eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
667 دنبال‌کننده
729 عکس
156 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت هشتم: ظاهر و باطن درپس هيکل درشت و ظاهر خشني که شاهرخ داشت، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت. هيچگاه نديدم که درمحرم وصفر لب به نجاست هاي کاباره بزند. ماه رمضان را هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخواند. به سادات بسيار احترام ميگذاشت. يکي ازدوســتانش ميگفت: پدرومادرش بســيار انســانهاي باايماني بودند. پدرش به لقمه حلال بســياراهميت مي داد. مادرش هم بسيارانسان مقيدي بود. اينها بي تاثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود. قلبي بسيار رئوف ومهربان داشت. هرچه پول داشت خرج ديگران ميکرد. هرجائي که ميرفتيم،هزينه همه را او مي پرداخت. هيچ فقيري رادست خالي ردنميکرد. فراموش نمي کنم يکبارزمســتان بسيار ســردي بود. با هم در حال بازگشت به خانه بوديم. پيرمرد درشــت اندامي مشــغول گدائي بود واز سرما ميلرزيد. شاهرخ فوري کاپشن گران قيمت خودش رادرآورد وبه مرد فقيرداد. بعد هم دست هاي اسکناس از جيبش برداشت و به آن مرد داد و حرکت کرد. پيرمرد که از خوشحالي نميدانست چه بگويد، مرتب ميگفت: َجوون، خدا عاقبت به خيرت کنه! صبــح يکي ازروزها باهم به کاباره پــل کارون رفتيم. به محض ورود، نگاه شاهرخ به گارسون جديدي افتاد که سربه زير، پشت قسمت فروش قرار گرفته بود. با تعجب گفت: اين کيه، تا حالا اينجا نديده بودمش؟! در ظاهرزن بســياربا حيائي بود. اما مجبور شده بود بدون حجاب به اين کار مشغول شود. شاهرخ جلوي ميز رفت وگفت: همشيره،تاحالانديده بودمت،تازه اومدي اينجا؟! زن، خيلي آهسته گفت: بله، من از امروز اومدم. شــاهرخ دوباره با تعجب پرســيد: تواصلا قيافه ات به اينجور کارهاواينجور جاها نميخوره، اسمت چيه؟ قبلا چيکاره بودي؟ زن در حالي که سرش را بالا نميگرفت گفت: مهين هستم، شوهرم چند وقته که مُرده، مجبور شدم که براي اجاره خانه و خرجي خودم و پسرم بيام اينجا! شــاهرخ، حســابي به رگ غيرتش برخورده بود، دندان هايش را به هم فشار ميداد، رگ گردنش زده بود بيرون، بعد دستش را مشت کردومحکم کوبيد روي ميزو با عصبانيت گفت: اي لعنت براين مملکت کوفتي!! بعد بلند گفت: همشــيره راه بيفت بريم، شــاهرخ همينطور کــه از در بيرون ميرفت رو کرد به ناصرجهود و گفت: زود برميگردم! مهين هم رفت اتاق پشــتي و چادرش را ســرش کردوبا حجاب کامل رفت بيرون. بعد هم سوار ماشين شاهرخ شد و حرکت کردند. مدتي ازاين ماجرا گذشــت. من هم شــاهرخ را نديدم، تا اينکه يکروزدر باشگاه پولاد همديگر راديديم. بعد از سلام وعليک، بي مقدمه پرسيدم: راستي قضيه اون مهين خانم تو چي شد؟! اول درست جواب نميداد، اما وقتي اصرار کردم گفت: دلم خيلي براشــون ســوخت، اون خانم يه پسر ده ســاله به اسم رضاداشت. صاحــب خونه به خاطر اجــاره، اثاث ها رو بيرون ريخته بــود. من هم يه خونه کوچيک تو خيابون نيروهوائي براشون اجاره کردم. به مهين خانم هم گفتم: تو خونه بمون و بچهات رو تربيت کن، من اجاره و خرجي شما رو ميدم!! @asabeghoon_shahadat
قسمت نهم : سال پنجاه و هفت اوايل سال پنجاه وهفت بود که شاهرخ به کاباره ميامي رفت. جائي بسيار بزرگتر و زيباتر از کاباره قبلي. شهروز جهود گفته بود: اينجا بايد ساکت و آرام باشه. چون من مهمان هاي خارجي دارم. براي همين هم روزي سيصد تومن بهت ميدم. در آن ايام آوازه شهرت شاهرخ تقريباً در همه محله هاي شرق تهران و بين اکثر گنده لات هاي آنجا پخش شده بود. من ديده بودم، چند نفراز کساني که براي خودشان دار و دسته اي داشتند، چطور به شاهرخ احترام ميگذاشتند و از او حساب ميبردند. اصغر ننه ليلا به همراه دار و دستهاش را در يکي از دعواها شاهرخ به تنهائي زده بود. آنهاهم با نامردي ازپشت به او چاقو زده بودند. شاهرخ درآن ايام هر کاري که ميخواست مي کرد و کسي جلودارش نبود. ٭٭٭ عصر يکي از روزها شخصي وارد کاباره ميامي شد و سراغ شاهرخ را گرفت. گارسون ميز ما را نشان داد. آن شخص هم آمد و کنار ميز ما نشست. بعد از کمي صحبت هاي معمول، گفت: من يک کار کوچک از شما ميخوام و در مقابل پول خوبي پرداخت ميکنم! بعد چند تا عکس و آدرس و مشخصات را به ما داد و گفت: اين آدرس هتل جهان است. اين هم مشخصات اتاق مورد نظر، شما امشب توي اين اتاق بايد بهروز وثوقي رو با چاقو بزنيد!! چشمان شاهرخ يکدفعه گرد شد و با تعجب گفت: آدم بُکشم؟!