#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت چهارم: آبادان
چند نفري از همسايه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جواني، نميتواني تا ابد
بيوه بماني. در ضمن دختر وپسرت احتياج به پدردارند. شاهرخ هم اگراينطور
ادامه بده، براي خود شما بد ميشه. هرروز دعوا و ... عاقبت خوبي ندارد.
بالاخره با آقائي که همسايه ها معرفي کردند و مرد بسيار خوبي بود ازدواج
کردم. محمد آقاي کيان پور کارمند راهآهن بود. براي کار بايد به خوزستان
ميرفت. به ناچار ما هم راهي آبادان شديم.
درآبادان کمتراز سه سال اقامت داشتيم. دراين مدت علاقه پسرم به ورزش
بيشتر شده بود. با محراب شاهرخي که از فوتباليست هاي خوزستاني بود. خيلي
رفيق شده بود. مرتب با هم بودند. در همان ايام مشغول به کار شد. روزها سر
کار مي رفت و شبها به دنبال رفقا
بعد از بازگشت از آبادان. خيلي از بستگان مخصوصاً عبداالله رستمي(پسر
عمويم که داور بين المللي کشتي بود) به شاهرخ توصيه کرد به سراغ کشتي
برود، چرا که قد و هيکل و قدرت بدنياش به درد ورزش ميخورد. اگر هم
ورزشكار شود کمتربه دنبال رفقايش ميرود.
اما او توجهي نميکرد. فقط مشکلات ما را بيشتر ميکرد.مشکل اصلي ما
رفقاي شاهرخ بودند. هرروز خبراز دعواها و چاقوکشي هايشان مي آوردند.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت پنجم: سند
عصر يکي از روزهاي تابستان بود. زنگ خانه به صدا در آمد. آن زمان ما
در حوالي چهارراه کوکا کولا در خيابان پرستار مينشستيم. پسر همسايه بود.
گفت: از کلانتري زنگ زدند. مثل اينکه شاهرخ دوباره بازداشت شده
سند خانه ماهميشه سر طاقچه آماده بود. تقريباً ماهي يکباربراي سند گذاشتن
به کلانتري محل ميرفتم. مسئول كلانتري هم از دست او به ستوه آمده بود.
سند را برداشتم. چادرم را سر کردم و با پسر همسايه راه افتادم. در راه پسر
همسايه ميگفت: خيلي از گنده لات هاي محل، از آقا شاهرخ حساب ميبرن،
روي خيلي از اونها رو کم کرده. حتي يکدفعه توي دعوا چهارنفر رو باهم زده.
بعد ادامه داد: شاهرخ الان براي خودش کلي نوچه داره حتی
ماموراي کلانتري ازش حساب ميبرن.
ديگر خسته شده بودم. با خودم گفتم: شاهرخ ديگه الان هفده سالشه. اما
اينطور اذيت ميکنه،واي به حال وقتي که بزرگتربشه. چند بارميخواستم بعد
ازنماز نفرينش کنم. امادلم برايش سوخت. ياد يتيمي و سختي هائي که کشيده
بود افتادم. بعد هم به جاي نفرين دعايش کردم.
وارد کلانتري شدم. با کارهاي پسرم،همه من را ميشناختند. مامور جلوي در
گفت: برو اتاق افسرنگهبان درب اتاق باز بود. افسر نگهبان پشت ميز بود. شاهرخ هم با يقه باز و موهاي
به هم ريخته مقابل او روي صندلي نشسته بود. پاهايش را هم روي ميز انداخته
بود. تا وارد شدم داد زدم و گفتم: مادر خجالت بکش پاهات رو جمع کن!
بعد رفتم جلوي ميزافسرو سند را گذاشتم و گفتم: من شرمندهام، بفرمائيد باعصبانيت به شاهرخ نگاه کردم وبعداز چندلحظه گفتم: دوبارهچيکارکردي؟!
شاهرخ گفت: با رفيقا سر چهار راه کوکا وايساده بوديم. چند تا پيرمرد
با گاريهاشون داشتند ميوه ميفروختند، يکدفعه يه پاسبون اومد و بار ميوه
پيرمردها رو ريخت توي جوب، اما من هيچي نگفتيم بعد هم اون پاسبون به
پيرمردا فحش ناموس داد من هم نتونستم تحمل کنم و رفتم جلو
.همينطور تو چشماش نگاه ميکردم. ساکت شد. فهميده بود چقدر ناراحتم.
