eitaa logo
محله‌ امام موسی کاظم (ع)
667 دنبال‌کننده
729 عکس
156 ویدیو
12 فایل
اخبار ، فعالیت‌ها و برنامه‌های #محله اسلامی #پایگاه شهید شیرودی #مسجد امام موسی کاظم (ع) #هیأت نوجوانان حضرت زهرا (س)
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت بیست و سوم: کله پاچه مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيدا کني! گفتم: آخه آقا شــاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمي شه چه برسه به کله پاچه!؟ بالاخره با کمک يکي ازآشــپزها کله پاچه فراهم شــد. گذاشتم داخل يک قابلمــه، بعد هم بردم مقرّ شــاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشگذراني وخوردن کله پاچه دارند. اما شــاهرخ رفت ســراغ چهاراسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنهارا آوردوروي زمين نشــاند. يکي ازبچه هاي عرب راهم براي ترجمه آورد. بعد شروع به صحبت کرد: خبرداريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شــما اسير شد. اسراي عراقي باعلامت ســرتائيد کردند. بعد ادامه داد: شــما متجاوزيد. شــما به ايران حمله کرديد. ما هراسيري را بگيريم مي کشيم و مي خوريم!! مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما ســريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي ترســيده بودند و گريه مي کردند. مــن و چند نفرديگرازدورنگاه مي کرديم و مي خنديديم. شاهرخ بلافاصله‌به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اســرا آمد وگفت: فکرمي کنيد شــوخي مي کنــم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،مي فهميد؛زبان!! زبان خودش را هم بيرون آورد ونشانشــان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش! من وبچــه هاي ديگه مرده بوديم ازخنده ،براي همين رفتيم پشــت ســنگر. شــاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابي آنها را ترسانده بود. ســاعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اســيرعراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنها که افسربعثي بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. آخر شــب ديدم تنها در گوشهاي نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم : آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها،آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟! شــاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه ســکوت گفــت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشــته،دشــمن هم ازما نمي ترســه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشــمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرســتاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو از ما تحويل گرفتند. بعدهم اون هارو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيــم. اون ها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و چهارم: اسیر آخر شــب بود. شــاهرخ مرا صدا كردوگفت: امشب براي شناسائي مي ريم جاده ابوشــانك. در ميان نيروهاي دشمن به يكي از روستاها رسيديم. دو افسر عراقي داخل ســنگرنشســته بودند. يکدفعه ديدم سرنيزه اش را برداشت ورفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چيکار ميکني!! گفت: هيچي، فقط نگاه کن! مطمئن شــد كســي آن اطراف نيست. خوب به آنها نزديك شد. هردوي آنهارا به اسارت درآورد. كمي از روستادور شديم. شاهرخ گفت: اســير گرفتن بي فايده است. بايد اينها روبترسونيم. بعد چاقوئي برداشت. لاله گوش آنها را بريد و گذاشت کف دستشان و گفت: بريدخونتون!! مات ومبهوت به شــاهرخ نگاه ميکردم. برگشت به سمت من و گفت: اينها افسراي بعثي بودند. کار ديگه اي به ذهنم نرسيد! شب هاي بعد هم اين کار را تکرار کرد. اگرميديد اسير، فرمانده يا افسربعثي اســت قسمت نرم گوشــش را ميبريد ورهايشان ميکرد. اين کاراودشمن را عجيب به وحشت انداخته بود تا اينکه ازفرماندهي اعلام شــد: نيروهاي دشــمن ازيکي از روســتاهاعقب نشــيني هم کردند. قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسائي به آنجا برويم. معمولا شاهرخ بدون سلاح به شناسائي ميرفت و با سلاح برميگشت!! ســاعت شــش صبح و هواروشــن بود. کســي هم درآنجا نديديم. در حين شناســائي ودرميان خانه هاي مخروبه روســتا يک دستشــوئي بود که نيروهاي محلی