#یا_زهرا
صدای پای آب
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
یک گروهان از گردان یا زهرا به ما ملحق شد.با شوق به سمت آنها رفتم.
حال خودم را نمیفهمیدم.
باخوشحالی سراغ آب را گرفتم. گفتم: دبه های آب کجاست!؟ يكي از
فرماندهان با تعجب گفت: دبه آب!؟
بعد ادامه داد: ما خودمان را هم به سختی تا اینجا رساندیم. قمقمه آب بچه های
ما هم خالی شده! بعد مسیرش را عوض کرد و رفت!
باتعجب به او نگاه میکردم. خستگی این مدت روی دوشم نشست. نگاهی به
سنگر انداختم. بچههای مجروح همگی منتظر آب بودند. نشستم روی زمین.
بی اختیار قطرات اشک از چشمم جاری شد. به یاد کربلا افتادم. در دل فقط
میگفتم: یا حسین
چقدر سخت بود اشتیاق اهل حرم! آنها که منتظر آب بودند. اما امیدشان ناامید شد!
رفتم به سمت سنگر. همه مجروحین سراغ آب را میگرفتند. گفتم: دیگه
حرف آب نزنید. آبی در کار نیست!
نگاههای بهتزده و متعجب بچهها را فراموش نمیکنم. توان تحمل آن صحنهها
را نداشتم. بیاختیار از سنگر بیرون آمدم.
فرصتی برای حمله به دشمن نبود. گردان دیر رسید. قبل از روشن شدن هوا
تعدادی از مجروحین از منطقه تخلیه شدند. با تالش برادر قربانی به هر مجروح به
َ اندازه یک در قمقمه آب رسید!
٭٭٭
آفتاب روز دوشنبه بالا آمد. دشمن با تمام قوا آماده حمله مجدد بود. ساعتی بعد
شلیک خمپارهها آغاز شد.
دیگرکسی برای مقاومت روی تپه حضور نداشت! همه یا شهید شده بودند
یامجروح. این تپه به خون بهترین عزیزان ما آغشته بود. براي در امان ماندن از
تركشها سریع خودم را به داخل یک سنگر كشاندم.
چند نفر مجروح در انتهای سنگر بودند. هنوز چندلحظهای نگذشته بود که یک
گلوله خمپاره روی سنگر خورد! بدن یکی از مجروحین متالشی شد. از حرارت و
آتش بوجود آمده موها و ریشهای من سوخت!
خواستم از سنگر بیرون بیایم. گلوله دیگری جلوی سنگر خورد. چند ترکش
ریز به من اصابت کرد.
به داخل سنگر دیگری رفتم. سه نفر از بچهها آنجا بودند. آن ً ها قبال ارتشی بودند
ولی به صورت بسیجی همراه گردان ما آمده بودند.
یکی از آنها ترکش به سرش خورده بود. دیگری به پهلویش و آن یکی هم در
حال شهادت بود. آنها هم آب میخواستند. من هم شرمنده!
تا عصر همين وضع بود. عصر دوباره آتش دشمن سنگین شد. با انفجار هر
گلوله خمپاره ناله عدهای بلند میشد و ناله عدهای خاموش!
آقای قربانی را دیدم. گفت: صبرکنید هوا که تاریک شد برمیگردیم! بعد هم
خودش تعدادی از مجروحین را برای رفتن آماده کرد.
لحظات غروب بود. هیچ صدایی نمیآمد. با سختی از سنگر بیرون آمدم. تعداد
زیادی از سربازان عراقی از باالی ارتفاع به سمت ما حركت كردند! به اطراف نگاه
كردم برادر صفاتاج فرمانده گردان يازهرا3 در ميان مجروحين بود.
برادر برهاني هم به خيل شهدا پيوسته بود. توان راه رفتن نداشتم. به حالت
چهاردست وپا شروع به حرکت کردم!
از کل گردان چند نفري بيشتر سالم نبودند! همه شروع به دویدن کردند. به یکی
از بچهها که لباس سپاه به تن داشت گفتم: لباست را در بیار، اگه اسیر بشی اذیتت
میکنند. من هم لنگان لنگان به دنبال آنها رفتم.
کمی جلوتر برگشتم و برای آخرین بار به تپه نگاه کردم. تقریبًا همه جای تپه را
خون گرفته بود. تپهای که بعدها به نام شهید برهانی نام گرفت. هنوز از داخل برخی
سنگرها صدای ناله میآمد!
کمی آن سوتر سنگری خراب شده بود. بدن یکی از پیرمردهای گردان زیر
آوار مانده بود. فقط سر او بیرون بود. پیرمرد زنده بود و من را نگاه میکرد. باتعجب
نگاهش کردم. عراقیها با من کمتر از صد متر فاصله داشتند. پیرمرد گفت: داری
میری!؟
گفتم: کاری دیگه نمیتونم بکنم! گفت: به امان خدا، سریعتر برو!
هیچ لحظهای در زندگی برای من سختتر از آن موقع نبود.
فاصله عراقیها خیلی کم شد. گلولههای آنها دقیق به اطراف ما اصابت
میکرد. شروع کردم به خواندن وجعلنا...
خودم را به سختی روی زمین می ّ کشاندم. رسیدم به باالی دره. باید حدود صد
متر را پایین میرفتم. دیگر رفقا زودتر از من رفته بودند.
عراقیها خیلی نزدیک شدند. حتی صدای آنها را میشنیدم! یکی یکی مجروحها را تیر خالصی میزدند! تصمیم خودم را گرفتم. به سمت دره غلتیدم و پایین رفتم!
بدنم مرتب به سنگها میخورد. گاهی مواقع از روی زمین بلند میشدم و چند متر پایینتر محکم به زمین میخوردم. اما باالخره به پایین رسیدم. ديگر حال تکان خوردن نداشتم. تمام لباسهایم پاره شده بود.
دوست داشتم همانجا میخوابیدم. گفتم: حتمًا اینجا شهید میشوم. استخوانهایم خیلی درد میکرد. آنقدر که تشنگی را فراموش کردم.
کردم و به حالت هوا تاریک شده بود. همانجا دستم را روی خاک زدم. تیمم کردم
خوابيده نماز خواندم. یکدفعه صدای بچهها را شنیدم. همان بچههایی بودند که زودتر ازمن برگشتند.آنها را صدا زدم.با هم راه را ادامه دادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که دوباره صدای عراقیها آمد.آنها به دنبال ما
@asabeghoon_shahadat
یاصاحب الزمان(عج)
نوار مصاحبه شهید تورجی
وخاطرات دوستان
ساعت چهارصبح بود.روز سهشنبه.باصدای یک انفجار از خواب پریدم. بقیه بچهها هم از خواب پریدند. بالای تپه را نگاه کردم. دو افسر عراقی ایستاده بودند.متوجه ما نشده بودند. آنها بلندبلند حرف میزدند.هوا هنوز روشن نشده بود. ما هیچ سالحی نداشتیم. سریع مخفی شدیم. بعد با
بچهها حرکت کردیم. یک ارتفاع بلند درمنطقه وجود داشت. ما کار را از آنجاشروع کرده بودیم.
من برای اینکه مسیر را گم نکنیم آنجا را نشان گذاشته بودم. در مسیر آب و از کنار رودخانه یک ساعت راه رفتیم. دیگر از عراقیها و صدای شلیکهایشان خبری نبود. هوا در حال روشن شدن بود. نماز صبح را همانجا خواندیم.
بسیجی نابینا همراهمان بود. با کمک رفقا تا اینجا آمده بود. او بعد از نماز به کنار آب رفت. پوتینهایش را در آورد.بعد پاهایش را داخل آب گذاشت. از شدت گرسنگی میلرزید. بعد هم همانجا ُبرد. بچهها پرسیدند: حاال چه کار کنیم. به کدام سمت برویم؟!خوابش
نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند نبود! بچهها باتعجب به من نگاه میکردند. کمی مکث کردم و گفتم: راه را گم کردیم!
با یکی از بچهها رفتيم بالای تپه. هیچ اثری از آن ارتفاع بلند دیده نمیشد.
دوباره خوب به اطراف نگاه کردم. شاید نشانهای پیدا کنم. اما به جز صداهای
انفجار که لحظه به لحظه نزدیکتر میشد چیز دیگری نبود. آمدیم پایین. راه را گم کرده بودیم. همه ابزارهای مادی از کار افتاده بود! دیگر هیچ امیدی نداشتیم. بچهها مضطرب به سمت من آمدند. پرسیدند: تورجی راه رو
پیدا کردی!؟کمی نگاهشان کردم. چیزی نگفتم. اما گویی کسی در درونم حرف میزد.
کسی که راه درست را نشان میداد. گفتم: بچهها فقط یک راه وجود دارد! همه نگاهها به من بود. بعد ادامه دادم: ما یک امام غایب داریم. ایشان فرموده اند:
در سختترین شرایط به داد شما میرسم.
فقط باید از همه جا قطع امید کنیم. با خلوص کامل حضرت رو صدا بزنیم. مطمئن
باشید یا خود آقا تشریف میآورند یا یکی از یارانشان را میفرستند. شک نکنید.
بعد مکثی کردم و گفتم: الان هر کسی به سمتی حرکت کند. همه فریاد بزنیم: یاصاحب الزمان (عج) ادرکنی. بیشتر بچهها حرکت کردند. همه اشک میریختند. از عمق جان موالیشان را صدا میزدند.
رفتم به سراغ بسیجی نابینا. آماده حرکت شدیم. دیدم بنده خدا پوتینهایش را برده. در آورده. و داخل آب گذاشته. آب هم آنها را به زمین سنگالخ بود. با سختی به همراه مجروح نابینا حرکت کردیم. مسیر آب را ادامه دادیم.
ما هم از عمق جان آقا را صدا میزدیم. ساعتی گذشت. دوباره به هم رسیدیم.
کنار آب نشستیم.بچهها با حالت خاصی به من نگاه میکردند. نمیدانستم چه بگویم. یکدفعه دیدم از دور چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما میآیند! آنها از لابه لای درختان به ما نزدیک میشدند!
ما سریع در پشت درختان و صخرهها مخفی شدیم. دیگر نه راه پس داشتیم نه راه پیش!دقایقی بعد سرم را کمی بالا آوردم. خوب به چهره آنها خیره شدم. اخمهایم باز شد. خوشحال شدم. آنها را میشناختم.
برادر نوروزی از فرماندهان گردان یازهرا3 به همراه چند نفر از نیروهایش بود. با خوشحالی از جا بلند شدم. فریاد زدم و صدایشان کردم.همه از جا بلند شدیم. آنها هم با خوشحالی به سمت ما آمدند.گفتم: بچهها دیدید! دیدید امام زمان(عج)ما رو تنها نگذاشت. لحظاتی بعد با چشمانی اشکبار در آغوش هم بودیم.
با هم حرکت کردیم. تعدادی دیگر از بچهها آمدند و به ما کمک کردند. یک گروهان از گردان در آنجا مستقر بود.
ُدل پوتین و خون تازه آنها به طور اتفاقی پوتینهای روی آب را میبینند. از روی آن میفهمند که هنوز نیروهای ما در اینجا هستند.
بعد به دنبال ما میآیند. اما ناامید میشوند و برمیگردند. لحظاتی بعد فریادهای
یاصاحب الزمان(عج)را میشنوند. بعد به دنبال صدا میآیند و ما را پیدا میکنند. اما بنده این را فقط عنایت آقا امام زمان(عج) میدانم.
بچههای گردان از دیدن ما تعجب کردند. همه ما زخمی بودیم. با لباسهایی پاره و خونی. با پیوستن به نیروها کمی غذاخوردیم. آن هم بعد از چهار روز! بعد
با هم به سمت عقب حرکت کردیم.آنها هم راه را گم کرده بودند. در یکی از روستاها با کمک مردم محلی راه را پیدا کردیم. کمی هم غذا از آنها گرفتیم. وقتی به مرز رسیدیم با هلیکوپتر به عقب رفتیم.عملیات والفجر2 برای ما به پایان رسید.هر چند در محور ما مشکل بوجود آمد.درمحور ما سرداری نظیر حجت الاسلام مصطفی ردانیپور فرمانده آسمانی و اسطوره بچههای اصفهان و فرمانده سپاه صاحبالزمان(عج)به خدا رسید.ايشان درمرحله بعدي عمليات بچههارا به عقب فرستاد.بعدهم تنهای تنها باخدا همراه شد.ماندتابچهها به عقب بروند.اومیخواست گمنام بماند و اینگونه شد.امادرمحورهای دیگر کار باموفقیت همراه بود.دشمن با تلفات سنگین مجبوربه عقب نشینی شده بود.به هرحال مارابه عقب بردند.مدتی دربیمارستان بودم،یک ماه بعد مرخص شدم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
کانی مانگا
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
از بیمارستان مرخص شدم. یک روز در اصفهان بودم. اما طاقت ماندن نداشتم.