نه آقا اشتباه گرفتي! آن مرد ادامه داد: نه، فقط مجروحش کنيد. اين يه دعواي ناموسيه، فقط ميخوام خطو نشون براش بکشيم. بعددستش راداخل کيف بُرد وسه تادسته اسکناس صد توماني روي ميز گذاشت و گفت: اين پيش پرداخته، اگه موفق شديد دوبرابرش روميدم. در ضمن اگه احتياج بود، حبيب دولابي و دارودسته اش هم هستن. شاهرخ پرسيد: شما از طرف کي هستين، اين پول رو کي داده؟! اما آن آقا جواب درستي نداد. شب با احتياط کامل رفتيم هتل جهان، يک روزهم درآن حوالي معطل شديم. اما بهروز وثوقي عصرروز قبل از ايران خارج شده بود. ٭٭٭ ناصر کاسه بشقابي، اصغر ننه ليلا، حسين وحدت، حبيب دولابي(۱)(همه اين افراد به جرم همکاري با ساواک و کشتار مردم، بعد از انقلاب اعدام شدند) و چند تا ديگه از گنده لاتهاي شرق و جنوب شرق تهران دعوت شده بودند، شاهرخ هم بود. هر کدام از اينها با چند تا از نوچه هاشون آمده بود. من هم همراه شاهرخ بودم. جلسه که شروع شد نماينده ساواک تهران گفت: چند روزي هست که در تهران شاهد اعتصاب و تظاهرات هستيم. خواهش ما از شما و آدمهاتون اينهکه ما رو کمک کنيد. توي تظاهراتها شما جلوي مردم رو بگيريد، مردم رو بزنيد. ما هم از شما همه گونه حمايت مي کنيم. پول به اندازه کافي در اختيار شما خواهيم گذاشت. جوايز خوبي هم از طرف اعلي حضرت به شما تقديم خواهدشد. جلسه که تمام شد،همه ازتعدا دنوچه هاوآدم هاشون ميگفتن وپول ميگرفتن، اما شاهرخ گفت: بايد فکر کنم، بعداً خبر مي دم. بعد هم به من گفت: الان اوایل محرم، مردم عزادار امام حسين(ع) هستند. من بعد از عاشورا خبرميدم. @asabeghoon_shahadat
قسمت دهم : محرم عاشق امام حسين(ع)بود. شاهرخ ازدوران کودکي علاقه شديدي به آقاداشت. اين محبت قلبي را از مادرش به يادگار داشت. راه اندازي هيئت با کمک دوستان ورزشکار، عزاداري و گريه براي سالار شهيدان در سطح محل، آن هم قبل از انقلاب از برنامه هاي محرم او بود. هر سال در روز عاشورا به هيئت جواد الائمه در ميدان قيام ميآمد. بعد همراه دسته عزادار حرکت ميکرد. پيرمرد عالمي به نام حاج سيد علي نقي تهراني مسئول و سخنران هيئت بود. شاهرخ را هم خيلي دوست داشت. در عاشوراي سال پنجاه وهفت، ساواک به بسياري از هيئت ها اجازه حرکت در خيابان را نميداد. اما با صحبت هاي شاهرخ، دسته هيئت جوادالائمه مجوز گرفت. صبح عاشورا دسته حرکت کرد. ظهر هم به حسينيه برگشت. شاهرخ مياندار دسته بود. محکم و با دو دست سينه مي زد. نميدانم چرا اما آنروز حال و هواي شاهرخ با سالهاي قبل بسيار متفاوت بود. موقع ناهار، حاج آقا تهراني کنار شاهرخ نشسته بود. بعد از صرف غذا، مردم به خانه هايشان رفتند. حاج آقا با شاهرخ شروع به صحبت کرد. ما چند نفرهم آمديم ودر کنار حاج آقا نشستيم. صحبتهاي اوبه قدري زيبا بود که گذر زمان را حس نميکرديم. اين صحبت ها تا اذان مغرب به طول انجاميد. بسيار هم اثر بخش بود. من شک ندارم، اولين جرقه هاي هدايت ما درهمان عصر عاشورا زده شد. آن روز، بعد از صحبتهاي حاج آقاو پرسش هاي ما، حر ديگري متولد شد. آن هم سيزده قرن پس از عاشورا، حرّي به نام شاهرخ ضرغام براي نهضت عاشورائي حضرت امام(ره). @asabeghoon_shahadat
قسمت یازدهم: ببينيد رفقا، ما اين همه به خاطرامام حســين(ع) به ســروسينه خودمان ميزنيم، از آنطــرف فرزند اين مولاي مــا يعني آقاي خميني را گرفته انــد. بدون دليل هم تبعيدش کرده اند. اما ما هيچ کاري نميکنيم. مگرايشان چه گفته، اين سيد ميگويد: شاه نبايد پول مملکت را اينقدر صرف عياشي و جشن و خوش گذراني کند. ميگويد اسلام در خطراست. ميگويد نبايد به اســرائيل کمک کرد. شــما ببينيد ازپول مملکت اسلامي ما به اسرائيلي که کشورهاي اسلامي را اشغال کرده کمک ميشود. به جاي بهادادن به اسلام واقعي، شــخصي را نخســت وزير کرده اند که مذهبش بهائي است. واقعاًآقاي خميني راست گفته که اسلام در خطراست. اينهــا صحبت هائي بود که حاج ســيد علي نقــي تهراني درعصرعاشــورا براي ما ميگفت، بعد ادامه داد: نور ايمان را ببينيد، اين آقاي خميني بدون هيچ چيزي وفقط با توکل برخدا، با يک عباولباس ســاده به مبارزه پرداخته، اما شاه خائن با اين همه تانک وتوپ از پس او برنمي آيد شــاهرخ که ســاکت وآرام به ســخنان حاج آقا گوش ميکرد واردبحث شد و گفت: اتفاقاً من هم به همين نتيجه رســيده ام. حاج آقا شــما خبرنداري. نمي داني توي اين کاباره هاوهتل هاي تهران چه خبره، اکثراين جور جاها دســت يهودي هاســت، نميدونيد چقدر از دختراي مسلمون به دست اين نامسلمون ها بي آبرو میشن. شــاه دنبال عياشي خودشه، مملکت هم می افته دست یه مشت دزد طرفدارآمريکا واسرائيل، اين وسط دين مردمه که داره از دست ميره. وقتي بحث به اينجا رســيد حاج آقاداشــت خيره خيره تو صورت شاهرخ نگاه ميکرد، بعد گفت: آقا شاهرخ، من شمارا که ميبينم يادمرحوم طيب مي افتم. بعد ادمه داد: طيب در روزگار خودش گنده لاتي بود، مدتي هم وابسته به دربار، حتــي يکبارزده بودتو گوش رئيس پليس تهران،ولي کاري باهاش نداشــتند. همين آقاي طيب را بعد ازپانزده خرداد گرفتند و گفتند: شــرط آزادي تو، اينه کــه به خميني دشــنام بدي. بعد هم بگي كه من ازاوپــول گرفتم تا مردم را به خيابان ها بريزم، اما اوعاشــق امام حســين(ع) وآزاد مردبود. قبول نکرد. گفت: دروغ نمي گم. توي همين تهران هم طيب رو به رگبار بستند. بعد ادامه داد: طيب اين درس عاشورارا خوب ياد گرفته بود که؛" مرگ با لذت بهتر از زندگي با ذلت است." @asabeghoon_shahadat