سرش را انداخت پائين.
افسر نگهبان گفت: اين دفعه احتياجي به سند نيست. ما تحقيق کرديم و
فهميديم مامورما مقصربوده. بعد مكثي كرد وادامه داد: به خداديگه ازدست
پسر شما خسته شدم. دارم توصيه ميکنم، مواظب اين بچه باشيد. اينطور ادامه
بده سرش ميره بالاي دار!
شب بعد ازنماز سرم را گذاشتم روي مهر وبلند بلند گريه مي کردم. بعد هم
گفتم: خدايا از دست من کاري برنميياد، خودت راه درست رونشونش بده.
خدايا پسرم رو به تو سپردم، عاقبت به خيرش کن.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت ششم: ورزش
توي محل همه شاهرخ را مي شناختند. خيلي قوي بود. اما براي اينکه جلوي
کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي. البته قبل ازآن يک باربا پسرعمويم رفت
ورزشگاه. مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد.
براي شروع به باشگاه حميد رفت. زيرنظرآقاي مجتبوي کار را شروع کرد.
وقتي براي مسابقات آماده ميشد به باشگاه پولاد رفت. درخيابان شاپور(وحدت
اسلامي) و آنجا ثبت نام کرد.
بدنش بســيار قوي بود. هرروز هم مشــغول تمرين بود. در اولين حضور در
مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت.
سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش
درخشيد و تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت.
بيشترمسابقه هارا باضربه فني به پيروزي ميرسيد. قدرت بدني، قد بلند،دستان
کشيده واستفاده صحيح از فنون باعث شد که به مقام قهرماني دست پيدا کند.
در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کردوتوانست نايب قهرماني تهران را
کسب کند.
درهمان ســال براي انتخابي تيم ملي به اردو دعوت شــد. درمسابقه انتخابي،با ابوالفضل عنبري از قهرمانان نامي آن دوران کشــتي گرفت. اين مســابقه در
وقت معمول مســاوي به پايان رســيد. اماهيئت داوران،عنبري را براي تيم ملي
انتخاب نمود.
در سالهاي بعد، شاهرخ درمسابقات بزرگسالان شرکت کرد. بهترين مقام او
در ســالهاي بعد کسب نايب قهرماني کشــتي فرنگي کشور دربه اضافه يکصد
کيلو بود.
درآن مســابقات شاهرخ بسيار زيبا کشتي گرفت. اما درمسابقه فينال ازبهرام
مشتاقي شکست خورد و به نايب قهرماني رسيد.
سالهاي اول دهه پنجاه، مسابقات کشتي جديدي بهنام "سامبو" برگزار شد. از
مدتها قبل، قوانين مسابقات ابلاغ شــده بود. در آن مسابقات درخشش شاهرخ
خيره کننده بود. جوان تهراني قهرمان سنگين وزن مسابقات شد.
ســال پنجاه وپنج آخرين سال حضور او در مســابقات کشتي بود. شاهرخ با
تيم موتوژن تبريز درمســابقات ليگ کشتي فرنگي شرکت کرد. درآن سال به
همراه آقاي سليماني براي سنگين وزن، به اردوي تيم ملي دعوت شدند.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت هفتم: پل کارون
بالاتراز چهارراه جمهوري، نرســيده به چهــار راه امير اکرم، کابارهاي بود به
نام"پل کارون" بيشترمواقع بعد از ورزش با شاهرخ به آنجا ميرفتيم.
هميشــه چهاريا پنج نفربه دنبال شــاهرخ بودند. هميشه هم او رفقارا مهمان
مي کرد. صاحب آنجا شخصي به نام ناصرجهود از يهوديان قديمي تهران بود.
يکروز بعد ازاينکه کارما تمام شد، ناصرجهود من را صدا کردو خيلي آهسته
گفت: اين جواني که هيکل درشتي داره اسمش چيه؟! چيکاره است؟!
ُگفتم: شــاهرخ رومي گي؟اين پسرورزشــکار وقهرمان کشتيه، اما بيکاره،
گنده لات محل خودشونه،خيلي ها ازش حساب ميبرن،اما آدم مهربون وخوبيه
.گفت: صداش کن بياد اينجا
شاهرخ را صدا کردم، گفتم: برو ببين چيکارت داره!
