eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
667 دنبال‌کننده
729 عکس
156 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت نوزدهم: شروع جنگ ظهرروز سي ويکم بود. با بمباران فرودگاه هاي کشور جنگ تحميلي عراق عليه ايران شــروع شــد. همه بچه ها مانده بودند که چــه کار کنند. اين بارفقط درگيري با گروهک ها يا حمله به يک شــهرنبــود، بلکه بيش ازهزار کيلومتر مرز خاکي ما مورد حمله قرار گرفته بود. شب درجمع بچه هادرمسجد نشسته بوديم. يکي ازبچه ها ازدر وارد شد وشاهرخ را صدا کرد. نامه اي را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوي دکتر چمران براي تمام نيروهائي که در کردستان حضورداشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضاي حضور در مناطق جنگي را داشت. شاهرخ به ســراغ تمامي رفقاي قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهربا دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفرنيروراهي جنوب شديم. وقتي وارد اهواز شــديم همه چيزبه هم ريخته بود. آوارگان زيادي به داخل شــهرآمده بودند. رزمندگان هم از شهرهاي مختلف مي آمدند و... همه به ســراغ استانداري ومحل اســتقرار دکتر چمران مي رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران براي نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان براي انجام عمليات راهي منطقه سوسنگرد شديم. درجريان اين حمله سه دستگاه تانك دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانك ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادي از نيروهاي دشمن راهم به اسارت در آورديم. بعــد ازاين حمله شــهيد چمران براي نيروها صحبت كــردو گفت: اگرمي خواهيد کاري انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟ جاده اهوازبه خرمشــهردست عراقي ها بود. ديگر جاده هاهم امنيت نداشت. تنها راه عبور، حرکت از مسير ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهربود. با سختي بســيار حرکت کرديم. تعدادي از بچه ها به مناطق ديگر رفتند. ما با چهل نفرنيرو وارد ماهشهر شديم. آنجا بود كه به خيانت هاي بني صدرپي برديم. نيروهاي ارتشــي وتحت نظــارت بني صدراجازه عبوربــه نيروهاي داوطلب نميدادند. هرچه صحبت کرديم بي فايده بود. چند روزي هم آنجامعطل شديم. شــاهرخ گفت: من امروزميرم مقر هوا نيروز اگه لازم شد تيرهوائي شليک ميکنم. من مي دانم مشکل بني صدر است، اينها با ما کاري ندارند. ما بايد اين راه را باز کنيم.. اين کار او بالاخره جواب داد. فرمانده نيروها جلو آمد و گفت: چه خبره؟! شــاهرخ باعصبانيت داد زد: مثل اينکه شما براي اين مملکت نيستي، به زن و بچه مردم توي خرمشهر حمله شده، اما شما نميخواي ما به کمکشون بريم. فرمانــده کمي فکر کــردو گفت: آماده باشــيد. براي حمــل مجروحين يه هليکوپتر داره ميره سمت آبادان، با همون شما رو ميفرستم. ساعتي بعد کناربهمنشيردر جنوب آبادان پياده شديم. ازآنجا با يک کاميون به داخل شهر رفتيم. نميدانستيم به کجا برويم. يکــي ازبچه هائــي که قبل ازما بــه جبه هآمده بود گفت: بايد بيائيد ســمت خرمشهر، جنگ اصلي آنجاست. به همراه او راهي خرمشهر شديم. چند روزي در خطوط دفاعي خرمشهربوديم تا اينکه گفتند: امروز رئيس جمهوربني صدر به خرمشهرمي آيند. ما هم به ديدنش رفتيم. ٭٭٭ از روي پل خرمشــهر جلوترنيامــد. مرتب ميگفت: نيــروي کمکي در راه اســت، امکانات وتجهيزات در راه اســت، يکدفعه ديدم آقائــي با قد بلند در حالي که لباس سبزنظامي برتن و کلاه تکاور هارا داشت باعصبانيت فرياد زد: آقاي بني صدر، نيروهاي دشــمن دارند شهر روميگيرند. شما فرمانده کل قوا هســتي، بيســت وپنج روزه داري اين حرفاروميزني، پس اين نيرو وتجهيزات کي ميرسه، ما تانک احتياج داريم تا شهر رو نگه داريم. بني صدر که خيلي عصباني شده بود گفت: مگه تانک نقل ونباته که به شما بديم. جنگ برنامه ريزي مي خواد. خرج داره و... شــاهرخ هم بلند گفت: شما فقط شعارمي دي، نه تجهيزات مي فرستي، نه پول مي دي. بعد مكثي كردوبه حالت تمسخرآميزي گفت: مي خواي اگه مشکل داري يه کيسه دست بگيريم و برات پول جمع کنيم! بني صدر که خيلي عصباني شــده بود چيزي نگفــت وباهمراهانش ازآنجا رفت. فرداي آن روزدوباره به نيروهاي ارتشي نامه نوشت که؛ به هيچ عنوان به نيروهاي مردمي حتي يک فشنگ تحويل ندهيد!! ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت بیستم : فدائیان اسلام ســيد بلند قامتي که سر بني صدر داد ميزد را ميشناختم. در کردستان اورا ديده بودم. دلاور مرد شجاعي به نام سيد مجتبي هاشمي سيد، قبل ازانقلاب از افسران تکاور بود. دوره هاي نظامي را به خوبي سپري کرده ودرهمان سالها از ارتش جدا شده بود. ورزشکاربود. باستاني کار و کشتي گير روحيه پهلواني داشت. انساني متواضع وبســيار خوش برخوردبود. درمسائل ديني انساني کامل بود. مي گفتند: وضع مالي خوبي دارد. چند دهنه مغازه در خيابان وحدت اسلامي(شاهپور) داشت. ٭٭٭ نبرد خرمشــهربه روزهاي پاياني خودرسيده بود. اولين روزهاي آبان بود که نيروهاي دشــمن پله اي رود کارون را گرفتند. ازمســير شــمال هم شهر را به طور کامل محاصره شــد. بقيه نيروهاي باقيمانده با قايق وياهروســيله ديگر از رودخانه رد شدند و به سمت آبادان رفتند. با شــاهرخ و ديگر رفقا به سمت آبادان رفتيم. مقر نيروهاي ارتش ما را قبول نکرد. ســپاه هم نيروهاي خود را در دوهتل آبادان مســتقر کــرده بود. نيروي دريائي و ژاندارمري هم براي خودشان مقرمخصوص داشتند. نيروهاي ستون پنجم ومنافقين درهمه جا پراکنده بودند. در گوشه اي از شهر و در نزديکي فرودگاه، هتل کاروانســرا قرارداشت. نيروهاي سيد مجتبي آنجا بودند. يکي از بچه هاي سپاه گفت: شماهم به آنجابرويد،سيد شما را ردنميکند. وقتي به هتل کاروانسرا رسيديم، سيد مجتبي مانند يک پدر دلسوز به استقبال ما آمد. تک تک مارادرآغوش گرفت وبوسيد. شيوه هاي مديريت سيد را در کمتر فرماندهي ديده بودم. خيلي از نيروها او را به نام" آقا" صدا مي کردند وارد شديم ودر سالن هتل نشســتيم. سيد گفت: اينجا محل تشکيل گروهي ازمدافعين به نام فدائيان اســلام است. درهاي گروه فدائيان اسلام به روي همه کساني که به خاطر خدا و حفظ اسلام به اينجا آمده اند باز است. ٭٭٭ ســيد در مورد نحوه نبرد با دشــمن، نظرات خاصي داشــت. البتــه برخي از فرماندهان نظر اورا قبول نميکردند، ســيد با توجه به دوره هاي آموزشــي که قبل از انقلاب طي کرده بود ميگفت: دشمن با پيشرفته ترين سلاح ونيروي کافي به صورت منظم به ما حمله کرده. ما نميتوانيم ونبايد به صورت منظم بادشمن درگير شويم. بلکه بايد به صورت چريکــي عملياتهائي را انجام دهيم تا قدرت اين ارتش منظم ازبين برود. اودر عمل ثابت کرد که اين روش بهترين نوع مبارزه در سال اول جنگ است. ســيد با فعاليت هائي که در طي يكســال حضور در منطقه آبادان داشــت، مانع از ســقوط شهر شــد. مديريت ســيد برمنطقه به قدري قوي بود که بسياري از فرماندهان عدم سقوط آبادان را مديون فعاليتهاي گروه فدائيان اسلام ميدانند. ٭٭٭ سيد مصداق واقعي حديثي بود که مي فرمايد: مردم را به غير از زبان به سوي خــدا دعوت کنيد. برخورد اوبا نيروها خصوصاً تازه واردها به قدري با محبت و دلسوزانه بود که همه با اولين برخورد عاشقش مي شدند. دربعد شــخصي نيز ســيد به مصداق يک شــيعه واقعي بود، انســاني کامل، مديري شجاع ورزمنده اي توانا. به ياد ندارم که هيچگاه نماز شب اوترک شده باشــد. ديگران راهم به بيداري در ســحرونماز شب توصيه مي کرد او خوب ميدانســت كه پيامبراعظم فرموده اند: برشــما بادبه نمازشــب حتي اگريك ركعت باشد. زيرا انسان را از گناه بازمي داردو خشم پروردگار را خاموش مي كند و سوزش آتش را در قيامت دفع مي نمايد. ســيد خودرا شــاگرد مکتب امام خميني (ره) مي دانســت. اوپس از آزادي ميدان تيرآبادان از تصرف دشمن، نام آن را به ميدان ولايت فقيه تغييرداد. هر چند برخي از فرماندهان نظامي با اينکار مخالف بودند. همزمان با ســيد مجتبي هاشــمي که درآبــادان جنگهاي نامنظــم رارهبري ميکرد. شــهيد چمران در کل خوزستان، شهيد وصالي در سرپل ذهاب، گروه شهيد اندرزگو در گيلان غرب ودر بسياري از جبهه ها اين نحوه نبرد گسترش پيدا کرد و تا قبل از فتح خرمشهرادامه داشت. ویژه مسابقه👇👇👇 @asabeghoon_shahadat @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و یکم: دریاقلی صبح روزنهم آبان بود. چند روزي بيشتر ازتشکيل گروه نميگذشت. بچه ها جلوي مقر ايستاده بودند. هنوزبه سنگرهاي خودنرفته بوديم که پيرمردي سوار بردوچرخه وباعجله به ســوي ما آمد. وقتي رســيد فوراً ســيد مجتبي را صدا زد. يکــي ازبچه هاي آبادان گفت: اين آقا اســمش درياقلي ســوراني اماغلام اوراقچي صداش ميکنن، ازبچه هاي آبادان و کارش اوراق فروشــيه، کسي را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت وبا لبخند گفت: چي شده پيرمرد؟غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و باترس گفت: آقا سيد،عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلي ســرباز که لهجه عربي اون ها با ما فرق داره دارن ســمت ذوالفقاري مي يان. اونهارو بهمنشــير پل زدن و جاده خسروآبادو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاري بكن! اين خبريعني محاصره کامل آبادان. همه ســاکت شده بوديم. بيسيم چي مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبي را صدازد. سرهنگ شکر ريز از فرماندهي ارتش پشــت خط بود. ايشــان هم خبرهاي جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور ميتوانيد خودتان را نجات دهيد. ســيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصي شــروع بــه صحبت كردو گفت: ما امروز تو محاصره کامل هســتيم. نه راه پــس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم ودشمن رو بيرون کنيم. عراقي ها ديشب باعبور از شمال آبادان وعبور از کارخانه شــيرو شرکت گاز رسيدند به بهمنشــير، بعد هم روي رودخانه پل زدند وبه اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضادارن به اينطرف مي يان. امروزاينجا كربلاســت، بايد عاشــورائي بجنگيم، خداهــم ماروياري خواهد کرد. من خودم جلوتراز بقيه حرکت ميکنم. صحبت هاي سيد آنچنان روحيه اي به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسرو آباد راه افتاديم. حاج آقا جمي امام جمعه آبادان و نيروهاي سپاه از سمت راست ماحرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروي دريائي هم ازسمت چپ. باورود به نخلســتان هاي ذوالفقاري درگيري ها آغاز شد. يکي ازبچه ها به نام علي ســياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ســاحل رســاند. علي خيلي دقيق سنگرهاي عراقيها را هدف ميگرفت. در گرما گرم نبرد، ســيد با فرماندهي نيروي هوائي تماس گرفت و گفت: شما اگرميتوانيد، پل دشمن را بمباران کنيد. ساعتي نگذشت که دو جنگنده ايراني پل عبوري دشمن و سنگرهاي اطراف آن را بمباران کردند. نيروهاي دشمن در محاصره كامل بودند. عصرهمان روز عراق شديداً مواضع و ســنگرهاي مارا بمباران کرد. من در کنار شــاهرخ نشسته بودم،درآن حجم آتش، بسياري ازنيروها ازترس به زمين چسبيده بودند. ازترس زبان ما هم بند آمده بود. بايد ميرفتيم جلو، ولي همه وحشت زده بودند. صادق که از دوستان شاهرخ بوداز جا بلند شد. پيراهن عربي بلندي هم برتن داشــت. يکدفعه شروع به خواندن و رقصيدن کرد. صادق با آن لباس عربي بالاوپائين ميرفت. بچه هاهمه ميخنديدند. روحيه بچه ها برگشــت. شــاهرخ داد زد: دارن فرارميکنن بريم دنبالشــون،همه از ســنگرها بيرون رفتيم ودويديم سمت دشمن. نبرد ذوالفقاري تا صبح فردا ادامه داشــت. دشــمن با برجا گذاشــتن بيش از ســيصد کشــته مجبوربه عقب نشيني شــد. چون راه فرارهم نداشــتند، تعداد زيادي هم اسير شدند. رشادت هاي شاهرخ و بچه هاي گروه او را هرگزفراموش نميکنم. آنها از هيچ چيزي نميترسيدند. صبح وقتي براي بچه هاي گروهش غذا آورديم،همه سيربودند. پرسيدم: چرا غذا نميخوريد! شاهرخ باخنده گفت: ما که نميتونستيم معطل شما بشيم. اين برادراي عراقي توي کوله پشتي هاشون پراز مواد غذائي بود. ما هم خورديم! با بچه ها مشــغول پاکسازي منطقه وروســتاهاي اطراف بوديم. يکدفعه ديدم درياقلــي همان که اولين بار خبر حمله دشــمن را آورده بود مجروح شــده اما جراحتش سطحي بود. سيد مجتبي هم به ديدنش آمد و از او تشکر کرد. دوروز بعدمنافقين به نيروهاي عراقي اطلاع دادند که؛کسي که نقشه شمارا در حمله به آبادان ازبين برده درياقلي است. نزديك ظهربود كه عراقي هامحل کار اورا بمباران کردند. درياقلي به شدت مجروح شد. براي مداوا فرستاديمش تهران درياقلي کســي را نداشت. ميگفتند قبل ازانقلاب زندگي خوبي هم نداشته اما بعدها توبه کرده. چند روزبعد درياقلي درتهران به علت شدت جراحات به شهادت رسيد. او در قطعه ۲۴ بهشت زهرا(س) در کنار ديگر شهدا آرميد. ســيد ميگفت: درياقلي بادوچرخه اش آبــادان را نجات داد. اواگر زندگي خوب نداشت، اما عاقبت به خير شد و مرگش شهادت بود. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و دوم: ماجرای گوساله دهــم آبان بــود. جنازه هاي عراقي را جمع کرديــم و درمحلي دفن نموديم. شــاهرخ به همراه نيروهايش مشغول پاکســازي جنوب ذوالفقاري بود. شهداي خودمان را هم فرستاديم عقب به همراه ســيد مجتبي به کارها رســيدگي ميکرديــم. يکدفعه چند خودرو نظامي مقابل ما ايســتاد. يکي ازفرماندهان نظامي وابســته به بني صدرپياده شد. كمــي به اطراف نگاه كــرد. در کنار يک خودرو ســوخته عراقي قرار گرفت. خبرنگار و فيلمبردار تلويزيون نيز پياده شدند ودر مقابلش ايستادند.