قسمت دوازدهم: مشهد ســه روز از عاشــورا گذشته. شــاهرخ خيلي جدي تصميم گرفته بود.کاردر کابــاره را رهــا کرد. عصربود که آمد خانه. بي مقدمه گفت: پاشــين! پاشــين وسايلتون رو جمع کنيد مي خوايم بريم مشهد! مادر با تعجب پرسيد: مشهد! جدي مي گي! گفت: آره بابا، بليط گرفتم. دو ساعت ديگه بايد حرکت کنيم. باور کردني نبود. دو ســاعت بعد داخل اتوبوس بوديم. در راه مشــهد. مادر خيلي خوشحال بود. خيلي شــاهرخ را دعا کرد. چند سالي بود که مشهد نرفته بوديم. در راه اتوبوس براي شام توقف کرد. جلوي رســتوران جوان ديوانه اي نشســته بود. چند نفري هم اورا اذيت مي کردند. شــاهرخ جلو رفت و کنار جوان ديوانه نشست. ديگر کسي جرات نمي کرد که او را اذيت کند! بعد شــروع کردبا آن ديوانه صحبت کــردن. يکي ازهمان جوانهاي هرزه با کنايه گفت: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشــش آيد! شاهرخ هم بلند داد زد؛ آره من ديوانه ام! ديوانه! بعد بادســت اشاره کرد و گفت: اين بابا عقل نداره اما من ديوانه خميني ام! وارد رستوران شديم. مشــغول خوردن شام بوديم. همان جوان هاي هرزه دور هم نشســته بودند. بلندبلند به هم فحش مي دادند. شــاهرخ اشاره کرد که؛ زن وبچه اينجا نشستند،آروم تر! امــاآنهــا ازروي لجبازي بلندتر فحش مي دادند. شــاهرخ گفت: لااله الا الله نمي خوام دعوا کنم. اما يکدفعه وباعصبانيت از جا بلند شــد. رفت سمت ميز آنها . با خودم گفتم الان اونها رو می کشه.اما آنها تاهيبت شاهرخ را دیدند پا به فرار گذاشتند! ٭٭٭ فردا صبح رســيديم مشهد. مستقيم رفتيم حرم. شاهرخ سريع رفت جلو، باآن هيکل همه را کنار زدو خودش را چسباند به ضريح! بعد هم آمد عقب ويک پيرمرد را که نمي توانست جلو برود را بلند کرد و آورد جلوي ضريح. عصرهمان روز از مســافرخانه حرکت کردم به سوي حرم. شاهرخ زودتراز من رفته بود. مي خواستم وارد صحن اسماعيل طلائي شوم. يکدفعه ديدم کنار درب ورودي شاهرخ روي زمين نشسته . روبه سمت گنبد. آهسته رفتم وپشت سرش نشستم. شــانه هايش مرتب تکان مي خورد. حال خوشي پيدا کرده بود. خيره شده بود به گنبد و داشت با آقا حرف مي زد. مرتب مي گفــت: خدا، من بد کردم. من غلط کردم، اما مي خوام توبه کنم. خدايا منو ببخش! يا امام رضا(ع) به دادم برس. من عمرم رو تباه کردم. اشــک از چشمان من هم جاري شد. شاهرخ يک ساعتي به همين حالت بود. توي حال خودش بود و با آقا حرف مي زد. دو روز بعد برگشتيم تهران، شاهرخ درمشهد واقعاً توبه کرد. همه خلافکاري هاي گذشته را رها کرد. @asabeghoon_shahadat
قسمت سیزدهم: انقلاب هر شــب درتهران تظاهرات بود. اعتصابــات ودرگيري هاهمه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ براي نمازجماعت رفت مسجد!! خيلي تعجب کردم. فردا شب هم براي نمازمسجد رفت. با چند تا ازبچه هاي انقلابي آنجا آشنا شده بود. درهمه تظاهرات ها شرکت ميکرد. حضور شاهرخ باآن قد وهيکل وقدرت، قوت قلبي براي دوســتانش بود. البته شاهرخ ازقبل هم ميانه خوبي با شاه و درباري ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش ميداد. ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل ازانقلاب سينه اش را خالکوبي کرده بود. روي آن هم نوشته بود: خميني، فدايت شوم ٭٭٭ اوايل بهمن بود، با بچه هاي مســجد ســوار بر موتورها شــديم. همه به دنبال شــاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشــاورزرفتيم. جلوي يک رســتوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسي آنجا نبود. شــاهرخ گفت: من ميدونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودي صهیونیستِ که الان ترســيده ورفته اســرائيل، اينجا اسمش رســتورانه اما خيلي ازدخترای مسلمون همين جا بي آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است. بعد سنگي را برداشت. محکم پرت کردو شيشه ورودي را شکست. ازيکي ازبچه هــاهم کوکتل مولوتوف را گرفت وبه داخل پرت کرد. بعد هم ســوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم. آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ هاي تهران را آتش زديم. درهمان ايام پيروزي انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلي تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد ميخواند، رفقايش هم تغيير کرده بود. ٭٭٭ نيمه هاي شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباسهايش خوني بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجائي،آخه تا کي ميخواي با مامورها درگير بشي، اين کارها به تو چه ربطي داره. يکدفعه ميگيرن واعدامت مي کنن پسر! نشســت روي پله ورودي و گفــت: اتفاقاً خيلي ربــط داره، ما از طرف خدا مســئوليم! ما با کســي درگير شــديم که جلوي قرآن واسلام ايســتاده، بعد به ما گفت: شــما ايمانتون ضعيفه، شــما يا به خاطربهشــت، يا ترس از جهنم نماز ميخوني، اما راه درست اينه که همه کارهات براي خدا باشه!! مادرگفت: به به،داري مارونصيحت ميکني، اين حرفاي قشــنگ واز کجا ياد گرفتي!؟خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد ميگفت. ٭٭٭ در روزهاي بهمن ماه شــورو حال انقلابي مردم بيشــتر شــده بود. شاهرخ با انســاني که تا چند ماه قبل ميشــناختيم بسيار متفاوت شده بود. هر شب مسجد بود. ماشــين پيکانش را فروخت و خرج بچه هاي مســجد و هزينه هاي انقلاب کرد! شــب بود كه آقاي طالقاني(رئيس سابق فدراســيون کشتي) با شاهرخ تماس گرفت. ايشــان وقتــي فهميد که شــاهرخ، به نيروهاي انقلابي پيوســته بســيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقاي خميني تا چند روز ديگر برميگردند. براي گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم. روزدوازدهم بهمن شــاهرخ واعضاي گروه مســجد، به عنوان انتظامات در جلوي درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيماي امام(ره) شاهرخ ازبچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاهرفت. عشق به حضرت امام اورا به سالن محل حضور ايشان رساند. لحظاتي بعد حضرت امام وارد ســالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شــاهرخ،آنقدربه دنبال امام رفت تا بالاخره ازنزديک ايشــان را ملاقات کرد وتوانســت دست حضرت امام را ببوسد. آنروزبا بچه ها تا بهشت زهرا(س)رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر ميديديم. بيشتربه دنبال مسائل انقلاب بود. روزبيســت ودوبهمن ديدم سوار بريک جيپ نظامي جلوي مسجد آمد. يک اســلحه ويک قبضه کلت همراهش بود. شــورو حال عجيبي داشــت. هرروز براي ديدار امام به مدرسه رفاه مي رفت. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت چهاردهم : کمیته چند روزي از پيروزي انقلاب گذشته بود. نيروي نظامي و انتظامي وجود نداشت. كميته هاي انقلاب اسلامي حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهباني مي داديم. خبر رسيد كه يكي از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمك تردد دارد. دو نفراز بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتي بعد ديدم آقائي با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد. موهاي فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتي داشت. بعد هم با صدائي خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟! گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روي ميز. يكدفعه صداي مهيبي آمد. گلوله اي از دهانه اسلحه خارج شد! همهترسيده بودند. بيشترازهمه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست وپايش مي لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوري نداشتم. اسلحه ام-۳ خيلي حساسه. خدارحم كرد. گلوله به كسي نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردي؟ گفت: من عضو كميته منمطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزي من هم كمي فكر كردم و گفتم: اين آقا رو كميته مركزاونجا معلوم مي شه. بيشتر بچه ها مي ترسيدند. هيچكس راضي نمي شد او را به كميته مركز منتقل كند. مي گفتند دوست و رفيق زياد داره ممكنه به ما حمله کنند. ساعتي بعد با ماشين خودم به همراه دو نفر ديگر حركت كرديم. جلوي درب كميته مركز دو نفر از رفقا را ديدم. سلام وعليك كرديم. نگاهي به شاهرخ كردند و گفتند: اين كيه!؟ عجب هيكلي داره! چشماش رو ببند. زود ببرش تو كه آقاي خلخالي منتظر اينهاست. رنگ چهره شاهرخ پريده بود. دستاش مي لرزيد. التماس مي كردومي گفت: آقا تو رو خدا بگو من هيچ كاري نكردم. شما تحقيق كنيد. به خدامن انقلابي ام. رفتيم طبقه دوم. طوري كه كسي متوجه نشود به بازپرس گفتم: قيافه اش غلط اندازه. اما كار خاصي نكرده. فقط اسلحه داشته و بچه ها تعقيبش كردند. عصر فردا در محل كميته نشسته بودم. سرم توي كار خودم بود. يكي از در‌ وارد شد. بلافاصله پشت ميز من آمد. مرا بغل كرد و شروع كرد بوسيدن! همينطور هم مي گفت: آقا خيلي نوكرتم. غلامتم، خيلي مردي،هر كاري بگي مي كنم. درست حدس زدم. شاهرخ بود. گفتم: چه خبره مگه چي شده!؟ گفت: مسئول كميته از شما خيلي تعريف كرد. بعد هم به خاطر شما من رو آزاد كرد. آقا از امروز من نيروي شماهستم. هر كاري بخواي مي كنم. هر چي بخواي سه سوته حاضره! شاهرخ ازهمان روزعضو كميته ناحيه پنج شد. هر شب با موتور بزرگ و چهار سيلندر خودش گشت زني مي كرد. بعضي مواقع هم با ماشين جبپ خودش گشت مي زد. جالب بود كه مرتب ماشين اوعوض مي شد. بعدها فهميديم كه نگهبان پادگان خيلي از شاهرخ حساب مي بره. براي همين شاهرخ چند روز يكبار ماشين خودش رو عوض مي كرد! ٭٭٭ داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالي سرپرست کميته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکي ازبچه هاي مذهبي گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد. حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت: حاج آقا بگذريم ازاين حرفا! يه ماشين برا شماديدم خيلي عالي! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکائي، توي پادگانه، مي خوام بيارم براي شما ولي رنگش تعريفي نداره!! شنيده بودم که نگهبان هاي پادگان هم از شاهرخ حساب مي برند. ولي فکرنمي کردم تا اينقدر! حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخوني. شاهرخ دوباره خيلي جدي گفت: راستي با مسئول پادگان هماهنگ کردم. مي خوام يه تانک بيارم برا مسجد!! همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روزبعد جلوي مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر ازبچه هاي کميته مشغول صحبت بودم. صداي عجيبي از سمت خيابان اصلي آمد. با تعجب به تانک!! ِ رفقا گفتم: صداي چيه؟! يکي ازبچه ها گفت: من مطمئنم، اين صداي تانکه.دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه مي کرديم. در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده براي ما دست تکان مي داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمي دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط مي خنديدم! يک هفته درد سر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسي اين ماجرا را مي شنيد مي خنديد. اما شاهرخ بود ديگر،هر کاري که مي گفت بايد انجام مي داد. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت پانزدهم: ولایت فقیه چند نفراز رفقاي قبل ازانقلاب را جذب کميته کرده بود.آخر شــب جلوي مســجد مشغول صحبت بودند. يکي ازآنها پرسيد: شاهرخ، اين که ميگن همه بايد مطيع امام باشن، ياهمين ولايت فقيه، تو اينو قبول داري!؟آخه مگه ميشه یه پيرمرد هشتاد ساله کشور رو اداره کنه!؟ شــاهرخ کمي فکر کــردوباهمان زبان عاميانه خــودش گفت: ببين، ما قبل از انقــلاب هر جا ميرفتيم،هر کاري ميخواســتيم بکنيــم، چون من رو قبول داشتيد،روي حرف من حرفي نميزديد،درسته؟ آنهاهم با تكان دادن سرتائيد کردند. بعــد ادامه داد: هــر جائي احتياج داره يه نفر حرف آخر رو بزنه، کســي هم روي حــرف اون حرفــي نزنه. حــالا اين حرف آخررو، تو مملکت ما کســي ميزنه که عالم ِ دين، بنده واقعي خداست، خدا هم پشت و پناه ايشونه. بعد مکثي کردو گفت: به نظرت،غيراز خدا کســي ميتونســت شاه رو از مملکت بيرون کنه، پس همين نشــون ميده که پشــتيبان ولايت فقيه خداست. ماهم بايد به دنبال امام عزيزمون باشــيم. درثاني ولي فقيه کار اجرائي نميکنه بلکه بيشتر نظارت ميکنهاين اســتدلال هاي او هر چند ســاده وبا بيان خاص خودش بود. اماهمه آنها قبول کردند ٭٭٭ چند روزي از پيروزي انقلاب گذشت. شــاهرخ نشسته بود مقابل تلويزيون، ســخنراني حضرت امام در حال پخش بود. داشــتم از کنارش رد مي شــدم که يکدفعه ديدم اشــک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم: شاهرخ، داري گريه ميکني!؟ بادســت اشکهايش را پاک کردو گفت: امام،بزرگترين لطف خدادر حق ماســت. ما حالا حالاها مونده که بفهميم رهبر خوب چه نعمت بزرگيه، من که حاضرم جونم رو براي اين آقا فدا کنم. ٭٭٭ مدتي بعد، خانه اي مصادره اي را براي ســکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، مي توانيد براي دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شــمال منطقــه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شــاهرخ گفت: خيلي ازمردم باداشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضي به گرفتن اين زمين نيستم. يكروز پيرمردي راديد که نتوانســته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. ســند زمين را برداشــت وبــا خودش بُرد. ســند را تحويل پيرمــرد داد و گفت: اين هديه اي از طرف حضرت امام است. مدتي بعد خانه مصادره اي راهم تحويل داد. گفته بودند براي يک مقرنظامي احتياج داريم. دوباره برگشــتيم به مستاجري، اما اصلا ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادي؟ گفت: ما که براي خانه و زمين انقلاب نکرديم،هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم مي شويم. ٭٭٭ در درگيري هاي مســلحانه اي که پيش مي آمد، بازهم شاهرخ جلوترازبقيه بود. يکبار يکي ازمســئولين کميته به شاهرخ گفت: چرا شما در درگيري هاي مسلحانه سنگرنميگيري، مگر دوره آموزشي سربازي نرفته اي شــاهرخ هم گفت: خدارو شــکر، من براي شاه ســربازي نکردم. من سرباز فراري بودم. کســي هم جرات نداشت منو بگيره، حالا هم با افتخارميگم که؛ من سرباز خميني ام. شــاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود. وقتي امام(ره) پيام مي داد لحظه اي درنگ نمي کرد. مي گفت: امام دســتور داده بايد اجرا شود. مي گفت: من نوکرامام هستم. آقا دستور بده هر کاري باشه انجام مي دم. بهترين مثال آن هم ماجراي کردستان بود. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت شانزدهم: کردستان درگيري گروه هاي سياســي ادامه دارد فضاي متشــنج تابستان پنجاه وهشت تهران آرام نشــده اما مشــکل ديگري بوجود آمد درگيــري باضدانقلاب در منطقه گنبد شاهرخ يک دســتگاه اتوبوس تحويل گرفت با هماهنگي کميته، بچه هاي مســجد را به آن منطقه اعزام کرد. بــا پايان درگيري ها حدود دوهفته بعد بازگشتند خسته از ماجراي گنبد بوديم اما خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده گروهي ازکردها از طرف صدام مســلح شدند. آنها مرداد پنجاه وهشت، تمام شهرهاي کردستان را به صحنه درگيري تبديل کردند "امام پيامي صادر کرد:" به ياري رزمندگان در کردستان برويد ،شاهرخ ديگر ســراز پا نمي شناخت با چند نفرازدوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ســاعت ســه عصر(يکســاعت پس ازپيام امام) شاهرخ با يک دستگاه اتوبوس ماکروس درمقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد ميزد: کردستان، بيا بالا، کردستان! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوري نيرو ميبره برا جنگ! صبر کن شــب بچه ها مي يان، ازبين اونها انتخــاب ميکنيم. گفت: من نميتونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا ساعت چهارعصرماشين پر شد همه ازبچه هاي کميته ومسجد بودند چند ماشين سواري هم همراه ما آمدند. باچندين قبضه اسلحه ونارنجک حرکت کرديم. بيشترراه ها بسته بود. ازمسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. درآنجا با فرماندهي به نام محســن چريک آشنا شديم. ازآنجا به کردستان رفتيم. در سه راهي پاوه با برادر ســيد مجتبي هاشمي، ازمسئولين کميته خيابان شاهپورتهران آشنا شديم. اوهم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقاي شجاعي، يکي از نيروهاي آموزش ديده واز افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب مي شناخت. اوبسياري از فنون نبرددرکوهستان را به بچه هاآموزش ميداد. بعداز پيام امام نيروي زيادي ازمناطق مختلف کشــور راهي کردســتان شده بود. در سه راهي پاوه اعلام شد كه پاوه به اندازه كافي نيرودارد شما به سمت سنندج برويدنيروي ما تقريباًهفتاد نفربود فرمانده پادگان سنندج وقتي بچه هاي ماراديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاهنشين حمله كرده پاسگاه مرزي"برار عزيز" را نيزتصرف كرده شــما اگرميتوانيد به آن ســمت برويد. بعد مکثي کردو ادامه داد: فرمانده شما كيه؟! ماهم كه فرماندهي نداشــتيم به همديگر نگاه ميكرديم بلافاصله من گفتم: آقاي شاهرخ ضرغام فرمانده ماست هيكل وقيافه شاهرخ چيزي ازيك فرمانده كم نداشــت بچه هاهم اورادوست داشــتند اما شاهرخ زدبه دستم و گفت: چي ميگي؟! من فقط ميتونم تيراندازي کنم من كه فرماندهي بلد نيستم گفتم: من قبل انقلاب همــه اين دوره ها رو گذراندم كمكت ميكنم ديگر بچه هاي هم حرف مرا تائيد كردند بالاخره شاهرخ فرمانده ما شد! رفتيم براي تحويل آذوقه ومهمات توي راه گفتم: بچه‌ها تو روقبول دارند هيــكل تو فقط بــه درد فرماندهي ميخــوره من هم كمكــت ميكنم بعد از آرايش نيروها راهي منطقه شاه نشين شديم. يك تانك در جلوي ماشين ها بودبعد هم ســه كاميون نظامي ارتش، پشــت ســرآن هم ده دســتگاه ميني بوس و سواري قرارداشت پاســگاه بدون درگيري تصرف شــد فرداي آن روزيكــي از جوانان انقلابي