آمــد کنار ميــزناصر، روبــروي اونشســت. بعد بــا صداي کلفتــي گفت:
فرمايش؟!
ناصرجهود گفت: يه پيشــنهاد برات دارم. از فردا شما هرروز مي ياي کاباره
پل کارون، هر چي ميخواي به حســاب من ميخوري،روزي هفتادتومن هم
بهت ميدم، فقط کاري که انجام ميدي اينه که مواظب اينجا باشي.
شاهرخ سرش را جلو آورد. با تعجب پرسيد: يعني چيکار کنم؟!
ناصر ادامه داد: بعضيها مي يان اينجا و بعد ازاينکه ميخورن،همه چي روبه
هم ميريزن. اينها کاســبي من رو خراب ميکنن، کارگرهاي من هم زن هستن
وازپــس اونها برنمي يان. من يکي مثل تو رواحتياج دارم که اين جورآدم ها
رو بندازه بيرون.
شاهرخ سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد. بعد هم گفت: قبول
ازفردا هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميزاول نشســته بود. هيکل درشت،
موهاي فر خورده و بلند، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود.
يک بــار براي ديدنش به آنجارفتم. مشــغول صحبت و خنــده بوديم که ديدم
جوان آراســته اي وارد شد. بعد ازاينکه حســابي خورد، از حال خودش خارج
شد و داد و هوار کرد.
شاهرخ بلند شد وبا يک دست، مثل پر کاه اورا بلند کردوبه بيرون انداخت.
بعد با حسرت گفت: ميبيني، اينها َجووناي مملكت ما هستند!
٭٭٭
عصريكي ازروزها پيرمردي وارد كاباره شد. قد كوتاه، كت و شلوار شيك
قهوه اي،صورت تراشيده، كروات و كلاه نشان ميداد كه آدم باشخصيتي است.
به محض ورود سراغ ميز ما آمد و گفت: آقا شاهرخ؟!
شاهرخ هم بلند شد و گفت: بفرمائيد!
پيرمرد نگاهي به قد و بالاي شاهرخ كرد و گفت:
ماشــاءاالله عجب قد وهيكلي. بعد جلوترآمد وادامه داد: ببين دوست عزيز،
من هر شــب توي قمارخونه هاي اين شــهربرنامه دارم. بيشــترمواقع هم برنده
ميشــم. به شماهم خيلي احتياج دارم. بعد مكثي كردوادامه داد: با بيشترافراد دربــارو كله گنده ها هم برنامه دارم. من يه آدم قوي ميخوام كه دنبالم باشــه.
پول خوبي هم ميدم.
شاهرخ كمي فكر كرد و گفت: من به اين پول ها احتياج ندارم. برو بيرون!
پيرمرد قمارباز كه توقع اين حرف رونداشــت. با تعجب گفت: من حاضرم
نصــف پولي كه دربيارم به تو بدم. روي حرفم فكر كن! اما شــاهرخ دادزدو
گفت: برو گمشو بيرون، ديگه هم اينطرفا نيا! براي من جالب بود که شاهرخ با
پول قماربازي مشکل داشت، اما با پول مشروب فروشي نه!!
٭٭٭
سال پنجاه وشش بود. نزديک به پنج سال از کار شاهرخ در کاباره پل کارون
ميگذرد. پيکان جوانان زيبائي هم خريد. وقتي به ديدنش رفتم با خوشــحالي
گفت: ما ديگه خيلي معروف شــديم، شــهروز جهود ديروز اومده بود دنبالم،
ميخواد منو ببره کاباره ميامي پيش خودش، ميدوني چقدرباهاش طي کردم؟
با تعجــب گفتم: نه، چقدر؟! بلند گفت: روزي ســيصد تومــن! البته کارش
زياده، اونجا خارجي زياد ميياد و بايد خيلي مراقب باشم.
شــب وقتي از کاباره خارج مي شديم. شــاهرخ تو حال خودش نبود. خيلي
خورده بود. از چهارراه جمهوري تا ميدان بهارستان پياده آمديم. درراه بلندبلند
داد مي زد. به شاه فحش هاي ناجوري مي داد. چند تا مامور کلانتري هم ما را
ديدند. اما ترســيدند به اونزديک شوند. شاه و خانواده سلطنت منفورترين افراد
در پيش او بودند.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت هشتم: ظاهر و باطن
درپس هيکل درشت و ظاهر خشني که شاهرخ داشت، باطني متفاوت وجود
داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت.