دوباره راهی شدم. رسیدم به دارخوئین. در آنجا به گردان امیرالمؤمنین رفتم.فراموش نمیکنم. ما چه روزها و شبهایی را در این شهرک سپری کردیم. یادشهید هدایت و دیگر رفقا به خير.
برادر خسروی فرمانده گردان بود. به سراغ من آمد. میخواست در گردان مسئولیت قبول کنم. اما قبول نکردم.
هر روز برنامههای آموزشی داشتیم. تا اينكه روز موعود فرا رسید. حرکت نیروها به سمت منطقه غرب آغاز شد.
اردوگاهی در منطقه غرب بود به نام اردوگاه لوله! البته اسمش چیز دیگری بود.
اما آنقدر لوله در اطرافش بود که به اردوگاه لوله معروف شده بود. اردوگاه در حوالی سد وحدت قرار داشت. در منطقه كردستان.
ایام محرم آنجا بودیم. با بچههای گردان دسته عزاداری راه انداختیم. روز
عاشورا همه گردان ّ ها حرکت کردند و به سمت سد آمدند.
عزاداری باشکوهی در آنجا برقرار شد. بعد هم نمازجماعت. حاج حسین خرازی هم شده بود مکبر.
آخرین روزهای مهر سال 62 بود. خبر شروع عملیات همه جا پیچید. نیروها
آماده شدند. گردان امیرالمؤمنین 7 خیلی سریع به سمت منطقه پنجوین حرکت
کرد. ما گروهان اولی بودیم که باید به سمت دشمن میرفت.
غروب بود که برادر چنگانی)معاون گردان( برای ما صحبت کرد. ایشان تأکید
داشت تا میتوانید درگیر نشوید! باید سریع به سمت محور مشخص شده در منطقه
پنجوین حرکت کنید. دیر رسیدن شما به قیمت از بین رفتن کل عملیات است.
قرار شد در صورت درگیری، گروهان ما دشمن را مشغول کند تا بقیه گروهانها
جلو بروند.
با تاریک شدن هوا حرکت گروهانها شروع شد. ما جلوتر از بقیه بوديم. برادر
خسروی، من و چند نفر دیگر را از ستون خارج کرد. گفت: شما جلوتر بروید. در
صورت درگیری سریع باید راه را برای بچهها باز کنید.
در راه در جایی استراحت کردیم. درست در کنار سنگرهای دشمن. جوانی در
کنار من بود. اسلحه آرپیجی را از ضامن خارج کرد و مسلح نمود. آهسته گفتم:
چه میکنی!؟ خیلی خطرناکه! هر لحظه ممکنه شلیک بشه.
گفت: محض احتیاط است. با عصبانیت به او نگاه میکردم. بارها چوب
کارهای این قبیل افراد را خورده بودیم.
برادر چنگانی دستور حرکت را صادر کرد. همه از جا بلند شدند و حرکت
کردیم. ما چند نفر هم جلوتر از بقیه.
ستون چند قدمی نرفته بود. یکدفعه تیربار دشمن از فاصله نزدیک بچهها را به
رگبار بست. چند نفر غرق خون روی زمین افتادند.
با شلیک آرپیجی سنگر تیربار خیلی سریع منهدم شد. برگشتم به سمت عقب.
کسی که با شجاعت سنگر دشمن را زد همان جوان آرپیجیزن بود!
به حرکتمان ادامه دادیم. از اینکه زود قضاوت کردم ناراحت بودم. یک
تیربار دیگر ستون را به رگبار گرفت. سریع روی زمین خوابیدیم. گلولههای
روشن)رسام( را میدیدم که از باالی سرم میگذشتند. یکدفعه حرکت گلولهها
به سمت پایین آمد.
گلولهای آمد و مستقیم به گردن من خورد! دستم را روی گردنم گذاشتم. بلند
داد زدم و گفتم: اشهدان الاله اال اهلل و...
شلیک آرپیجی بعدی دومین سنگر تیربار را منهدم کرد. جوان آرپی جی زن
آمد باالی سرم.
پرسید: طوری شده!؟ گفتم: تیر خورد تو گردنم. خندید و گفت: پاشو بابا! من
پشت سرت بودم. تیر خورد تو سنگ. یه تیکه از سنگ هم کنده شد و کمانه کرد
و خورد توی گردنت.
بلند شدم و نشستم. باز هم دست زدم به گردنم. هیچ خونی نمیآمد! حسابی
ضایع شدم. خندهام گرفته بود.
به حرکتمان ادامه دادیم. گروهان ما کمی جلوتر درگیر شد. بقیه گروهانها
حرکت کردند و رفتند.
درگیری شدید بود. اما تا قبل از طلوع آفتاب به پایان رسید. بقيهي گروهانها به
ارتفاعات رسیدند. تمام مناطقی که به گردان ما سپرده شده بودآزاد شد.
روز بعد به همراه بچهها در آنجا مانديم. باتثبیت منطقه گردانهای ارتش به آنجا
آمدند. ما هم برای ادامه کار به سمت کانیمانگا حرکت کردیم.
٭٭٭
ما به سمت ارتفاع 1900 کانیمانگا میرفتیم. از داخل دشت به سوی رودخانه
شیلر در حرکت بودیم
هواپیماهای عراقی مرتب مسیر حرکت ما را بمباران میکردند. به محض دیدن
هواپیما به داخل شیار میرفتیم. با رفتن آن به حرکتمان ادامه میدادیم.
کمی جلوتر مسیر خطرناکتر شد. هیچ شیار یا جان پناهی در دشت وجود
نداشت. یکدفعه یکی از هواپیماهای دشمن در آسمان ظاهر شد. ارتفاعش را کم
کرد.
آماده حمله به ستون ما بود. هیچ کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. بچهها در
دشت پراکنده شدند. همه خوابیدند روی زمین.
اما یکدفعه هواپیما دور زد و با سرعت برگشت. باتعجب نگاهش میکردیم.
بالفاصله دیدم یک جنگنده ایرانی در تعقیب اوست.
لحظاتی بعد صدای انفجار آمد. جنگنده ایرانی با شجاعت بازگشت. الشه
سوخته هواپیمای عراقی روی زمین افتاد. بچهها از خوشحالی تکبیر میگفتند.
کمی جلوتر به رودخانه رسیدیم.
نيمه ُ شب با کمک چند راهنما
ی کرد محلی به حرکت ادامه داديم. در سکوت
کامل از میان کوههای بلند عبور کردیم.
سنگرهای دشمن را در باالی ارتفاعات میدیدیم. چراغهای داخل سنگرها
ّ روشن بود. ما با عبور از دره به ارتفاع مورد نظر رسیدیم.
از ارتفاع باال رفتیم. با حمله موفق بچهها ارتفاع سقوط کرد. سنگرهای دشمن
در کوههای مجاور هم تخلیه شد.
ما با یاری خدا برفراز بلندترین ارتفاع کانی مانگا مستقر شدیم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
جمکران
سردار علی مسجدیان
)فرمانده وقت گردان امام حسن»ع«(
اولین روزهای سال 1363 بود. نشسته بودم داخل چادر فرماندهی، جوان
خوش سیمایی وارد شد. سالم کرد و گفت: آقای مسجدیان نیرو نمیخوای!؟
گفتم: تا ببینم کی باشه!
گفت: محمدتورجی، گفتم: این محمدآقا کی هست. لبخندی زد و گفت:
خودم هستم. نگاهی به او کردم و گفتم: چیکار بلدی؟
گفت: بعضی وقتها میخونم. گفتم: اشکالی نداره، همین االن بخون!
همانجا نشست وکمی مداحی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم
زیبا بود. اشعاری در مورد حضرت زهرا3 خواند.
علت حضورش را در این گردان سؤال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی مسائل
سیاسی از گردان قبلی خارج شده.
کمی که با او صحبت کردم فهمیدم نیروی پخته و فهمیدهای است.
گفتم: به یک شرط تو رو قبول میکنم. باید بیسیمچی خودم باشی! قبول کرد
و به گردان ما ملحق شد.
مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: میخواهم بروم بین بقیه
نیروها. گفتم: باشه اما باید مسئول دسته شوی. قبول کرد. این اولین باری بود
که مسئولیت قبول میکرد.
بچهها خیلی دوستش داشتند. همیشه تعدادی از نیروها اطراف محمد بودند.
چند روز بعد گفتم: محمد باید معاون گروهان بشی.
قبول نمیکرد، با اصرار من گفت: به شرطی که سهشنبهها تا عصر چهارشنبه با من
کاری نداشته باشی! باتعجب گفتم: چطور! با خنده گفت: جان آقای مسجدی نپرس!
قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. مديريت محمد خيلي خوب بود. مدتی
بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم: باید مسئول گروهان بشی.
رفت یکی از دوستان را واسطه کرد که من این کار را نکنم. گفتم: اگه مسئولیت
نگیری باید از گردان بری!
کمی فکر کرد وگفت: قبول میکنم، اما با همان شرط قبلی!
ً گفتم: صبر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری؟! اصال بگو ببینم. بعضی
هفتهها که نیستی کجا میری؟
اصرار میکرد که نگوید. من هم اصرار میکردم که باید بگویی کجا میروی.
باالخره گفت. حاجی تا زنده هستم به کسی نگو، من سهشنبهها از اینجا میرم
مسجد جمکران و تا عصر چهارشنبه برمیگردم.
با تعجب نگاهش کردم. چیزی نگفتم. بعدها فهمیدم مسیر 900کیلومتری
دارخوئین تا جمکران را میرود و بعد از خواندن نماز امامزمان)عج(
برمیگردد! یکبار همراهش رفتم. نیمههای شب برای خوردن آب بلند شدم.
نگاهی به محمد انداختم.
سرش به شیشه و مشغول خواندن نافله بود. قطرات اشک از چشمانش جاری بود.
در مسیر برگشت با او صحبت کردم. میگفت: یکبار 14 بار ماشین عوض
کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم نماز را خواندم و سریع برگشتم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
آیتالله فاضل
سردار علی مسجدیان
به محل لشكر امام حسین تشريف آوردند. برای بچهها صحبت کردند. قرار
بود قبل از ظهر به قم برگردند. با موتور به دنبالشان رفتم. خواهش کردیم به محل
گردان ما تشریف بیاورند.
ایشان قبول کردند. گفتند: برای اقامه نمازظهر به آنجا میآیند.
نمازظهر وعصر به پایان رسید. قرار شد ناهار را در کنار رزمندگان باشند. بعد از
صرف ناهار محمد و چند نفر دیگر از بچهها در کنار ایشان نشستند.
آيت الله العظمي فاضل لنكراني سؤالات بچهها را پاسخ میدادند. محمد از آقا
خواستند در میان بچهها بمانند و صحبت کنند.
برنامه پرسش و پاسخ تا غروب طول کشید. برای همین نمازمغرب را همانجا
خواندند.
قرار شد شب را همان جا در گردان امامحسن بمانند. برای استراحت محل
فرماندهی را برای ایشان آماده کردیم.
نیمههای شب بود. دیدم کسی من را صدا میزند. یکدفعه از خواب پریدم.
دیدم حضرت آقای فاضل است.
ایشان گفتند: فلانی این صداها چیست!؟
خوب گوش کردم. گفتم: چیزی نیست حاج آقا، بچهها مشغول نمازشب
هستند!
گفتند: من نگاه كردم. کسی در این حوالی نیست! جواب دادم: بچهها برای نماز
به اطراف میروند.
ایشان مشتاق دیدار بچهها بودند. با هم از چادر خارج شدیم. به اطراف
درختها رفتیم. در آنجا چندین قبر بود. بچهها برای خواندن نمازشب به داخل
آنها میرفتند! آقای فاضل باتعجب نگاه میکرد.
در یکی از قبرها محمدتورجی به حالت سجده افتاده بود. از خوف خدا با حالت
عجیبی گریه میکرد.
آقای فاضل به اطراف محوطه رفت. بقيه بچهها هم مشغول نماز بودند. هنوز
یک ساعت تا اذان صبح مانده بود.
نمیدانم چرا، ولی آقای فاضل حالت عجیبی پیدا كردند! خيلي منقلب شدند.
ایشان بعد از ماجرای آن شب یک ماه در گردان ما ماندند! همیشه با بچه ها بودند.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
بدر
نوار خاطرات شهید تورجی
و خاطرات دوستان
سال 63 عملیات مهمی نداشتیم. بیشتر مشغول کارهای آموزشي بودیم. در
چندین تک و کار پدافندی به همراه گردان حضور داشتیم.
با بچههای گردان به سفر مشهد هم رفتیم. جریانات سیاسی از داخل اصفهان به
لشكر 14 هم کشیده شده بود!
سال 63 اوج این مسائل بود. کسانی مخالف نصب تصاویر شهیدبهشتی وحتی
رئیسجمهور در چادرها بودند!
کسانی که فقط اجازه نصب تصویر امام و آقایان ... را میدادند. کسانی که ...
همین افراد فقط به دليل گرايشهاي سياسي برادر مسجدیان و چندین فرمانده
.