روســتا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين هاي شماو كاميون هاي ارتشي به سمت مرز فرار كردند جالب اين بود كه كاميون ها خالي بود وبراي تداركات آورده بوديم! يكي ديگراز جوانان روســتا كه مســئول تلفنخانه بود با خوشحالي به پاسگاه آمد يك ظرف بزرگ ماست محلي هم براي ما آوردو گفت: تلفنخانه روستا براي شــماآماده است شاهرخ هم ازهديه اوتشكر كرد وبا ادب گفت: لطف ميكنيد كمي ازماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كردو كمي ازماست را خورد. وقتي رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلي عالي بود ممکن بود ماست مسموم باشه چند روزي در پاســگاه ژاندارمري برارعزيز حضور داشتيم خبررسيده بود كه به جزپادگان، تمامي شهر سقزدر اختيار ضد انقلاب است عصربود كه بچه‌هایش گفتند: مخابرات از صبح بسته است. يكي ازبچه هاعجله داشت ميخواست با مادرش تماس بگيرد. هيچ وسيله ارتباطي ديگري هم در آنجا نبود. شــاهرخ رزمنده به مخابرات رفت. قفل در را شكســت. بعد هم گفت: مســئول تلفنخانه جوان خوبي اســت پول قفل وهزينه تلفن را با او حساب ميكنم وقتي وارد مخابرات شد با تعجب ديدكه روي ميزنقشه پاسگاه،راه هاي حمله به پاســگاه، تعدادنيروهاومحل اســتقرارآنها ترسيم شــده. شاهرخ همان روز مســئول مخابرات را بازداشت كرد اوبعد ازدستگيري گفت: فكرنميكرديم تعداد شما كم باشد ما فكر كرديم تمام كاميونها پراز نيرو است روزبعــد يك گــردان نيرو از ژاندارمري به پاســگاه آمدند ما برگشــتيم به ســنندج فرمانده پادگان، همه نيروها را جمع كردو شــرايط ســقزرا توضيح داد بعــد گفت: ما تعدادي نيروي از جان گذشته میخواهیم ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
كه باهليكوپتر به پادگان سقزبروند. اما هيچکس جوابي نداد. همه نيروهاي نظامي به هم نگاه ميكردند. در اين ميان شاهرخ و اعضاي گروهش دستشان را بالا گرفتند. ساعتي بعد چهار فروند هليكوپتربه سمت سقز حركت كرد. هر كدام از ما يك کوله پشتي پراز تداركات ويك دبه بزرگ بنزين ياآب به همراه داشتيم. شــرايط پادگان سقز خيلي خطرناک بود. هليكوپترها فقط مارا پياده كردند و از آنجا دور شدند. ساعتي بعد وبا تاريك شدن هوا ازهمه طرف به سمت پادگان شليك ميشد. شرايط سختي بود. ما در محاصره بوديم. من و شاهرخ با فرمانده پادگان جلسه گذاشتيم. بعد از آن نيروها را در مناطق مختلف پادگان پخش كرديم. روز بعد شــاهرخ با بيشتر ســربازان مســتقردر پادگان رفيق شد. ميگفت و ميخنديد. ســربازان هم خيلي دوستش داشتند. شب با شاهرخ به روي برجك رفتيم وبه شــهرنگاه ميكرديم. بيشــتر گلوله ها از چند نقطه خاص داخل شهر شــليك ميشد. با كمك يكي از سربازها محل حضور ضد انقلاب را شناسائي كرديم. بعد هم با گلوله خمپاره و آرپيجي پاسخ داديم. صبح فردا نيروي كمكي ازراه رســيد. شــاهرخ نيروهــارا توجيه كرد. حالا ما گذشته خوبي نداشتيم. ديگريك فرمانده تمام عيار شده بود. عمليات آغاز شد. بادستگيري بيست نفر و كشته شدن چند نفراز سران ضد انقلاب سقزهم پاكسازي شد. شــهيد چمران هم كه ازماجرا خبردار شــده بودبه ديدن ما آمد. از رشادت بچه ها به خصوص شاهرخ تجليل كرد. ماهم به تهران برگشتيم. تلويزيون همان شــب فيلمي را از سقزپخش کرد. خيلي ازبچه ها شاهرخ رادرتلويزيون ديده بودند. اين برنامه نشان مي داد نيروهاي انقلابي در شهرمستقر شده اند. در جريان عمليات سقز شاهرخ ازناحيه پا مجروح شد. مدتي درتهران بستري بود. بعد از آن دوباره مشغول فعاليت هاي کميته شد. شــرکت درماموريت هاي کميته،آموزش نظامي، تشــکيل بســيج مســجد، از فعاليت هاي شاهرخ درآن سال بود. اما اتفاق مهمي كه درهمان سال افتاد ماجراي لاهيجان بود. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت هفدهم : لاهیجان نماز را در مســجد احمديه خوانديم با شاهرخ مشغول صحبت بودم مسئول كميته شــرق تهران هم آنجا بود من و شاهرخ در حال خروج از مسجد بوديم كه مسئول كميته ما را صدا كرد وقتــي همه ازاطرافش رفتند روبه ما كردو گفــت:امام جمعه لاهيجان با ما تمــاس گرفته مثل اينكه ســران حزب توده و چريك هــاي فدائي خلق ازتهران به لاهيجان رفته اند مردم انقلابي ومومن اين شــهرهم ازدســت آنها آسايش ندارند بعد ادمه داد: من شنيدم كه شما با بچه هاي كميته رفته بوديد كردستان تجربه خوبي هم در مبارزه با ضدانقلاب داريد براي همين از شــما ميخوام كه يك ســفربه لاهيجان برويد ماهم قبول كرديم وقرار شــد فــردا براي دريافت دو دستگاه اتوبوس و امكانات برويم مقر كميته مركز وقتي صحبت ها تمام شــد اش كميته نگاهي كردوبا تعجب گفت: آقا شاهرخ، شما قبل از انقلاب چيكار