قبلا با چوب و حلبي ساخته بودند. شاهرخ گفت: من نميتونم تحمل کنم. ميرم دستشوئي!! گفتم: اينجا خيلي خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشــت يک ديوارو ســنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه مي كردم. يکدفعه ديدم يک ســربازعراقي، اســلحه به دست به ســمت ما مي آيد. ازبيخيالي اوفهميدم که متوجه ما نشده. اومستقيم به محل دستشوئي نزديک ميشد. ميخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نميشد. كســي همراهش نبود. ازنگاه هاي متعجب اوفهميدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زياد شده بود. اگر شاهرخ بيرون بيايد؟ سربازعراقي به مقابل دستشوئي رسيد. با تعجب به اطراف نگاه كرد. يكدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فريادکشيد: وايسا!! سرباز عراقي ازترس اسلحه اش را انداخت وفرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش مي دويــد. از صداي اومن هم ترســيده بودم. رفتم واســلحه اش را برداشــتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت. سربازعراقي همينطورکه ناله والتماس مي کردميگفت: تو روخدامنو نخور!! قبلا كمي عربي بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چي داري ميگي؟! ًســربازعراقي آرام كه شد به شاهرخ اشــاره کردو گفت: فرماندهان ما مشــخصات اين آقا راداده اند. به همه ماهم گفته اند: اگر اســير او شويد شمارا ميخورد!! براي همين نيروهاي ما از اين منطقه و اين آقا ميترسند. خيلي خنديديم. شــاهرخ گفت: من اين همه دنبالت دويدم و خسته شــدم. اگه ميخواي نخورمت بايد منو تا سنگرنيروهامون کول کني! سربازعراقي هم شــاهرخ را کول کردو حرکت کرديم. چند قدم که رفتيم گفتم: شــاهرخ، گناه داره تو صد و ســي کيلو هســتي اين بيچاره الان ميميره. شــاهرخ هم پائين آمد وبعد از چند دقيقه به ســنگر نيروهاي خودي رسيديم و اسيررا تحويل داديم. شب بعد، سيد مجتبي همه فرماندهان گروه هاي زيرمجموعه فدائيان اسلام را جمع کردو گفت: براي گروه هاي خودتان، اســم انتخاب کنيد وبه نيرو هايتان کارت شناسائي بدهيد. شــيران درنده،عقابان آتشين، اينها نام گروه هاي چريکي بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشــت: آدمخوارها!! سيد پرســيد: اين چه اسميه؟! شاهرخ هم ماجراي كله پاچه واسيرعراقي را با خنده براي بچه ها تعريف کرد. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست پنجم: برادر با ســختي زيادرسيديم به ماهشــهر.ازآنجا با قايق به ســمت آبادان حرکت کرديم. بالاخره پس ازبيســت و چهار ســاعت رســيديم به مقصد. ســراغ هتل کاروانسرا را گرفتم. ديدن چهره شاهرخ خستگي سفر را برطرف کرد. دوستانش باورنمي کردند که من برادرش باشم. هيکل من کوچک و قد من کوتاه بود .برخلاف او. عصرهمان روزبه همراه چند رزمنده به روستاي سيدان وخطوط نبردرفتيم. در حال عبوراز کنار جاده بوديم. يکدفعه شــليک خمپاره هاي پنج تائي، معروف به خمسه خمسه آغاز شد. شاهرخ که من را امانت مادر مي دانست سريع فرياد زد: بخوابيد روي زمين؛بعد هم خودش را انداخت روي من! نيت او خيربود. اما ديگرنمي توانستم نفس بکشم. هرلحظه مرگ را احساس مي کردم. کم مانده بوداستخوان هايم خرد شود. با تلاش بسيار خودم را نجات دادم. گفتم: چکار مي کني؟ من داشتم زيرهيکل تو خفه مي شدم! شــاهرخ با تعجب نگاهم کرد. بعد آهســته گفت:ببخشــيد، من مي خواستم ترکش به تو نخوره. گفتم: آخه داداش تو نمي گي اين هيکل رو . دلم براش سوخت. ديگر چيزي نگفتم. کمي جلوتر مزارع کشاورزي بود که رها شده بود.شاهرخ شــروع کرد به چيدن گوجه فرنگي. بعدهم با ميله اي که زيراسلحه کلاش قرارداشــت گوجه ها را به سيخ کشيد وروي آتش گرفت. نان وگوجه پخته شام ما شد. خيلي خوشمزه بود. مي گفت: چشمانتان را ببنديد، فکر کنيد داريد کباب مي خوريد! وارد خط اول نبرد شديم. صداي سربازان عراقي را ازفاصله پانصد متري مي شنيديم. نيروهاي رزمنده خيلي راحت وآسوده بودند. اما من خيلي مي ترسيدم. روز اولي بود که به جبهه آمده بودم. شاهرخ به سنگرهاي ديگررفت. نيمه شب بود که برگشت. با ده تا کمپوت! با همان حالت هميشــگي گفت: بياييد بزنيد تو رگ! بچه ها مي گفتند اين ها را از سنگرعراقي ها آورده! صبــح زودبود که درگيري شــد. صداي تيراندازي زيادبود. شــليک توپ وخمپاره هم آغاز شد. يکي ازبچه ها توپ ۱۰۶ راآورد. درپشت سنگرمستقر شد. با شــليک اولين گلوله يکي از تانک هاي دشمن هدف قرارگرفت. شاهرخ که خيلي خوشحال بود، داد زد: َدمِت گرم. مادرش رو !! تا نگاهش به من افتاد، حرفش را قطع کرد. اعضاء گروه مثل خودش بودند. امــا بي ادبي بود جلوي برادر کوچکتر. ســريع جمله اش راعوضکرد: بارک االله، مادرش رو شوهردادي! يک موشــک ازبالاي سرمرد شــد وبه ســنگرعقبي اصابت کرد. ازيکي ازبچه ها پرســيدم: اين چي بود!؟ جواب داد: موشــک تاو( اين موشــک سيم هدايت شــونده دارد. با سيم ازراه دور کنترل مي شودتا به هدف اصابت کند. قدش نزديک به يک مترو قدرت بالائي دارد) بعد ادامه داد: ديروز شاهرخ اينجا بود،عراقي هاهم مرتب موشک تاو شليک مي کردند. شــاهرخ هم يک بيل دســتش گرفته بود. وقتي موشک شليک مي شد بيل رو مي زد وسيم کنترل موشک را منحرف مي کرد. اين کار خيلي دل و جرات مي خواد. ســرعت عمل بالاي اوباعث شد دو تا ازموشک هاکاملا منحرف بشه و به هدف اصابت نکنه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و ششم: ذوالفقاری راه هاي ورودي به آبادان، همگي يا ســقوط کــرده بود يا در محاصره کامل قرارداشــت. تنها منطقه مهمي که تدارکات نيرو ها ورفت وآمد از آن مســير انجام مي شد، منطقه اي در ضلع جنوبي آبادان و رودخانه بهمنشيربود. جزيره آبادان منطقه اي شــبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتربود که دو طرف آن را رودخانه هاي اروند و بهمنشير احاطه کرده بود. شــمال اين منطقه شهر آبادان وپالايشگاه وفرودگاه قرارداشت و جنوب آن بــه خليج فارس منتهي بود. منطقه كوي ذوالفقاري كه بيشــترين درگيري هادر اطراف آن صورت ميگرفت در جنوب شــهرقرارداشــت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالي اين منطقه بود. نيروهاي ژاندارمري ايران در ساحل اروند مستقر شــده بودند. در روي بهمنشير هم دوپل بزرگ قرارداشت كه به نام ايستگاه هفت وايستگاه دوازده مشهوربود. امنيت اين مناطق دراختيار سپاه آبادان بود. لشگرهفتاد وهفت خراسان نيزاز سوي ارتش دراين منطقه مستقر بود. نيروهاي عراقي پس از تصرف خرمشــهر به ســوي جنــوب آن يعني آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهاي اطراف آبادان، جاده آبادان- اهوازو ســپس جاده آبادان- ماهشهر را تصرف كردند. عراقي ها در روزهاي اول آبان خودشــان را به نزديك بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشيرو عبور از آن محاصره آبادان کامل ميشد. تنها مســيرعبوربه ســوي آبادان استفاده از بهمنشــيربود. نيروها با استفاده از قايق هاي بزرگ از طريق بهمنشيربه سوي ماهشهرميرفتند. ٭٭٭ نيروهاي ماهم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه دريکي از مناطق درگيري، خطي دفاعي رادرمقابل دشــمن تشــكيل دادند. بيشــترين دفاع مادرآن سوي بهمنشير، در حوالي جاده ابوشــانك و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير مي رسيد. بچه هاي ماهر شب به سوي دشمن شبيخون ميزدند وآسايش را ازآنها سلب كرده بودند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و هفتم: آدم خوار ها ســيد مجتبي هاشمي فرماندهي بســيار خوش برخوردبود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد ميشدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت ميکرد. ســيد با شــناختي که از شاهرخ داشــت. بيشــتر اين افرادرا به گروه اويعني آدمخوارها ميفرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده ميکرد. ٭٭٭ پدر وپسري باهم به جبه هآمده بودند. هردو، قبل ازانقلاب مشروب فروشي داشتند. روزهاي اول هيچ کس آنهاراقبول نداشت. آنهاهم هرکاري مي خواستند ميکردند. ســيد آنهارا به شــاهرخ معرفي کرد. بعد ازمدتي آنها بهرزمندگان شجاعي تبديل شدند. الگو گرفتن ازشاهرخ باعث شدکه آنها اهل نماز و... شوند. ٭٭٭ درآبادان شــخصي بود که به مجيد گاوي مشــهوربود. ميگفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکســتگي بود. هرجا ميرفت، يک کيف سامسونت پراز انواع کارد وچاقو همراهش بود. ميخواست باعراقي هابجنگد اما هيچکدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد. شــاهرخ هم درمقابل اين افراد مثل خودشــان رفتــار ميکرد. کمي به چهره مجيــد نگاه کرد. باهمان زبان عاميانه گفت: ببينم، ميگن يه روزي گنده لات آبادان بودي. ميگن خيلي هم جيگرداري،درســته!؟