را برکنار کردند
بهمن همان سال برادر شفیعیون به دنبال من آمد. با اصرار او به گردان یا زهرا3
آمدم. با تقاضای او معاونت گروهان ذوالفقار را قبول کردم.
برای عملیات بدر آماده شدیم. قرار شد بعد از عبور نیروهای خط شکن از
محورهای عملیاتی، گردان ما هم وارد درگیری شود.
عملیات بدر انجام شد. اما گردان ما وارد عمل نشد.
برای همین من و تعدادی از بچههای گردان با هماهنگی لشكر به منطقه جاده
خندق اعزام شدیم.
دشمن پاتکهای سنگینی را برای تصرف منطقه انجام میداد. ما هم چند روزی
را در این محور مشغول فعالیت بودیم.
کار لشكر در منطقه تمام شد. ما به عقب برگشتیم. برادر اسماعیل صادقی به
عنوان فرمانده گردان یا زهرا3 انتخاب شد. من هم به عنوان فرمانده گروهان
ذوالفقار تعیین شدم.
البته بیشتر دوست داشتم با بسیجیان باشم. حال و هوای معنوی بچههای بسیجی
خیلی روی انسان تأثیرگذار است.
چند روز بعد برای یک دوره آموزشی راهی پادگان غدیر اصفهان شدیم. بیشتر
آموزش ما در آنجا شنا و غواصی بود.
در مدت دوره بیشتر از قبل به خانه سر میزدم. بیشتر شبهای جمعه را با رفقا به
گلستان شهدا میرفتیم. هر هفته هم به خانواده شهدا سر میزدیم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
خیبر
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
ماههای آخر سال 1362 بود. گردان آخرین تمرینهای نظامی خود را انجام
میداد. برادر عباس قربانی فرماندهای شجاع و پرتالش بود. چند معاون فعال و توانا
نیز او را یاری میکردند.
اولین روزهای اسفند ماه بود. برادر قربانی در جمع بچهها صحبت کرد. از طرح
عملیات جدید گفت: اینکه قرار است در این عملیات با نام خیبر شاهرگهای
اقتصادی عراق را نابود کنیم.
اینکه اگر در طی کار به مشکل برخوردیم باید گروهان اول خود را فدایی کند
تا بقیه نیروها عبور کنند.
اما از منطقه عملیاتی چیزی نگفت. بعد کل نیروهای گردان امیرالمؤمنین7 به
سمت منطقه طالئیه حرکت کردند. ما در خط دوم نبرد مستقر شدیم. فاصله ما تا
خط نبرد حدود دو کیلومتر بود. بچههای جهاد مشغول زدن خاکریز جدید و حفر
کانال بودند.
روز بعد از همان کانال حرکت کردیم. خودمان را به خط دشمن رساندیم.
عملیات خیبر از محور ما آغاز شد. تانکهای دشمن به راحتی در حال عبور بودند.
چندین تانک دشمن را زدیم
قرار شد در صورت بروز مشکل یا برخورد با میدان مین گروهان اول هر گردان
فدایی شود!
درگیری شدید شد. چندین کانال به موازات خط دشمن بوجود آمده بود. بیشتر
نیروها داخل کانال رفته بودند. حتی برخی نیز در این کانالها گم شده بودند.
برادر چنگانی من را صدا زد و گفت: یه تیربار اونجاست. اگه میتونی خاموشش
کن! رفتم به سمت تیربار. یکدفعه صدای انفجار مهیبی آمد. ترکش به من نخورد.
ولی انگار مغز من تکان خورده بود.
کنار یک سنگر نشستم. دیگر چیزی حس نمیکردم. دستور عقبنشینی صادر
شد. با دستور فرماندهی بیشتر نیروها به عقب منتقل شدند.
در ادامهي عملیات دوباره به سوی منطقهي طالئیه رفتیم. ما گروهان دوم
بودیم. برادر قربانی با گروهان اول رفته بود. در حمله سنگین دشمن ایشان و بیشتر
نیروهایش به شهادت رسیدند.
با شهادت فرمانده ما بقیهي نیروها را بازگرداندند. چند روز بعد بیست نفر که
بیشتر آرپی جی زن بودند از گردان ما انتخاب کردند. قرار شد به خط اصلی
درگیری در جزایر مجنون برویم. این جزایر برای عراق بسیار با اهمیت بود. پنجاه
حلقه چاه نفت عراق در این منطقه قرار داشت.
همه نیروها گلوله و موشک انداز آرپیجی همراه خود داشتند. همه سوار
بریک تویوتا با سرعت به سمت جزایر میرفتیم. تانکهای دشمن در فاصله دور
در سمت چپ جاده مستقر بود.
شلیک آنها لحظهای قطع نمیشد. یکی از گلولهها دقیقًا از باالی سر ما رد
شد. گرمی گلوله را روی سرم حس کردم. اما با یاری خدا از این جاده رد شدیم.
کمی جلوتر گلولههای تیربار کالیبر به سمت ما شلیک میشد. اگر یکی از این
گلولهها به موشکهای آرپیجی میخورد همه ما منفجر میشدیم! اما با عنایت
خدا به خاکریز بچههای لشكر رسیدیم.
به محض رسیدن در بین سنگرها پخش شدیم. عراق به قدری بمباران میکرد
که کسی نمیتوانست سرش را باال بگیرد. بیشتر همراهان ما در همان منطقه به
ُ شهادت رسیدند. من هم مجروح شدم و به عقب منتقل شدم.
چند روز بعد در بیمارستان بودم كه یکی از بچههای گردان را دیدم او گفت:
تورجی چه خبر!؟
گفتم: خبری ندارم. چند روزه اینجا هستم. شما چه خبر!؟
دوستم گفت: عملیات خیبر تمام شد. در حالی که بیشتر بچههای قدیمی لشكر
شهید شدند.
باتعجب از روی تخت بلند شدم وگفتم: کیا شهید شدند؟! کمی مکث کرد و
گفت: برادر خسروی و معاونهايش شهید شدند. عباس قربانی که از روز اول تو
لشكر بود با توپ مستقیم شهيد شد.
عباس مفقوداالثر شده! از چندتا از فرماندهها هم خبری نیست. خود حاج حسین
خرازی فرمانده لشكر دستش قطع شده. از فرماندههای تهران هم حاج همت شهید
شده.
بعد از ایام نوروز 1363 از بیمارستان مرخص شدم. چند روز بعد دوباره به
دارخوئین رفتم. مشاهده جای خالی دوستان خیلی سخت بود. بیشتر نیروهای
قدیمی لشكر شهید ومجروح شده بودند.
سراغ هر گردان میرفتم با تصاویر دوستانم روبهرو میشدم. زندگی در این
شرایط خیلی سخت بود. مصداق شعری بودم که بچههای رزمنده میخواندند.
همه رفتند و تنها ماندهام من زهمراهان خود جا ماندهام من
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
شوخ طبعی
سردار علی مسجدیان
قرار بود برویم پدافندی، چند گردان دیگر هم برای عملیات انتخاب شده بودند.
حاج حسین خرازی آمد چادر فرماندهی. جلسه داشتیم. وسط صحبتها دیدم
محمد تعدادی از بچهها را جمع کرده و داد میزنند:
خرازی، مسجدی عملیات عملیات!
چند دقیقه بعد دیدم کل گردان جمع شده پشت سنگر ما و شعار میدهند. آمدم
بیرون. دیدم محمد یک تسبیح دستش گرفته و یک شال به کمرش بسته.
رفتم جلو. محمد گفت: درسته شما فرماندهی، اما ما میخواهیم برویم عملیات!
گفتم: محمد اگه یکدفعه دیگه تکرار کردی می ِ زنم تو گوشت!
ُ گفت: خب بزن، من هم میگم: آخ، اما ما میخوایم بریم عملیات. میدانستم
چه کنم. محمد را در آغوش گرفتم و گفتم: محمدجان این بچهها رو آماده کن
باید زودتر حرکت کنیم.
محمد هم با بچهها رفتند. جلسه هم تمام شد. خیلی کارهام زیاد بود. داخل چادر
نشستم. اعصابم به هم ریخته بود. داشتم برگهها را امضاء میکردم. یکدفعه دیدم
برادرم وارد چادر شد. به محض اینکه او را دیدم کلی خندیدم. روحیهام برگشت!
برادرم تازه به جبهه آمده بود. او موهاي بلندي داشت. محمد تورجی به او گفته
بود: باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی! بعد با ماشین از ته موهای او را زده بود!
نیمی از موهایش را كه ميزند ميگويد ماشین خاموش شده، برو پیش برادرت!
نیمی از سرش را از ته زده و نیمی دیگر هنوز بلند بود. با اين وضع آمد پيش من.
بعد محمد وارد چادر شد. آمد و گفت: ببخشید، دیدم اعصاب نداری، خواستم
کمی بخندی!
٭٭٭
گردان را بردیم برای تمرین. کلی سینهخیز بردیم. بعد رسیدیم به یک کانال. پر
از گلوالی بود. گفتم: همه باید سینهخیز بروند! صحنه جالبی بود. وقتی بچهها از
کانال خارج می ِ شدند از همه وجودشان گل میچکید!
حتی موهای آن ِ ها غرق در گل بود. بعد به همان صورت برگشتیم سمت
اردوگاه. من جلوی تویوتا بودم. بچهها به همراه محمد در عقب ماشینها بودند.
رسیدیم به سهراه، چند مغازه آنجا بود. محمد سریع از ماشین پیاده شد و گفت:
حاجی وایسا!
همه ریختند پایین! محمد داد میزد: فرمانده باید چی بخره!؟ همه میگفتند:
نوشابه، نوشابه!
وقتی محمد به شوخی و خنده میپرداخت دیگر ولکن نبود! بچهها خیلی از
دست او میخندیدند. خالصه مشغول خوردن نوشابه شدیم. یکی از مسئولین از
آنجا رد میشد.
محمد اشاره کرد و گفت: یه حالی به این بنده خدا بدیم! خیلی کتو شلوار
َ قشنگی داره! آن مسئول و محافظین او پیاده شدند. محمد جلو رفت و با همان سر
ِ و وضع گلی سالم کرد و دست داد. بعد هم او را در آغوش گرفت! چند نفر دیگر
از بچهها هم این کار را کردند!
سر تا پای آن مسئول گلی شده بود. محافظین او هم همینطور! بعد هم از آن
شخص خواست برای ما صحبت کند. بعدها فهمیدیم که این آقا برای سخنرانی
در یک جلسه آمده بود!
دقایقی بعد آقای قرائتی را دیدیم. همه به قصد روبوسی و درآغوش گرفتن به
سراغ او رفتیم! آقای قرائتی قَسم داد و گفت: من لباس اضافه نیاوردم.
خالصه آنروز حکایتی داشتیم. بعد هم به حمام رفتیم. آنجا هم ماجراهایی
داشتیم. همه از دست کارهای محمد میخندیدیم.
بعد محمد شروع کرد لباس ُ های من را شست! گفت: لباس ُ های فرمانده را شستم
تا زودتر به من مرخصی بدهد.
بعد هم یک پیراهن زیبا داشتم که برداشت و گفت: حیف است شما بپوشی،
من باید بپوشم!
محمد روزها همیشه میگفت و میخندید. همیشه شاد بود. اما نیمه شبها
خلوت عجیبی با خدا داشت. نالههای او ما را به یاد اصحاب پیامبر6 در صدر
اسالم میانداخت.
یکی از کسانی که مجذوب معنويات محمد شده بود حضرت آیت الله العظمی فاضل لنکرانی بود.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
گردان ام الائمه
جمعی از رزمندگان
گردان یازهرا با یک گردان صرفًا رزمی بسیار متفاوت بود. در این گردان
آنچه که بیش از همه مشاهده میشد حضور طّلب و دانشجویان بود
همگی آنها دارای یک فکر سیاسی مشترک بودند.
این فکر سیاسی تبعیت محض از امام و ولایت فقیه بود. همچنین پیروی از یاران
امام که در مقطعی شهیدبهشتی وسپس حضرت آیت الله خامنه ای بودند.
این گرایش سیاسی باعث شد که محمدتورجی سریع جذب این گردان شود.
از دیگر ویژگیها، حضور اساتید قرآن و معارف در میان بچههاي اين گردان
بود. به طوری که ما میتوانستیم همزمان بیست جلسه قرآن و معارف با سطوح
مختلف در گردان برقرار کنیم.
توجه به معنویت شاخصه این گردان بود. همیشه یک ساعت مانده به اذان صبح
نوار مناجات، توسط تبلیغات گردان پخش میشد. بیشتر نیروهای ما اهل نمازشب
و بیداری در سحر بودند.
در این گردان هر صبح بعد از نماز، دعای عهد و زیارت عاشورا و هر شب
قرائت سوره واقعه قرائت میشد.
اگر در کل لشكر سه مداح خوب وجود داشت، دوتای آنها در گردان یازهرا
بودند. به طوری که در مناسبتها از همه گردانها به سراغ آنها میآمدند.