آن فرمانده شــروع به صحبت كرد و گفت: نيروهاي تحت امر رئيس جمهوربني صدر طي يک عمليات گســترده سيصد تن از مزدوران دشمن را در ذوالفقاري آبادان به هلاکت رساندند!! با تعجب به ســيد گفتم: اين چي داره ميگه!؟ ســيد که حسابي عصباني شده بود رفت جلو و در حين مصاحبه گفت: مرد حسابي، معلوم هست چي ميگي، شــما که به ما گفتيد هر جور مي تونيد فرار کنيد. بچه هاي ما با همه وجودشون جلوي دشــمن وايسادن، ً اصلا شما از کجا ميگي سيصد تاعراقي کشته شدند. جنازه هاشون کو؟! دوربين خبرنگار به سمت سيد رفته بود، سيد دوباره ادامه داد: شما که گفتيد به دستور بني صدر يه فشنگ به ما نميديد، حالا اومدين کار رو به اسم خودتون تموم کنيد. فرمانده ساكت شده بود و هيچ حرفي نمي زد. خبرنگار پرسيد: راستي جنازه هاي عراقي کجاست؟! سيدگفت: از ايشون بپرسيد فرمانده حرفي براي گفتن نداشــت. سيد كمي به عقب رفت و خاک هارا کنار زد. جنازه يک عراقي نمايان شــد. بعد خيلي آرام گفت: زيراين خاک سيصد تا جنازه از نيروهاي دشمن دفن شده. بعد هم به سمت بچه ها برگشت. در حالي که هنوز دوربين خبرنگار به دنبالش بود. ٭٭٭ ظهرهمان روز خودم را به نيروهاي شاهرخ رساندم. همگي با هم مسير جاده را ادامه داديم تا به روســتاهاي جنوبي رســيديم. در گوشه اي درميان خانه هاي مخروبه مشــغول استراحت شديم. از ناهار هم خبري نبود. شاهرخ گفت: خيلي گشنمون شــده چيکار کنيم؟! چند تا از بچه ها مشــغول گشت زني در اطراف روســتا بودند. يکي ازآنها برگشــت وبا خنده گفت: بچه هــا بيائيد اينجا، اينو ببينيد. ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اين که خنده نداره، زود باشين کمکش کنيد! همه دويديم پشت مسجد روســتا، توقع ديدن هرمجروحي را داشتيم غيراز اين. همه مي خنديدند. ما هم که رسيديم خنديديم ترکش خمپاره به پاي يک گوساله اصابت کرده بود. شاهرخ خنديد و گفت: اين هم ناهار امروز ما، اينو ديگه خدا رسونده!! سريع چاقو را برداشت و حيوان را خواباند سمت قبله، من ويکي ازبچه ها به مسجد روستا رفتيم. يک قابلمه بزرگ پيدا کرديم. کمي هم نمک و... ازآنجا برداشــتيم. بچه هاي ديگرهم هيزم آوردنــد. ازداخل يکي از خانه هاهم مقدار زيادي نان خشک پيدا کرديم. ســاعت پنج عصر آبگوشت آماده شد. بچه ها پيازهم پيدا کرده بودند. هنوز غذائي به آن خوشــمزگي نخورده ام. بعد ازغذا تصميم گرفتيم که شــب رادر همان روســتا بمانيم. چندتا ازبچه ها به شــاهرخ گفتند: تــو يکي ازاين خانه ها تلويزيون هست ميتونيم استفاده کنيم؟ شاهرخ گفت: باشه،ولي اينجا که برق نداره. يکي ازبچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست، بنزين هم داره. ســاعتي بعد بچه هادورهم در حياط مسجد نشســته بوديم ومشغول تماشاي تلويزيون بوديم. آن شــب فيلم کمدي هم داشــت وهمه مشغول خنده بودند. چند نفرهم مشغول نگهباني بودند. هر ساعت هم نگهبان ها عوض ميشدند. صبــح فردا، بچه ها يك لانه مرغ رادر كنــاريكي از خانه ها پيدا كردند. در داخل لانه ۲۴عددتخم مرغ وجود داشــت. شــاهرخ گفت: معلوم ميشه اهالي اينجــا ۲۴ روزه كه رفتند! بعــد هم باهمان تخم مرغها صبحانه را آماده كرديم! مرغ راهم برداشــتيم وبا بچه ها برگشــتيم. در كل دوران جنگ چنين شــب و روزي براي من تكرار نشد! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و سوم: کله پاچه مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيدا کني! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمي شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکي ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشگذراني وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آوردوروي زمين نشــاند. يکي ازبچه هاي عرب راهم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبرداريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد. اسراي عراقي باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي کشيم و مي خوريم!! مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي ترســيده بودند و گريه مي کردند. مــن و چند نفرديگرازدورنگاه مي کرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله‌به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اســرا آمد وگفت: فکرمي کنيد شــوخي مي کنــم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،مي فهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد ونشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه هاي ديگه مرده بوديم ازخنده ،براي همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابي آنها را ترسانده بود. ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنها که افسربعثي بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها در گوشهاي نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها،آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعدهم اون هارو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيــم. اون ها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و چهارم: اسیر آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگرنشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوي آنهارا به اسارت درآورد. كمي از روستادور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها روبترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريدخونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شب هاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسربعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کاراودشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهي اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي از روســتاهاعقب نشــيني هم کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هواروشــن بود. کســي هم درآنجا نديديم. در حين شناســائي ودرميان خانه هاي مخروبه روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يکدفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما مي آيد. ازبيخيالي اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاه هاي متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويــد. از صداي اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سربازعراقي همينطورکه ناله والتماس مي کردميگفت: تو روخدامنو نخور!! قبلا كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ًســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا راداده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شمارا ميخورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگرنيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسيررا تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي همه فرماندهان گروه هاي زيرمجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيرو هايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه واسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست پنجم: برادر با ســختي زيادرسيديم به ماهشــهر.ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمي کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصرهمان روزبه همراه چند رزمنده به روستاي سيدان وخطوط نبردرفتيم. در حال عبوراز کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روي زمين؛بعد هم خودش را انداخت روي من! نيت او خيربود. اما ديگرنمي توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس مي کردم. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعدهم با ميله اي که زيراسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروي آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله پانصد متري مي شنيديم. نيروهاي رزمنده خيلي راحت وآسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم. روز اولي بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهاي ديگررفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اين ها را از سنگرعراقي ها آورده! صبــح زودبود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زيادبود. شــليک توپ وخمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ راآورد. درپشت سنگرمستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکي از تانک هاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند. امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوضکرد: بارک االله، مادرش رو شوهردادي! يک موشــک ازبالاي سرمرد شــد وبه ســنگرعقبي اصابت کرد. ازيکي ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم ازراه دور کنترل مي شودتا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک مترو قدرت بالائي دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقي هاهم مرتب موشک تاو شليک مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي شد بيل رو مي زد وسيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي اوباعث شد دو تا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و ششم: ذوالفقاری راه هاي ورودي به آبادان، همگي يا ســقوط کــرده بود يا در محاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمي که تدارکات نيرو ها ورفت وآمد از آن مســير انجام مي شد، منطقه اي در ضلع جنوبي آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه هاي اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهر آبادان وپالايشگاه وفرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهي بود. منطقه كوي ذوالفقاري كه بيشــترين درگيري هادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالي اين منطقه بود. نيروهاي ژاندارمري ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. در روي بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتاد وهفت خراسان نيزاز سوي ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهاي عراقي پس از تصرف خرمشــهر به ســوي جنــوب آن يعني آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهاي اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهر را تصرف كردند. عراقي ها در روزهاي اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوي آبادان استفاده از بهمنشــيربود. نيروها با استفاده از قايق هاي بزرگ از طريق بهمنشيربه سوي ماهشهرميرفتند. ٭٭٭ نيروهاي ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکي از مناطق درگيري، خطي دفاعي رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآن سوي بهمنشير، در حوالي جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير مي رسيد. بچه هاي ماهر شب به سوي دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و هفتم: آدم خوار ها ســيد مجتبي هاشمي فرماندهي بســيار خوش برخوردبود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت ميکرد. ســيد با شــناختي که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افرادرا به گروه اويعني آدمخوارها ميفرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده ميکرد. ٭٭٭ پدر وپسري باهم به جبه هآمده بودند. هردو، قبل ازانقلاب مشروب فروشي داشتند. روزهاي اول هيچ کس آنهاراقبول نداشت. آنهاهم هرکاري مي خواستند ميکردند. ســيد آنهارا به شــاهرخ معرفي کرد. بعد ازمدتي آنها بهرزمندگان شجاعي تبديل شدند. الگو گرفتن ازشاهرخ باعث شدکه آنها اهل نماز و... شوند. ٭٭٭ درآبادان شــخصي بود که به مجيد گاوي مشــهوربود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکســتگي بود. هرجا ميرفت، يک کيف سامسونت پراز انواع کارد وچاقو همراهش بود. ميخواست باعراقي هابجنگد اما هيچکدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمي به چهره مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزي گنده لات آبادان بودي. ميگن خيلي هم جيگرداري،درســته!؟بعد مکثي کردو گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اي! شــب ازمواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقي ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کردو گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسرعراقي روميکشي واســلحه اش رومي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري مي يارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو ازتو کيفش برداشت وحرکت کرد. دو ساعت گذشت وخبري ازمجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر دفعه اولش بود. نبايد ميفرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که در تاريکي شــب احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگرو گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کردوبا حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي و چيزي شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکي شــب ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، ســربريده يک عراقي دردســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه ميکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي مجيد که عصباني شــده بود گفت: به خدا سربازنبود، بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد. شــاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حســين