eitaa logo
السابقون الشهادت
711 دنبال‌کننده
452 عکس
108 ویدیو
11 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و الصدیقین امام خامنه ای: زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست. حتی بچه های کوچک باید با کتاب انس پیدا کنند. کانال«السابقون الشهادت» برای تحقق این دغدغه های حضرت آقا اقدام نموده . «السابقون الشهادت» 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/206569517C4a1b56b7e9
🔴 مسابقه شماره ( 1 ) کتابخوانی، کتاب : «شاهرخ » حر انقلاب
قسمت اول زندگينامه نام:شاهرخ شهرت:ضرغام نام پدر:صدرالدين تولد: ۱۳۲۸ تهران آبادان ۵۹/۹/۱۷:شهادت اينها مشخصات شناسنامه اي اوست.کسي که در سي و يک سال عمر خود زندگي عجيبي را رقم زد. از همان دوران کودکي با آن جثه درشت و قوي خود، نشان داد که خلق و خوي پهلوانان را دارد. شاهرخ هيچ گاه زيربار حرف زور وناحق نميرفت. دشمن ظالم ويار مظلوم بود. دوازده سالگي طعم تلخ يتيمي را چشيد. از آن پس با سختي روزگار را سپري کرد. در جواني به سراغ کشتي رفت. سنگين وزن کشتي مي گرفت. چه خوب پله هاي ترقي را يکي پس از ديگري طي مي کرد. قهرمان جوانان، نايب قهرمان بزرگسالان، دعوت به اردوي تيم ملي کشتي فرنگي. همراهي تيم المپيک ايران و...اما اينها همه ماجرا نبود. قدرت بدني، شجاعت، نبود راهنما،رفقاي نا اهل و... همه دست به دست هم داد. انساني بوجود آمد که کسي جلودارش نبود. هرشب کاباره، دعوا، چاقوکشي و...پدر نداشت. از کسي هم حساب نمي برد. مادرپيرش هم کاري نمي توانست بکند الا دعا! اشک مي ريخت و براي فرزندش دعا مي کرد. خدايا پسرم را ببخش،عاقبت به خيرش کن. خداياپسرمرا از سربازان امام زمان(عج) قراربده ديگران به می خنديدند. اما اومي دانست که سلاح مومن دعاست کاري نمي توانست بکند الا دعا هميشه ميگفت: خدايا فرزندم را به تو سپردم. خدايا همه چيزبه دست توست. هدايت به وسيله توست. پسرم را نجات بده! ٭٭٭ زندگي شاهرخ درغفلت و گمراهي ادامه داشت تا اينكه دعاهاي مادر پيرش اثر كرد مسيحا نفسي آمد و از انفاس خوش اومسير زندگي شاهرخ تغيير كرد بهمن ۵۷ بود شب و روز ميگفت: فقط امام، فقط خميني وقتي در تلويزيون صحبتهاي حضرت امام پخش ميشد با احترام مينشست اشك ميريخت و با دل و جان گوش ميكرد ميگفت: عظمت را اگر خدا بدهد ميشود خميني با يك عبا و عمامه آمد اما عظمت پوشالي ُ شاه را از ببين برد هميشه ميگفت: هرچه امام بگويد همان است. حرف امام براي او فصل الخطاب بود براي همين روي سينه اش خالكوبي كرده بودكه فدايت شوم خميني ولايت فقيه را به زبان عاميانه براي رفقايش توضيح ميداد از همان دوستان قبل از انقلاب ياراني براي انقلاب پرورش داد وقتي حضرت امام فرمود: به ياري پاسداران در كردستان برويد ديگر سر از پا نميشناخت. حماسه هاي او را درسنندج،سقز،شاهنشين و بعدها در گنبد و لاهيجان و خوزستان و...هنوز در خاطرهها باقي است شاهرخ از جمله كساني است كه پير جماران در رسايشان فرمود: اينان ره صد ساله را يك شبه طي كردند من دست و بازوي شما پيشگامان رهائي را ميبوسم و از خداوند ميخواهم مرا با بسيجيانم محشور گرداند وقتي از گذشته زندگي خودش حرف ميزد داستان حر را بازگو ميكرد خودش را حرنهضت امام ميدانست ميگفت: حرقبل از همه به ميدان كربلا رفت و به شهادت رسيد، من هم بايد جزء اولين ها باشم! درهمان روزهاي اول جنگ ازهمه جلوتر پابه عرصه گذاشت آنقدر دلاورانه جنگيد که دشمنان براي سرش جايزه تعيين کردند آنقدر شجاعانه رفت تا كسي به گرد پايش نرسد رفت و رفت آنقدر