ُ فرهنگی ومعنویت دقت میشد. بعدها محمد
در بیشتر کارهای گردان به بعد
تورجی به یکی از ارکان معنویت گردان تبدیل شد.
در پیاده رویها محمد در کنار ستون میایستاد. بلندبلند این شعر را میخواند و
بچهها تکرار میکردند:
اگر تیر مسلسلها، شکافد سینه ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگرشلیک موشکها، بسوزاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله
اگر امواج دریاها، ببلعاند تن ما را
نخواهیم دست بیعت را، جدا سازیم ز روح الله و...
نظامی نیز از گردانهای شاخص لشكر بود. بعد از
گردان یازهرا در بعد
حماسه تصرف قرارگاه عملیاتی عراق در منطقه فاو روی گردان ما بیشتر حساب
میشد. کربلای پنج نیز اوج حضور و حماسه بچهها بود. این حماسه آفرینی تا پایان
جنگ وحتی بعد از آن ادامه داشت.
برکسی پوشیده نیست که حضور فرمانده و مداحی دلسوخته نظیر محمدتورجی
در شجاعت و معنویت و از جان گذشتگی نیروها بسیار مؤثر بود.
فراموش نمیکنم زمانی که قصد تهیه تابلو برای محوطه گردان داشتیم. شهید
تورجی گفت: روی تابلو بنویسید: موقعیت گردان ام الائمه.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
تهذیب نفس
جمعی از دوستان شهید
اصفهان بودیم. رفتیم جلسه اخلاق آيت الله ميردامادي در مسجد عبدالغفور.
محمد ارادت خاصی به ایشان داشت.هميشه به جلسات ايشان مي رفت.
حاج آقا از شاگردان امام و عالمه طباطبايي بود. ايشان در ضمن صحبتها از
اوصاف یاران پیامبر گفت. کسانی که روزها را روزه میگرفتند و شبها را
به عبادت میپرداختند.
محمد بعد از جلسه گفت: بیا با هم شروع کنیم! گفتم: چی رو!؟
گفت: اینکه تا وقتی میتوانیم شبها رو عبادت کنیم و روزها روزه بگیریم!
گفتم: مگه میشه! اما بعد تصمیم گرفتیم که انجام دهیم.
هفته بعد دوباره محمد را دیدم. با هم در مورد همان قضيه صحبت کردیم.
گفت: اولش سخت بود اما الان عادی شده. شبها قرآن و دعا و نماز و... بعد
از سحری و نمازصبح هم استراحت میکنم.
کارهای محمد عجیب بود. هر کاری که برای تهذیب نفس الزم بود انجام
میداد.
محمد دعای کمیل لشكر را میخواند. سوز عجیبی هم در صدایش بود.
همیشه دعا را برای رضای خدا میخواند. به کسی توجه نمي كرد.محمد حال عجیبی داشت.تا یک ساعت بعد از دعا هم نمیشد به سراغ او
رفت!
در مدتی که معاون گردان بود، جلوی درب سنگر یا چادر میخوابید.
میخواست وقتی برای نمازشب بلند میشود مزاحم کسی نباشد. محل خواب او رو به قبله بود. از همان مکان برای خواندن نماز استفاده میکرد.
بهمن ماه بود و هوا بسیار سرد. همه نیروها دو پتو روی خود میانداختند. اما محمد به یک پتو اکتفا میکرد! میگفت: وقتی راحت بخوابم برای نماز سخت بیدار میشوم.
ً شام را کم میخورد. سعی میکرد کارهایی را که در دین مستحب
معمولا
است انجام دهد.
در میان نمازها نمازظهر را عادی میخواند! چون در دید بچهها بود. اما در
نمازصبح یا مغرب حال عجیبی داشت. این اواخر تهجد و شبزندهداری او خیلی
بیشتر شده بود.
هر کاری به نیروها دستور میداد خودش هم انجام میداد. همین باعث شده بود
بچهها دستورات او را سریع انجام دهند. بچهها را برده بود کنار کانال، آنجا پر از
گل و لای بود. دستور داد همه سینه خیز بروند. خودش اول وارد شد.
در اصفهان چند خانواده مستحق و یتیم را میشناخت. به بچه ها اعالم کرد.
خودش هم پیشقدم شد. از بچه ها کمک گرفت و برای آنها میفرستاد.
پیرمردی در گردان بود که به خاطر شرایط مالی نتوانسته بود به مشهد برود.
محمد برایش مرخصی گرفت. پنج هزار تومان هم از خودش به او داد و گفت: با
خانواده برو زیارت.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
فاو
نوار مصاحبه شهید تورجی
و خاطرات دوستان
سال شصت وچهار مشغول سختترین دورههای آموزشی بودیم. چندین
مأموريت شناسایی انجام دادیم. گردان هر روز مشغول کارهای آموزشی بود.
میگفتند برای عملیات جدید باید توان نظامی خود را بالا ببرید.
بهمن ماه بود. کل نیروهای گردان ما به منطقه ذوالفقاری آبادان منتقل شد.
نباید ضدانقلاب از عملیات جدید با خبر ميشد. برای همین بیشتر فرماندهان از
محل عملیات بیخبر بودند! کار اطلاعاتی بسیار گسترده بود.
عدهای میگفتند: شلمچه، بعضی میگفتند: جزایر مجنون و...
ایام فاطمیه بود و حال معنوی گردان بسیار بالا. نیمه شبها وقتی برای نماز
بلند میشدیم هیچکس خواب نبود. در همه گردانهای لشكر چنین وضعیتی
بود. نوزدهم بهمن به سوله فرماندهی لشكر رفتیم. جلسه فرماندهان بود. مسئولین
گردانها و گروهانهای عمل کننده حضور داشتند.
آنجا اعلام شد که محل عملیات، بندر مهم فاو در جنوب عراق است.
بعضی از فرماندهان در پیروزی عملیات جدید شک و تردید داشتند. برخی
با نگرانی به نقشه نگاه میکردند. اما بیشتر فرماندهان با آمادگی کامل منتظر
دستور حمله بودند.
طرح عملیات اعلام شد. بر اساس این طرح گردان ما دومین نیروی عمل
کننده از طرف لشكر بود.
قرار بر این شد که در شب بیستم بهمن با یورش غواصان، خط دشمن شکسته
شود. بعد یکی یکی گردانها به آن سوی آب منتقل شوند.
گردان ما باید بعد از گردان موسی بن جعفر حرکت میکرد. ما باید در
محل تعیین شده در جنوب نخلستانهای منطقه فاو مستقر میشدیم.
تصرف قرارگاه ارتش عراق و پاکسازی جنوب فاو به عهده نیروهای ما بود.
اما از همه مهمتر این بود که خط دشمن شکسته شود.
سه هزار غواص برای شروع حمله آماده شدند. اگر آنها موفق نشوند کل کار
شکست خواهد خورد. بچهها همه مشغول دعا بودند. صدای نالههای یا زهرا
قطع نمیشد. روزها و شبهای عجیبی را در ساحل بهمنشیر گذراندیم.
ُ سحرگاه روز بیستم بهمن بود. صدای غرش توپها و شلیک منورها حکایت
از شروع عملیاتی بزرگ میداد.
عملیات والفجر8 در منطقه فاو با رمز مقدس یافاطمه الزهرا آغاز شد.
بعد از نماز صبح، صبحانه مختصری خوردیم و حرکت کردیم. در کنار
ساحل قایقهای بزرگ منتظر ما بودند. همگی سوار شدیم.
٭٭٭
درآن سوي اروند پیاده شدیم. گردان به سمت جنوب منطقه فاو حرکت
کرد. از اسکله به سمت منطقه جنوبی رفتیم. نخلستانهای آنجا بسیار زیبا بود. اما
دشمن آتش بسیار سنگینی میریخت.
ما جایگزین گردان موسی ابن جعفر شدیم. آنها آماده حمله به قرارگاه
حمله آغاز شد اما به خاطر حجم وسیع آتش دشمن حمله آنها بینتیجه ماند.
حمله سحرگاه روز بعد هم نتیجهای نداشت. قرار شد این بار گردان
اباالفضلبه سمت قرارگاه مهم دشمن حمله کند.
روز بعد گردان اباالفضل به سمت قرارگاه دشمن حمله کرد. عملیات
موفق بود. قرارگاه به تصرف نیروهای اسلام درآمد.
اما عصر همان روز ارتش عراق پاتک گستردهای انجام داد. گردان
اباالفضل مجبور به عقب نشینی شد! سردار قوچانی در همان پاتک به
شهادت رسید.
از فرماندهی لشكر تماس گرفتند. گفتند: امشب گردان یازهرابرای
حمله به مقرفرماندهی ارتش عراق آماده شود.
بچهها حال عجیبی داشتند. بعد از نماز مغرب بچهها دور هم جمع شدند.
توسل به حضرت زهرا داشتیم. صدای ناله بچهها قطع نمیشد.
ساعتی بعد در نهایت آرامش حرکت کردیم. همه مشغول ذکر بودند. فاصله ما با مقر زیاد نبود.
بعضی از بچه ها اضطراب شدیدی داشتند. هر لحظه صدای انفجار می آمد.
عراقیها هر شب پرژکتورهای بزرگی روشن میکردند. آنها حرکت هر جنبندهای را میدیدند!
به مقرفرماندهی دشمن نزدیک شدیم. هیچکس نمیدانست چه سرنوشتی در انتظار گردان است. نکند عراقیها منتظر ما هستند!؟
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
پدافند
دوستان و خانواده شهید تورجی
قرارگاه مرکزی عراق در جنوب فاو تصرف شد. حدود یکصد اسیر را از این
منطقه خارج کردیم.
با پاکسازی شهر فاو بیشتر اهداف عملیات محقق شد. صبح روز بعد لشكر 17
علی ابن ابی طالب جایگزین ما شد.
بچهها بسیار خوشحال بودند. همه مطمئن بودند که فاو را هم مانند خرمشهر،
خدا آزاد کرد.
گردان ما هنوز آماده بود. برای همین با تقاضای بچهها و موافقت لشكر به منطقه
کارخانه نمک و اطراف جاده فاو - ام القصر در شمال منطقه درگیری اعزام شدیم.
شب قبل گارد ریاست جمهوری عراق با تمام قوا به این منطقه حمله کرده بود.
اما با یاری خدا نتوانست کاری انجام دهد. عراق هم شدیدًا منطقه را زیرآتش
گرفت.
طرح برادر صادقی این بود که گردان، نیروی کمتری را در خط مستقر کند. و
فاصله نیروها از هم زیاد باشد.
این کار تلفات را بسیار پایین می آورد. گروهان ما یعنی ذوالفقار در روی جاده
و اطراف آن مستقر شد.
گروهان حر در پشت خط ما بود. گروهان عمار هم در ساحل اروند مستقر شد.
مواضع نیروها مستحکم شده بود. برای همین تلفات ما بسیار کم شد. سه روز در
آن منطقه بودیم. روز بعد بچههای گردان ما به دارخوئین برگشتند.
در طی مدت این عملیات ضربات سختی به ارتش عراق وارد شد. مهمترین
لشكرهای ارتش عراق از بین رفت.
تنها آبراه عراق سقوط کرد. صادرات نفت عراق قطع شد. بیش از هفتاد
فروند از هواپیماهای عراقی سقوط کرد. و همه اینها چیزی نبود جز یاری خدا.
٭٭٭
با خستگی بسیار به دارخوئین رسیدیم. پادگانی که یادآور بسیاری از دوستان
شهید ما بود. جای جای این پادگان بوی عطر شهدا میداد. نزدیک غروب بود.
هنوز کامل مستقر نشده بودیم.
بالفاصله فرماندهان گروهانها را صدا زدند و گفتند: سریع آماده شوید.
میخواهیم برویم! همه باتعجب پرسیديم: کجا، بچهها خستهاند. ما تازه از راه رسیدیم.
برادر صادقی جلو آمد وگفت: طبق اخبار به دست آمده و به احتمال زیاد
هواپیماهای عراق امشب اینجا را بمباران میکنند! سریع آماده حرکت شوید.
بعضی از فرماندهان خیلی اصرار میکردند. میگفتند: امشب را اینجا بمانیم.
اما برادر تورجی مثل همیشه تبعیت از حرف فرمانده داشت. بالفاصله گفت:
َچشم. اما کجا باید رفت!
مکان جديد، اردوگاه شهید عرب بود. در پنج کیلومتری دارخوئین. سوار
خودروها شدیم و به همراه گردانهای دیگر حرکت کردیم.
باران شدیدی آمده بود. زمین ِ ها گلی بود. با سختی بسیار به چادرها رسیدیم.
دیگر حال هیچ کاری نداشتیم. همه مشغول استراحت شدیم.
ساعت هفت صبح بود. مشغول صبحانه بودیم. یکدفعه صداهایی آمد. زمین زیر
پای ما میلرزید.
همه نگاهها به سمت دارخوئین بود. از دور ستونهای دود را ميديديم كه به هوا
ميرفت. عراق اردوگاه را بمباران کرد!