ميكرديد! شــاهرخ لبخندي زدو گفت: بهتره نپرسيد، من وامثال من رو امام آدم كرد. ما گذشته خوبي نداشتيم ايشــان ادامه داد: آخه از طرف دادســتاني آمده بودند براي دســتگيري شما، حتي من عكسي كه آورده بودند را ديدم تصوير خود شما بود ميگفتند: اين از گنده لات هاي قديمه تو جلســه ساواك هم حضورداشته قراره دستگير وبه احتمال زياد اعدام بشه من هم توضيح دادم كه اين آقا الان از بهترين نيروهاي كميته است گذشته هر چي بوده تموم شده اما الان آدم فوق العاده درستيه صبح فردا با دودستگاه اتوبوس راهي لاهيجان شديم به محض ورود به شهر به مسجد جامع رفتيم امام جمعه شهر باديدن ما خيلي خوشحال شد تك تك مارا درآغوش گرفت وبوســيد بعد هم در گوشــه اي جمع شديم ايشان هم اوضاع شهر را توضيح داد و گفت: مردم ديگر جرات نميكنند به مسجد بيايند نمازجمعه تعطيل شده مامورين كلانتــري هم جرات بيــرون آمدن ازمقر خودشــان را ندارند درگيري نظامي نداريم اما آنهاهمه جاهســتند دروديوار شهر پر شده از روزنامه ها واطلاعيه هاي آنها نزديک به چهل دكه روزنامه در شهرراه انداختهاند صحبته اي ايشــان تمام شد ســلاح ها را كنار گذاشتيم با شــاهرخ شروع به گشت زدن در شهر کرديم همان طوربود كه حاج آقا ميگفت سرهر چهارراه ايستاده بودند و بحث ميكردندنماز جماعت را برقرار كرديم صداي اذان مســجد جامع در شهرپيچيدچند روزي به همين منوال گذشت خوب اوضاع شهررا ارزيابي كرديم شاهرخ هر روز زودتراز بقيه براي نماز صبح بلند ميشد بقيه را هم بيدار ميكرد بعد هم پيشنهاد كرد نمازجماعت صبح را در مسجد راه بياندازيم حاج آقا هم خوشحال شــد و گفت: اتفاقاً پيامبر(ص) حديث زيبائي در اين زمينه دارند. ايشان ميفرمايند: "خواندن نمازجماعت صبح در نظر ما از عبادت و شب‌زنده‌ داري تا صبح بالاتراست" بعــد ازناهار کمي اســتراحت کردم عصربود كه با ســرو صداي بچه‌ها از خواب پريدم با تعجب پرســيدم: چي شده!؟ شــاهرخ جلو آمد و گفت: يكي قبلا دانشــجو بوده رفته و با اونها بحــث كرده بعد هم توده اي ها دنبالش كردندحالا هم جمع شدند جلوي مسجد دارن برضد ما شعار ميدن رفتم پشــت پنجره مســجد خيلي زياد بودند بچه ها درب مســجد را بســته بودند بلند داد زدم و گفتم: كســي اسلحه دستش نگيره هيچكس حرفي نزنه جوابشون رو ندين ما بايد بريم و باهاشون صحبت كنيم من و شــاهرخ رفتيم بيرون آنها ســاكت شدند من گفتم: برا چي اينجا جمع شديد جوان درشت هيكلي از وسط جمع جلو آمد و گفت: ماميخوايم شمارو ازاينجا بندازيم بيرون اون كسي هم كه الان باما بحث ميكرد بايد تحويل بديد اصلا نميدانستم چه كار کنیم نفس در سينه ام حبس شده بود خيلي ترسيده بودم آن جوان ادامه داد: من چريك فدائي خلقم بدون ســلاح شما رواز اين شهر بيرون ميكنم هنوز حرفش تمام نشــده بود شاهرخ يکدفعه وباعصبانيت به سمتش رفت جمعيت عقب رفت جوان مات و مبهوت نگاه ميكرد شاهرخ با يك دست يقه بادست ديگر كمربند آن جوان منحرف را گرفت خيلي سريع اورا از روي زمين بلندكرد اورا باآن جثه درشت بالاي سر گرفته بود همه جمعيت ســاكت شدندبعد هم يك دور چرخيد و جوان را كوبيد به زمين و روي سينه اش نشست جوان منحرف مرتب معذرت خواهي ميكرد همه آنهائي كه شعار ميدادند فرار كردند شاهرخ هم از روي سينه اش بلند شد و گفت: بچه برو خونتون! خيلي ذوق زده شــده بودم گفتم: شــاهرخ الان بايد كاري كه ميخوايم رو انجام بديم خيابان خلوت شــده بود با هم رفتيم كلانتري قرار شــد ازامشب نيروهاي ما به همراه مامورها گشت بزنند به همه دكه هاي روزنامه فروشــي هم سر زديم خيلي محترمانه گفتيم: شما از شهرداري مجوز گرفته ايد؟پاسخ همه آنها منفي بود ماهم گفتيم: تا فردا وقت داريد كه دكه را جمع كنيد صبح فردا به ســراغ اولين دكه رفتيم چند نفراز حزب توده با چماق جلوي دكه ايســتاده بودند اما باديدن شــاهرخ عقب رفتند. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat
شاهرخ جوان فروشنده را بيرون آورد. بعد هم دكه را باهمه روزنامه هايش خراب كرد. با شنيدن اين خبر ديگر دكه ها خيلي سريع جمع شد. يك هفتــه ديگر در آنجا مانديم. آرامش به طور كامل به شــهربازگشــت. اعضاي حزب توده لاهيجان را ترک کردند و به شهرهايشان رفتند. نمازجمعه بارديگردر شهراقامه شد. وقتي مردم به سوي محل نمازمي آمدند به ياد حديث نوراني رسول خدا(ص) افتادم كه ميفرمايد: « قدمي نيست که به سوي نماز جمعه برداشته مي شود مگراينکه خدا آتش را براو حرام مي کند » با حضور مردم مومن وانقلابي لاهيجان، كميته وبســيج شهرراه اندازي شد. ما هم با بدرقه مردم و امام جمعه شهربه سوي تهران برگشتيم. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat