eitaa logo
السابقون الشهادت
710 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یا زهرا(س) کار کتاب سلام بر ابراهیم در ایام فاطمیه به پایان رسید. شهید ابراهیم هادی یکی از ارادتمندان واقعی حضرت صدیقه بود.ابراهيم ارادت قلبی به مادر رزمندگان داشت. برای همین همیشه آرزو میکرد مانند مادرش گمنام و بی مزار باشد. خدا هم دعایش را مستجاب کرد. هنوز پیکر ابراهیم در سرزمین غریب فکه باقی مانده.عجیب بود.کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا در سال 88 از چاپ خارج شد! همسفر شهدا خاطرات یکی دیگر از عاشقان حضرت بود. یکی از سادات و فرزندان ایشان. بررسی نهایی این مجموعه در صبح روز شهادت حضرت زهرا در سال 89 به پایان رسید.آن روز اصفهان بودم. ظهر را به مجلس حضرت زهرا رفتم. عصر همان روز به گلستان شهدا رفتم. در میان قبور شهدا قدم میزدم. اعتقاد قلبی داشته و دارم که این شهدا عاشقان و رهروان واقعی حضرت صدیقه بودند. اینان مانند مادر بی مزارشان مدافعان واقعی ولایت بودند. دلیرمردانی که روی پیراهن هاشان نوشته بودند: ره دشت و ره صحرا بگیرید تقاص سیلی زهرا بگیرید.برای نگارش کتاب بعدی چند پیشنهاد داشتم. اما از خدا خواستم مانند کارهای قبلی خودش راه را به من نشان دهد. در گلزار شهدای اصفهان قدم میزدم. تصاویر نورانی شهدا را نگاه میکردم. به مقابل کتابفروشي رسیدم. شلوغی اطراف مزار یک شهید توجهم را جلب کرد. افراد مختلفی از مرد و زن و پیر و جوان می آمدند. مشغول قرائت فاتحه میشدند و میرفتند. کمی ایستادم. کنار قبر که خلوت شد جلو رفتم. «یا زهرا »اولین جمله ای بود که بالای سنگ مزار او حک شده بود. به چهره نورانی او خیره شدم. سیمایی بسیار جذاب و معنوی داشت. با یک نگاه میشد به نورانیت درونی او پی برد. دوباره به سنگ مزار او خیره شدم. فرمانده دلیر گردان یا زهرا از لشكر امام حسین شهید محمدرضا تورجی زاده نمیدانم چرا، ولی جذب چهره نورانی و معنوی او شده بودم! دست خودم نبود. دقایقی را به همین صورت نشستم. چند جوان آمدند و کنار مزار او نشستند. با هم صحبت میکردند. یکی از آنها گفت: این شهید تورجی مداح بود. سوز عجیبی هم داشت. کمتر مداحی را مثل او دیده بودم. سی دی مداحی او هم هست.بعد ادامه داد: او عاشق حضرت زهرا بوده. وقتی هم که شهید شد ترکش به پهلو و بازوی او اصابت کرده بود!!با آنها صحبت کردم. بچه های مسجد اباالفضل محله نورباران بودند. یکی از آنها گفت: شما هر وقت بیایی، اینجا شلوغ است. خیلی از مردم در گرفتاری ها ومشکلاتشان به سراغ ایشان می آیند. مردم خدا را به آبروی این شهید قسم میدهند و برای او نذر میکنند. قرآن میخوانند. خیرات میدهند. بعد به طرز عجیبی مشکلاتشان حل میشود! این مطلب را خیلی از جوانهای اصفهانی میدانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا، بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند.بعد گفت: دوست عزیز اینها خیلی نزد خدا مقام دارند. نشنیدی حضرت امام فرمودند: تربت پاک شهیدان تا قیامت مزار عاشقان و عارفان و دارالشفای آزادگان خواهد بود.رفتم به فروشگاه. سی دی مداحی شهید تورجی را گرفتم. دوباره به کنار مزار شهيد آمدم. با اینکه بارها به سر مزار شهدا رفته بودم اما این بار فرق می کرد. اصلا نمیتوانستم از آنجا جدا شوم. یک نیروی عجیبی مرا به آنجا می کشاند.دقایقی بعد شخصي آمد كه با خانواده شهيد ارتباط داشت. بی مقدمه از خاطرات شهید تورجی سؤال کردم. ایشان هم ماجراهای عجیبی تعریف کرد.پرسیدم: آیا خاطرات او چاپ شده؟ پاسخش منفی بود. دوباره پرسیدم: آدرس منزل اين شهيد را داريد؟! ساعتی بعد منزل شهید تورجی بودم. مادر و تنها برادرش حضور داشتند. من هم نشسته بودم مشغول ضبط خاطرات! تا غروب روز شهادت حضرت زهرا بیشتر خاطرات خانواده او را جمع آوری کردم. وقتی از منزل شهید خارج میشدم خوشحال بودم. خدا را شاکر بودم. به خاطر این لطفی که در حق من نمود. اینکه یکی دیگر از عاشقان و رهروان حضرت زهرا را به من معرفی كرده است. و من نمیدانم چگونه شکر نعمت های بی پایان حضرت حق را به جا آورم. @asabeghoon_shahadat
میلاد راوی: مادر شهید روزهای آغاز سال 1343 بود. بیست وسه سال از خدا عمر گرفته بودم. خداوند سه دختر به خانواده ما عطا کرده. فرزند بزرگم چهار ساله بود. تا سه ماه دیگر هم فرزند بعدی به دنیا می آید! مثل بسیاری از مردم آن زمان در یک خانه شلوغ و پر جمعیت بودیم. حیاطی بود و تعدادی اتاق در اطراف آن. در هر اتاق هم خانواده ای! رسیدگی به کارهای خانه و چندین فرزند خیلی سخت بود. بيشتر وقت ها مادرم به کمکم می آمد. اما باز هم مشکلات تمامي نداشت. البته همه مردم آن زمان مثل ما بودند. همه تحمل میکردیم و شکر خدا را به جا مي آورديم. مثل حالا نبود که اینقدر رفاه و آسایش باشد با این همه ناشکری! مادرم بیش از همه به من سفارش میکرد. میگفت: وقتی باردار هستی بیشتر دقت کن! نمازت را اول وقت بخوان. مادرم ميگفت: به قرآن و احکام بیشتر اهمیت بده. هر غذایی که برایت می آورند نخور! من هم تا آنجا که میتوانستم عمل میکردم. يادم هست همیشه وهمه جا دعا میکردم. کاری از دستم برنمی آمد الا دعا! میگفتم: خدایا از تو بچه سالم و صالح میخواهم. دوست دارم فرزندم سربازی باشد برای امام زمان(عج) خدایا تو حلال همه مشکالتی آنچه خیر است به ما عطا کن. رسیدگی به زندگی و سه بچه کوچک و... وقتی برایم باقی نمیگذاشت. با این حال سعی میکردم هر روز با خدا خلوت کنم و درد دل نمایم. بیست و سوم تیرماه چهارمین فرزندم به دنیا آمد. پسری بود بسیار زیبا. همه میگفتند سریع برای او عقیقه کنید. صدقه بدهید. مبادا چشم زخم ... پدرش نام او را «محمدرضا» گذاشت. خیلی هم خوشحال بود. من هم خوشحال بودم. همراه با نگرانی! من کم سن بودم و کم تجربه. میترسیدم که نتوانم بار زندگی را تحمل کنم. اما خدا همه درها را به روی انسان نمیبندد. این پسر به طرز عجیبی آرام و متین بود. هیچ دردسر و اذیتی برای ما نداشت. از زمانی که محمدرضا به دنیا آمد زندگی ما آرامش و برکت خاصی پیدا کرد. محمد رضا رشد خوبی داشت. در سه سالگی مانند یک بچه شش ساله شده بود! همسایه ها میگفتند: خیلی از خدا تشکر کن. با وجود این همه مشکلات الاقل این بچه هیچ اذیتی ندارد. @asabeghoon_shahadat
پدر علی تورجی زاده(برادرشهید) پدر ما «حاج حسن» مغازه نانوایی داشت. در اطراف مقبره علامه مجلسی. ايشان بسيار پرتلاش بود. صبح زود برای نماز از خانه خارج میشد. آخر شب هم برمیگشت. آن زمان نانوایی ها از صبح زود تا آخر شب مشغول کار بودند. حاج حسن از لحاظ ایمان و تقوا در درجه بالایی قرار داشت. تقریبا همه احکام را مسلط بود. سؤالات شرعی شاگردان را خوب و مسلط جواب میداد. روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای تابستان در پای تنور خیلی سخت بود. اما برای کسی که براساس اعتقادات زندگی میکند هیچ کار سختی وجود ندارد. در شبهای ماه رمضان با وجود خستگی بسیار همه خانواده را همراه میکرد. همه به دعای ابوحمزه حاج آقا مظاهری میرفتیم. کسبه اطراف مسجد جامع اصفهان همه او را میشناختند. او بین مردم به دیانت و تقوا مشهور بود. هنوز هم در بین مردم ذکر خیر او هست. ٭٭٭ هميشه به فكر حل مشكلات مردم بود. بيشتر شاگردان او از خانواده هاي نيازمند بودند. آنها را م يآورد تا كمك خرج خانواده خود باشند. پدر به اين طريق به خانواده هاي مستحق كمك مي كرد. هرچند براي آموزش آنها خيلي اذيت ميشد اما ميگفت: اين كار مثل صدقه است. پدر با جذب این بچه ها هدف دیگری نیز داشت. بسیاری از این افراد چیزی از مسائل دینی نمیدانستند. نانوایی او محل تربیت دینی آنها هم بود. احکام و مسائل دین را به آنها می آموخت و آنان را تشويق به حضور در مجالس ديني ميكرد. شبهای جمعه با همان بچهها به جلسه دعای کمیل میرفت. حتی مشتری ها را تشویق میکرد. همیشه میگفت: از دعا و نماز اول وقت غافل نشوید. پدر بیشتر صبح های جمعه را در دعای ندبه شرکت میکرد. @asabeghoon_shahadat
روزی حلال علی تورجی زاده شخصی آمده بود خدمت یکی از بزرگان. میگفت: من نمیتوانم فرزندم را ً تربیت کنم. اصلا مسائل تربیتی را نمیدانم. شما بگویید چه کنم!؟ ایشان در جواب گفته بود: به دنبال روزی حلال باش! روزی حلال به خانه ببر و همیشه برای هدایت فرزندت دعا کن. برای تو همین بس است. پدر ما حاج حسن سواد زیادی نداشت. بیشتر ساعات را هم در خانه نبود. اما به این کلام نورانی پیامبر اعظم عمل میکرد که میفرماید: عبادت اگر ده قسمت باشد نُه قسمت آن به دست آوردن روزی حلال است. ً فراموش نمیکنم در آن زمان قیمت نان سه ریال بود. معمولا کسی که سه عدد نان میخرید، ده ریال پول میداد و ميرفت. پدر یک نان را به سه قسمت تقسیم میکرد. به این افراد یک قسمت نان میداد. ُ تا مبادا پول شبه هناک وارد زندگیش شود. شاگردانش اعتراض میکردند. میگفتند: چرا اینقدر وقت خود را برای یک ریال تلف میکنی. اما پدر میگفت: نباید پول شبه هناک وارد زندگی شود. صبح ها زودتر از بقیه به مغازه میرفت. وضو میگرفت و کار را شروع میکرد. دقت میکرد خمیر نان خوب و آماده باشد. میگفت: باید نان خوب تحویل مردم بدهیم تا روزی ما حالا باشد. مشتری باید راضی از مغازه برود. خودش مقابل تنور می ایستاد. دقت میکرد که نان سوخته یا خمیر نباشد. در ایام عید و... که بیشتر نانوایی ها بسته بودند پدر بیشتر کار میکرد. میگفت: برای رضای خدا باید به خلق خدا خدمت کرد. حرف های او جالب بود. بیشتر این صحبت ها را بعدها در احادیث اهل بیت میدیدم. آنجا که امام صادق میفرماید: «خداوند بندگان را خانواده خود میداند. پس محبوبترین بنده در نزد پروردگار کسی است که نسبت به بندگان خدا مهربانتر و در رفع حوائج آنها کوشاتر باشد ّ پدر مقلد حضرت امام بود. از همان سال های دهه چهل. از آن زمانی که خیلی ها جرأت بردن نام امام را نداشتند. ُ در زمانی که داشتن رساله امام جرم بود، پدر ما رساله امام را در منزل داشت. اهل حساب سال بود. همیشه برای محاسبه و پرداخت خمس خدمت علمای اصفهان میرفت. گویی این حدیث نورانی امام صادق را میدانست که میفرماید: »«کسی که حق خداوند مانند خمس را نپردازد دو برابر آن را در راه باطل صرف خواهد کرد. @asabeghoon_shahadat