کره اي،علي ترياکي و... هر کدامشــان ماجراهائي داشــتند، اما جالــب بود که همه اين نيروها مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند وروي حرف او حرفي نمي زدند. ً مثلا علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود وبه زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد يکي ازاتاقهاي هتل را داروخانه کرديم وعلي مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛علي دکتر!! علي بعدها مواد را ترك كردوبه يكي ازرزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علي درعمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشــهر شده بود. اوبعد ازمدتي با ســيد آشنا ميشود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت اوبا سيد به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد. ٭٭٭ در گروه پنجاه نفره ماهمه تيپ آدمي حضورداشتند، ازبچه هاي لات تهران و آبادان و... تاافراد تحصيل کرده اي مثلا اصغرشعله ور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثرنيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شــاهرخ در مقر بود وبراي نمازجماعت ميرفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيدمجتبي امام جماعت مابود. دعاي توسل ودعاي کميل را ازحفظ براي ما ميخواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نميداد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه ميگرفت. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و هشتم: یاد گذشته دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقربچه هادر هتل كاروانسرا بودم. پســركي حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندي كه همواره با پدر است. تعجب من ازرفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر،رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبرنداشتم. عصربود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم. بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون روبه من ســپرده. گفته مثل پســر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا! ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم. چندنفري از رفقا آمدند و كنارما نشستند. صحبت ازگذشته وقبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود. بعد هم با آرامي گفت: مهربوني اوستا كريم رو ميبينيد! من يه زماني آخراي شب بارفقا ميرفتم ميدون شوش. جلوي كاميون ها رومي گرفتيم. اونهارو تهديد مي كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب مــي گرفتيم. بعد مي رفتيم با اون پول هازهرمــاري مي خريديم ومي خورديم. زندگي ما توي لجن بود. اما خدا دست مارو گرفت. امام خميني روفرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته وروزهاي اول انقلاب شــد. شــاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهاي اول توي كميته براي من مامور گذاشــته بودند! فكرمي كردند كه من نفوذي ساواكي ها هستم! همه ســاکت بودند وبه حرفهاي شاهرخ گوش مي کردند. بعد باهم حركت كرديم ورفتيم براي نمازجماعت. شــاهرخ به يكي ازبچه ها گفت: برونگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرســيدم: مگه شــمارزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم ازاهالي خرمشــهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. براي اينكه مشكلي پيش نياد براي سنگر آن ها نگهبان گذاشتيم. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و نهم: گروه پیشرو آمــده بودم تهران، براي مرخصي. روز آخر که ميخواســتم برگردم برادرم را صــدا کردم. اوهميشــه به دنبال خلافکاري و لات بــازي بود. گفتم: تا کي ميخواي عمرت روتلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيســتي،دشمن داره شهراي ما رو ميگيره، ميدوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمي فكر كرد وگفت: من حرفي ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارهاروندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبي آمد و حســابي ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جداي از ما ميدانست، کنار در روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بودو حسابي ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود کــه دنبالم دويد وبا اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اين