بيشتر ساختمانها خراب تخريب شد. شب قبل تعداد کمی از بچهها در آنجا
ماندند. تقریبًا همه آنها شهید شده بودند.
ما دو روز در اردوگاه شهيد عرب بودیم. دوباره به خط پدافندی فاو برگشتیم.
یک هفته هم در خطوط پدافندی مستقر شدیم.
بچههای جهاد شبانه لودرها را به خط نزدیک میکردند و مشغول زدن خاکریز
و جان پناه بودند.
هواپیماهای عراقی هم مرتب این منطقه را زیر آتش داشتند. چند بار هم بمباران
شیمیایی کردند. اما از منطقه ما دور بود.
دوران پدافندی هم خاطرات جالبی داشت. وقتی از خط اصلی نبرد برای
استراحت به کنار اروند برگشتیم بچهها خیلی ناراحت بودند!
همه میگفتند: یا برگردیم خط یا برگردیم اردوگاه! علتش را میدانستم. کنار
اروند در طی روز پر از مگس بود.
اين وضع انسان را واقعًا کلافه میکرد. در طی شب هم پر از پشه! کسی جرأت
خواب نداشت.
بالاخره با انجام طرحی مشکل خواب بچهها حل شد. این طرح در نوع خود
جالب بود!
چند جعبه را با طناب به هم بستیم. این جعبهها را به سقف آویزان کردیم. یک
طناب هم از سقف به گوشه اتاق وصل کردیم!
یکی از بچهها باید طناب را تکان میداد. این کار هم فضا را خنک میکرد هم
مانع از حضور پشهها میشد.
برای همین شیفت گذاشته بودیم. هر نفر در طي شب یک ساعت باید طناب
را تکان میداد!
بار دیگر پس از چند روز استراحت به سنگرهای پدافندی جاده فاو ـ ام القصر
برگشتیم.
بزرگترین مشکل در آنجا کوچکی سنگرها بود. عراقیها هم کوچکترین
حرکت ما را با خمپاره جواب میدادند. بیچاره کسانی که میخواستند به دستشویی
بروند!!
در همان روزهای اول پدافندی با انفجار یک خمپاره برادر تورجي به شدت مجروح شد.
با هم برای مداوا به بیمارستان صحرایی رفتيم. مدتی در آنجا بوديم. سپس برای
درمان به اهواز رفتیم.
چند روز بعد به جمع بچههای گردان برگشتيم. بعد همه با هم به مرخصی رفتيم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
مقر فرماندهی
نوار مصاحبه شهید تورجی
رسیدیم به مقر عراقیها. پشت خاکریز سنگر گرفتیم. آنها هیچ عکس العملی
نشان ندادند. همین که هیچ حرکتی نمیکردند تعجب ما را بیشتر می کرد. سرم را
بُردم کمی آنطرفتر تعدادی عراقی دور هم نشسته بودند. هنوز
از خاکریز بالا
متوجه حضور ما نبودند. بچههای گروهان ما پشت خاکریز مستقر شدند.
یکدفعه نگاهم به يك ستون چوبي در ورودی مقر دشمن افتاد! یکی از بچههای
گردان قبلی بود! عراقیها او را اسیر گرفته بودند. برای تضعیف روحیه ما همانجا
او را دار زده بودند!
بقیه نیروها هم رسیدند. لحظاتی بعد با فریاد یا الله اکبر و یازهرا به آنسوی
خاکریز حمله کردیم. عراقیها از سنگرها بیرون ریختند. نبرد تن به تن بود. بسیاری
از نیروهای دشمن در همان لحظات اول به درک واصل شدند.
تمام محوطه پشت خاکریز پر از جنازه عراقیها بود. اگر با چشمان خودم
نمیدیدم باور نمیکردم.
یکی از بچهها با سرنیزه به جان یک افسر بعثی افتاده بود! باتعجب گفتم: چیکار
میکنی!؟ با خنده گفت: خيلي تير زدم اما نمیمیره!
یه خشاب روش خالی کردم باز در حال فرار بود. مجبور شدم با سرنیزه حمله
کنم! خندهام گرفت. باور کردن این صحنهها عجیب بود.
در حال دویدن بودیم. باید سریع محوطه اطراف را پاکسازی میکردیم. بعضی
از بچهها با پای برهنه به دنبال عراقیها بودند. تعداد زیادی را هم اسیر گرفتيم.
برخی از عراقیها خودشان را روی زمین میانداختند و به مردن میزدند! باید
خیلی دقت میکردیم. نیروهای ما در قرارگاه پخش شده بودند.
من به پشت یک سنگر در انتهاي قرارگاه رفتم. یکی از بچهها آنجا بود. گفتم:
برو کنار!
یکدفعه صحنهای دیدم که باور کردنی نبود! دهانم از ترس تلخ شده بود. هر
لحظه مرگ را به چشم خود میدیدم!
شخص پشت سنگر یک افسر عراقی بود. او برگشت و لوله اسلحهاش را به
سمت من گرفت. من فقط لحظاتی با مرگ فاصله داشتم! فرصت بالا آوردن
اسلحه را نداشتم.
زمان به سختی میگذشت. در دلم فقط حضرت زهرا را صدا میزدم.
یکدفعه اتفاق عجیبی افتاد. بسیار عجیب. یک گلوله درست به پشت سر همان
عراقی اصابت کرد! بدن افسر عراقی غرق خون شد. بعد هم در حالی که هنوز
اسلحه را محکم در دست گرفته بود روی زمین افتاد.
برای لحظاتی نَفسم بند آمده بود. کمی روی زمین نشستم. بچهها محوطه اطراف
را پاکسازی کردند.
فقط مقر فرماندهی قرارگاه باقی مانده بود. همان موقع بچهها خبر دادند که
َ برادر مساح معاون گروهان و برادر کهکشان بیسیمچی ما به شهادت رسیدند.
یکی از افسران عراقی اسیر شده بود. از او پرسیدیم: چرا شما مقاومت نکردید؟!
در جواب گفت: عصر امروز نیروهای شما را شکست دادیم. آنها از اینجا
عقب نشینی کردند. فرمانده ما گفت: آسوده باشید. ایرانیها دیگر آمادگی ندارند.
مطمئن باشید امشب حمله نمیکنند!
فرماندهی قرارگاه هنوز سقوط نکرده. برادر صادقی خیلی خوب نیروها را
مدیریت میکرد. بچههای گردان از سه طرف خاکریزهای اطراف فرماندهي
را گرفته بودند. همان افسر عراقی را آوردیم. به او گفتیم برو داخل قرارگاه. به
نیروهایتان بگو بدون درگیری تسلیم شوند!
بعد گفتیم: خوب به اطراف نگاه کن. دور تا دور شما محاصره شده.
در زیر نور منّورها به اطراف نگاه کرد. در پشت همه خاکریزها نیروهای ما
حضور داشتند. ترس عجیبی در دل عراقیها افتاده بود.
به افسر عراقی گفتم: اگر میخواهید کشته نشوید همگی تسلیم شوید!
لحظاتی بعد افسر عراقی به سمت فرماندهی قرارگاه دوید. به زبان عربی
حرفهایی زد. اما متوجه نشدیم.
چند نفری از بچهها اعتراض کردند. میگفتند: کار اشتباهی کردی! باید همه با
هم به مقر حمله میکردیم.
دقایق به سختی میگذشت. خبری از افسر عراقی نشد! بچهها همه آماده حمله
بودند. مدتی گذشت. با خودم گفتم: اشتباه کردی!
یکدفعه صدایی آمد: دخیل، دخیل الخمینی ...
نفر اول همان افسر عراقی بود. دستانش بالا بود. از مقر خارج شد. نفر دوم یک درجه دار بود. نفر سوم همینطور. نفر چهارم. پنجم ... دیگر نمیشد آنها را شمارش
کرد. بیش از صد نفر که اکثر آنها درجه دار و عضو حزب بعث بودند تسلیم شدند.
فقط عنایت خدا بود. توسل به حضرت زهرا کار ساز شد. قرارگاه مرکزی
آنها بدون درگیری تصرف شد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
شیمیایی
علی تورجیزاده(برادر شهید)
یک ماه است که محمدرضا در مرخصی است. بعد از چهار سال این اولین
باری است که اینقدر در اصفهان مانده.
منزل ما هر روز شلوغ ميشود. دوستان محمد به دیدنش میآیند. هر شب با هم
به منازل شهدا میروند.
مراسمات دعای توسل و دعای کمیل گلستان شهدا را محمد برگزار میکند.
صدای مداحی او را دوستانش ضبط میکنند. نوارهای او در بین بچههای رزمنده
پخش شده. صدای او سوز عجیبی دارد. همه کسانی که در مجالس او حضور
دارند این را حس میکنند.
شنيدم یکی از دوستانش به محمد گفت: خیلی معروف شدی! من چند روز
پیش تهران بودم. پشت شیشه یکی از مغازههای نوار فروشی نوشته بود. نوارهای
مداحی و دعای کمیل برادرتورجی رسید.
ُ مشکلی پیش آمده. محمد هر شب تا صبح سرفه میکند. میگفتند: سرما
خوردگی است. به دکتر هم رفت. اما مشکل حل نشد. با طولانی شدن این مشکل
به بیمارستان صدوقی رفتیم.
دکتر که از بچههای سپاه بود پس از معاینات اولیه پرسید: شما در عملیات فاو
حضور داشتید!؟ محمد با تعجب گفت: بله چطور مگه!
دوباره دکتر پرسید: شما در منطقه کارخانه نمک هم حاضر بودید!؟
محمد گفت: بله اما اینها چه ربطی به سرما خوردگی من داره!
دکتر ادامه داد: بیماری شما سرماخوردگی نیست. عراقیها قویترین و
خطرناکترین بمبهای شیمیایی را در این منطقه استفاده کردند. اثر این بمب ها
تا سالها خواهد بود.
بعد ادامه داد: بیماری شما از عوارض همان بمب ها است. بعد هم مقداری دارو
داد و گفت: شما باید بیشتر استراحت کنید. اگر حال شما بدتر شد باید برای مداوا
شما را به تهران بفرستیم.
هر چه مادر اصرار میکرد بیفایده بود. میگفت: حال تو خوب نیست کجا
میخواهی بروی!
محمد هم در جواب گفت: من در شهر که میمانم حالم بد میشود! حال و
هوای جبهه برای سلامتی من بهتر است!
دوباره اعزام شد. اما خیلی زود برگشت. گفته بودند: برای عملیات بعدی باید
آموزش شنا و غواصی را یاد بگیرید. برای همین کل گردان را فرستادند پادگان غدیر برای تکمیل آموزش.
محمد آخر هر هفته به خانه میآمد. ما هم خوشحال بودیم. بعد از سالها کمی
او را میدیدیم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
نماز شب
علی تورجیزاده(برادر شهید)
آمده بود خانه. در کنار خانواده خیلی شاد و سرحال بود. میگفت و میخندید.
آخر هفتهها همیشه از پادگان به خانه میآمد.
آن زمان من در مقطع دبیرستان تحصيل ميكردم. يك شب با هم سر سفره
بودیم. من خیلی خسته بودم. بعد از شام رفتم و سریع خوابیدم.
نیمههای شب بود. حدود ساعت سه. با صدایی از خواب پریدم! از جا بلند شدم
و از اتاقم بیرون آمدم. با چشمانی گرد شده به اطراف نگاه میکردم! به دنبال علت
صدا بودم. یک نفر با حالتی محزون گریه میکرد! صدا از داخل اتاق محمد بود.
ناله جانسوزی داشت. مرتب گریه میکرد و میگفت: الهی العفو...
از صدای او خواهرانم هم بیدار شدند. محمد مشغول نماز شب بود. حال عجیبی
داشت. حال او تا موقع اذان صبح به این صورت ادامه داشت. بعد هم نماز صبح را
خواند. بعد از نماز تا زمان طلوع آفتاب مشغول زیارت عاشورا و قرآن شد.
اين برنامه بعد از آن هرشب ادامه داشت. ما با نواي مناجات محمد از خواب
بيدار ميشديم. اما اين اواخر تهجد و عبادت او بيشتر شده بود.
اما ساعتی بعد وقتی برای صبحانه مي آمد حالتش متفاوت بود. میگفت و
میخندید! گریه نیمه های شب، ناله ها و ... حالا هم شوخي و خنده!
بعدها در کالم بزرگان دین این مطلب را خواندم:
نماز شب و گریه از خوف خدا، نشاط در روز را به همراه دارد.
يكروز بعد از صبحانه با هم رفتیم بیرون. در راه با من صحبت کرد. از اهمیت
یاد پروردگار گفت. از نماز شب. از بیداری در سحر. بعد پرسید: مگه برای
نمازشب بیدار نمیشی!؟ گفتم: چرا، اما بیشتر مواقع با خودم میگم حالا زوده.
کمی بخوابم و دوباره بلند شوم. وقتی هم بیدار میشم اذان را گفته اند.