نجات مادر شهید چهار سال از تولد محمدرضا گذشت. روز به روز بزرگتر و زیباتر میشد. آن زمان وسط حیاط حوض بزرگی داشتیم. پسرم با بچه ها دور حوض میدویدند و بازی میکردند. من هم مشغول کارهای خانه بودم. یکدفعه صدای ناله و فریاد پسرم بلند شد. بی اختیار دویدم. سنگ لب حوض قبلا شکسته بود. گوشه آن هم خیلی تیز شده بود. محمد زمین خورد. سرش به همان لبه تیز حوض برخورد كرد. خون از سرش به شدت جاری شد. ملافه بزرگی را آوردم. پر از خون شد! اما خون بند نمی آمد. خیلی ترسیدم. همسایه ها آمدند. از شدت خونريزي محمد بیهوش روي زمين افتاد! در آن حالت فقط امام زمان را صدا میزدم. حال من بدتر از او شده بود! با کمک همسایه ها او را به بیمارستان بردیم. آن روز خدا پسرم را نجات داد. ٭٭٭ ایام عید بود. مهمان داشتیم. به خاطر شیرین زبانی و زیبایی چهره، همه محمد را دوست داشتند. یکی از بستگان شکلات بزرگي به او داد. من هم رفتم که چایی بیاورم. یکدفعه دیدم همه بلند فریاد میزنند! همه من را صدا میکردند. با رنگ پریده دویدم به سمت اتاق. محمد افتاده بود روی زمین! چشمانش به گوشه ای خیره شده بود. از دهان او کف و خون می آمد! صحنه وحشتناكي بود.من حال خودم را نمیفهمیدم. خدا را به حق حضرت زهرا قسم میدادم. شکلات بزرگ در گلويش گير كرده و راه نفس او را بند آورده بود. یکی از همسایه ها كه انسان دنیا دیدهای بود. آمد جلو. انگشتش را در حلق بچه کرد. باسختي شکلات را درآورد. آن شب هم خدا فرزندم را نجات داد. چند روز گذشت. محمد را توی پشه بند خوابانده بودم. موقع غروب به سراغ او رفتم. یکدفعه دیدم گردنش سیاه و متورم شده! خیلی ترسیدم. همسایه ها را صدا کردم. نفس او بالا نمی آمد. با یکی از همسایه ها رفتیم بیمارستان. دکتر سریع او را در معاینه کرد. آزمایش گرفت و... روز بعد دکتر گفت: خدا خیلی رحم کرده. اگر او را دیرتر رسانده بودید بچه تلف میشد. این یک عفونت سخت بود که به خیر گذشت. چند روزی از اين ماجراها گذشت. چندین اتفاق دیگر نيز رخ داد. من همیشه توسل به حضرت زهرا داشتم. هر بار دست عنایت خدا را میدیدم. اما باز ميترسيدم! شب بعد از نماز سر سجاده نشستم. به این اتفاقات فکر میکردم. بعد از سه دختری که خدا به ما عطا کرد این پسر به دنیا آمد. حالا پشت سر هم این اتفاقات و... نکند این بچه عمرش به دنیا نیست. نکند چشم زخم و... . به سجده رفتم. خیلی گریه کردم. بعد گفتم: خدایا همه چیز به دست توست. ما هیچ اختیاری از خود نداریم. خدایا مرگ و زندگی به دست توست. شفا به دست توست. بعد خدا را به حق ائمه قسم دادم؛ گفتم خدایا پسرم را از خطرات نجات بده. خدایا فرزندم را به تو میسپارم. خدایا دوست دارم پسرم سرباز امام زمان شود. خدایا او را از خطرات حفظ کن. در تربیت فرزندان ما را یاری کن. بعد از آن دیگر مشکلات قبلی پیش نیامد. پسرم روز به روز بزرگتر میشد و قویتر. هر وقت نماز میخواندم کنارم می ایستاد. او هم مثل ما نماز میخواند. @asabeghoon_shahadat
تربیت صحیح علی تورجی زاده سواد پدر ما زیاد نبود. حدود چهار کلاس قدیم. اما بیشتر علم و معرفتش را پای منبرها کسب کرده بود. کارها و رفتارهای حاج حسن صحیح و آموزنده بود. اکنون بعد از سال ها و بعد از تحصیلات دانشگاهی و مطالعه و... به این نتیجه رسیدم که شیوه تربیت پدرکاملترین روش بود. آن هم در آن زمان طوری رفتار میکرد تا هیچگاه در برخوردهايش امر و نهی نمیکرد. معمولا طرف مقابل به روش درست پی ببرد. با فرزندانش رفیق بود. اگر میخواست چیزی بخرد حتمًا از ما نظر خواهی میکرد. برای نظر ما احترام قائل بود. برای نمازخواندن فرزندان آنها را تشویق میکرد. از محبت خدا میگفت. از اینکه چرا باید نماز بخوانیم. او با صحبت ها و نقل داستان ها کاری میکرد که بچه ها خودشان به نماز اهمیت بدهند. پدر همیشه نمازش را اول وقت میخواند. او غیر مستقیم فرزندانش را به نماز ترغیب میکرد. از بیکاری ما خوشش نمی آمد. از همان دوران نوجوانی هر زمان بیکار بودیم مارا به نانوایی می برد. به کسب علم و معرفت ما خیلی اهمیت میداد. هر جا سخنرانی بود ما را با خودش می برد.تلاش میکرد تا ما خوب مطالب ديني را یاد بگیریم. فراموش نمیکنم. تابستانها با محمدرضا میرفتیم نانوایی پدر. بارها در وسط کار ما را راهی مسجد میکرد! میگفت: الان در مسجد جلسه قرآن است. بروید آنجا! حتی وقتی شنید در مسجد گروه سرود تشکیل شده ما را برای سرود میفرستاد مسجد از اینکه به كار مغازه لطمه بخورد ناراحت نبود. اما دوست داشت فرزندانش با مسجد ارتباط داشته باشند. برخورد صحیح پدر فقط برای فرزندانش نبود. حاج حسن به شاگردانش هم امر و نهی نمیکرد. بلکه غیرمستقیم حرفش را میزد. در تربیت آن ها نیز نهایت تلاش خودش را انجام میداد. يادم هست در آن روزها با محمد به مسجد ميرفتيم. به من ميگفت: دادا، بيا مسابقه، ببينيم كدام ما نمازش طولانی تر ميشه. پدر فرزندانش را تنبیه نمیکرد. همیشه با نگاهش حرفش را میزد. آنقدر جذبه داشت که از او حساب می بردیم. اما یک بار به خاطر مسائل تربیتی محمدرضا را تنبیه کرد! پسری بود در همسایگی مغازه نانوایی. اخلاق خوبی نداشت. پدر بارها به ما توصیه میکرد که با او دوست نشوید. یک بار محمد دیر به مغازه آمد. پدر با تعجب از او پرسید: تا حالا کجا بودی؟! پدر وقتی فهمید که محمد با آن پسر بوده، برای اولین و آخرین بار او را تنبیه کرد. آن هم دور از چشم دیگران و فقط به خاطر مسئله تربیت. @asabeghoon_shahadat
تحصیل علی تورجی زاده محمدرضا در دبستان فردوسی اصفهان ثبت نام شد. تا کلاس سوم دبستان مشکل خاصی نبود. هم درس محمد خوب بود هم اخلاق رفتارش. معلمین هم از او راضی بودند. من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم میرفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت! خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت: مدرسه فردوسی تا حالا خوب بود. بعد ادامه داد: ميخواهم شما را در دبستان مذهبي ثبت نام كنم. روز بعد با دوستانش صحبت کرد. دبستان حسینی را در محله ي چهار باغ به او معرفي كردند. اين مدرسه مذهبی بود(شبيه غيرانتفاعي) خيلي از مشکلات را نداشت. پدر در آن زمان یک خانواده هفت نفره را اداره میکرد. مشکلات زندگی زیاد بود. سطح درآمد بیشتر خانواده ها بسیار پایین بود. با این حال گفت: علم و تربیت شما مهمتر است. بعد هر دوی ما را به آنجا برد و ثبت نام کرد. به خاطر دوری منزل هزینه سرویس را هم پرداخت كرد! درآن زمان خواهر بزرگتر ما وارد مقطع دبیرستان میشد. وضعیت دبیرستان های دخترانه آن زمان بسیار بدتر بود. تنها چیزی که در مدارس دولتی آن زمان اهمیت نداشت توجه به دين و مذهب بود. پدر با وجود همه مشکالت به دنبال دبیرستان خوب برای دخترش بود. بعد از کلی تحقیق فهمید که خانم مجتهده امین یک دبیرستان دخترانه مذهبی راه اندازی کرده. پدر دخترش را در آنجا ثبت نام کرد. هزینه سرویس را هم پرداخت تا مشکلی در کسب علم و معرفت فرزندانش به وجود نیاید. پدر اين كارها را زماني انجام داد كه كمتر كسي به فكر اين مسائل بود. ٭٭٭ من کلاس اول دبستان بودم. محمد کالس چهارم. دبستان حسینی در کنار مدرسه صدرخواجو قرار داشت. مدرسه از صبح تا ساعت 12 ظهر دایر بود. بعد یک ساعت وقت ناهار و استراحت داشتیم. بعد هم زنگ آخر برقرار میشد. مدتی از آغاز سال تحصیلی گذشت. در بین بچه ها محمد به عنوان یک بچه بسیار مذهبی و درسخوان شناخته شده بود. بیشتر بچه ها بعد از ناهار در گوشه سالن نمازشان را میخواندند. یک روز محمد پیشنهاد کرد برای نماز به مدرسه صدرخواجو برویم. آنجا مسجد دارد. لااقل نمازمان را به جماعت میخوانیم. ظهر، بعد از ناهار با بیست نفر از بچه های مدرسه حرکت کردیم. خادم مسجد خیلی تأکید داشت که بچه ها شلوغ نکنند. محمد گفت: من مواظب بچه ها هستم! محمد یکی از بچه ها را به عنوان پیش نماز قرار داد. خودش هم در کناری ایستاد و مواظب بچه ها بود. بعد از آن هر روز نماز بچه ها به جماعت برگزار میشد. برای مردم جالب بود؛ یک پسر بچه چهارم دبستان به خوبی دیگر بچه ها را مدیریت میکرد! يك روز در حیاط مدرسه ایستاده بودم. بچه های کلاس پنجم محمد را به هم نشان میدادند. میگفتند: او سردسته بچه های مؤمن مدرسه است. همه بچه ها محمد را به خاطر اخلاق و رفتارش دوست داشتند. دبستان به پایان رسید. برای دوره راهنمایی باز هم پدر به دنبال مدرسه خوب بود. تنها مدرسه راهنمایی مذهبی، مدرسه احمدیه بود. حجت الاسلام بدری مدیر این مدرسه بود. در این مدرسه غیر از دروس دوره راهنمایی جلسات احکام و قرآن برقرار بود. حاج آقا بدری از نیروهای انقلابی و مؤمن بود. او در همان زمان فعالیتهای انقلابی و مذهبی داشت. (مدرسه ایشان قبل از پیروزی انقالب به دستور ساواک تعطیل شد) نانوایی پدر در روزهای سه شنبه تعطیل بود. پدر هر سه شنبه به مدرسه می آمد و درس ما را می پرسید. جذبه عجیبی داشت. حتی معلم های ما از او حساب میبردند! پدر به جز درس، پیگیر اخلاق و رفتار ما هم بود! ما هم تلاش میکردیم تا مشکل درسی و انضباطی نداشته باشیم. شخصیت اجتماعی و مذهبی محمدرضا درهمین دوران و در این مدرسه شکل گرفت. پایان دوران راهنمایی محمد مصادف بود با ایام پیروزی انقلاب. @asabeghoon_shahadat