رفت تا با ملائك همراه شد شاهرخ پروازي داشت تا بي نهايت در هفدهم آذر پنجاه ونه دشتهاي شمال آبادان اين پرواز را ثبت كرد پروازي با جسم و جان كسي ديگر او را نديد حتي پيكرش پيدا نشد! ميگويند مفقود الاثر اما نه او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند همه را هيچ چيزي از او نماند نه اسم نه شهرت، نه مزار و نه هيچ چيز ديگر خدا هم دعايش را مستجاب کرد اما ياد او زنده است نه فقط در دل دوستان بلکه در قلوب تمام ايرانيان او سرباز ولايت بود مريد امام بود مرد ميدان عمل بود و اينها تا ابد زنده اند. هرگزنميرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است برجريده عالم دوام ما @asabeghoon_shahadat
قسمت دوم: ولادت خورشيد اولين روز زمستان سال بيست وهشت شمسي طلوع کرده. اين صبح خبر از تولد نوزادي ميداد که او را شاهرخ ناميدند. مينا خانم مادر مومن و باتقواي او بود و صدرالدين پدر آرام و مهربانش. دومين فرزندشان به دنياآمده. اين پدر ومادربسيار خوشحالند. آنها به خاطر پسر خوب و سالمي که دارند شکرگزار خدايند. صدرالدين شاغل درفعاليت هاي ساختماني وپيمانکاري است. هميشه هم ميگويد: اگربتوانيم روزي حلال وپاک براي خانواده فراهم کنيم،مقدمات هدايت آنهارا مهياکرده ايم. اوخوب ميدانست كه پيامبراعظم(ص) ميفرمايد: عبادت ده جزء داردكه نه جزءآن به دست آوردن روزي حلال است. (بحارالانوارج۱۰۳ص۷) روزبعد ازبيمارستان دروازه شميران تهران مرخص ميشوند وبه منزلشان در خيابان پيروزي ميروند. اين بچه در بدو تولد بيش از چهار کيلو وزن دارد. اما مادر، جثه اي دارد ريز و لاغر. کسي باورنميکرد کهاين بچه، فرزند اين مادرباشد. چهل روزش بود که گردنش را بالا ميگرفت. روز به روز درشت ترميشد و قويتر. سه يا چهار سالگي با مادررفته بود حمام، مسئول گرمابه بچه را راه نداده بود. ميگفت: اين بچه حداقل ده سال دارد نميتواني آن را داخل بياوري!! @asabeghoon_shahadat
قسمت سوم: نوجوانی وقتي به مدرسه ميرفت کمتر کسي باور ميکرد که او کلاس اول باشد. توي کوچه با بچه هائي بازي ميکرد که از خودش چند سال بزرگتربودند. درسش خوب بود. در دوران شش ساله دبستان (در آن زمان) مشکلي نداشتيم. پدرش به وضع درسي و اخلاقي او رسيدگي ميکرد. صدرالدين تنها پسرش را خيلي دوست داشت. سال اول دبيرستان بود. شاهرخ در يک غروب غم انگيز سايه سنگين يتيمي را بر سرش احساس کرد. پدر مهربان او از يک بيماري سخت، آسوده شد. اما مادر و اين پسردوازده ساله را تنها گذاشت. ٭٭٭ سال دوم دبيرستان بود. قد و هيکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود. خيليها در مدرسه از او حساب ميبردند، اما او کسي را اذيت نمي کرد. يک روز وارد خانه شد و بي مقدمه گفت: ديگه مدرسه نميرم! با تعجب پرسيدم: چرا؟! گفت: با آقا معلم دعوا کردم. اونها هم من رو اخراج کردند. کمي نگاهش کردم و گفتم: پسرم، ُخب چرا دعوا کردي؟! جواب درستي نداد. اما وقتي از دوستانش پرسيدم گفتند: معلم ما از بچه ها امتحان سختي گرفت. همه کلاس تجديد شدند. اما فقط به يکي ازبچه ها که به اصطلاح آقازاده بود وپدرش آدم مهمي بود نمره قبولي داد. شاهرخ به اين عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوي همه،زدتوگوش پسرشما شاهرخ هم درسي به آن معلم داد که ديگه از اين کارها نکنه! بعد ازآن مدتي سراغ کاررفت، بعد هم سراغ ورزش. اما زياد اهل کارنبود. پسر بسيار دلسوز و خوبي بود، اما هميشه به دنبال رفيق و رفيق بازي بود. توي محل خيلي ها از او حساب ميبردند. @asabeghoon_shahadat