محمد گفت: مواظب باش! شیطان خیلی تلاش میکنه که انسان نماز شب
نخونه. بعد به احادیث پیامبر اشاره کرد که ميفرمايند:
«برشما باد نماز شب، حتی اگر یک رکعت باشد. زیرا نماز شب انسان را از گناه باز
میدارد. خشم پروردگار را خاموش میکند و سوزش آتش جهنم را برطرف می سازد.»
٭٭٭
وقتي محمد در خانه بود حتمًا برای نماز شب بیدار میشد. شبهایی که او در
خانه بود همه برای نماز شب بیدار میشدیم.
مدتی از حضور محمد گذشت. رفتار و نحوه نماز شب محمد برای خواهرم
خیلی سؤال ايجاد كرد. برای همین نامهای برای او نوشت. صبح وقتی میخواست
از خانه خارج شود نامه را به محمد داد.
در نامه نوشته بود: برادر عزیزم، نماز شب بسيار عمل خوب و توصيه شده اسلام
است. ما هم قبول داريم. شما خواهرانت را بيش از پيش با این عمل مقدس آشنا
نمود و با توفیق خدا اهل نماز شب شديم. اما سؤالی برای من ایجاد شده! علت
این همه ناله ها و گریه ها چیست!؟ شايد مردم بگويند كه محمد کدام گناه کبیره
را مرتکب شدهای؟ کدام معصیت را انجام دادی که اینگونه اشک میریزی!؟
محمد در جواب نوشته بود: خواهرم. مگر باید گناه کبیره کرد و بعد به درگاه
خدا بازگشت. اینکه انسان به راحتی از نعمتهای پروردگار استفاده میکند و
شکر او را به جا نمیآورد بالاترین معصیت است.
مگر امام سجاد گناهی کرده بود. مگر امام عزیز ما نماز شب طولانی ندارد.
انسان وقتی با اشک وناله به سراغ پروردگار میرود عجز وناتوانی خود را در
محضر حق اثبات میکند.
و به خاطر همه خطاهایش از خدا عذر میخواهد...
بعد هم چند داستان آموزنده از اهمیت شب زندهداری نوشته بود.
اما مادر میگفت: نمیتوانم نالهها و گریههای محمد را بشنوم و تحمل كنم.
برای همین محمد وسایلش را برداشت و به زیرزمین برد! شبها برای خواب به
آنجا میرفت. البته اينطور راحتتر بود. چون دوستانش هم به ديدنش ميآمدند.
٭٭٭
از دیگر مسائلی که محمد بسیار اهمیت میداد نماز جماعت بود. از زمان
نوجوانی هر زمان که در منزل حضور داشت برای نمازجماعت به مسجد میرفت.
در جبهه هم همینطور بود. همیشه در هر جا بود نمازجماعت را برپا میکرد.
در اردوگاه شهيد عرب هر شب نمازجماعت باشکوهی برگزار میشد. اما به
دلایل امنیتی ظهرها نمازجماعت برقرار نمیشد. به پیشنهاد محمد در همه چادرها
برنامه نمازجماعت راهاندازی شد. محمد هم امام جماعت گروهان ذوالفقار شده بود.
اهمیت دادن او به نمازجماعت حدیث نورانی پیامبر اسلام را تداعی میکرد.
آنگاه که فرمودند:
خداوند وعده فرموده: کسی که وضو میگیرد و در نمازجماعت شرکت میکند بدون حساب به بهشت ببرد.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
هیئت رزمندگان
ابراهیم شاطری پور
پاییز سال 65 در پادگان غدیر اصفهان بودیم. مرحله اول آموزش شنا به پایان
رسید. همه نيروها محمد تورجی را دوست داشتند. همیشه اطراف او پُر از بچه های
گردان بود. برادر تورجی در روز آخر آموزش اعلام کرد:همه رفقا دوشنبه بعد از نماز شام منزل ما هستید. بعد هم آدرس را اعلام کرد.
همه بچهها آدرس را نوشتند. حتی گفتند: رفقای خودمان را میآوریم.
روز بعد محمد را دیدم. غرق فکر بود. گفتم: چیزی شده!؟
گفت: من فکر یه چیزی رو نکرده بودم. منزل ما بزرگ و خوبه اما گنجایش سیصد نفر رو نداره. به نظرت چیکار کنم!
کمی فکر کردم. گفتم: این که مشکلی نداره! اطراف خونه شما مسجد یا حسینیه هست؟ گفت: آره مسجد مهرآباد نزدیکه.
ُ گفتم: خب حل شد! به همه میگیم بیایید مسجد! شام رو هم بیار مسجد.
گفت: آخه من آدرس خونه رو دادم. گفتم: مشکلی نیست. من جلوی منزل شما میایستم هرکی اومد میفرستم مسجد.
گفت: خیلی خوبه، من دوست دارم یه برنامه توسل هم داشته باشیم. مسجدبرای اینکار خیلی خوبه. بعد رفت و با مسجد هماهنگ کرد.
پارچهای را جلوی مسجد نصب کردیم. روی آن فقط نوشته بود: یا زهرا
همه بچههای گردان آمدند. عزاداری عجیبی شد. کمتر کسی باور میکرد
مراسم اینقدر خوب برگزار شود. شام هم به همه رسید.
فردای آن روز دیدم محمد با چند نفر از مسئولین گردان در حال صحبت
است. میگفت: دوست دارم این هیئت رو ادامه بدیم. دوشنبهها دور هم جمع
بشیم. هیئت برپا کنیم. به یاد حضرت زهرا
گردان ما که متعلق به حضرت هست. همه بچهها هم اهل توسل و... هستند.
پس بیایید هیئت گردان رو برپا کنیم. اگر منطقه بودیم همانجا برقرار میکنیم.
اگر تو شهر بودیم همین جا توی یک مسجد.
بچهها موافقت کردند. هفته بعد هیئت رزمندگان یا زهرا در حسینیه
بنیفاطمه در خیابان ابنسینا برقرارشد.
روز بعد همه اعزام شدیم به منطقه. در چادرهای اردوگاه عرب بودیم. یکی
از بچهها برادر تورجی را صدا کرد و گفت: فردا دوشنبه است. هیئت یادت نره!
این دفعه برنامهریزی کرد. ابتدا قرائت قرآن بود. بعد سخنران داشتیم. بعد هم مداحی برگزار شد. حالت معنوی عجیبی ايجاد گرديد. چند روز بعد به خط پدافندی فاو برگشتیم. در سنگرها مستقر شدیم. هنوز درگیرهای پراکنده بود. اما شب همه جا ساکت میشد.یک شب احساس کردم صدایی میآید! فاصله سنگرها زیاد بود. گفتم: محمد آقا صدا رو ميشنوي!؟ کمی دقت کرد.
بچههای سنگر مجاور مشغول دعای توسل بودند. از یکی دیگر از سنگرها صدای مناجات و...گفتم: راستی، امروز دوشنبه است!ساعتی بعد از همه سنگرهایی که بچههای گردان یا زهرا در آن حضور داشتند صدای دعا و سینه زنی میآمد.
هیئت گردان روال خود را ادامه داد. بعد از عملیات کربلای پنج بیشتر بچههای گردان شهید و مجروح شدند.
با این حال با همان نفرات به جا مانده هیئت گردان برقرار شد. سوز و حال بچهها فراموش نشدنی بود. بارها در اصفهان هیئت را در گلستان درکنار مزار
شهدا برقرار کردیم.
یک روز در مورد کارهای هیئت با او صحبت کردم. محمد گفت: شنیدی
ثواب بعضی از اعمال، بعد از مرگ انسان هم به او میرسد؟
گفتم: آره، قدیمیها میگفتند: باقیات الصالحات
کمی مکث کرد و گفت: من دوست دارم این هیئت بعد از من ادامه پیدا کنه! دوست دارم بچههای رزمنده حتی زمانی که جنگ ها تموم شد دور هم جمع بشن و با هم باشند. شما تلاش کنید با یاری خدا این هیئت سر پا بمونه.
محمد تورجی شهید شد اما هیئت که یادگار او بود ادامه یافت. وقتي جنگ تمام شد همه ما برگشتیم. روزهای اول خیلی سخت بود. ما به محیط دوست داشتنی و بااخلاص جبهه خوگرفته بودیم.
آن روزها همه عشق و عالقه ما این بود که دوشنبه شود. برویم هیئت «یا زهرا »به یاد دوستان شهیدمان.
بچههای گردانهای دیگر هم میآمدند. در ایام محرم بیش از چهار هزار
نفر در هر شب شرکت میکردند. بیشتر بچههای رزمنده در کنار فعالیتهای زندگی، هیئت را فراموش نکرده بودند.
دوشنبهها در کنار هم بودیم. به عشق حضرت زهرا .به یاد دوستانی که در کنارشان سینه زدیم. گریه کردیم. اما آنها به وصال یار رسیدند و ما جاماندیم.
برنامه هیئت تا اواخر دهه هفتاد ادامه یافت. بعد از آن با گسترش فعالیتها، هیئت رزمندگان با نام «محبین حضرت زهرا» در شبهای جمعه ادامه یافت. حال دیگر همه رزمندگان و نسل بسيجيان بعد از جنگ در مجموعهای به نام حضرت زهرا گرد هم جمع میشوند تا یاد رفقای خود را زنده نگهدارند.حاج آقا صادقی فرمانده گردان و از دوستان صمیمی شهید تورجی برنامه ها
را منظم ميكرد.
هیئت رزمندگان باحضور عالمانی نظیر آیت الله مهدوی وحجت الاسلام
نيلي پور گسترش بیشتری پیدا کرد. اكنون نيزدردهه محرم،دهها هزار نفر دربرنامه هیئت رزمندگان محبین حضرت زهرا درمسجد امام اصفهان شرکت میکنند.این باقیات الصالحات شهید تورجی همکنون نیزمحفل نورانی هزاران رزمنده و عاشق حضرت صدیقه است.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
مصاحبه
نوار شماره 4 تبلیغات لشگر (14/9/65)
در یکی از نوارهای موجود در لشكر با شهید تورجی پنج ماه قبل از شهادت
مصاحبه میشود. در این مصاحبه نکات جالبی توسط شهید تورجی بیان میشود.
قسمتهایی از این مصاحبه را میخوانید:
با عرض سالم در اردوگاه شهیدعرب در خدمت برادر تورجی معاونت
فرماندهی گردان یازهرا از لشكر امام حسین هستیم. برادر تورجی ضمن
تشکر از اینکه وقت خود را در اختیار ما قرار دادید بفرمایید:
نقش توسل به اهل بیت در پیروزیهای سپاه اسالم چیست؟ با نام خدا، وقتی در
عملیاتها نهایت فشار از سوی دشمن به ما وارد میشود آنچه که حداقل پنجاه
درصد این فشار را کم میکند ذکر توسل به اهل بیت است. اینکه ما بدانیم اهل
بیت هم این مصائب را دیده اند. غیر ممکن است بین رزمندگان ما و اهل بیت
ارتباط نباشد. ماضعف مطلق هستیم. آنها نور و قدرت مطلق هستند.
به نظر شما عملیات بعدی چگونه است؟ ما مأمور به انجام تکلیف هستیم. چه
پیروزی باشد چه شکست وظیفه خود را انجام میدهیم. ما پیرو امام هستیم. هر چه
ایشان بگوید. نه یک گام از ولایت جلو میرویم نه یک گام عقب.
نهایت جنگ و انقلاب ما ظهور آقا امام زمان(عج) است. ما اگر دنیا را داشته
باشیم اما از ولایت تبعیت نداشته باشیم بیفایده است. همه شنیدهام حدیث
معروف امام رضا7 را که فرمود: کلمه لا اله الا الله در قلعه محکم پروردگاراست و...
در ادامه آقا شرط ورود به این قلعه را ولایت بیان میکنند.
حتی بزرگان ما عبادت بی ولایت را بیفایده میدانند. برای همین ما حضور در
جبهه را تبعیت میدانیم از ولایت. ما جبهه را حرم خدا میدانیم.
در این دوران، نایب امام زمان(عج) ولّی ماست. ما این حضور را تقرب به خدا
میدانیم. به قول یکی از شهیدان: تا این سفره پهن است استفاده کنید وقتی جمع
شد دیگر حسرت خوردن بی فایده است.
امام ما فرمود: اینجا محل نبرد حق و باطل است. چرا کربلا اینقدر اهمیت یافته؟!
برای اینکه محل نبرد حق و باطل بوده. چون کربلا قتلگاه آقا و یارانش بوده. سراسر
جبهههای ما هم محل شهادت و دفن شهداست.
بارها دیدهام که شهیدی قطعه قطعه شده وگوشت و پوستش با خاک جبهه
یکی شده. اینجا مدفن شهدا هم هست. اینجا حرم خداست. باید این تقرب حفظ
شود. این اخلاص بچهها از ملائک هم بالاتر است. این چهرههای ملکوتی بچهها
این نمازشب ها و عبادتهای بچهها اینها خیلی با ارزش است. من این لطف خدا
را باالترین لطف میدانم. اینکه من در میان این دوستان حضور دارم. علت اینکه
در گردان هم مسئولیت نمیگرفتم به همین خاطر بود. من نمی ّ خواستم از این جو
معنوی بچهها جدا شوم. چون صفای خاصی دارند. روحیات بالایی دارند. امیدوارم
با تمام شدن جنگ و ترک جبهه ها این روحیات ترک نشود.
از فرماندهان و دوستان شهید خود چه چیزهایی آموختهاید؟
شهدای مظلومی در این لشكر بودهاند که هر کدام دنیایی از معرفت بودند.
شهیدان مظلوم والفجر2 سردارانی چون چنگانی، برهانی، حاج آقا ترکان، شهید
شفیعی و دیگر شهدا نظیر شهید محمدحسن هدایت که بسیاری از بچهها را به
راه درست هدایت کرد. همچنین فرمانده شهید عباس قربانی که مظهر ابهت و
فرماندهی بود. سردار شهید احمد خسروی که مظهر آرامش و طمانینه بود و...
چه پیامی برای مردم دارید؟ ما ساکن جبهه و اهل جبهه شدهایم. هر دفعه به
عنوان مهمان به شهر شما وارد میشویم مسائلی را میبینیم که تذکرش لازم است!
اول اینکه مسئله حجاب را باید تذکر بدهم. که متاسفانه رعایت نمیشود.
ما هر شهیدی که به خون میغلطد، وصیت نامه اش را که میخوانیم مسئله حجاب
را تذکر داده. من از مسئولین میخواهم اگر واقعًا نمیتوانند جلوی این مسائل را
بگیرند ما خودمان بیاییم و جلوی این مسائل را بگیریم.
از آنهایی که عامل این مسائل هستند میخواهیم که از بازی کردن با خون
شهیدان دست بردارند... اینها باید حل شود و به لطف خدا این منکر از جامعه اسالمی
بیرون رود. به جوانهای شهرمان هم میگویم هر کس می خواهد عرفای واقعی
را ببیند باید بیایند در جبهه، اینجا مرکز عرفان است. اینجا مرکز یقین واقعی است.
برادر تورجی علت حضور خود را در جبهه بفرمایید و تا چه زمان در جبهه حضور
خواهید داشت؟ نه تنها من، بلکه همه دوستان نباید برای عملیات جبهه بیاییم. بلکه
فقط برای انجام وظیفه و اطاعت از ولایت فقیه باید در جبهه حاضر شویم.
من بارها قصد داشتم برای چند امتحان باقی مانده سال آخر بروم اما از شهدا
خجالت کشیدم. من آن زمان که در عملیات والفجر2 پس از چند روز تشنگی به
آب رسیدم. از روی غفلت با دستانی آغشته به خون دوستانم آب خوردم. از آن
زمان احساس عجیبی دارم. من حس میکنم لحظهای جدا شدن از جبهه ها دوری
از خون شهداست. برای همین انشاءالله در اینجا میمانیم. آرزوی ما هم شهادت و
ملحق شدن به آن کاروان است.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
ولایت فقیه
برگرفته از نوار مصاحبه
و خاطرات دوستان
همیشه در صحبتها قسمتی از وصیتنامه یک شهید را میگفت:
تندتر از امام(و ولایت فقیه)نروید که پایتان خرد میشود.
از امام هم عقب نمانید که منحرف میشوید.
میگفت: حول یک محور بروید. یک مثال نظامی هم میزد. میگفت: ببینید،
شبها که میرویم رزم شبانه یک بلدچی جلوی ستون است. فقط او راه را
میشناسد. مابقی افراد حتی فرمانده پشت سر اوست.
این بلدچی راه را رفته و برگشته. اگر تندتر از او حرکت کنیم روی مین
میرویم. اگر هم عقب بمانیم یا اسیر میشویم یا کشته.
ما الان در کشورمان یک بلدچی داریم که همه باید پشت سر او باشند. او کسی
نیست جز رهبر عزیز ما
محمد در وصیتنامه اش هم به این نکته اشاره کرده بود: عزیزان، امام را همچنون
خورشیدی در بربگیرید و به دورش بگردید. از مدار او خارج نشوید که نابودیتان
حتمی است.
٭٭٭
در نوار مصاحبه به عنوان آخرین سؤال از محمد پرسیدند:
اگر پیامی برای مردم دارید بفرمایید.
محمد هم گفت: آخرین پیام من این است که قدر امام و ولایت فقیه را داشته
باشید. خداوند میگوید: اگر شکر نعمت کردید نعمت را افزون میکنم.
اگر هم کفران نعمت کنید از شما آن را میگیرم. شکر گزاری از خدا فقط دعا
به امام نیست. بلکه اطاعت از فرمانهای اوست.
قدر امام را بدانید. مواظب باشید دل امام به درد نیاید و خدای ناکرده از ما به
امامزمان(عج) شکایت نکند.
ما بر اساس نیازی که به اسلام داریم باید تلاش کنیم. اسلام به ما هیچ نیازی
ندارد.
خداوند خودش در قرآن میفرماید: اگر شما امت، اسلام را یاری نکردید شما
را برمیدارم و امت دیگری را قرار میدهم که اسلام را یاری کنند.
مسئله دیگر حمایت از شخصیت های مملکتی است که پشت سر ولایت قرار
دارند. مثل آیت الله خامنه ای و مشکینی و...
ما ضربه خوردیم. شهید مظلوم بهشتی را ناجوانمردانه از ما گرفتند. فقدان او درد
بزرگی برای جامعه ما بود.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
تنبیه
زندهیاد حجت الاسلام محربی
ّ محمد را همه دوست داشتند. توی کار خیلی جدی بود. موقع شوخی هم خیلی
از دست او میخندیدیم.
يادم هست يك روز کارهايمان زیاد بود و خسته شد. شب برای نگهبانی نوبت
من بود. من با چهار نفر با هم رفتیم.
موقع نگهبانی همگی خوابمان برد! پاس بخش هم آمد و اسلحههای ما را
برداشت و رفت!
صبح برگشتیم مقر. محمد همه نیروها را به خط کرد. بعد در مورد اهمیت
نگهبانی و... گفت.
سه نفر را آورد بیرون. سید رحمان هاشمی یکی از آنها بود. شروع کرد آنها
را تنبيه کردن. کلاغ پر، پامرغی و...
همه میدانستند محمد با کسی شوخی ندارد.
ُ همه میدانستند او با محمد
رحمان خیلی ناراحت بود. بغض کرده بود.
سالهاست رفیق و دوست هستند.
حسابی آنها را تنبیه کرد. بعد هم بچهها را مرخص کرد. من هم سر پست
خوابم برده بود. اما من را تنبیه نکرد!
وقتی همه رفتند به سمت آقای تورجی رفتم و با حالت خاصی گفتم: محمد آقا
من هم با اینها بودم.
نگاهی به من کرد. منتظر جواب بودم. البته حدس میزدم که چرا من را تنبیه
نکرده! من مدتی مربی عقاید و قرآن و... بودم.
محمد همينطور كه ميرفت گفت: اینها نیروی عادی هستند. مسئولیت اینها
با من است.
بعد مكثي كرد و گفت: اما شما سرباز امام زمان(عج) هستید. تکلیف اینها با
من است. تکلیف شما هم با خود آقاست. شما فرمانده ات کسی دیگر است!
این را گفت و رفت. همان جا ایستادم. خیلی خجالت کشیدم. دوست داشتم من
را هم تنبیه میکرد. اما این را نمیگفت.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
شکستن نفس
یکی از همرزمان شهید
بعد از نماز ظهر بود. کل بچههای گردان دور هم جمع بودند. یکی از مسئولین
لشكر آمد و گفت:
رفقا دستشویی اردوگاه خراب شده. چند نفر رو آوردیم برای تعمیر، گفتند:
باید چاه دستشویی تخلیه بشه! برای همین چندتا نیروی از جان گذشته میخواهیم.
در جریان ماجرا بودم. زیر دستشوییهای اردوگاه حالت مخزن داشت. هر وقت
پر میشد با ماشین مخصوص تخلیه میکردند. اما این بار دیوارهای کنار دستشویی
ریخته بود.
امکان تخلیه با ماشین نبود. برای مرمت دیوار باید چاه تخلیه میشد. از طرفی
هیچ دستشویی دیگری برای استفاده بچهها نبود.
بعد از صحبت ايشان هرکس چیزی میگفت. یکی میگفت: پیفپیف! چه
کارهایی از ما میخوان. دیگری میگفت: ما آمدیم بجنگیم، نه اینکه... خلاصه
بساط شوخی و خنده بچهها راه افتاده بود.
رفتیم برای ناهار. بعد هم مشغول استراحت شدیم. با خودم گفتم: کسی که برای
این کار داوطلب بشه کار بزرگی کرده.
نَفس خودش رو شکسته. چون خیلیها حاضرند از جانشان بگذرند اما...
گفتم: تا بچهها مشغول استراحت هستند بروم سمت دستشوییها ببینم چه خبره!
وقتی به آنجا رسیدم خیلی تعجب کردم. عدهای از بچههای گردان ما مشغول
کار شده بودند.
از هیچ چیزی هم باکی نداشتند. نجاست بود و کثیفی. اما کار برای خدا این
حرفها را ندارد.
باتعجب به آنها نگاه کردم. آنها ده نفر بودند. اول آنها محمد تورجی بود.
بعد رحمان هاشمی و...
تا غروب مشغول کار بودند. بعد هم همگی به حمام رفتند. دستشوییهای
اردوگاه همان روز راه افتاد. بعضی از بچهها وقتی این ده نفر را دیدند شوخی
میکردند. سر به سرشان میگذاشتند. اما آنها...
آنها به دنبال رضایت خدا بودند. آنچه که برای آنها مهم بود انجام وظیفه بود.
نمیدانم چرا ولی من اسامی آنها را نوشتم و نگه داشتم.
سه ماه بعد به آن اسامی نگاه کردم. درست بعد از عملیات کربلای ده.
نفر اول شهید. نفر دوم شهید نفر سوم... تا نفر آخر که محمدتورجی بود. به
ترتیب یکی پس از دیگری!
گویی این کار آنها و این شکستن نفس مهر تأییدی بود برای شهادتشان.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
احترام به سادات
ّ دکتر سیداحمد نواب
سن من زیاد نبود. اولین بار بود که به جبهه میآمدم. تعریف گردان
یازهرا را زیاد شنیده بودم.
رفتیم برای تقسیم. چند نفر دیگر هم مثل من دوست داشتند به همین گردان
بروند. اما مسئول تقسیم نیرو گفت: ظرفیت این گردان تکمیل است.
از ساختمان آمدم بیرون. جوانی را دیدم که به طرف ساختمان آمد. چهرهاش
بسیار جذاب و دوستداشتنی بود.
چند نفر به استقبالش رفتند. او را تورجی صدا میکردند. فهمیدم خودش است!
آنها سوار تویوتا شدند و آماده حرکت.
جلو رفتم و سالم کردم. بیمقدمه گفتم: آقای تورجی من دوست دارم به گردان
یازهرا بیایم. گفت: شرمنده، جا نداریم.
بعد گفتم: من میخواهم به گردان مادرم بروم برای چی جا ندارید؟! نگاهی به من
کرد و پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: سید احمد
یکدفعه پرید تو حرفم و باتعجب گفت: سید هستی! با تکان دادن سر حرفش
را تأیید کردم.
آمد پایین و برگه من را گرفت. رفت داخل پرسنلی و اسم مرا در گردان ثبت کرد.
بعد هم با اصرار من را به جلو فرستاد و خودش در قسمت بار ماشین نشست!
من به گردان آنها رفتم. تازه فهمیدم که نه تنها من بلکه بیشتر بچههای گردان
از سادات هستند. با آنها هم بسیار با محبت برخورد میکرد.
٭٭٭
آمدم چادر فرماندهی گروهان. برادر تورجی تنها نشسته بود. جلو رفتم و سلام
کردم. طبق معمول به احترام سادات بلند شد.
گفتم: شرمنده محمد آقا! من با یکی از دوستان قرار دارم. باید بروم مرخصی و
تا عصر برگردم.
بیمقدمه گفت: نه نمیشه! گفتم: من قرار دارم. اون آقا منتظر منه!
دوباره باجدیت گفت: همین که شنیدی.
کمی نگاهش کردم. با تمام احترامی که برای سادات داشت اما در فرماندهی
خیلی جدی بود.
عصبانی شدم. از چادر بیرون آمدم و با ناراحتی گفتم: شکایت شما رو به مادرم
میکنم!
هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم. دوید دنبال من. با پای برهنه. دستم را
گرفت و گفت: این چی بود گفتی؟!
به صورتش نگاه کردم. خیس از اشک بود. بعد ادامه داد: این برگه مرخصی.
سفید امضاء کردم. هر چقدر دوست داری بنویس! اما حرفت رو پس بگیر!
ً گفتم: به خدا شوخی کردم. اصلا منظوری نداشتم.
خودم هم بغض کرده بودم. فکر نمیکردم اینگونه به نام مادر سادات حساس
باشد!