انقلاب علی تورجی زاده زمستان 1356 بود. پس از ماجرای توهین به حضرت امام در یکی از روزنامه‌ها قیام مردم قم آغاز شد. بلافاصله حرکت خروشان ملت به دیگر شهرها رسید. خواهر بزرگ ما در آن زمان دانشجوی دانشگاه اصفهان بود. بیشتر اخبار اعتصابات و... را از طریق او با خبر میشدیم. درسال 1357 محمد با چند جوان انقلابی محل دوست شد. یک شب چند نوار کاست از سخنرانی های امام را به خانه آورد. روز بعد از نوارها تکثیر کرد و به دوستانش داد. اعلامیه‌های امام را هم به همین طریق پخش میکرد. محمد خیلی شجاعت داشت. در حالی که در آن زمان 14 ساله بود! ٭٭٭ برای نماز رفته بودیم مسجد. آخر خیابان فروغی. گفتند: امشب آقای کافی منبر میرود. پدر، ماشین را پارک کرد. وارد مسجد شدیم. ّجو عجیبی داخل مسجد بود. همه جمعیت از جوانان انقلابی بودند. با پایان سخنرانی همه به سمت بیرون حرکت کردند. یکدفعه جمعیت فریاد زدند. همه شعار میدادند. من محکم دست پدر را گرفته بودم. همه جوانان فریاد میزدند. مأمورین ساواک هم که از قبل آماده بودند به طرف مردم حمله کردند. در آن شلوغي محمد را گم كرديم. ساعتها گذشت تا محمد را پیدا کردیم. کمر او سیاه و کبود شده بود. چندین ضربه باتوم به کمر او خورده بود. فکر میکردم كه محمد بعد از این ماجرا دست از فعالیت بردارد. اما نه! فردا شب با دوستانش به مسجد دیگری رفتند. آنجا چند عکس و اعلامیه امام را تهیه کردند. نیمه های شب آنها را روی دیوار خيابانها نصب کردند. شب های بعد با دوستانش مشغول شعار نویسی میشدند. یکبار دیگر مأمورها محمد را گرفتند. در حوالی مسجد مصلّی كه محل تجمع نيروهاي انقلابی بود. آن شب هم او را به شدت کتک زدند. تمام بدنش درد میکرد. اما این اتفاقات تأثیری در روحیه او نداشت. با یاری خدا حکومت پهلوی رو به نابودی بود. بچه های مذهبی در راهپیمایی ها یکدیگر را خوب پیدا میکردند. محمد با چندنفر از آنها رفیق شده بود. فهمیده بود آنها هر شب در مسجد ذکرالله دور هم جمع می شوند. @asabeghoon_shahadat
ذکر الله جمعی از دوستان شهید در اطراف چهارراه تختی ودر مجاورت ورزشگاه، مسجدی بود که محمدرضا در ایام انقلاب به آنجا میرفت. حدود سی جوان انقلابی به همراه چند طلبه و روحانی در این مسجد فعالیت داشتند. آنها در راه‌اندازی حرکتهای مردمی در آن محل بسیار مؤثر بودند. فعالیتهای مخفیانه این مجموعه تا پیروزی انقلاب ادامه داشت. با پیروزی انقلاب فعالیت این گروه بیشتر شد. گروه های التقاطي، ملیگراها و حتی کمونیستها فعالیت گستردهای را در اصفهان آغاز کردند. در این میان مسئولیت بچه های مسجد بسیار سنگینتر شد. بسیج هنوز به طور رسمی راه اندازی نشده بود. با این حال در بیشتر مساجد فعالیتهای نظامی با نام کمیته جهت حفظ انقلاب آغاز شد. با گذشت یک سال از پیروزی انقالب التهابات سیاسی به اوج خود رسید. بنی صدر با چهرة انقلابی و حمایت گروهک ها به ریاست جمهوری رسیده بود. او بیشترین حمله را به شخصيتهاي نظام و حزب جمهوری اسلامی و شخص دکتر بهشتی انجام میداد. آن زمان بچه‌های مسجد ذکرالله با مسجد علی در میدان قیام همکاری میکردند. این مساجد از طریق حجت‌الاسلام اژه‌ای با حزب جمهوری در ارتباط بودند. تفکر بچه‌های مذهبی و انقلابی اصفهان غالباً از تفکر شهید بهشتی و حزب جمهوری بود. تبعیت کامل از دستورات ولایت فقیه و حضرت امام خط مشی اصلی این حزب بود. یک شب در جلسه مسجد اعلام شد که رييس جمهور بنی‌صدر دو روز دیگر به اصفهان می آید. گروهک ها و لیبرال ها و... همگی برای استقبال از او آماده شده‌اند. بچه‌ها همگی گفتند: ما هم میرویم!! اما اگر حرف خالفی زد ساکت نمی نشینیم. شهید اصغر امین الرعایا از مسئولین آن زمان مسجد بود. روز موعود فرا رسید. جمعیت زیادی به میدان امام اصفهان آمدند. بنی صدر شروع به صحبت کرد. بچه های مسجدکه حدود چهل نفر بودند در گوشه ای از میدان جمع شدند. در خلال صحبت ها، بنی صدر شروع به توهین به طرفداران شهيد بهشتي و... نمود. جمعيت شروع كردند به سوت و کف! محمد و دوستانش هم در حمایت از ارزشهاي اسلام و انقلاب شعار دادند! بنی صدر نگاهی به آنها کرد. بعد هم جمعیت را متوجه آنها نمود! بنی صدر در این کارها تجربه داشت. چهارده اسفند نمونه خوبی از این ماجراها بود. یکدفعه جمعیت مانند گله گرگی که حمله میکند به سوی جوانان حزب اللّهي هجوم آوردند! همه بچه هاي مسجد از جمله محمد مورد ضرب و شتم قرار گرفتند اما آنها با وجود همه مشکلات دست از راه و روش صحیح خود برنداشتند. ٭٭٭ برگهای را از طرف منافقين داخل خانه ما انداخته بودند. محمدرضا را تهدید کردند! گفته بودند: اگر دست از کارهایت برنداری تو را میکشیم!! اكثر بچه‌های مسجد و نيروهاي انقلابی تهدید شده بودند. اما آن ها مصمم‌تر از قبل کارها را پیگیری کردند. با گذر زمان و پس از ماجرای هفتم تیر مردم ماهیت بنی صدر و اطرافیانش را بیشتر شناختند. فراموش نمیکنم. وقتی آیت‌الله بهشتی شهید شد محمد با بچه‌های مسجد به تهران آمدند. آن زمان محمد مسئول فرهنگی مسجد بود. در بهشت زهرابر سرمزار شهید بهشتی مراسم گرفتند. محمد بعدها میگفت: کسی که خوب میتواند راه دکتر بهشتی را ادامه دهد این سید است! بعد هم تصویر حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را نشان داد و گفت: ایشان با وجود روحانی بودن در خط اول نبرد در جبهه ها حضور دارد. امام امت او را دوست دارد. ایشان انسان وارسته و پاکی است. @asabeghoon_shahadat
مسئول فرهنگی علی تورجیزاده بهار 1359 از راه رسید. محمدآن زمان در سال اول دبیرستان بود. در جلسه مسجد ذکرالله وظایف بچه ها مشخص شد. هر یک از بچه ها برای پیشبرد اهداف انقلاب وظیفه ای داشتند. با نظر بزرگان جلسه، محمد مسئول فرهنگی دانش آموزان راهنمایی شد! تصور كنيد، نوجوان اول دبیرستانی مسئول فرهنگی شده بود! در حالی که بیشتر شاگردانش یک سال از او کوچکتر بودند! من درآن زمان اول راهنمایی بودم و شاگرد برادرم شدم. سال ها از آن دوران گذشته. وقتی خاطرات آن زمان را مرور میکنم واقعًا تعجب میکنم! ً محمد هیچگاه کار فرهنگی آن هم در مسجد انجام نداده بود. اصلا سن او به این مسائل نمیخورد. اما به بهترین نحو کارش را انجام میداد. برنامه ریزی کرده بود. روزهای شنبه بعد از نماز جلسه قرآن داشتیم. دوشنبه ها حدیث و احکام، چهارشنبه ها ایدئولوژی داشتیم. تبليغات و نوارخانه و کتابخانه را در همان ایام با کمک دوستان مسجد راه اندازی تعداد بیست نفر در مقطع راهنمایی ثبت نام کردند. محمد خیلی خوب بچه ها را مدیریت میکرد. همه او را دوست داشتند. به همراه او در بیشتر برنامه های مذهبی و... شرکت میکردیم. هر هفته روزهای جمعه برنامه اردو داشتیم. بیشتر اردوها در غالب کوهنوردی بود. در نمازجمعه هم شرکت میکردیم. کلیه کلاس ها و برنامه ها شب ها بعد از نماز آغاز میشد. از بچه ها خواسته بود برای نماز به مسجد بیایند. به این طریق بچه ها را به نماز اول وقت مقید میکرد. محمد احادیث نورانی معصومین در مورد اهمیت نمازجماعت را میگفت: اينكه «اگر همه دریاها مرکب، درختان قلم، و بندگان نویسنده شوند نمیتوانند ثواب یک رکعت نمازجماعت را بنویسند» مسجد ذکرالاه اولین جایی بود که محمد کار مدیریتی را تجربه میکرد. او هر روز قویتر از قبل میشد. این آغازی بود برای فعالیت های محمد. گویی خدا میخواست محمد را برای روزهای سخت آماده سازد. روزهایی که باید صدها رزمنده اسلام را در مقابل دشمنان دین همراهی و مدیریت میکرد. @asabeghoon_shahadat
هاتف خانواده و دوستان شهید بزرگان میگویند: آنچه انسان را به کمال میرساند به دو عامل وراثت یا خانواده و محیط دوستان مربوط است. پدر ما شرایط خانواده را با الگوهای اسلامی پرورش داده بود. اگر هم اینقدر به فکر مدرسه و دوستان فرزندانش بود میخواست شرایط محیط خوب را برای فرزندانش ایجاد کند. نتیجه زحمات او در تربیت فرزندانش بخصوص محمد کاملا مشخص بود. پدر حتی برای دبیرستان محمد هم حساسیت داشت. بعد از پیروزی انقالب به دنبال دبیرستان خوب برای محمد بود. بنده اعتقاد دارم اگر محمد به سرمنزل مقصود رسید بعد از عنایت خدا مدیون رزق حلال و تربیت صحیح پدر و زحمات مادر بود. پدر شنیده بود آقای زهتاب از معلمان انقلابی و مؤمن مسئول دبیرستان هاتف شده. ایشان معلمان انقلابی را نیز در دبیرستان خود جمع کرده بود. محمد را در دبیرستان هاتف ثبت نام کرد. محمد دانش آموز رشته اقتصاد دبیرستان هاتف گردید. صبح زود به دبیرستان میرفت. ظهر برای ناهار به خانه می آمد. عصرها هم برای کمک به پدر به نانوایی میرفت. غروب هم خودش را به مسجد ذکرالله میرساند و تقریباً از تا نیمه‌های شب آنجا بود. آن ایام محمد لحظه‌ های بیکار نبود. هر زمان که فرصت می‌یافت مشغول مطالعه و قرائت قرآن میشد. زیاد قرآن تلاوت میکرد. يك قرآن جيبي كوچك داشت كه هميشه همراهش بود. هر زمان فرصت داشت مشغول قرائت مي شد. آن هم با تدبر و دقت. انجمن اسلامی دبیرستان راه‌اندازی شد. این مکان محلی برای فعالیت نیروهای انقلابی بود. با اینکه بیشتر اعضای اصلی آن از دانش آموزان سال آخر بودند اما محمد به عنوان مسئول تبلیغات انجمن انتخاب شد. از هر فرصتی برای کار انقلابی استفاده میکرد. رنگهای تفریح مشغول بحثهای سیاسی با بچه‌ها بود. بسیاری از بچه‌ها را به این طریق با بسیج و مسجد و... پیوند داد. ٭٭٭ رفته بود پیش آقای زهتاب. در مورد برگزاری دعای کمیل با ایشان صحبت کرد. گفت: مهم اجازه شماست، بقیه کارها را خودم انجام میدهم. موضوعي كه تا آن زمان سابقه نداشت. هیچ مدرسه‌ های برنامه دعای کمیل برگزار نکرده بود. دوستانش مخالف بودند. میگفتند: بچه‌ها ما را به چشم نیروهای انقلابی مدرسه میشناسند. اگر استقبال نشود خیلی بد می شود. اما محمد مصمم بود. میگفت: هر طور شده باید در کنار کار عقیدتی برنامه دعا هم داشته باشیم. با موافقت مدیر و كمك معاون پرورشي اولین برنامه دعا برگزار شد. پنجاه نفر از دانش‌آموزان آمدند. برنامه خوبی بود. این اولین باری بود که محمد به طور رسمی مداحی میکرد. @asabeghoon_shahadat
مداحی خانواده و دوستان شهید پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه میزدند. بعد برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. آمد داخل اتاق ونشست روی صندلی. لوله را جلوی دهانش گرفته بود و مداحی میکرد! خواهر و برادر کوچکش را هم در مقابلش نشانده بود! میگفت: شما سینه بزنید! خیلی به مداحی علاقه داشت. هر چه بزرگتر میشد این علاقه بیشتر میشد. تا اینکه بعد از انقلاب با برگزاری دعای کمیل در مدرسه، مداحی اهل بیت را شروع کرد. چند جلسه از برگزاری دعای کمیل گذشت. صدای محمد سوز عجیبی داشت. اشک میریخت و دعا میخواند. در خواندن روضه و دعا واقعًا استاد شده بود. صدای او همه را جذب میکرد. یکی از بلندگوها داخل حیاط بود. اهالی محل تقاضا کردند در دعای کمیل شرکت کنند. برای همین درب مدرسه شبهای جمعه باز بود. عامل مشخصه مداحی محمد سوز درونی او بود. جلسات مداحی او با شور وحال عجیبی همراه بود. رفقایش میگفتند: محمد هر جا مداحی میکند و روضه میخواند آنجا را کربلا میکند. دعای توسل های محمد را در گلزار شهدا فراموش نمیکنم. آنجا دیگر بلندگو کارساز نبود. آنقدر صدای گریه و فریادها بلند بود که صدای محمد را کسی نمیشنید! از دیگر ویژگیهای او خواندن مناجات بود. محمد از سوز دل اشک میریخت و با خدا حرف میزد. ً در ابتدای مداحی از رحمت خدا میگفت. همیشه در ابتدا آیه معمولا: لا تقنتوا من رحمت‌الله را میخواند. به مردم از رحمت خدا میگفت. در لا به لای مداحی هم برای مردم صحبت میکرد. مطالب آموزنده میگفت. از مرگ میگفت. از سختیهای قیامت و... ناله های جانسوز او دل هر شنونده را به لرزه می‌انداخت. کسی نبود که با مداحی او منقلب نشود. با فریادهای الهی العفو او همه اشک میریختند. نوارها وسیدیهای مداحی محمدرضا موجود است. هنوز هم بسیاری از دوستان با شنیدن دعاها و مناجاتهای او منقلب میشوند. نوای ملکوتی محمد برخاسته از درون زلال و پاک او بود. هر کس یکبار در مجلس او حضور داشت این را حس میکرد. محمدرضا در جلسات مختلف سخنرانی هم میکرد. بارها در مورد اهمیت حفظ انقلاب و دفاع مقدس و... برای دانش آموزان دبیرستان صحبت میکرد. فن بیان او بسیار بالا بود. @asabeghoon_shahadat
اعزام مادر شهید چندین بار به محل ثبت نام و اعزام سپاه رفت. خیلی پیگیری کرد. اما بی فایده بود. میگفتند: باید اجازه کتبی از پدرت داشته باشی. پدر هم میگفت: سن تو کم است. صبرکن دیپلم را بگیری بعد برو جبهه. سال 1360 ،چند بار جداگانه با پدر صحبت کرد. پدر میگفت: تو امسال سال آخر هستی چند ماه دیگر صبرکن دیپلم که گرفتی برو. سوم خرداد شصت ویک خرمشهر آزاد شد. همه خوشحال بودند. محمد همراه بچه‌های مسجد مشغول پخش شیرینی و شربت بود. چند روز گذشت. قبل از ظهر بود که آمد خانه. شروع کرد به جمع آوری وسایل. جلو رفتم. باتعجب گفتم: جایی میخوای بری!؟ کمی مکث کرد وگفت: حضرت امام پیام دادند. ایشان گفتند: برای جبهه رفتن کسب اجازه از پدر شرط نیست. من اگر تا حالا صبر کردم به احترام شما بوده. اما دیگر جای صبر نیست. ظهر با پدرش هم خداحافظی کرد. آنقدر برای ما حرف زد و دلیل آورد تا رضایت خاطر ما را هم کسب کند. محمد آن روز اعزام شد. در حالی که فقط چند امتحان سال آخر دبیرستان او مانده بود. او احساس تکلیف میکرد. محمد معطل امتحان دنیایی نشد. امتحان بزرگتری در راه بود. میگویند جهاد امتحان بزرگ خداست. فقط برگزیدگان درگاه حق از این آزمایش سربلند بیرون می آیند ٭٭٭ برای آموزش به پادگان غدیر اصفهان رفت. چند تن از دوستان مدرسه همراهش بودند. دوره آموزشی آنها دو ماه بعد به پایان رسید. بعد از پایان دوره آموزشی به منطقه جنوب اعزام شد. عملیات رمضان تازه به پایان رسیده بود. بچه‌های بسیجی استان اصفهان بیشتر به لشكر 14 امام حسین می‌رفتند. فرمانده این لشكر حاج حسین خرازی بود. دلاور مردی که عراقی ها از اسم او و بسیجیان لشكرش وحشت داشتند. لشكر 8 نجف نیز برای بسیجیان استان بود. فرمانده دلاور این لشكر حاج احمد کاظمی بود. بعد از عملیات بیشتر گردانها احتیاج به نیرو داشتند. محمد و دوستانش به لشكر 8 نجف رفتند. @asabeghoon_shahadat
بیان خاطرات نزدیک به سه دهه از آن دوران گذشته. حافظه انسان هم پس از این مدت بسیاری از خاطرات را از یاد میبرد. مخصوصًا اینکه بیشتر همراهان و همرزمان محمدرضا در طی دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند. من به دنبال خاطرات سالهای 62 تا 64 بودم؛ زيرا خاطرات دوستان شهید از آن دوران بسیار محدود بود. برخی از خاطرات بسیار متضاد بود. نمیدانستم چه کنم؟! باید خود شهید کمک می کرد. اصلا تا اینجای کار را هم مدیون خودش بودم. دوستان حفظ آثار سپاه اصفهان گفتند: از بیشتر فرماندهان نوارهای مصاحبه داریم. شاید از شهید تورجی هم باشد. جستجوها آغاز شد. با تلاش دوستان، دو نوار مصاحبه و چند فیلم سخنرانی از شهید تورجی درآرشیو سپاه پیدا شد. کیفیت نوارها بسیار پایین بود. هر چند همه نوارها به سی دی تبدیل شد اما باز کیفیت صدا پایین بود. بالاخره با تلاش بسیار و استفاده از نرم افزارهای مختلف کیفیت صدا درست شد. شهید تورجی در طی دو ساعت و دو نوار، از روز اول ورودش به جبهه را برای بچه های تبلیغات لشكر 14 تعریف کرده بود. آن هم با جزئیات کامل! تمامی عملیات هایی را که حضور داشته توضیح میدهد. از دوستان شهیدش میگوید و... گویی میدانست روزی همه این خاطرات مکتوب خواهد شد! و انشاءالله راهنمایی خواهد شد برای آیندگان. به قول یکی از دوستان شهید: محمد در بیست وسه سالگي به شهادت رسید. وحالا بعد از بیست وسه سال که از شهادتش میگذرد محمدآمده است! آمده تا مشعلی باشد فرا روی جویندگان حقیقت. آمده است تا بفهمیم این انقلاب و نظام به راحتی به دست ما نرسیده است. آمده تا بگوید چه خونها به پای نهال انقلاب ریخته شد. و بگوید چه جوانهای پاکی راه آینده را برای ما روشن نمودند. آری او آمده تا حجت را بر ما تمام کند. به هر حال بعد از این راوی بیشتر داستانها خود شهیدتورجی است. و ما با کمک دوستان و یارانی که همراه او بودند این خاطرات را کامل میکنیم. @asabeghoon_shahadat
محرم نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان اواخر تابستان 1361 بود. به محض ورود به منطقه به لشكر 8 نجف رفتیم. کارت جنگی و پلاک را گرفتیم. همه گردانها مشغول آموزش و کسب آمادگی بودند. ما هم مشغول شديم. هنوز مدتی از حضور ما نگذشته بود كه از طرف فرماندهی اعلام كردند یک گردان به نام ضربت در حال شکل گیری است. بیشتر نیروهای این گردان آرپی جی زن بودند. قرار بود پس از یک دوره آموزش کوتاه، از این گردان در مواقع بحرانی استفاده شود. من و یکی از دوستان برای گردان ضربت انتخاب شدیم. یک ماه به صورت شبانه روزی مشغول آموزش های سخت بودیم. زمان امتحان فرا رسید. تمام نیروها به منطقه ای در جاده دهلران منتقل شدند. هدف عملیات رسیدن به مرز و تأمین امنیت جاده ها و آزادی منطقه شرهانی بود. عملیات در روزهای اول دهه محرم آغاز شد. برای همین نام عملیات را محرم گذاشتند. قرار بود بچه ها با عبور از رودخانه فصلی، سنگرهای دشمن را پاکسازی کنند. گردان ضربت هنوز وارد منطقه درگیری نشده بود. با شروع عملیات، باران شديدي باريد. رودخانه طغیان کرد. کار گره خورد. پشتیبانی خوب انجام نمیگرفت. دشمن از این فرصت استفاده کرد! نيروها جلو رفتند اما تانکهای دشمن بچه ها را دور زدند. چهار گردان از بچه های ما در حلقه محاصره قرار داشتند. شب بود که کامیونهای نظامی به مقر ما آمدند. فرمانده گردان بچه ها را توجیه کرد. ما باید با پشتیبانی دو گردان دیگر حمله میکردیم. باید با شکار تانک ها حلقه محاصره دشمن را میشکستیم. حرکت نیروها به خوبی آغاز شد. هر دسته از آرپی جی زن ها به یک سمت رفتند. آن شب را فراموش نمیکنم. بچه ها به خوبی جلو رفتند. همه زیر لب ذکر میگفتند. به نیروهای دشمن بسیار نزدیک شدیم. حمله آغاز شد. تانک های دشمن مثل هدف های متحرک بودند. تاریکی شب به ما خیلی کمک کرد. با یاری خدا بیشتر تانک های دشمن منهدم شد. بچه هایی که در محاصره بودند خیلی روحیه گرفتند. آنها هم حمله کردند. تا قبل از روشن شدن هوا کل منطقه پاکسازی شد.تعداد زیادی از نیروهای دشمن به اسارت در آمدند. طرح گردان ضربت بسیار مفید بود. بچه های گردان، صبح فردا به مقر خود بازگشتند. کار این گردان برای مواقع حساس بود. چند روز بعد با پایان عملیات به اصفهان برگشتیم. این اولین باری بود که من در یک عملیات شرکت میکردم. @asabeghoon_shahadat
هدایت نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان دی ماه 1361 به منطقه برگشتیم. شهرک دارخوئین محل استقرار بچه‌های اصفهان بود. بعد از صحبتهای انجام شده به لشكر امام حسین منتقل شدیم. در لشكر پس از تقسیم بندی به گردان امام سجاد از تیپ یکم رفتیم. چند نفری از رفقا آنجا بودند. مدتی را مشغول آموزش های رزمی و پیاده روی و... بودیم. اوایل بهمن به گردان حضرت رسول رفتیم. گردان سه گروهان صد نفره به نام های عمار، ابوذر و یاسر داشت. من به همراه دوستان به گروهان ابوذر رفتیم. اخالق و رفتار یکی از بچه های گروهان خیلی عجیب بود. او انسانی خودساخته و در اوج معنویت بود. یکبار موقع نماز در کنار او نشستم. در همان نگاه اول احساس کردم که سالهاست او را میشناسم. دستم را جلو بردم وسلام کردم. من مطمئن بودم او یکی از اولیاءالله است. نور معنویت در چهرهاش موج میزد. ٭٭٭ محمدرضا در پایان یکی از برنامه های دعای کمیل در مورد این انسان آسمانی صحبت میکند. یکی از دوستان صدای او را ضبط نمود: قبل از عملیات والفجرمقدماتی بود. در مسجد گردان نشسته بودم. از دور نگاهش میکردم. حالت عجیبی داشت. مدتی بود که کارهایش را زیر نظر داشتم. از دوستان شنیدم اسمش محمدحسن هدایت است. نماز تمام شد. برادر هدایت جلو آمد. با لبخندی بر لب سلام و علیک کرد. حسابی تحویل گرفت. انگار سالهاست که با من آشناست. با همان برخورد اول عاشق رفتارش شدم. رفته رفته احساس کردم که او در اوج به دنبالش بودم. هر روز به سراغش میرفتم. مانند یک مرید هر روز چیز جدیدی از او می آموختم. ویژگیهای یاران امام عصر(عج)در چهرهاش نمایان بود. نماز شبهایش ساعتها طول میکشید. اهل عبادت و تهجد بود. زمانی که همه از انجام کار شانه خالی میکردند برادر هدایت آماده کار بود. سختترین کارها را انجام میداد. هرکاری برای شکستن نفس الزم بود دریغ نمیکرد. برنامه هر صبح او بعد از نماز قرائت سوره یاسین و زیارت عاشورا بود. غروبها هم مشغول خواندن سوره واقعه میشد. صوت ملکوتی و زیبایی داشت. نه تنها من بلکه بیشتر بچه های گردان به دنبال او بودند. برادر هدایت مصداق یک مؤمن واقعی بود. هیچ عمل مکروهی از او سر نمیزد تا چه رسد به حرام! ً مطیع ولایت بود. اصلا جبهه آمدن او برای اطاعت از ولی فقیه بود. بعدها شنیدم كه او از حامیان شهید بهشتی بوده. از یاران حزب جمهوری. بارها توسط منافقین در اصفهان کتک خورده و تهدید شده بود. متأسفانه دودستگی موجود در بچه های انقلابی اصفهان به جبهه هم کشیده شده بود. گاهی مواقع برای نصب تصویری از شهیدبهشتی مشکل داشتیم. برخی افراد ساده لوح نه توان درک مسائل سیاسی را داشتند نه از کسانی که مسلط به این مسائل بودند تبعیت میکردند. برادر هدایت از این جریانات خیلی ناراحت بود. همیشه میگفت: مالک باید ولایت فقیه باشد. از محور ولایت نباید فاصله گرفت. نمیدانم چرا برخی در جبهه هم راه را کج میروند! ایشان در مقابل ناراحتی و اعتراضات ما میگفت: چیزی نگویید. اینجا جای صبر است. باید تحمل کرد. نباید به اختلافات دامن زد. هر زمانی که خسته بودم یا از درون احساس خستگی میکردم به سراغ او میرفتم. هیچگاه حتی در سخت ترین شرایط لبخند از لبانش جدا نمیشد. برخورد او در نهایت ادب بود. برادر هدایت خیلی کم حرف میزد. برای ما حدیث و روایت هم نمیگفت. اما دیدن چهره او انسان را متحول میکرد. انسان را به خدا نزدیک میکرد. او در معنویت بسیاری از بچه ها تأثیر داشت. بیشتر بچه های گروهان مثل او اهل نماز شب شده بودند. او با اینکه همسن من بود اما مانند یک معلم اخالق در من اثر داشت. من نمیتوانستم حتی یک روز از او جدا شوم. بهمن ماه بود. رفت اصفهان برای مرخصی. در نبود او خیلی به ما سخت گذشت. اما خدا را شکر. برادر هدایت خیلی سریع برگشت! گفته بود: نمیتوانم بمانم. شهر جای ما نیست! باید برميگشتم. برای عملیات والفجر مقدماتی رفتیم به سمت فکه. اما خط دشمن شکسته نشد. چند روز بعد برگشتیم. روز اول نوروز سال 62 در مسجد گردان برنامه گرفتیم. برادر هدایت هم آمد. زیارت عاشورا خواند. حال عجیبی در بچهها ایجاد شده بود. شک ندارم اين معنويت به خاطر ایمان درونی او بود. @asabeghoon_shahadat
والفجر یک نوار مصاحبه شهید تورجی وخاطرات دوستان اوایل فروردین 1362 درکنار برادرهدایت بودم. حرفهایش عجیب بود. میگفت: دیگر تحمل ندارم. دنیا برایم خیلی کوچک شده! دیگر طاقت ماندن ندارم. مثل انسانی شده ام که نمیتواند نَفس بکشد. میخواهم داد بزنم! میخواهم پرواز کنم! من هم باتعجب گوش میکردم. روحیاتش خیلی عوض شده بود. همان روز خبر رسید که عملیات دیگری در راه است. خودروهای نظامی بچهها را به سوی منطقه شمالي فکه منتقل کردند. رنگ چهره برادر هدایت تغییر کرده بود. گویی مسافری بود که آخرین لحظات سفر را طی میکند. چادرها برپا شد. قرار بود گردان چند روزی در آنجا مستقر باشد. برادر هدايت آمد در جمع بچهها. خیلی مؤدب صحبت کرد. پیشنهاد کرد در همینجا مسجدی برپا کنیم. چهار نفر به نامهای برادران فیضی، انصاری، رضایت و بت شکن بلند شدند. آنها به همراه برادر هدایت پیگیر شدند و مسجد گردان راه افتاد. شهید تورجی در نوار مکثی کرد وگفت: همه این پنج نفر شهیدشده اند خاک سرزمین فکه گریه ها و نالههای جانسوز آنها را به یاد دارد. چه حالی داشتند. چگونه خدا را صدا میزدند. سجدههای طولانی آنها را در نیمه شبها فراموش نمیکنم. سه روز مانده بود به آغاز عملیات والفجریک. از طرف فرماندهی گردان کلیه بچهها را جمع کردند. پس از سخنرانی همه نیروهای گروهانها را جابهجا کردند. گفتند: باید برای عملیات نیروهای باتجربه وکمتجربه ترکیب شوند. برادر هدایت به گروهان عمار منتقل شد. محل استقرار آنها از گروهان ما یعنی ابوذر جدا شد. فاصله ما از هم زیاد بود. اما دلهای ما به هم نزدیک. از فرمانده اجازه میگرفتم. هر روز مسافت طولانی را با پای پیاده میرفتم. به قصد دیدن او. نگاه او دریایی بود از معرفت. لبخند او روحیه من را تغییر میداد. عصر روز بیستم فروردین بود. فرمانده ما اعلام کرد: امشب ساعت ده عملیات آغاز میشود. همان روز به دیدن برادر هدایت رفتم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. بوی عطر خاصی میداد. چنین بویی به مشامم نخورده بود! چهرهاش برافروخته بود. همینطور در آغوش هم بودیم. من مطمئن شدم که این آخرین دیدار ماست! ساعت ده شب حرکت نیروها آغاز شد. ترس عجیبی داشتم. رنگم پریده بود. اولین باری بود که به طور مستقیم به خط دشمن حمله میکردیم. به ما گفته بودند: اگر دوستان شما هم روی زمین افتادند معطل نشوید. باید جلو بروید و کانالهای روبرو را تصرف کنید. حالت بدی بود. صدای تیراندازی و شلیک منور قطع نمیشد. گویی عراقیها میدانستند ما از کجا حرکت میکنیم. گروهان یاسر جلوتر از ما حرکت کرد. گروهان ما هم پشت سر آنها به راه افتاد. صدای شلیک تیربار عراقیها لحظهای قطع نمیشد. بچهها همینطور روی زمین میافتادند. صدای نالهها همینطور زیاد میشد. در تاریکی شب چندین بار از روی بدن دوستانمان عبور کردیم! مشغول دویدن بودیم. برای لحظه َ ای تعجب کردم! من به سر ستون رسیده بودم. فقط سه نفر قبل از من بودند! این یعنی همه بچههای گروهان یاسر... هر لحظه منتظر گلولهای بودم. ترس بر من غلبه کرده بود. یکدفعه به یاد برادر هدایت افتادم. توصیه کرده بود هر وقت در این حالت قرار گرفتی آیه سکینه را بخوان. بسیار به انسان آرامش می دهد. من هم شروع کردم: هو الذی انزل السکینه فی قلوب المومنین... ً رسیدیم به کانال. اما اصلا جای امنی نبود. گلوله های خمپارهي دشمن به طور دقیق داخل کانال میخورد. کار سخت شد. دشمن موانع عجیبی را بر سر راه بچهها بوجود آورده بود! از مسیر کانال جلو رفتیم. ما پشت نیروهای دشمن رسیده بودیم! تعداد نیروهای ما کم بود. با فرماندهی تماس گرفتیم. گفتند: خط دشمن شکسته نشده. بسیاری از گردانها به خطوط مورد نظر نرسیدهاند.تا هوا تاریک است برگردید! منورها آسمان را روشن کرده بود. آماده برگشت شدیم. در مسیر ُر شده بود. برگشت قسمتی از کانال تیربارهای دشمن همان نقطه را زیر آتش گرفته بودند. هر کسی از آنجا عبور میکرد مورد اصابت قرار میگرفت. با چند نفر رفتیم کنار کانال. به سمت دشمن شلیک کردیم. بقیه بچهها سریع به سمت عقب حرکت کردند. وقتی همه از آنجا عبور کردند ما هم به سمت عقب دویديم. قبل از روشن شدن هوا به خاکریز شروع عملیات رسیدیم. هیچ کاری نمیشد کرد. بسیاری از دوستان ما در طی مسیر مانده بودند. با اینکه خسته بودم و خوابآلود اما سریع به سراغ بچههای گروهان عمار رفتم. تعداد بچههای سالم آنها هم کم بود. همه خسته بودند. هرکس گوشهای افتاده بود. باتعجب از همه سؤال میکردم. از بچهها سراغ هدایت را میگرفتم. هیچکس از او خبری نداشت. سراغ فرماندهشان رفتم. او هم اظهار بیخبری کرد. خیلی به دنبال او گشتم. حتی به سراغ محل نگهداری شهدا رفتم. تمام آمبولانسها وسنگر امدادگرها را گشتم. اما خبری نبود. خسته شدم. در کنار بچههای گروهان عمار نشستم. یکی از بچههای همان گروهان
پیش من آمد. او را میشناختم. او هم مثل من ارادت قلبی به برادر هدایت داشت. بعد از سالم و احوالپرسی سراغ او را گرفتم. نََفس عمیقی کشید. در حالی که بُغض کرده بود گفت: زیاد دنبال او نگرد! بعد ادامه داد: عصر دیروز فرمانده ما یک نفر را برای نگهبانی میخواست. برادر هدایت مفاتیح کوچکش را برداشت و به سنگر جلو رفت. دو ساعت بعد برگشت. شخص دیگری جایگزین او شد. چهره هدایت خیلی تغییر کرده بود. یکپارچه نور بود. بوی عطر عجیبی داشت. هدايت وصیتنامهاش را همانجا نوشته بود. آن را به من تحويل داد. در آن برگه نوشته بود: در همان سنگر نگهبانی مولایش امام زمان ج را زیارت کرده! در همانجا مژده وصل را از زبان آقا شنیده بود. برای همین دیگر آرام و قرار نداشت. همان موقع شما آمدی. فکر میکنم متوجه بوی عطر شدی!؟ با تکان دادن سر حرفش را تأیید کردم. ایشان در حالی که قطرات اشک از چشمانش جاری بود با صدایی بغض آلود ادامه داد: دنبال برادر هدایت نگرد! همان روز بچه ها را به عقب منتقل کردند. من هم که چند ترکش ریز به بدنم خورده بود به بهداری رفتم. روز بعد شنيدم فرمانده گردان ما خواب برادر هدایت را دید. مضمون خواب حکایت از شهادت این انسان وارسته داشت. بعد هم کل گردان ما را به مرخصی فرستادند. @asabeghoon_shahadat
کردستان نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان بعد از مرخصی به دارخوئین برگشتیم. جای شهدا خیلی خالی بود. برادر عباس قربانی فرمانده گردان ما یعنی گردان حضرت رسول بود. تعدادی دیگر از بچه‌ها از مرخصی برگشتند. اما نیروی گردان ما کمتر از تعداد لازم بود. اوایل تابستان 62 به سنندج اعزام شدیم. پادگان حضرت رسول محل استقرار بچههای لشكر شد. در مدت ماه رمضان آنجا بودیم. حاج آقا ترکان یکی از روحانیان فعال و انقلابی بود. ایشان تأثیر خیلی خوبی روی بچهها داشت. هیچگاه ماه رمضان آن سال را فراموش نمیکنم. حال عجیبی بین بچهها بود. خیلی از بچهها برات شهادتشان را در آن شبها گرفتند! وقتی نیمه های شب از خواب بلند میشدیم هیچکس در محل استراحت نبود! اکثر بچهها در محوطه پراکنده بودند. همه مشغول راز و نیاز و نمازشب بودند. معنویت بچهها فوق العاده بود. صبح عید فطر اعالم شد که بچهها به مرخصی میروند. قبل از ظهر مشغول بستن وسایل بودیم. دو دستگاه اتوبوس آمد. منتظر بقیه اتوبوسها بودیم. یکی از فرماندهان گفت: جاده های کردستان امنیت ندارد. قرار شده چند خودرو نظامی مسلح حفاظت اتوبوسها را برقرار کنند. بقیه اتوبوسها رسیدند. آماده حرکت شديم. همان موقع یکی از فرماندهان لشكر وارد شد. بعد از نماز در جمع بچههای گردان شروع به صحبت كرد: برادرها توجه کنید! عملیات مهمی در منطقه کردستان آغاز شده. دست ضد انقلاب باید از این منطقه کوتاه شود. ارتباط آنها با عراقیها باید قطع شود. لذا زودتر حاضر شوید. با همین اتوبوسها به منطقه عملیاتی اعزام میشوید! ساکها را برگرداندیم. یک ساعت بعد تجهیزات را تحویل گرفتیم. همه سوار اتوبوسها شدیم. شور و حال عجیبی بین بچهها ايجاد شد. همه اتوبوسها پشت سر هم به سمت سقز حرکت کردند. هنوز زیاد از شهر دور نشده بودیم. یک هلیکوپتر جلوی اتوبوسها روی جاده نشست! یکی از افسران ارتش از آن پیاده شد. جلو آمد وگفت: برگردید! این جاده امنیت ندارد. ما هم به پادگان سنندج برگشتیم. فراموش نمیکنم. غروب پنجشنبه به پادگان رسیدیم. شب جمعه را در آنجا ماندیم. اولین روزهای مرداد62 بود. بچهها حال معنوی خوبی داشتند. دعای کمیل و نمازشب و... صبح فردا به فرودگاه سنندج رفتیم. از آنجا با سه فروند هواپیمای سی-130 راهی ارومیه شدی ظهر جمعه رسیدیم به فرودگاه ارومیه. ناهار را در همانجا خوردیم. البته غذا خیلی کم بود. اما برای بچهها اهميتي نداشت. برادر برهانی معاون گردان شروع به صحبت کرد. ایشان گفت: طرح عملیات حرکت به سوی پیرانشهر و پادگان حاج عمران است. باید ارتباط ضد انقلاب با عراقیها قطع شود. منطقه عملیاتی کوهستانی بود. باید با هلیکوپتر به منطقه عملیاتی میرفتیم. اما خلبانها نمیرفتند. برادر صیادشیرازی آمد و با خلبانها صحبت کرد. مشکل حل شد. بعد از ما چندین گردان دیگر به فرودگاه رسیدند. قرار شد آنها بعد از ما حرکت کنند. عصر جمعه به سوی منطقه عملیاتی پرواز کردیم. موقع غروب در جایی پیاده شدیم. با تاریکی هوا به سوی خط حرکت کردیم. از روی همه ارتفاعات تیراندازی میشد. معلوم نبود کدام آنها خودی و کدام آنها دشمن است. در البه الی تپه ها و کوهها به مقر سپاه رسیدیم. شام هم نبود. با گرسنگی خوابیدیم! @asabeghoon_shahadat
والفجر دو نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان صبح شنبه بود. بعد از نماز بچهها به ستون آماده حرکت شدند. از دیشب بوی خاصي در منطقه میآمد. مانند گوشت سوخته! حركت كرديم. رفتیم بیرون محوطه. در راه علت بو را فهمیدیم! این بو از داخل یک گودال میآمد. ضد انقالب دستان چندین بسیجی را بسته بودند. آنها را داخل گودال ریخته. بعد هم به سمت گودال آرپیجی زده بودند!! دست و پاهای قطع شده بیرون گودال ریخته بود. عدهای از بچهها مشغول جمعآوری پیکرها شدند. حاج حسین خرازی بچهها را توجیه کرد. تا غروب شنبه مشغول پیادهروی بودیم. در منطقهای استراحت کردیم. از صبح دیروز تا حاال فقط آب و چند شکالت خورده بودیم. بعد از خواندن نماز مغرب به سمت دشمن بر روی ارتفاعات حرکت کردیم. صدای تیراندازیها قطع نمیشد. نبرد کوهستان شرایط خاص خودش را داشت. دشمن در باالی بلندترین ارتفاعات مستقر بود. با اینکه منطقه کوهستانی بود. اما هوا بسیار گرم بود. بیشتر قمقمهها خالی شده. نیمههای شب به منطقه درگیری رسیدیم. ما در باالی یکی از ارتفاعات بودیم. باید از آنجا به داخل دره میرفتیم. در مقابل ما سه تپه قرار داشت که باید آنها را تصرف میکردیم. آنگاه به ارتفاعات بلند پشت تپهها كه بسيار با اهميت بود حمله میکردیم. مسئول اطالعات لشكر آنجا بود. اما ایشان هم راه خوبی برای رفتن به سمت پایین پیدا نکرد. در زیر آتش مستقیم دشمن به سمت پایین رفتیم. سنگرهای پایین تپه تصرف شد. سنگرهایی که در مسير ما قرار داشت نیز پاکسازی شد. اما دشمن از باالی بلندترين ارتفاعات، آتش مستقیم روی سر ما میریخت. ٭٭٭ گروهانها تقسيم شدند. قرار شد ما به سمت تپه سوم كه در باالي آن سنگرهاي مهم دشمن قرار داشت حركت كنيم. رسيديم پايين تپه. یک نفر فریاد زد: برید به سمت باالی ارتفاع. تا هوا تاریکه باید این منطقه پاکسازی بشه. ما هم در حالی که توان راه رفتن نداشتیم حرکت کردیم. آتش دشمن بسیار سنگین بود. تلفات ما زیاد شد. تقریبًا نیروی سالمی نمانده بود. یک نفر فریاد زد و گفت: سریع برید پایین! آمدیم پایین. دوباره گفتند: حرکت کنید به سمت باال! هوا روشن بشه هیچ کاری نمیشه کرد. به همراه بچههای تازه نفس و آنها که هنوز رمق داشتند حرکت کردیم. کمی که باال رفتیم به سیم خاردار حلقوی برخورد کردیم! راه کامل بسته شده بود. نمیدانستیم چه کنیم. برادر رهنما بالفاصله روی سیمها خوابید! ما با بقیه بچهها عبور کردیم! با شلیکهای بچهها چندین سنگر دیگر تصرف و پاکسازی شد. تلفات دشمن ً هم زیاد شده بود. خالصه تپه ما کامال پاکسازی شد. در این فاصله که ما با نیروهای عراقی درگیر بودیم، برادر قربانی با یک گروهان تازه نفس از سمتی دیگر به سمت ارتفاعات بلند روبهرو حرکت کرد. اگر آنها به قله برسند کار تمام است. صدای شلیک دشمن کم شده بود. بچهها گفتند: حتمًا دشمن عقب نشینی کرده. خوشحال بودیم که این همه سختی باالخره نتیجه خواهد داشت. گروهان به باالی قله نزدیک شده بود. یکدفعه از سه طرف تمام آنها به رگبار بسته شدند! آنها در تله دشمن گرفتار شدند! ساعتی بعد از گروهان صد نفره فقط پانزده مجروح به همراه عباس قربانی به پایین برگشتند.نماز صبح را با همان وضع خواندیم. همه بچهها غرق خون بودند. خدا میداند ،که با روشن شدن هوا چه اتفاقی خواهد افتاد. ساعتی بعد بارش خمپاره و نارنجک به سمت ما آغاز شد. صحنههای دردناکی بود. یکی از بچهها آتش گرفته بود! مرتب به اطراف میدوید و فریاد میزد. روحیه بچه ها خیلی خراب بود.کمتر نیروی سالمی در بین بچهها وجود داشت. با این حال بچههای سالم در بین سنگرها تقسیم شدند. @asabeghoon_shahadat
عطش نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان ً صبح روز یکشنبه بود.هواکاملا روشن شده.شهدا را داخل یکی از سنگرها قراردادیم. مجروحین را در چند سنگر دیگر خواباندیم. صدای آه و ناله آنها قطع نمیشد. آب نبود.غذا پیدا نمیشد.همه تشنه بودند.با طلوع آفتاب مرداد، همه خیس عرق شده بودیم. شلیک عراقیها کمتر شده بود. دقایقی بعد یک هلیکوپتر عراقی آمد. به راحتی جعبه های مهمات را در سنگرهای بالاي ارتفاع تخلیه کرد و رفت. شلیک خمپاره ها و نارنجک های آنها شدت گرفت. ما را دقیق میدیدند. کمتر گلولهای از آنها خطا میرفت! یکی از گلوله های خمپاره درست به سنگر مجروحین خورد. دیگر صدای ناله از آنجا نمی آمد! هلیکوپتر بعدی آمد. به راحتی مشغول تخلیه مهمات شد. یکی از بچه ها با شلیک آرپیجی هلیکوپتر را زد! صدای انفجار مهیبی آمد. بچه هایی که رمقی داشتند با فریاد الله اکبر به بقیه روحیه میدادند. برادر برهانی را دیدم. از وضعیت عملیات سؤال کردم. گفت: حاج حسین خرازی توی منطقه حضور داره. کار تو این محور به مشکل خورده اما بقیه محورها خوب جلو رفتند. بعد ادامه داد: انشاءاهلل عصر امروز گردان یا زهرا میرسه. آب و تدارکات هم با خودش مییاره و عملیات رو ادامه میده. بعد به من گفت: برو ببین میتونی مهمات پیدا کنی؟ با بقیه بچه هایی که سالم بودند مشغول گشت زنی شدیم. از این سنگر به آن سنگر میرفتیم. باقیمانده آب را بین بچهها پخش کردیم. به هر نفر یک درب قمقمه آب میرسید! هوا گرم بود. گرسنه بودیم و تشنه. در حال برگشت خمپارهای بین ما فرود آمد. حاج آقا ترکان غرق خون روی زمین افتاد! حاجی خیلی حق گردن بچهها داشت. ُردیم داخل سنگر. چند ترکش بزرگ به او خورده بود. سریع او را به چندین مجروح دیگر هم داخل سنگر بودند. همگی ناله میکردند. حاج آقا ترکان دست من را گرفت. با ناله گفت: تورجی یه کم آب به من بده! مکثی کردم وگفتم: حاجی هیچی آب نداریم! در حالی که از عطش حال خودش را نمیفهمیدگفت: بیانصاف فقط یه ذره آب بده. او فکر میکرد به خاطر مجروح شدن به او آب نمیدهیم اما واقعًا هیچ آبی در قمقمهها نبود. با ناراحتی از آنجا خارج شدم. به دنبال آب و مهمات بودم. مشغول گشتزنی بودم که یک خمپاره به مقابل من خورد. ترکش بزرگی به پای من اصابت کرد. افتادم روی زمین. درد شدیدی داشتم. با هر چه که بود زخم پا را بستم. ازداخل سنگری قمقمههای خالی را برداشتم. برگشتم به سنگر مجروحین. حاج آقا ترکان با دیدن من دوباره داد زد: آب آب! همه قمقمه َ ها را توی در یک قمقمه خالی کردم. کل آنها شد چند قطره!! به آقای ترکان گفتم: بیا جلو! با خوشحالی سرش را باال آورد. گردنش را کشیده و دهانش را باز کرد. یک، دو، سه... فقط پنج قطره! دهانش هنوز باز بود. اشک در چشمانم حلقه زد. باخجالت گفتم: حاجی تموم شد. با همان حال مجروحیت گفت: یعنی چی! مگه آب نیاوردی! تو رو خدا یه کم آب بده دیگه چیزی نمیخوام! من هم که عصبانی شده بودم گفتم: حاجی مگه یادت رفته کربال چی شد! اینجا هم کربالست! بعد مکثی کردم و با صدایی بغض آلود گفتم: ببین حاجی، همه این مجروحها تشنهاند. همه ما تشنهایم. نیروی کمکی نیومده. دشمن هم شدید داره آتیش میریزه. آقای ترکان دیگر چیزی نگفت. ساکت و آرام خوابید. یا شاید هم از هوش رفت. بعد با ناراحتی گفتم: حاجی به یاد آقا باش. به یاد امام زمان)عج( لحظاتی گذشت. من هم خسته بودم و زخمی. همانجا نشستم. یکدفعه آقای ترکان سرش را باال گرفت. باتعجب به اطراف نگاه کرد. بعد داد زد و گفت: آقا! آقا! همین االن آقا اینجا بود. همین االن! حیرت زده گفتم: چی شده حاجی!؟ نگاهی به من کرد و ساکت شد. بعد گفت: میخوام نماز بخونم. در همان حالت شروع به خواندن نماز کرد. دو رکعت نماز خوابیده. بعد شروع کرد با صدای بلند شهادتین را گفت. تحمل دیدن این صحنهها را نداشتم. بقية مجروحین هم ناله میکردند. حاج آقا ترکان شهادتین را گفت و ...! من بلند شدم و از سنگر خارج شدم. هنوز چندقدمی دور نشده بودم. يكباره صدای صوت خمپاره آمد. نشستم روی زمین. خمپاره روی سنگر مجروحین خورد. سنگر خراب شد. دیگر صدای ناله مجروحین نمیآمد. آنها به آرزویشان رسیدند. رفتم سراغ بقیه بچهها. همه سنگرها مثل هم بود. وضعیت خوبی نداشتیم. هر چند دقیقه خبر میرسید که فالنی شهید شد. فالنی مجروح شد و... هر جا میرفتم سراغ آقای ترکان را میگرفتند. من هم میگفتم: حالش بهتر شده! روز یکشنبه به غروب رسید. اما خبری از گردان یازهرا3 نشد. برادر قربانی وارد سنگر شد. همه ناله میکردند. همه آب میخواستند. من پرسیدم: پس این گردان تازه نفس کجاست!؟ برادر قربانی گفت: یکی از هلیکوپترهای ما رو زدند. برای همین بعضی از خلبانها حركت نكردند. کار انتقال نیروها به تأخیر افتاده. اما گردان در راه است. الان با فرمانده سپاه صحبت کردم. گفت: مقاومت کنید. نیرو
ی جدید تا آخر شب به شما ملحق میشه! همه از عطش ناله میکردند. با این حال به هم دلداری میدادند. همه میگفتند: آب در راهه! گردان جدید داره آب وغذا مییاره. با دیدن مجروحین و صحبتهای آنها یکدفعه اشک از چشمانم جاری شد. دست خودم نبود. یاد کربال افتادم. یاد بچههایی که منتظر عمو بودند. آنهایی که به هم دلداری میدادند. میگفتند: عمو رفته برای ما آب بیاره! ُرد. دقایقی بعد از خواب شب از نیمه گذشت. کنار یکی از سنگرها خوابم ب پریدم. لنگ لنگان راه ميرفتم. زخم پایم را دیگر فراموش کرده بودم. آنقدر شهید ومجروح جابه جا کرده بودم که سر تا پایم خونی بود! سکوت عجیبی در منطقه بود. زیر نور ماه چیزی حرکت میکرد! با دقت نگاه کردم. گروهی به سمت ما میآمدند. یکدفعه یکی از بچهها داد زد. گردان جدید اومد. آب اومد! بالفاصله صدای نالهي مجروحها بلند شد. همه جان تازه گرفتند. همه میگفتند: آب آب! @asabeghoon_shahadat
صدای پای آب نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان یک گروهان از گردان یا زهرا به ما ملحق شد.با شوق به سمت آنها رفتم. حال خودم را نمیفهمیدم. باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟ بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت! باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به سنگر انداختم. بچههای مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین. بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط میگفتم: یا حسین چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد! رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه حرف آب نزنید. آبی در کار نیست! نگاههای بهتزده و متعجب بچهها را فراموش نمیکنم. توان تحمل آن صحنهها را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم. فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تالش برادر قربانی به هر مجروح به َ اندازه یک در قمقمه آب رسید! ٭٭٭ آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد شلیک خمپارهها آغاز شد. دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم. چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظهای نگذشته بود که یک گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متالشی شد. از حرارت و آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت! خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش ریز به من اصابت کرد. به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچهها آنجا بودند. آن ً ها قبال ارتشی بودند ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند. یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده! تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر گلوله خمپاره ناله عدهای بلند میشد و ناله عدهای خاموش! آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد. لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد زیادی از سربازان عراقی از باالی ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا3 در ميان مجروحين بود. برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت چهاردست وپا شروع به حرکت کردم! از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی از بچهها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم. کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را خون گرفته بود. تپهای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی سنگرها صدای ناله میآمد! کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری میری!؟ گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو! هیچ لحظهای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود. فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلولههای آنها دقیق به اطراف ما اصابت میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا... خودم را به سختی روی زمین می ّ کشاندم. رسیدم به باالی دره. باید حدود صد متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند. عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم! یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم! بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند متر پایینتر محکم به زمین میخوردم. اما باالخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود. دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم. کردم و به حالت هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر ازمن برگشتند.آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد.آنها به دنبال ما @asabeghoon_shahadat
یاصاحب الزمان(عج) نوار مصاحبه شهید تورجی وخاطرات دوستان ساعت چهارصبح بود.روز سهشنبه.باصدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچهها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند.متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف میزدند.هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سالحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با بچهها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجاشروع کرده بودیم. من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم. بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتینهایش را در آورد.بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی میلرزید. بعد هم همانجا ُبرد. بچهها پرسیدند: حاال چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!خوابش نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچهها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم! با یکی از بچهها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمیشد. دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانهای پیدا کنم. اما به جز صداهای انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچهها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو پیدا کردی!؟کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد. کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچهها فقط یک راه وجود دارد! همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند: در سختترین شرایط به داد شما میرسم. فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف میآورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید. بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یاصاحب الزمان (عج) ادرکنی. بیشتر بچهها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان موالیشان را صدا میزدند. رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را برده. در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را به زمین سنگالخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم. ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم. کنار آب نشستیم.بچهها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند! آنها از لابه لای درختان به ما نزدیک میشدند! ما سریع در پشت درختان و صخرهها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش!دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را میشناختم. برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا3 به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.گفتم: بچهها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم. با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچهها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود. ُدل پوتین و خون تازه آنها به طور اتفاقی پوتینهای روی آب را میبینند. از روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند. بعد به دنبال ما میآیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای یاصاحب الزمان(عج)را میشنوند. بعد به دنبال صدا میآیند و ما را پیدا میکنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم. بچههای گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذاخوردیم. آن هم بعد از چهار روز! بعد با هم به سمت عقب حرکت کردیم.آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم.عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید.هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.درمحور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانیپور فرمانده آسمانی و اسطوره بچههای اصفهان و فرمانده سپاه صاحبالزمان(عج)به خدا رسید.ايشان درمرحله بعدي عمليات بچههارا به عقب فرستاد.بعدهم تنهای تنها باخدا همراه شد.ماندتابچهها به عقب بروند.اومیخواست گمنام بماند و اینگونه شد.امادرمحورهای دیگر کار باموفقیت همراه بود.دشمن با تلفات سنگین مجبوربه عقب نشینی شده بود.به هرحال مارابه عقب بردند.مدتی دربیمارستان بودم،یک ماه بعد مرخص شدم. @asabeghoon_shahadat
کانی مانگا نوار مصاحبه شهید تورجی و خاطرات دوستان از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم. دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین رفتم.فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یادشهید هدایت و دیگر رفقا به خير. برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم. هر روز برنامههای آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد. اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود. اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان. ایام محرم آنجا بودیم. با بچههای گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند. عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر. آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین 7 خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت. غروب بود که برادر چنگانی)معاون گردان( برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید داشت تا میتوانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است. قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها جلو بروند. با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در صورت درگیری سریع باید راه را برای بچهها باز کنید. در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم: چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه. گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم. برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه. ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچهها را به رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند. با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب. کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجیزن بود! به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلولههای روشن)رسام( را میدیدم که از باالی سرم میگذشتند. یکدفعه حرکت گلولهها به سمت پایین آمد. گلولهای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند داد زدم و گفتم: اشهدان الاله اال اهلل و... شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن آمد باالی سرم. پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد و خورد توی گردنت. بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی ضایع شدم. خندهام گرفته بود. به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها حرکت کردند و رفتند. درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيهي گروهانها به ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد. روز بعد به همراه بچهها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانیمانگا حرکت کردیم. ٭٭٭ ما به سمت ارتفاع 1900 کانیمانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه شیلر در حرکت بودیم هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن هواپیما به داخل شیار میرفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه میدادیم. کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم کرد. آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچهها در دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین. اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم. بالفاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست. لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. الشه سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچهها از خوشحالی تکبیر میگفتند. کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم. نيمه ُ شب با کمک چند راهنما
ی کرد محلی به حرکت ادامه داديم. در سکوت کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم. سنگرهای دشمن را در باالی ارتفاعات میدیدیم. چراغهای داخل سنگرها ّ روشن بود. ما با عبور از دره به ارتفاع مورد نظر رسیدیم. از ارتفاع باال رفتیم. با حمله موفق بچهها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن در کوههای مجاور هم تخلیه شد. ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم. @asabeghoon_shahadat
جمکران سردار علی مسجدیان )فرمانده وقت گردان امام حسن»ع«( اولین روزهای سال 1363 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی، جوان خوش سیمایی وارد شد. سالم کرد و گفت: آقای مسجدیان نیرو نمیخوای!؟ گفتم: تا ببینم کی باشه! گفت: محمدتورجی، گفتم: این محمدآقا کی هست. لبخندی زد و گفت: خودم هستم. نگاهی به او کردم و گفتم: چیکار بلدی؟ گفت: بعضی وقتها میخونم. گفتم: اشکالی نداره، همین االن بخون! همانجا نشست وکمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهرا3 خواند. علت حضورش را در این گردان سؤال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل سیاسی از گردان قبلی خارج شده. کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیدهای است. گفتم: به یک شرط تو رو قبول میکنم. باید بیسیمچی خودم باشی! قبول کرد و به گردان ما ملحق شد. مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: میخواهم بروم بین بقیه نیروها. گفتم: باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود که مسئولیت قبول میکرد. بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند. چند روز بعد گفتم: محمد باید معاون گروهان بشی. قبول نمیکرد، با اصرار من گفت: به شرطی که سهشنبهها تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی! باتعجب گفتم: چطور! با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مديريت محمد خيلي خوب بود. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی. رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری! کمی فکر کرد وگفت: قبول میکنم، اما با همان شرط قبلی! ً گفتم: صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصال بگو ببینم. بعضی هفتهها که نیستی کجا میری؟ اصرار میکرد که نگوید. من هم اصرار میکردم که باید بگویی کجا میروی. باالخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سهشنبهها از اینجا میرم مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه برمیگردم. با تعجب نگاهش کردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900کیلومتری دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امامزمان)عج( برمیگردد! یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمد انداختم. سرش به شیشه و مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود. در مسیر برگشت با او صحبت کردم. میگفت: یکبار 14 بار ماشین عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم. @asabeghoon_shahadat
آیت‌الله فاضل سردار علی مسجدیان به محل لشكر امام حسین تشريف آوردند. برای بچهها صحبت کردند. قرار بود قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل گردان ما تشریف بیاورند. ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نمازظهر به آنجا میآیند. نمازظهر وعصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچهها در کنار ایشان نشستند. آيت الله العظمي فاضل لنكراني سؤالات بچهها را پاسخ میدادند. محمد از آقا خواستند در میان بچهها بمانند و صحبت کنند. برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نمازمغرب را همانجا خواندند. قرار شد شب را همان جا در گردان امامحسن بمانند. برای استراحت محل فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم. نیمههای شب بود. دیدم کسی من را صدا میزند. یکدفعه از خواب پریدم. دیدم حضرت آقای فاضل است. ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟ خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچهها مشغول نمازشب هستند! گفتند: من نگاه كردم. کسی در این حوالی نیست! جواب دادم: بچهها برای نماز به اطراف میروند. ایشان مشتاق دیدار بچهها بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف درختها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچهها برای خواندن نمازشب به داخل آنها میرفتند! آقای فاضل باتعجب نگاه میکرد. در یکی از قبرها محمدتورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت عجیبی گریه میکرد. آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقيه بچهها هم مشغول نماز بودند. هنوز یک ساعت تا اذان صبح مانده بود. نمیدانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا كردند! خيلي منقلب شدند. ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند. @asabeghoon_shahadat
بدر نوار خاطرات شهید تورجی و خاطرات دوستان سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشي بودیم. در چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم. با بچههای گردان به سفر مشهد هم رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به لشكر 14 هم کشیده شده بود! سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی مخالف نصب تصاویر شهیدبهشتی وحتی رئیسجمهور در چادرها بودند! کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را میدادند. کسانی که ... همین افراد فقط به دليل گرايشهاي سياسي برادر مسجدیان و چندین فرمانده . را برکنار کردند بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا3 آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم. برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود. عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد. برای همین من و تعدادی از بچههای گردان با هماهنگی لشكر به منطقه جاده خندق اعزام شدیم. دشمن پاتکهای سنگینی را برای تصرف منطقه انجام میداد. ما هم چند روزی را در این محور مشغول فعالیت بودیم. کار لشكر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به عنوان فرمانده گردان یا زهرا3 انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان ذوالفقار تعیین شدم. البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچههای بسیجی خیلی روی انسان تأثیرگذار است. چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود. در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر میزدم. بیشتر شبهای جمعه را با رفقا به گلستان شهدا میرفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر میزدیم. @asabeghoon_shahadat