هيچگاه نديدم که درمحرم وصفر لب به نجاست هاي کاباره بزند. ماه رمضان را
هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخواند. به سادات بسيار احترام ميگذاشت.
يکي ازدوســتانش ميگفت: پدرومادرش بســيار انســانهاي باايماني بودند.
پدرش به لقمه حلال بســياراهميت مي داد. مادرش هم بسيارانسان مقيدي بود.
اينها بي تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود.
قلبي بسيار رئوف ومهربان داشت. هرچه پول داشت خرج ديگران ميکرد. هرجائي
که ميرفتيم،هزينه همه را او مي پرداخت. هيچ فقيري رادست خالي ردنميکرد.
فراموش نمي کنم يکبارزمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت
به خانه بوديم. پيرمرد درشــت اندامي مشــغول گدائي بود واز سرما ميلرزيد.
شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش رادرآورد وبه مرد فقيرداد. بعد هم
دست هاي اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد.
پيرمرد که از خوشحالي نميدانست چه بگويد، مرتب ميگفت: َجوون، خدا
عاقبت به خيرت کنه!
صبــح يکي ازروزها باهم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه
شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سربه زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته
بود. با تعجب گفت: اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟!
در ظاهرزن بســياربا حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار
مشغول شود.
شاهرخ جلوي ميز رفت وگفت: همشيره،تاحالانديده بودمت،تازه اومدي اينجا؟!
زن، خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم.
شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد: تواصلا قيافه ات به اينجور کارهاواينجور
جاها نميخوره، اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟
زن در حالي که سرش را بالا نميگرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته
که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا!
شــاهرخ، حســابي به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار
ميداد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کردومحکم کوبيد
روي ميزو با عصبانيت گفت: اي لعنت براين مملکت کوفتي!!
بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم، شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون
ميرفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود برميگردم!
مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کردوبا حجاب کامل رفت
بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند.
مدتي ازاين ماجرا گذشــت. من هم شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يکروزدر
باشگاه پولاد همديگر راديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي
قضيه اون مهين خانم تو چي شد؟!
اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت:
دلم خيلي براشــون ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضاداشت.
صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه
کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو
خونه بمون و بچهات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم!!
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت نهم : سال پنجاه و هفت
اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار
بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و
آرام باشه. چون من مهمان هاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد
تومن بهت ميدم.
در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين
اکثر گنده لات هاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که
براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از
او حساب ميبردند.
اصغر ننه ليلا به همراه دار و دستهاش را
در يکي از دعواها شاهرخ به تنهائي
زده بود. آنهاهم با نامردي ازپشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ درآن ايام هر
کاري که ميخواست مي کرد و کسي جلودارش نبود.
٭٭٭
عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ شاهرخ را گرفت.
گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از
کمي صحبت هاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما ميخوام و در مقابل پول خوبي پرداخت ميکنم!
بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل
جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق بايد
بهروز وثوقي رو با چاقو بزنيد!!
چشمان شاهرخ يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه
گرفتي!
آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط ميخوام خطو نشون براش بکشيم. بعددستش راداخل کيف بُرد وسه تادسته اسکناس صد
توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دوبرابرش
روميدم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابي و دارودسته اش هم هستن.
شاهرخ پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده؟!
اما آن آقا جواب درستي نداد.
شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روزهم درآن حوالي معطل شديم.
اما بهروز وثوقي عصرروز قبل از ايران خارج شده بود.
٭٭٭
ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابي(۱)(همه اين
افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و
چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند،
شاهرخ هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم
همراه شاهرخ بودم.
جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در
تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينهکه ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو
بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم.
پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف
اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد.
جلسه که تمام شد،همه ازتعدا دنوچه هاوآدم هاشون ميگفتن وپول ميگرفتن،
اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان
اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت دهم : محرم
عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت.
اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت.
راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار
شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود.
هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام ميآمد. بعد همراه
دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني
مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت.
در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئت ها اجازه حرکت
در خيابان را نميداد. اما با صحبت هاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز
گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ
مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد.
نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود.
موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم
به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم
آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذر زمان
را حس نميکرديم.
اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک
ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما درهمان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از
صحبتهاي حاج آقاو پرسش هاي ما، حر ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس
از عاشورا، حرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره).
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت یازدهم:
ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطرامام حســين(ع) به ســروسينه خودمان ميزنيم، از
آنطــرف فرزند اين مولاي مــا يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم
تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم.
مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف
عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطراست. ميگويد
نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد ازپول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي
که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود. به جاي بهادادن به اسلام
واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعاًآقاي
خميني راست گفته که اسلام در خطراست.
اينهــا صحبت هائي بود که حاج ســيد علي نقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما
ميگفت، بعد ادامه داد:
نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي وفقط با توکل برخدا، با
يک عباولباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک وتوپ
از پس او برنمي آيد
شــاهرخ که ســاکت وآرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکرد واردبحث شد
و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام. حاج آقا شــما خبرنداري. نمي
داني توي اين کاباره هاوهتل هاي تهران چه خبره، اکثراين جور جاها دســت
يهودي هاســت، نميدونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمون ها بي
آبرو میشن.
شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم می افته دست یه مشت دزد طرفدارآمريکا واسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره.
وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقاداشــت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه
ميکرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شمارا که ميبينم يادمرحوم طيب مي افتم.
بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار،
حتــي يکبارزده بودتو گوش رئيس پليس تهران،ولي کاري باهاش نداشــتند.
همين آقاي طيب را بعد ازپانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه
کــه به خميني دشــنام بدي. بعد هم بگي كه من ازاوپــول گرفتم تا مردم را به
خيابان ها بريزم، اما اوعاشــق امام حســين(ع) وآزاد مردبود. قبول نکرد. گفت:
دروغ نمي گم. توي همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند.
بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورارا خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت
بهتر از زندگي با ذلت است."
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت دوازدهم: مشهد
ســه روز از عاشــورا گذشته. شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود.کاردر
کابــاره را رهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بي مقدمه گفت: پاشــين! پاشــين
وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد!
مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي!
گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم.
باور کردني نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشــهد. مادر
خيلي خوشحال بود. خيلي شــاهرخ را دعا کرد. چند سالي بود که مشهد نرفته
بوديم. در راه اتوبوس براي شام توقف کرد.
جلوي رســتوران جوان ديوانه اي نشســته بود. چند نفري هم اورا اذيت مي
کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسي جرات نمي
کرد که او را اذيت کند!
بعد شــروع کردبا آن ديوانه صحبت کــردن. يکي ازهمان جوانهاي هرزه با
کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشــش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره
من ديوانه ام! ديوانه! بعد بادســت اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من
ديوانه خميني ام!
وارد رستوران شديم. مشــغول خوردن شام بوديم. همان جوان هاي هرزه دور
هم نشســته بودند. بلندبلند به هم فحش مي دادند. شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن
وبچه اينجا نشستند،آروم تر!
امــاآنهــا ازروي لجبازي بلندتر فحش مي دادند. شــاهرخ گفت: لااله الا الله
نمي خوام دعوا کنم. اما يکدفعه وباعصبانيت از جا بلند شــد. رفت سمت ميز آنها . با خودم گفتم الان اونها رو می کشه.اما آنها تاهيبت شاهرخ را دیدند
پا به فرار گذاشتند!
٭٭٭
فردا صبح رســيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، باآن
هيکل همه را کنار زدو خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب ويک
پيرمرد را که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح.
عصرهمان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوي حرم. شاهرخ زودتراز
من رفته بود. مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلائي شوم. يکدفعه ديدم کنار
درب ورودي شاهرخ روي زمين نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت
سرش نشستم. شــانه هايش مرتب تکان مي خورد. حال خوشي پيدا کرده بود.
خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد.
مرتب مي گفــت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم.
خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم.
اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يک ساعتي به همين حالت بود.
توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد.
دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ درمشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاري
هاي گذشته را رها کرد.
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت سیزدهم: انقلاب
هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات ودرگيري هاهمه چيز را به هم
ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نمازمسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي
انقلابي آنجا آشنا شده بود. درهمه تظاهرات ها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ
باآن قد وهيکل وقدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل
هم ميانه خوبي با شاه و درباري ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان
سلطنت فحش ميداد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را
خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم
٭٭٭
اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم. همه به دنبال
شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورزرفتيم. جلوي يک رســتوران
ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود.
شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهیونیستِ
که الان ترســيده ورفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه اما خيلي ازدخترای مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کردو شيشه ورودي را شکست. ازيکي
ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار
موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم.
درهمان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلي تغيير کرده، نمازش
را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.
٭٭٭
نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادر باعصبانيت
رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي،آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير
بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره. يکدفعه ميگيرن واعدامت مي کنن پسر!
نشســت روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا
مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ايســتاده، بعد به
ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطربهشــت، يا ترس از جهنم نماز
ميخوني، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه!!
مادرگفت: به به،داري مارونصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگ واز کجا
ياد گرفتي!؟خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد ميگفت.
٭٭٭
در روزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با
انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب مسجد
بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب
کرد!
شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس
گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار
خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند. براي
گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم.
روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در
جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيماي امام(ره) شاهرخ
ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاهرفت. عشق به حضرت امام اورا به
سالن محل حضور ايشان رساند.
لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ
را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را
ملاقات کرد وتوانســت دست حضرت امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت
زهرا(س)رفتيم
در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود.
روزبيســت ودوبهمن ديدم سوار بريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک
اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز
براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت.
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت چهاردهم : کمیته
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود
نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب
تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با
اسلحه در محله نارمك تردد دارد.
دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با
هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد.
موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي
خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!
گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي
ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد!
همهترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش
مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام-۳ خيلي
حساسه.
خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟
گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو
كميته مركزاونجا معلوم مي شه.
بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل
كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند.
ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب
كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ
كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو
كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست.
رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت:
آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام.
رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط
اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند.
عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در وارد
شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور
هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم.
درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟
گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو
آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي
بخواي سه سوته حاضره!
شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار
سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش
گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز
يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد!
٭٭٭
داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول
صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام
نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود.
يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:
حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل،
شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش
تعريفي نداره!!
شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي
کردم تا اينقدر!
حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن
نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول
پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!!
همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد.
عصر روزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر ازبچه هاي کميته
مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به
تانک!!
ِ
رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي
تانکه.دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و
نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم.
در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر
بچه ها فقط مي خنديدم!
يک هفته درد سر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين
ماجرا را مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بود ديگر،هر کاري که مي گفت بايد
انجام مي داد.
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat
@asabeghoon_shahadat
#شاهرخ_حر_انقلاب_اسلامی
قسمت پانزدهم: ولایت فقیه
چند نفراز رفقاي قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي
مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه
بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه یه
پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟
شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل
از انقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من رو قبول
داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟ آنهاهم با تكان دادن سرتائيد
کردند.
بعــد ادامه داد: هــر جائي احتياج داره يه نفر حرف آخر رو بزنه، کســي هم
روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي
ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه.
بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رو از
مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست.
ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کار اجرائي نميکنه
بلکه بيشتر نظارت ميکنهاين اســتدلال هاي او هر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها
قبول کردند
٭٭٭
چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون،
ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد مي شــدم که
يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري
گريه ميکني!؟
بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام،بزرگترين لطف خدادر حق
ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که
حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم.
٭٭٭
مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند.
بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد.
يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ
گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضي به
گرفتن اين زمين نيستم.
يكروز پيرمردي راديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. ســند
زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت: اين
هديه اي از طرف حضرت امام است.
مدتي بعد خانه مصادره اي راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامي
احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجري، اما اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس
چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟
گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر
بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم.
٭٭٭
در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه
بود. يکبار يکي ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شما در درگيري هاي
مسلحانه سنگرنميگيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي
شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم. من سرباز
فراري بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛
من سرباز خميني ام.
شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه
اي درنگ نمي کرد. مي گفت: امام دســتور داده بايد اجرا شود. مي گفت: من
نوکرامام هستم. آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم. بهترين مثال آن هم
ماجراي کردستان بود.
ویژه مسابقه👇👇👇
@asabeghoon_shahadat