یک سال از آن ماجرا گذشت. چند ساعت قبل از شهادتش بود. مرا دید. باز یاد
آن خاطره تلخ را برای من زنده کرد و پرسید: راستی اون حرفت رو پس گرفتی؟!
ً گفتم: به خدا غلط کردم. اشتباه کردم. من به کسی شکایت نکردم. اصلا غلط
میکنم چنین کاری انجام بدهم.
٭٭٭
محمد در عملیاتها میگفت: بچه سیدها پیشانی بند سبز ببندند. واقعًا صحنه
زیبایی ايجاد ميشد.
نیمی از گردان ما پیشانی بند سبز داشتند. خود محمد به شوخی میگفت: یک
اشتباه صورت گرفته من باید سید میشدم! برای همین من شال سبز میبندم!
يادم هست بعد از کربلای پنج گردان به عقب برگشت. آن زمان محمدتورجی
فرمانده گردان شده بود.
نشسته بود داخل چادر. برگه ای در مقابلش بود. خیره شده بود و اشک
میریخت. جلو رفتم و سالم کردم.
برگه اسامی شهدای گردان در شلمچه بود. تعداد شهدای ما صد وسی وپنج
نفر بود.
محمد گفت: خوب نگاه کن. نود نفر اینها سادات هستند. فرزندان حضرت
زهرا .آن هم در عملیاتی که با رمز یافاطمه الزهرا بود!
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
اسراف
ّ دکتر سیداحمد نواب
خیلی دقت میکرد. مواظب بود چیزی از غذا اسراف نشود. همیشه اینطور
بود. حتی در مورد آب وضو و... مراقب بود.
محمد همیشه دقت داشت. مواظب بود هیچ مکروهی از او سر نزند.
چه رسد به اسراف که حرام است و خدا اسرافکاران را برادران شیطان
معرفی کرده.
نه تنها خودش، بلکه دیگران را هم به رعایت این موارد توصیه میکرد.
الگوی کاملی از دینداری بود.
کسی نمیتوانست عملی مخالف دستورات دین از او مشاهده کند. در عین
حال بسیار خوش برخورد بود. به همین علت تمامی بچههای رزمنده عاشق او
بودند.
با اینکه فرمانده بود اما کارت تدارکات گرفته بود! یعنی مسئول تدارکات
گردان بین او و بقیه نباید فرقی بگذارد! هر چیزی که به بچههای گردان تحویل
میداد به محمد هم همان را میداد.
همیشه موقع غذا در کنار بچههای گردان بود. همان چیزی را میخورد که
بقیه بچهها میخوردند.
يكروز ناهار مرغ دادند. برنج و مرغ. حسابی هم میکشیدند. بچهها شوخی
میکردند ومیخندیدند. میگفتند: لشكر ولخرجی کرده! نکنه میخواستند
مرغها رو دور بریزند! نکنه مرغها خراب بوده و...
ً محمد هر روز ناهار در یکی از چادرها بود. آن
صرف ناهار تمام شد. معموال
روز محمد از چادر خارج شد.
سراغ بقیه چادرها رفت. همینطور که جلو میرفت بر عصبانیتش افزوده
میشد. ظرفهای غذای نصفه! برنجهای اسراف شده! بعضی از بچهها استخوان
مرغ و... به هم پرت میکردند!
فریاد زد و همه بچهها را به خط کرد. کل نیروها در چند دقیقه با تجهیزات
پشت سر هم ایستادند.
دستور حرکت داد. همه به ستون راه افتادند. آن روز حسابی همه را اذیت
کرد. بچهها میگفتند: بابا نخواستیم! یه مرغ هم که خوردیم از دهن ما درآورد!
بعد از کلی اذیت کردن همه را جمع کرد. بعضی از بچهها نمیدانستند چرا
محمد این کارها را میکند. بعضی میگفتند: کارهای تورجی بیدلیل نیست.
٭٭٭
برادرها اگر شما را تا اینجا آوردم و اذیت کردم فقط یک دلیل داشت. بعد
مکثی کرد و گفت:
خدا از قومی که اهل اسراف باشند برکت را میگیرد. ما اینجا هستیم که
قدمی به خدا نزدیکتر شویم. اینجا هستیم برای رضای خدا.
مگر خدا در قرآن مبذرین را برادران شیطان معرفی نکرده. مگر به کسانی
که ریخت و پاش اضافه دارند، اسراف میکنند، نافرمانی خدا را انجام میدهند،
وعده عذاب نداده؟!
بعد ادامه داد: چرا ما بیش از اندازهای که میخوریم غذا تحویل میگیریم!!
چرا این همه برنج و مرغ در چادرهای گردان اسراف شد!؟ غذا که خوب
بود. شما یا کم غذا میگرفتید یا وقتی زیاد تحویل گرفتید همه را میخوردید.
چرا بعضیها در خوردن نان، کناره آن را نمیخورند. ما چه زمانی باید این
مسائل را رعایت کنیم؟!
اگر در جبهه که محل آدم شدن و مبارزه بانفس است این کارها را نکنیم
هیچوقت نمیتوانیم.
٭٭٭
جلسه مسئولین و معاونین گردانها با فرمانده لشكر بود. حاج حسین از نیروها
خواسته بود هر مشکلی هست بگویند. نوبت به محمدتورجی رسید. خیلی باادب
گفت:
حاجی بعضی اتفاقات در لشكر رخ میدهد که بیتأثیر در معنویت نیروها
نیست! اشکال کار هم از خود ماست! حاج حسین باتعجب منتظر بقیه صحبتها
بود.
ً محمد ادامه داد: مثال همین برنامه غذا در لشكر! مسئول تدارکات بدون اینکه
آمار دقیق بچهها را داشته باشد غذا را توزیع میکند. این غذاهای اضافه به خاطر
گرما خراب و اسراف میشود.
مگر پرسنلی لشكر آمار بچهها را ندارد. چرا در این کارها دقت نمیکنیم!
حاج حسین هم مطلب را نوشت و گفت: تذکر به جایی بود. حتمًا پیگیری میکنم.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
رفاقت
ابراهیم شاطریپور
اواخر سال 65 بود. در ایام عملیات کربلای پنج برادر تورجی به عنوان معاون
و سپس فرمانده گردان یازهرا انتخاب شد.
از طرف لشكر برادر حسین خالقی مسئول گروهان ذوالفقار و جایگزین
تورجی شد.
یک روز در کنار محمد نشسته بودم. همان موقع برادر خالقی وارد شد. با
آقای تورجی شروع به صحبت کرد.
ایشان بیمقدمه گفت: آقای تورجی اینها کی هستند تو گروهان ذوالفقار
جمع کردی!؟ محمد با چشمانی گرد شده از سرتعجب گفت: مگه چی شده!؟
آقای خالقی ادامه داد: وقتی به من گفتند به جای شما به گروهان بیایم
خوشحال بودم.
فکر میکردم یک گروهان نمازشب خوان تحویل میگیرم! اما حالا پشیمانم.
نگاهشان کن!
بعد گفت: بیشترشان اهل شوخی، سر کار گذاشتن و... هستند. حتی بعضی
از اینها زمانی جزو التها و... بودند. برای ما از دعواها و چاقوکشیهایشان
حرف میزنند.
تورجی خندید و گفت: همین بود! ترسیدم. گفتم چی شده! بابا تازه یک
هفته است اومدی! تحمل کن.
محمد لبخندی زد و ادامه داد: ببین حسین جان، اگر توانستیم اینها که به قول
تو الت و چاقوکش بودند را با خدا رفیق کنیم هنر کردهایم.
در ثانی ما نیرویی می ُ خواهیم که بتونه شب حمله بزنه به خط دشمن و کپ نکنه!
همین بچههایی که حرف تو رو گوش نمیدن. یا به قول تو مشکل دارن رو
باید توی فاو میدیدی!
وقتی زدیم به قرارگاه دشمن نبرد تن به تن بود. همین آدمهایی که اهل
نمازشب نیستند یا زیاد اهل حال نیستند پابرهنه شدند!
دنبال دشمن میدویدند. پدر عراقیها رو در آورده بودند. دل شیر داشتند. تو
چند ساعت قرارگاه رو پاکسازی کردند. همین آدمها!
بعد گفت: سعی کن با این نیروها رفیق بشی! تو عالم رفاقت خیلی مشکلات
حل میشه!
من بعضی از کسانی که تو این عملیاتها شهید شدند رو میشناختم.
وقتی پیکر این شهدا در اصفهان تشییع میشد خیلیها تعجب میکردند! باور
نمی کردند که مثال فلانی شهید شده باشد.
راست میگفت. خیلیها را میشناختم که رفاقت با تورجی مسیر زندگی
آنها را عوض کرد. خیلی از آنهایی که الان در گلستان شهدا آرمیده اند.
چند روز بعد برادر تورجی طرح یک دوره مسابقات فوتبال را داد! همه
گروهانها و دستهها تیم دادند.
با اصرار تورجی یک تیم هم از مسئولین گردان انتخاب شد! سن آنها بالاتر
از بقیه نیروها بود. اکثر آنها بازی بلد نبودند.
زنگ تفریحی بودند برای بقیه تیمها. بچهها خیلی میخندیدند. روحیه بچهها
را واقعًا عوض کرد.
برادر تورجی از این کارها زیاد میکرد. هر کاری که در شادابی نیروها اثر
داشت انجام میداد.
با نیروها رفیق بود. همه او را دوست داشتند. این رفتار او تأثیر زیادی در
روحیه نیروها داشت.
خیلیها به محض ورود به منطقه سراغ گردان او را میگرفتند. میخواستند
جزو نیروهای او باشند.
در حالی که اکثر گردانها با کمبود نیرو مواجه بودند گردان ما هميشه نیرو
اضافه داشت!
در عملیاتها سختترین مأموریتها به گردان یا زهرا سپرده میشد.
گردان هم به خوبی از پس این مأموریتها برمیآمد. نمونه بارز آن در شلمچه
وعملیات کربلای پنج بود.
@asabeghoon_shahadat
#یا_زهرا
خمپاره
یکی از دوستان شهید
برای عملیات کربالی چهار به منطقه شلمچه رفتیم. حدود 20 نفر از ارکان
گردان بودیم. میخواستیم منطقه را از نزدیک ببینیم. اما عمليات لو رفت و...
با اعالم پایان کار، قرار شد برگردیم. در مسیر برگشت همه ما پشت یک تویوتا
نشستیم. محمدتورجی هم فرستادیم جلو.
در راه گلولههای خمپاره مرتب در اطراف ما به زمین میخورد. هر لحظه ممکن
بود یکی از آنها روی ماشین اصابت کند. بعضی از بچهها ترسیده بودند. فکری
به ذهنم رسید.
ّه پالستیکی برداشتم. شروع کردم به زدن و خواندن!! محمد سرش را
من یک دب
بیرون آورد و با عصبانیت گفت: چیکار میکنید! این به جای ذکر گفتنه؟!
چند نفری از بچهها هم دست میزدند. میخواستم کمی روحیه بچهها را عوض
کنم.
یکدفعه گلوله خمپاره دشمن پشت ماشین فرود آمد. الستیک عقب پنچر شد.
دو نفر از بچهها هم مجروح شدند.
محمد سریع از ماشین پیاده شد. باعصبانیت به من نگاه کرد و گفت: این هم
نتیجه کارای تو!
گفتم: ممد جون ناراحت نشو. من به خاطر شما این کار رو کردم!
باتعجب به من نگاه میکرد. بعد ادامه دادم: اگه ذکر میگفتیم که بدتر بود!
خمپاره رو سر ماشین میخورد!
من این کار رو کردم که مالئک خدا ما رو انتخاب نکنند! بگن اینها که
مشغول این کارها هستند لیاقت شهادت ندارند.
با وجود عصبانیت کمی به حرف من فکر کرد. بعد هم اخمهایش باز شد و
خندید.
٭٭٭
جلسه رو به پایان بود. محمد اصرار داشت گردان به عملیات برود. برادر
زنجیربند ميگفت: به منطقه پدافندی برویم. از فرماندههان نظرخواهي شد. بعد از
صحبتها قرار شد به منطقه پدافندی برویم.
همان شب برادر تورجی گفت: برو زنجیربند رو صدا کن، جلسه داریم!
رفتم و صدایش کردم. خیلی سریع آمد. تا وارد شد باتعجب به اطراف نگاه
کرد. هیچ نشانه ُ ای از برگزاری جلسه نبود. یکدفعه محمد از پشت او را هل داد!
یک پتو هم رویش انداختند و...
ُ حسابی کتک خورد. بعد محمد باخنده نشست روی پتو وگفت: خب، باز هم
دوست داری بری پدافندی!؟ توبه کن! بگو اشتباه کردم!
خیلی خندیدیم. خود برادر زنجیربند هم میخندید. شوخیهای محمد در نوع
خودش جالب بود. بعد از جشن پتو برادر زنجيربند را در آغوش گرفت و بوسید.
بعدها هر بار همدیگر را میدیدیم از او حلالیت میطلبید.
@asabeghoon_shahadat