ها نميخوره کمي مکث کردمو گفتم: خب باشه،فعلا همون جا بنشين من الان مي يام. گفتم: خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم واز طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار درنشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد. کمي به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هردو درآغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقاي شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســيرزندگي او راعوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. ٭٭٭ شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشترمسئولين گروه هاهم نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمي صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با اســير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع) سفارش کرده اند که، با اســير رفتاراســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضي از رفقا فراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهاي شــاهرخ، خودش هم خندهاش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه هارفته بوديم شناســائي، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهار تاعراقي رو اســير گرفتيم. تو مسيربرگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من نشســتم وسط در واســراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتي به نيروهاي خودي رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اين ها اومده بودند ماروبکشن، ما فقط ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی ام: بشکه نيروهاي دشــمن هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. در يکي از شب هاي آبان ماه، نيروهاي دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعي را آغازميکند. نيروهاي ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار سامورائي انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عددبشکه دربين ســنگرهاي نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكاربايــد خاكريز مي زديم. ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود درمقربه خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد. بچه هاهم باوســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صداي لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صداي شليک است! دشــمن فكر كرده بودمــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کاربچه ها چند گلوله خمپاره و آرپي جي هم شليک کردند. چند نفرازبچه هاي گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهاي ما در حال پيشروي هســتند. هر چند سيد مجتبي از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. امــا در نهايت ناباوري صبح فردا خاكريز بزرگي از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كي زده شــده. تمام ســنگرهاي كه دشــمن براي حمله آماده كرده بود خالي بود. شاهرخ با نيروهايش براي پاکســازي حرکتکردند. دشمن مهمات زيادي را بر جاي گذاشته بود. من به همراه شاهرخ ودونفرديگربه سمتسنگرهاي دشمن رفتيم. جاده اي درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورمي كرديم. آرام ودر ســكوت كامل به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل سنگرآن سوي جاده يک افسر ديده بان عراقي به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســرعراقي بادوربين، سمت چــپ خودرا نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ماروبروي آنهادر اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم باآن چهره خشن وبا تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده باني دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولي بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد ســنگردشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روي زمين افتاده و غش کرده! ســربازعراقي هم دستانش را بالا گرفته واز ترس ميلرزيد. بالاي ســرديده بان رفتم. افسري حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم. ساعتي بعد ديگربچه هاي گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم. با بقيه بچه ها براي ادامه پاکســازي حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب براي شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat