر شدم، چشم هایم را بستم و همان جا روی زمین نشستم. باد ملایمی می وزید، بوی نرگس ها همه جا پیچیده بود.
نفس عمیقی کشیدم و میهمانان فرمانده خیره شدم.
این جا هم همه دورش جمع شده بودند.
چشم هایم را بستم و چشم هایش را دیدم.
انگار همین دیروز بود که باهم بودیم. سید صدایم زد: آقا با تو کار دارن!
_کی؟
_آقای طوماری! میخواد ببینتت!
از پله ها بالا رفتم.
جلوی دری که رویش نوشته بود «سرگرد حمید طوماری» ایستادم
دستی به موهایم کشیدم وبا خودم گفتم امروز هم مثل دیروز دیر رسیدم پادگان حتما فرمانده از دستم عصبانی است.
تقه ای به در زدم و با شنیدن صدایش که گفت:بفرمایید. وارد شدم.
سرم را بلند کردم و آرام گفتم: سلام.
فرمانده به احترام من از جایش بلند شد و با تبسمی بر چهره گفت: سلام شادوماد!
حالم را پرسید و گفت: شنیدم عقد کردی؛ مبارکه ولی شیرینی ما یادت نره.
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم گفتم: فرمانده چقدر مهربان و دلنشین است، چقدر ساده و خاکی است.
هول گفتم: بخشید معذرت میخوام من امروز دیر اومدم .
دستم را فشردو گفت: این حرفا چیه پسر،می دونم درگیر مراسم بودی انشاالله عروسیت ماروهم دعوت کن.
از جایم بلند شدم و به طرف مزار حرکت کردم.
هرچه نزدیک تر می شدم بوی نرگس مشامم را بیش تر نوازش می کرد.
پسربچه ای کنار مزار نشسته بود، کناراو نشستم و دستم را روی اسم زیبای فرمانده کشیدم.
گل های زیادی روی مزار پر پر کرده بودند ولی نرگسی بین آن ها نبود.
گویی اشک چشم ها بوی نرگس می دادند.
خواهر شهید آن طرف مزار نشسته بود به شهید طوماری گفت: آقاجان ایشون دوست حمیده ها.
پدرشهید دستم را گرفت و رو به من گفت: انشاالله دوستانش انتقام خون حمید را می گیرند.
حاج خانم (مادر شهیدطوماری) یزدان (پسر شهیدطوماری) را به آغوش کشید.
بوی نرگس ها فضارا معطر کرده بود...
راوی: دوست شهید
✍️ روایت(نویسنده) از روباب طوماری؛ از هشمهریان وطندوست
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
42.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
✍️ نویسندگی و خوانش روایت، با محوریت شهید «محمدرضا فروغیراد» توسط «محمدطاها امیری» در برنامه «ملت بیدارتر»/ شبکه استانی اشراق
🔺 ٣٠ تیرماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
34.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
✍️ نویسندگی و خوانش روایت، با محوریت شهید «مجید قاسمی» توسط «امید شجاعی» در برنامه «ملت بیدارتر»/ شبکه استانی اشراق
🔺 ٣١ تیرماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠۵)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
#شهید_دلاور_امیرخانی
✍️ «قصه دلتنگی»
نگاهم را از روی پرچم سیاه میگیرم و زمزمه میکنم: این پادگان هنوزش سرباز میپذیرد...
میان مزار شهدا قدم میزنم و زیارت عاشورا میخوانم. دلم نمیخواهد بنشینم، بیقرارم!
خانمی که از کنارم میگذرد، نگاهم میکند و میپرسد: شما میدونی مزار شهدایی که تازه شهید شدند کجاست؟
دوباره میچرخم و به عکسهایشان که روی بنر زدهاند نگاه میکنم. تنها سرم را تکان میدهم و میگویم: آره، همینجاست. بیاین ببرمتون.
و با همان خانم به طرف مزار شهید حمید طوماری حرکت میکنم.
کمی مانده به مزار، از من جدا میشود.
دستش را روی قلبش میگذارد و خیره به عکس شهید، قربانصدقهی چشمهایش میرود:
«جانا، بالام، سنه قوربان اولیدیم بالام...»
بغضِ واماندهام انگار منتظر همین حرکت بود که بشکند و از گلویم خارج شود. کنار مزار مینشینم.
چند خانم هم آنجا هستند.
یکی از خانمها از پشت سرم میگوید: همسر شهید طوماری زایمان کرده.
میدونین اسم بچه رو چی گذاشتن؟ و دیگری با صدای گرفته میگوید: آره، اسمش رو حمیدرضا گذاشتن... و دوباره زمزمه میکند: حمیدرضا...
از پشتِ جمعیت، دو مرد و سه زن بهسمت مزار میآیند.
یکی از خانمها میانسال و دیگری جوان است.
زن جوان کنارم مینشیند، به عکس شهید نگاه میکند و ملتمسانه میگوید: میشه به داداش من سلام برسونی؟
کنجکاو میپرسم: داداشتون؟
زن میانسال موبایلش را روشن میکند و میگوید: آره مادر، اینم شهید ماست. ما اومدیم سر مزار دوستای دلاور.
خیره به ابروهای پیوندی و چهرهی دلنشینِ شهید دلاور امیرخانی میشوم و از غرور مادر لذت میبرم.
زن جوان، که حالا فهمیدم اسمش زینب خانم است، خواهرِ شهید دلاور امیرخانیست.
دستِ مادر شهید را میبوسم و از زینب خانم میپرسم: خبر شهادتش رو کی به شما داد؟
غمگین میخندد و میگوید: بابا! بابا خبرش رو داد. داداشم روز عید شهید شد.
شبِ قبلش همسرم مأموریت بود، من هم خانهی مامان اینا بودم. عمه هم اونجا بود.
تا پادگان رو زدن، به عمه گفتم: عمه، پادگان داداشینارو زدن... خدا رحم کنه!
صبحِ همون شب، بابا به خانه آمد و به مامانم گفت: کربلایی، دور گدک دلاور یارالانیب...
زینب خانم اشکهایش را پاک میکند و میان گریه، لبخند میزند.
اما داداش زخمی نشده بود... پرواز کرده بود!
به گلبرگهای پَرپَر شده روی مزار نگاه میکند و ادامه میدهد: میخوام برم مشهد...
برم به امام رضا بگم: شهادتنامهی برادرم رو خیلی زود امضا کردی...
زینب خانم را در آغوش گرفتم. چشمهایم شروع کردند به باریدن...
زینب خانم گفت: مشهد بودند. زنداداش میگفت: قرار بود سه روز بعد به زنجان برگردیم،
اما وقتی به دلاور زنگ زدن، دیگه صبر نکرد.
گفت: با این سرعت نرو، بالاخره به زنجان میرسیم. فقط گفت: من باید پادگان باشم.
از مشهد هم که آمد، فرصت نکرد پیش ما بیاد...
با غبارِ امام رضا رفت...
آهی کشید و زمزمه کرد: انگشترش رو بعدِ شهادت به مامان دادن...
خودش وصیت کرده بود. همون انگشتری که شهید حاجیزاده بهش داده بود.
و با ذوق، عکسِ انگشتر را نشانم داد.
عکسِ بعدی، عکسِ شهید دلاور با شهید حاجیزاده بود که کنارِ دلاور، دختر بچهای دستش را گرفته بود.
پرسیدم: دخترشونه؟
سرش را تکان داد و گفت: آره، اسمش ریحانهس...
داداشم سهتا بچه داره...سهتا گل داره...
دختر کوچکش چهارسالهس!
چشمهایم را میبندم و برای شهید دلاور میخوانم:
اینجا هوا ابریست... آنجا را نمیدانم...
✍️ روایت مردمی از روباب طوماری؛ از هشمهریان وطندوست
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
49.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
✍️ نویسندگی و خوانش روایت، با محوریت مراسم وداع با پیکر شهدا و شهید «علی توری» توسط «حدیث دربانی» در برنامه «ملت بیدارتر»/ شبکه استانی اشراق
🔺 ٣١ تیرماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠۶)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
✍️ «میهمان یک محله»
شب عید غدیر است. خانواده دور هم جمع شدهاند. شب را در خانهی پدر میمانیم. یکی از خواهرانم با دخترش در اتاقی جدا میخوابند و من و دخترم در پذیرایی، جای خواب را آماده میکنیم.
هنوز مدت زیادی از خوابمان نگذشته که با صدایی مهیب، وحشتزده از خواب میپریم. شیشهها شکستهاند، پنجرهها از جا کنده شدهاند، و تابلوهای بزرگ آیتالکرسی و دیگر قابها از دیوار کنده و روی فرش افتادهاند. هراسان، دخترم را در آغوش میگیرم. پنجرهی اتاق پدر و مادرم نیز کنده شده و درست کنار تخت فرود آمده؛ پای مادرم کمی آسیب دیده است.
با عجله آماده میشویم. برادرم، که نگرانمان شده، خودش را سریع به ساختمان ما میرساند. تصمیم میگیریم همگی به خانهی خواهرم برویم.
در دل شب، برخی از اهالی که ماجرا را فهمیدهاند، زبان به گلایه و اعتراض میگشایند. برادرم میگوید: «مگر مذاکره نمیخواستید؟ این هم نتیجهاش؛ وسط مذاکره، چنین تجاوزی صورت گرفته!»
دیگر کسی پاسخی ندارد...
با موج شدید انفجار، طبیعیست که مردم وحشتزده شده باشند، اما انصاف هم لازم است. در همین ساختمان، چهار نفر از همسایگان، از جمله یکی از جوانان نخبهی بورس، به شهادت رسیدهاند. در ساختمان مجاور، یک خانوادهی سهنفره زندگی میکردند: پدر، مادر و دختر.
طبق گزارش منابع موثق، سه پرتابه به این خانهی مسکونی در یکی از محلههای عادی تهران اصابت کرده است. هدف، همین خانوادهی بیدفاع بوده. شدت انفجار بهحدی بوده که پیکر شهدا تا ساختمانهای مجاور پرتاب شده. ترکشها تا کوچههای اطراف رسیدهاند. شیشهها شکسته، پنجرهها کنده شده و اثر انفجار بر دیوار خانهها و دل مردم نقش بسته.