بعد مکثي کردو گفت: اما امشب معلوم ميشه، با هم ميريم جلو ببينم چيکاره اي! شــب ازمواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقي ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کردو گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسرعراقي روميکشي واســلحه اش رومي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري مي يارمت تو گروه خودم. مجيد يه چاقو ازتو کيفش برداشت وحرکت کرد. دو ساعت گذشت وخبري ازمجيد نشــد. به شــاهرخ گفتم: اين پســر دفعه اولش بود. نبايد ميفرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشــده بود که در تاريکي شــب احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد! پريد داخل ســنگرو گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کردوبا حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟ مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي و چيزي شبيه توپ را آورد جلو. در تاريکي شــب ســرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، ســربريده يک عراقي دردســتان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه ميکرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي مجيد که عصباني شــده بود گفت: به خدا سربازنبود، بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد. شــاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حســين کره اي،علي ترياکي و... هر کدامشــان ماجراهائي داشــتند، اما جالــب بود که همه اين نيروها مديريت شــاهرخ را قبول کــرده بودند وروي حرف او حرفي نمي زدند. ً مثلا علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود وبه زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد يکي ازاتاقهاي هتل را داروخانه کرديم وعلي مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛علي دکتر!! علي بعدها مواد را ترك كردوبه يكي ازرزمندگان خوب و شــجاع تبديل شد. علي درعمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد. شــخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشــهر شده بود. اوبعد ازمدتي با ســيد آشنا ميشود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت اوبا سيد به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد. ٭٭٭ در گروه پنجاه نفره ماهمه تيپ آدمي حضورداشتند، ازبچه هاي لات تهران و آبادان و... تاافراد تحصيل کرده اي مثلا اصغرشعله ور که فارغ التحصيل از آمريکا بود. از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان. اکثرنيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اســلام ميشدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شــاهرخ در مقر بود وبراي نمازجماعت ميرفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيدمجتبي امام جماعت مابود. دعاي توسل ودعاي کميل را ازحفظ براي ما ميخواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نميداد، ســيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه ميگرفت. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و هشتم: یاد گذشته دومين روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقربچه هادر هتل كاروانسرا بودم. پســركي حدود پانزده ســال هميشه همراه شــاهرخ بود. مثل فرزندي كه همواره با پدر است. تعجب من ازرفتار آنها وقتي بيشتر شد كه گفتند: اين پسر،رضا فرزند شاهرخ است!! اما من كه برادرش بودم خبرنداشتم. عصربود كه ديدم شاهرخ در گوشه اي تنها نشسته. رفتم ودر كنارش نشستم. بي مقدمه و با تعجب گفتم: اين آقا رضا پسر شماست!؟ خنديــد و گفــت: نه، مادرش اون روبه من ســپرده. گفته مثل پســر خودت مواظب رضا باش. گفتم: مادرش ديگه كيه؟! گفت: مهين، همون خانمي كه تو كاباره بود. آخرين باري كه براش خرجي بردم گفت: رضا خيلي دوست داره بره جبهه. من هم آوردمش اينجا! ماجراي مهين را مي دانستم. براي همين ديگر حرفي نزدم. چندنفري از رفقا آمدند و كنارما نشستند. صحبت ازگذشته وقبل از انقلاب شد. شاهرخ خيلي تو فكر رفته بود. بعد هم با آرامي گفت: مهربوني اوستا كريم رو ميبينيد! من يه زماني آخراي شب بارفقا ميرفتم ميدون شوش. جلوي كاميون ها رومي گرفتيم. اونهارو تهديد مي كرديم. ازشــون باج ســبيل و حق حســاب مــي گرفتيم. بعد مي رفتيم با اون پول هازهرمــاري مي خريديم ومي خورديم. زندگي ما توي لجن بود. اما خدا دست مارو گرفت. امام خميني روفرستاد تا ما رو آدم كنه. البته بعداً هر چي پول در آوردم به جاي اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از كميته وروزهاي اول انقلاب شــد. شــاهرخ گفت: گذشته من اينقدر خراب بود كه روزهاي اول توي كميته براي من مامور گذاشــته بودند! فكرمي كردند كه من نفوذي ساواكي ها هستم! همه ســاکت بودند وبه حرفهاي شاهرخ گوش مي کردند. بعد باهم حركت كرديم ورفتيم براي نمازجماعت. شــاهرخ به يكي ازبچه ها گفت: برونگهبان سنگر خواهرها رو عوض كن. با تعجب پرســيدم: مگه شــمارزمنده زن هم داريد؟! گفت: آره چند تا خانم ازاهالي خرمشــهر هستند كه با ما به آبادان آمدند. براي اينكه مشكلي پيش نياد براي سنگر آن ها نگهبان گذاشتيم. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت بیست و نهم: گروه پیشرو آمــده بودم تهران، براي مرخصي. روز آخر که ميخواســتم برگردم برادرم را صــدا کردم. اوهميشــه به دنبال خلافکاري و لات بــازي بود. گفتم: تا کي ميخواي عمرت روتلف کني، مگه تو جوان اين مملکت نيســتي،دشمن داره شهراي ما رو ميگيره، ميدوني چقدر از دختراي اين مملکت رو اسير گرفتند و بردند! برادرم همينطور گوش ميکرد. بعد كمي فكر كرد وگفت: من حرفي ندارم که بيام. اما شما مرتب نماز و دعا ميخونيد. من حال اين کارهاروندارم. گفتم: تو بيا اگه نخواستي نماز نخوان فردا با هم راه افتاديم. وقتي به آبادان رســيديم، رفتيم هتل کاروانســرا، سيد مجتبي آمد و حســابي ما را تحويل گرفت. برادرم کــه خودش را جداي از ما ميدانست، کنار در روي صندلي نشست. چند تا مجروح را ديده بودو حسابي ترسيده بود. من هم رفتم دنبال کارت براي برادرم، هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود کــه دنبالم دويد وبا اضطراب گفت: ببين من ميخوام برگردم تهرون، من گروه خونم به اين ها نميخوره کمي مکث کردمو گفتم: خب باشه،فعلا همون جا بنشين من الان مي يام. گفتم: خدايا خودت درســتش کن. کارت را گرفتم واز طبقه بالا به ســمت پائيــن آمدم. برادرم همچنان کنار درنشســته بود. آمــدم و کارت را تحويلش دادم. هنوز با هم حرفي نزده بوديم که شاهرخ و نيروهايش از در وارد شدند. يک لحظه نگاه برادرم به چهره شــاهرخ افتاد. کمي به صورت او خيره شد و با تعجب گفت: شاهرخ؟! شاهرخ هم گفت: حميد خودتي؟! هردو درآغوش هم قرار گرفتند. بعد هم به دنبال هم رفتند و شروع به صحبت کردند. ساعتي بعد برادرم خوشحال به سراغ من آمد و گفت: نگفته بودي شاهرخ هم اينجاســت. من قبل انقلاب از رفيقاي شاهرخ بودم. چقدر با هم دوست بوديم. هميشه با هم بوديم. دربند ميرفتيم و... تازه، چند تا ديگه از رفقاي قديمي هم تو گروه شاهرخ هستن. من ميخوام همينجا پيش اين بچه ها بمونم. رفاقت مجدد شــاهرخ با برادرم مســيرزندگي او راعوض کرد. برادرم اهل نماز شد. او به يکي از رزمندگان خوب جبهه تبديل شد. ٭٭٭ شــب بود که با شاهرخ به ديدن سيد مجتبي رفتيم. بيشترمسئولين گروه هاهم نشســته بودند. ســيد چند روز قبل اعلام کرده بود: برادر ضرغام معاون بنده در گروه فدائيان اسلام است. سيد قبل از شروع جلسه گفت: آقا شاهرخ، اگه امکان داره اسم گروهت رو عوض کن. اسم آدمخوارها برازنده شما و گروهت نيست! بعد از کمي صحبت، اســم گروه به پيشــرو تغيير يافت. سيد ادامه داد: رفقا، سعي کنيد با اســير رفتار خوبي داشته باشيد. مولاي ما اميرالمومنين(ع) سفارش کرده اند که، با اســير رفتاراســلامي داشــته باشيد. اما متاســفانه بعضي از رفقا فراموش ميکننــد. همه فهميدند منظور ســيد، کارهاي شــاهرخ، خودش هم خندهاش گرفت. سيد و بقيه بچه ها هم خنديدند. سيد با خنده زد سر شانه شاهرخ و گفت: خودت بگو ديشب چيکار کردي؟! شــاهرخ هم خنديد و گفت: بــا چند تا بچه هارفته بوديم شناســائي، بعد هم کمين گذاشــتيم و چهار تاعراقي رو اســير گرفتيم. تو مسيربرگشت، پاي من خورد به سنگ و حسابي درد گرفت. کمي جلوتر يه در آهني پيدا کرديم. من نشســتم وسط در واســراي عراقي چهار طرفش را بلند کردند. مثل پادشاه هاي قديم شده بوديم. نميدونيد چقدر حال ميداد! وقتي به نيروهاي خودي رســيديم ديدم سيد داره باعصبانيت نگاهم ميکنه، من هم سريع پياده شدم و گفتم: آقا سيد، اين ها اومده بودند ماروبکشن، ما فقط ازشون سواري گرفتيم. اما ديگه تکرار نميشه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی ام: بشکه نيروهاي دشــمن هر از چند گاهي به داخل مواضع ما پيشــروي ميکردند. ما هم تا آنجا که توان داشتيم با آنها مقابله ميکرديم. در يکي از شب هاي آبان ماه، نيروهاي دشــمن با تمام قوا آماده حمله شدند. سيد هر چقدر تلاش کرد که از ارتش ســلاح سنگين دريافت کند نتوانســت. همه مطمئن بودند که صبح فردا، دشــمن حمله وســيعي را آغازميکند. نيروهاي ما آماده باش کامل بودند، اما دشمن با تمام قوا آمده بود. شــب بود. همه در اين فکــر بودند که چه بايد کرد. ناگهان ســيد گفت: هر چي بشــکه خالي تو پالايشــگاه داريم، بياريد توي خــط. ميخواهيم يك كار سامورائي انجام بديم! با تعجب گفتم: بشكه؟! گفت: معطل نكن. سريع برو نيمه هاي شــب نزديک به دويســت عددبشکه دربين ســنگرهاي نزديک به دشمن توزيع شد. اما هيچکس نميدانست چرا! مــا بايد جلوي دشــمن را مي گرفتيم. بــراي اينكاربايــد خاكريز مي زديم. ســاعتي بعد حســين لودرچي با لودر موجود درمقربه خط آمد و مشغول زدن خاكريز شــد. بچه هاهم باوســايل مختلف مرتب به بشــکه ها ميکوبيدند. اين صداها باعث شــد كه صداي لودر به گوش دشــمن نرسد. هر کس هم ازدور صداها را ميشنيد يقين ميکرد که اينها صداي شليک است! دشــمن فكر كرده بودمــا قصد حمله داريم. همزمان بــا اين کاربچه ها چند گلوله خمپاره و آرپي جي هم شليک کردند. چند نفرازبچه هاي گروه شاهرخ هم فانوس روشن را به زير شكم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند! با اينکار دشمن تصور ميکرد که نيروهاي ما در حال پيشروي هســتند. هر چند سيد مجتبي از اين کار ناراحت شد و گفت: نبايد حيوانات را اذيت کرد. امــا در نهايت ناباوري صبح فردا خاكريز بزرگي از كنــار جاده تا ميدان تير كشــيده شده بود. دشمن گيج شــده بود. آنها نميدانستند كه اين خاكريز كي زده شــده. تمام ســنگرهاي كه دشــمن براي حمله آماده كرده بود خالي بود. شاهرخ با نيروهايش براي پاکســازي حرکتکردند. دشمن مهمات زيادي را بر جاي گذاشته بود. من به همراه شاهرخ ودونفرديگربه سمتسنگرهاي دشمن رفتيم. جاده اي درمقابــل ما بود. بايد ازعرض آن عبورمي كرديم. آرام ودر ســكوت كامل به جاده نزديک شديم. يکدفعه ديدم در داخل سنگرآن سوي جاده يک افسر ديده بان عراقي به همراه يک ســرباز نشســته اند. افســرعراقي بادوربين، سمت چــپ خودرا نــگاه ميکرد. آنها متوجه حضور ما نبودنــد. ماروبروي آنهادر اينطرف جاده بوديم. شــاهرخ به يکباره کارد خود را برداشــت! از جا بلند شد. بعد هم باآن چهره خشن وبا تمام قدرت فرياد زد: تكون نخور!! وبه سمت سنگر ديده باني دويد. از فرياد او من هم ترسيدم. ولي بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم. وارد ســنگردشمن شدم. با تعجب ديدم که افسر ديده بان روي زمين افتاده و غش کرده! ســربازعراقي هم دستانش را بالا گرفته واز ترس ميلرزيد. بالاي ســرديده بان رفتم. افسري حدود چهل سال بود. نبض اونميزد. سکته کرده و در دم مرده بود! دستان سرباز را بستم. ساعتي بعد ديگربچه هاي گروه رسيدند. اسير را تحويل داديــم. با بقيه بچه ها براي ادامه پاکســازي حرکت کرديم. ظهر،در کنار جاده بوديم که با وانت ناهار را آوردند. يک قابلمه بزرگ برنج بود. قاشق وبشــقاب نداشتيم. آب براي شستن دستمان هم نبود. با همان وضعيت ناهار خورديم و برگشتيم! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و یکم: دیدار یار بيست و چهارم آبان بود. مقام معظم رهبري که درآن زمان امام جمعه تهران بود به آبادان آمدند. بعد هم به جمع نيروهاي فدائيان اسلام تشريف آوردند. مســئولين ديگرهم قبلا براي بازديد آمده بودند. اما اين بار تفاوت داشــت. شــاهرخ همه بچه هارا جمع کــرد وبه ديدن آقا آمد. فيلم ديدار ايشــان هنوز موجوداســت. همه گرد وجود ايشــان حلقه زده بودند. صحبت هاي ايشان قوت قلبي براي تمام بچه ها بود. ٭٭٭ مدتي بعد آيت االله خلخالي که پشــتيباني گروه را انجام ميداد به آبادان آمد. همان روز شاهرخ به حمام رفت بود. پس ازمدتها بالاخره لباسهايش را شست! هيچ لباســي که به اندازه شاهرخ باشد نداشتيم. به ناچار لباس هايش را پهن کرد. فقط لباس زيرپوشيد ويک پتو دور خودش گرفت. باعجله به محل سخنراني آقاي خلخالي آمد. ايشــان در گوشــه اي روي يك سكو ايســتاده بود وهمه بچه ها در اطراف اوبودند. وســط صحبت ها، شاهرخ دوان دوان رســيد و از پشت جمعيت سرک ميکشيد. قد اويک سرو گردن از همه بلندتر بود. آقاي خلخالي صحبت هايش را قطع کرد وبا تعجب گفت: ببينم، اين آقا کيه؟! بچه ها کنار رفتند. شاهرخ با آن پتوئي که دورش گرفته بود خنديد و جلو آمد. آقــاي خلخالي قد وهيــکل او را برانداز کرد و گفت: بــاور كنيد من ديدم ايشــان با اين هيبت ازدور مي دود ترســيدم. ماشاءاالله عجب قد وهيکلي! خدا شما رزمنده ها را حفظ كند. شب،بچه ها اين ماجرا را براي هم تعريف مي کردندو مي گفتند: قاچاقچي هاي بزرگ ازآقاي خلخالي ميترسند. آقاي خلخالي هم از شاهرخ ترسيده!! بعد به شوخي ميگفتند: براي ترساندن آقاي خلخالي بايد چهره شاهرخ رانشانش بدهيم! ٭٭٭ شــهيد رجائي نخســت وزيرمحبوب، ســيد احمد آقا فرزنــد حضرت امام، شــهيدان مظلوم دکتربهشتي و شهيد چمران نيز بازديدهائي را از گروه فدائيان اسلام داشتند. هر کدام به نوعي از زحمات بچه هاو شخص سيد مجتبي هاشمي تشكر كردند. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و سوم: جایزه درآبــادان بــودم. به ديدن دوســتم دريكي ازمقرها رفتم. کار اوبه دســت آوردن اخبــارمهــم از راديو تلويزيــون عراق بود. اين خبرها راهم به ســيد و فرمانده ها ميداد. تا مرا ديد گفت: يازده هزار دينار چقدر ميشــه!؟با تعجب گفتم: نميدونم، چطور مگه!؟ گفــت: الان عراقي ها درمورد شــاهرخ صحبت ميکردنــد! با تعجب گفتم: شاهرخ خودمون! فرمانده گروه پيشرو؟! گفــت: آره حســابي هم بهش فحش دادنــد. انگار خيلي ازش ترســيده اند. گوينده عراقي ميگفت: اين آدم شبيه غول ميمونه. اون آدمخواره هر کي سر اين جلاد رو بياره يازده هزار دينار جايزه ميگيره!! دوســتم ادامه داد: تو خرمشهر که بوديم براي ســر شهيد شيخ شريف جايزه گذاشته بودند. حالا هم براي شاهرخ، بهش بگو بيشتر مراقب باشه. صحبت دوستم كه تمام شد گفتم: راستي پاشو بريم پيش سيد، امشب عروسي داريم! چشماش ازتعجب گرد شده بود. با تعجب گفت: عروسي، اون هم توي آبادان محاصره شده!؟ گفتم: آره يکي ازدخترهائي که توي خرمشــهر همه خانوادهاش رو ازدست داده و در آشــپزخانه، به همراه ديگر زنان براي رزمندگان غذا درست ميکنه، قــراره با يکي ازبچه هاي گروه مــا به نام علي توپولف ازدواج کنه. پدر ومادر علي با سختي از تهران آمده اند و امشب مراسم عروسي داريم. سوار شديم و رفتيم سمت هتل کاروانسرا، توي راه گفتم: اين آقا سيد مجتبي خيلي آدم بزرگيه. هرکســي با هراخلاق ورفتار که باشه جذب ايشون ميشه. سيد فقط حرف نمي زنه بلكه باعمل بچه ها رو به كاردرست دعوت مي كنه. مثلا درمورد نمازجمعه خودش هميشــه تو نمازجمعه آبادان شــركت مي كنه. يك بارهم براي ما گفت: امام صادق(ع) فرموده اند: قدمي كه به سوي نمازجمعه برداشته مي شود. خدا آتش را براو حرام مي كند. براي همين تاثير كلام ايشان بسيار بالاست. بعد گفتم: ميدوني تو گروه فدائيان اسلام چند نفراقليت مذهبي داريم. با تعجب گفت: جدي ميگي!؟ گفتم: يکي ازبچه ها به اســم ارسلان هســت كه امشب مي بينيش ازمسيحي هــاي تهرانه كــه داوطلب آمده جبهــه بعد ازمدتي هم به خاطــربرخوردهاي ســيد مسلمان شــد. چند نفرهم زرتشتي در گروه ماهســتند. ما توي جنگ به فرماندهاني مثل سيد مجتبي خيلي احتياج داريم. بعد ادامه دادم: وضع مالي سيد خيلــي خوب بــوده اما به خاطرتامين هزينه هاي جنگ و گروه فدائيان اســلام مجبور شده چند تا از مغازه هاش رو بفروشه! بعد گفتم: ســيد با اخلاق اســلامي خودش بيشــترين تاثير رو در شــخصيت شــاهرخ وبچه هاي گروه پيشروداشته. هميشــه هم براي ما صحبت مي كنه و بچه ها رو نصيحت مي كنه. ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و دوم: آمبولانس توي خط بودم. سيد تماس گرفت و پرسيد: شاهرخ هست؟ گفتم: نه ســيد ادامه داد: ده نفر نيروي جديد ازتهران آمده . فرســتادم پيش شما، الان ميرسند. در مورد نحوه نبرد و ديگر مسائل اينها را توجيه کن. چنــد دقيقه بعد رســيدند. يك ســاعتي برايشــان صحبت کــردم و در مورد کارهايمان توضيح دادم. بعد گفتم لباســهاي شما رنگي است. اولين کاري که ميکنيد اين است که لباس خاکي بپوشيد تا دشمن شما را تشخيص ندهد. بعد هم کمي صحبت کردم و رفتم داخل سنگر چند دقيقه بعد يکي ازبچه ها آمدوگفت: ببين اين نيروهاي جديد چيکارميکنن! آمدم بيرون،همه آن ده نفروســط دشت و جلوي ديد دشمن، ايستاده بودند. يک بيل راهم درزمين فرو کرده بودند. بعد هر کدام چاقوي خودش رادست گرفته بود و به سمت دسته بيل پرت ميکرد! جاي شاهرخ خالي بود. زبان اين افراد را خوب مي فهميد. مي دانست چطور برخورد كند. از اينها بدتر راهم آدم كرده بود. مسابقه راه انداخته بودند. هر چه داد زدم بيائيد تو سنگر، الان شماروميزنن، بي فايده بود. با ســيد تماس گرفتم و ماجرا را گفتم. در جواب گفت: توي اينها يکي هست که همه ازاو حساب مي برن، گنده لات اين هاست، قد وهيکلش از همه درشت تره، صداش کن بياد پشت گوشي. رفتــم و صدايش کردم. خيلي بي تفاوت گفت: ما فعلا کارداريم. بايد روي اينهارو كم كنم! به آقا سيد بگو اگه ميخواد خودش بياد اينجا. نميدانستم چه کار کنم. هر کاري کردم نتوانستم آنها را به داخل سنگر بياورم. يک دفعه صداي ســوت خمپاره آمــد. محل انفجار دورتر از مــا بود اما يک ترکش ريز به شــکم همان آقا اصابت کرد. با فرياد من، همه آنها ترســيدند و رفتند داخل سنگر، با خودم گفتم: بايد اين آقا رو بفرستيم عقب. به يکي از بچه ها گفتم: برو سريع از پشت سنگرآمبولانس رو بيار آمبولانس قبلاخراب شده بود اما قابل استفاده بود. هر چه آن آقا ميگفت: بابا من حالم خوبه،هيچي نيست. امامن ميگفتم تو مجروح شدي بايد بري بيمارستان! روي آهــن کف آمبولانــس خوابيد. من ويک نفر ديگــر ازبچه ها کنارش نشســتيم. ماشــين حرکت کرد. چند دقيقه بعد يكدفعه داد زد: آي، کمرم داره ميســوزه، ميخوام پياده شــم. اما ما دونفربراي اينکه فرار نکند محکم او را گرفته بوديم. نميگذاشتيم از جا بلند شود. من در جوابش گفتم: اين درد تو به خاطر ترکشه، الان داره ميره سمت نخاع، ً اصلا تکون نخور! اون بيچاره هم ترســيد و حرفي نــزد. چند دقيقه بعد،داخل ماشين بوي گوشت سوخته پيچيد! راننده گفت: رسيديم جلوي بيمارستان جــوان يکدفعه از جا پريد ورفت بيــرون. با تعجب ديدم روي کمرش چهار ســوراخ ايجاد شده وغرق خون است. به کف ماشين که نگاه کردم ديدم لوله اگزوز به کف پوسيده ماشين چسبيده و هر چهار پيچ آن خوني است! به راننده گفتم: تا اين بابا برنگشته سريع فرار کن!! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat
قسمت سی و چهارم: دعا براي دريافت آذوقه رفتم اهواز. رســيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هســتند. لحظاتي بعد درب ساختمان باز شد. دكتر چمران به همراه اعضاي جلســه بيرون آمدند. ســيد مجتبي هاشــمي و شاهرخ وبــرادر ارومي( ازمعاونين ســيد بود كه در حمله به حجاج در ســال ۶۶ به شهادت رسيد) پشت سر دكتر بودند. جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم ازقبل مي شناختم. يكي ازرفقا من را به شاهرخ معرفي كردو گفت: آقا سيد ازبچه هاي محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم. كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت: ســيد ما تو ذوالفقاري هســتيم. وقت كردي يه سربه ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دبحردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال مي شــيم. گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام. چند روزبعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامي از دور به ســمت ما مي آمد. كاملا در تيررس بود. خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما رسيد. با تعجب ديدم شاهرخ با چند نفر از دوستانش آمده. خيلي خوشحال شدم. بعدازكمي صحبت كردن مرا ازبچه هاجدا كرد وگفت: سيد يه خواهشي از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چيشده!! هرچي بخواي نوكرتم. سريع رديف ميكنم. كمــي مكث كــرد وبا صدائي بغض آلــود گفت: مي خوام بــرام دعا كني. تعجب من بيشــتر شد. منتظر هر حرفي بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدي مادر شــما حضرت زهراست(س)! خدا دعاي شمارو زود ترقبول مي كنه. دعا كن من عاقبت به خيربشم! كمي نگاهش كردم و گفتم: شــما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت به خير شــدي! گفت: نه ســيد جون. خيلي ها مي يان اينجا وهيچ تغييري نمي كنند. خدا بايد دســت ماروبگيره. بعد مكثي كرد وادامه داد: براي من عاقبت به خيري اينه كه شــهيد بشــم. من مي ترسم كه شــهادت رو از دست بدم. شما حتماً براي من دعا كن. ٭٭٭ ايســتاده بودم كنار سنگر و دور شدن جيپ شــاهرخ را نگاه مي كردم. واقعاً نفس مســيحائي امام با او چه كرده بود. آن شاهرخي كه من مي شناختم كجاو اين سردار رشيد اسلام كجا! ویژه مسابقه👈👈👇 @asabeghoon_shahadat