در میان همهی این واکنشها، یکی از اهالی – رزمندهای از دوران دفاع مقدس و همرزم شهید چمران – آرام زمزمه میکرد: «نشد به دست شقیترین دشمن به شهادت برسم...»
محلهی ما، محلهای قدیمی و ساده، حالا غبارگرفته و آغشته به خون است. پرچمهای سیاه امام حسین (ع) در کنار پرچمهای ایران به باد افتادهاند. همین محله، در این هفت سال گذشته، میهمان باارزشی را در خود جای داده بود؛ سردار محمد باقری، همسر و دخترش.
حالا خیلیها تازه فهمیدهاند که سردار باقری ساکن همینجا بوده و این، سندی دیگر بر جنایت آشکار رژیم غاصب صهیونیستی است.
✍️ روایت مردمی از منیره زینالی؛ از هنرمندان حوزه هنری استان زنجان. (بر اساس سخنان یکی از اهالی محله)
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
هدایت شده از خانه روایت حوزه هنری زنجان
#روایت (١٠٧)
#روایت_جنگ
#واکنش_هنرمندان_زنجانی
#شهید_مجید_قاسمی
✍️ «لطف زینب»
دستهی زینبیه غلغله است. خیابان و پیادهرو پر از زنان و مردان سیاهپوشی است که فداییان زینباند! صدای حاج غلامرضا عینیفرد، قلبها را میلرزاند و بغضها را میترکاند:
«سسلَندی حسین عطشان، نه سازش و نه تسلیم / دنیایه ایدوب اعلان، نه سازش و نه تسلیم.»
دستها از غم زینب بر سر و سینه کوبیده میشوند. دستان خادمان پر میشود از پولهای نذری.
همیشه شب عاشورا که میشود، خواب با چشمانم غریبه میشود. به این فکر میکنم که ۱۳۰۰ سال پیش، حضرت زینب(س) چطور با داغِ حسینش کنار آمد؟ چطور توانست با دستهای بریدهی عباس کنار بیاید؟ چطور موهای رقیهی سهساله را نوازش کرد، و فردا چگونه میخواست به ابنزیاد بگوید: «ما رأیتُ إلّا جمیلاً»؟
ناخودآگاه، ذهنم میلغزد به سوی مدافعان حرم. به کسانی که برای زینبِ کبری جنگیدند. ایرانیانی که عازم سوریه شدند تا از حرم نوهی پیامبر محافظت کنند.
تازهعروس، مادر، پدر و نوگلانشان را پشتسر گذاشتند، تفنگ به دست گرفتند، بند پوتینها را بستند و نوای جنگ سر دادند تا دشمن حتی یک قدم به مرقد مطهر حضرت زینب نزدیک نشود.
مدافعان حرمی که جانشان را سپر بلای بیبی زینب کردند؛ مردانی چون شهید مجید قاسمی!
وقتی نسرینخانم میگوید: «وقتی مدافع حرم شد، بچهای نداشتیم. سه روز با دوستانش در محاصره بودند، اما شهید نشد. از بیبی زینب یک دختر خواست و اسمش را گذاشت زینب!» بغض در گلویم میپیچد.
کسی که ذکر قنوتش همیشه «اللهم ارزقنا شهادتاً فی سبیلک» بود، به دعای بیبی زینب به آرزویش رسید و شهد شهادت را در جنگ ۱۲ روزه، در وطنش نوشید.
راست گفتهاند: بیبی زینب، پشت و پناه محبان و فداییانش خواهد بود!
✍️ روایت مردمی از مهسا سهرابی؛ از نویسندگان حوزه هنری استان زنجان
شما هم راوی باشید👇
🇮🇷@revayat_zanjan
لینک کانال👇
🇮🇷 https://eitaa.com/revayat_zanjan
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
31.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
#برای_وطن
✍️ نویسندگی و خوانش روایت، تقدیم به اقتدار شهدای مدافع وطن:
#شهید «رضا نجفی»
#شهید «دلاور امیرخانی»
#شهید «حسن رسولی»
#شهید «اکبر عزیزی»
#شهید «علی توری»
#شهید «حمید طوماری»
#شهید «مجید قاسمی»
#شهید «محمدرضا فروغی راد»
#شهید «محمد غفاری»
#شهید «حمید مهری»
#شهید «عرشیا ذوالقدر»
#شهید «حمیدرضا حیدری»
#شهید «پرویز زرقامی پرست»
توسط «سلمان کریمی»؛ نویسنده رمان بشکوچ
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
28.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت
✍️ خوانش روایت، با محوریت حال و هوای روزهای جنگ ١٢ روزه توسط «نیایش میهن دوست» به نویسندگی «زهرا اله مرادی» در برنامه «ملت بیدارتر»/ شبکه استانی اشراق
🔺 مردادماه ١۴٠۴
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی استان زنجان
🔻ما رو در صفحات اجتماعی ببینید؛
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄
https://zil.ink/artzanjan.ir
┄┅┅❀💠🇮🇷💠❀┅┅┄