eitaa logo
عسل 🌱
9.8هزار دنبال‌کننده
253 عکس
165 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تبلیغات گسترده اورجینال
❤️‍🔥 باورم نمیشد من پسر که از جنس دختر ها بیزار بوددم حالااا دختریو که برای دزدیدم حالا دیوانه وار عاشقش،بودم.. لای در اتاقشو باز کررردم آزادانه رها کرده بود و میزد آروم درو باز کررردم از ترس عقب رفت نگاهم به چشمای افتاد من چیکار کرده بودم بااین دختر که حتی از باز گذاشتن اونو محروم کرده بودم. بخدا میبندم فقط باهام کاری نداشته باش انقدر مظلوم گفت دلم براش کباب شد رفتم که کامل به دیوار چسبید دستمو روی گونش کشیدم.. میخوای دوباره بزنی؟؟ محکم گفتم موهاتو باز بزار ولی ،برای فقط برای منی که هیچ خره دیگه ای نداره این موهای گیسو کمندتو جز من ببینه.. ت..و ت..و! اصلا حق نداره حتی نزدیکت بشه تا هم که شده من تورو اینجا میبینی زندانیت میکنم تمام سهم من از این ماهک میفهمی سرمو نزدیک بردم و قبل از اینکه حرفی بزنه...🙊❤️‍🔥❌ https://eitaa.com/joinchat/63898490Cfc0805f194
که فکر میکنه بهش داره اما یه روز که خیلی داره از اتاق میشه میشنوه که میگه بیااره میده و اونم یه شب از اونجا میکنه..😱🥲❌ https://eitaa.com/joinchat/3417702899C2c29975cf5
♥️🍃 باید جهان را بهتر از آنچه تحویل گرفته ای،تحویل بدهی خواه با فرزندی خوب یا باغچه ای سرسبز یا اندکی بهبود شرایط اجتماعی اگرفقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشید،یعنی تو موفق شده ای ‌
با من بمان💐💐💐 هی داداش داداش میکنه میاد خودشو به تو نزدیک میکنه. انچه دیدم برق را از سرم پراند عیسی انچنان سیلی ایی به لیلا زد که با تکیه برماشین ایستادو با جیغ هینی کشیدوگفت تو روی من دست بلند کردی عیسی؟ عیسی گوشه مانتوی لیلا از سرشانه را در چنگالش گرفت و با فریاد گفت اره زدم تا حرف دهنتو بفهمی مگه دروغ میگم ؟ یکبار دیگه این حرف و از دهنت بشنوم دندونهاتو خورد میکنم غلط میکنی. الان زنگ میزنم نیما بیاد اینجا اره زنگ بزن. سریع زنگ بزن کس و کارت بیان اینجا ببینم اونها در مقابل این ضر مفتی که زدی واکنششون چیه؟ مگه من برادر ندارم؟ پس چرا تا حالا نشده یکبار اون بیاد موهای منو ببافه؟ چرا تو دوران مجردی اینطوری مسئول ببر. بیار من نبود؟ حتما یه رابطه پنهانی بینتون هست که تا چشم منو دور میبینه میاد خونه م. این را که گفت عیسی به جان لیلاافتاد. از ترس زانوانم شل شده بود. هم دلم میخواست جلوی عیسی را بگیرم هم در این وضعیت و با این اوصاف پیش امده اگر جلو میرفتم داغ دل هردویشان بیشتر میشد هم از ترس عیسی جرات نداشتم قدم از قدم بردارم . تلفنم در دستم لرزید با دیدن نام مامان ارام و کم صدا گفتم الو مامان چی شد لیلا اومد؟ تمام ماجرا را برای مامان گفتم . مامان بلافاصله گفت اصلا خودتو بهشون نشون نده وقتی رفتن خونشون اروم و بی سر صدا برو سر کارت. اگر لیلا بفهمه تو دیدی عیسی روش دست بلند کرده دیگه عیسی رو ول نمیکنه. دو سه قدمی از عیسی فاصله گرفت و با جیغ و گریه گفت منو میزنی؟ یه بلایی به سرت بیارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند. فکر کردی من بی کس و کارم الان زنگ میزنم به نیما بیاد اینجا جواب حرفت و بده اتفاقا بهترین کارو میخوای انجام بدی بهش زنگ بزن بیاد .میخوام ببینم واکنشش چیه وقتی بفهمه اون ضر و زدی لیلا گوشی اش را در اورد شماره نیما را گرفت و با گریه گفت الو نیما ....میای خونه من....اره دعوامون شده....بیا منتظرتم. ارتباط را قطع کردو گفت من دیگه با تو زندگی نمیکنم. مهریمو میزارم اجرا تا قرون اخرش رو از حلقومت در میارم. طلاقمم میگیرم تو هم برو بچسب به خواهرت.
با من بمان💐💐💐 عیسی کمی مکث کردو گفت بیا بریم بالا نیما بیاد اونجا حرف بزنیم. من دیگه پامو تو خونه تو نمیزارم. باید جواب این رفتار بی شرمانه ت رو بدی کتکی که خوردی جواب حرف زشتت بود.‌قرار نیست تو دعوا هر غلطی که دلت بخواد بکنی و هر چرندی که دوست داری بگی. من از قبل عقد بهت گفته بودم بدون اجازه جایی نمیری منم خانوادمو ول نمیکنم چشمت کور دندتم نرم میخواستی فکرهاتوکنی بعد بله بگی. اشتباه کردم قبول کردم الانم میخوام طلاق بگیرم. عیسی زیر پنجره ایی که من پشتش بودم نشست و گفت مریم بیچاره چیکار به تو داره اخه؟ از عید پنج ماه داره میگذره . یه بار اومده بالا اونم یه کاسه سوپ اورده بود من از در اومدم تو داشتید چیکار میکردید؟ یه جریانی تو محل کارش شده بود تصمیم عاقلانه گرفته بود منم خواهرم و بقل کردم بوسیدم. پوزخندی زدو گفت نشسته بود روی پات خفه شو لیلا حرفت خیلی سنگینه صدای تق و تق در امد. ضربان قلبم بالا رفت.‌اگر نیما و عیسی درگیر شوند حتما به کمک عیسی میروم. عیسی برخاست در را باز کرد.با نیما سلام و احوالپرسی کرد. نیما وارد شد هاج و واج به لیلا نگاه کردو گفت چی شده؟ لیلا با گریه دستش را به طرف عیسی گرفت و گفت این منو زد نیما مبهوت به عیسی نگاه کردو گفت تو رو خواهر من دست بلند کردی؟ نیما دستش را به علامت سکوت بالا اوردو گفت اول دلیلش رو بپرس بعد قضاوت کن صدایش را بالا بردو گفت به هر دلیلی تو حق نداشتی اینکار رو کنی؟ عیسی هم صدایش را بالا برد و گفت به من میگه تو با خواهرت رابطه پنهان داری من نیستم میاریش خونه.... کمی با خشم‌به لیلا نگاه کردو گفت یه حرفهایی میزنه که من نمیتونم بازگو کنم. نیما تیز سرش را به طرف لیلا گرداندو گفت تو اینو گفتی؟ دیروز من خونه نبودم . وقتی اومدم خونه دیدم مریم نشسته روی پای عیسی دارن همو میبوسن نگاه نیما روی لیلا تیز شدو گفت ببند دهنتو لیلا عیسی دست برکمر درحالیکه به زمین نگاه میکرد گفت تو اگر اینو میشنیدی چیکار میکردی؟ نیما به عیسی نگاه کردو حرفی نزد عیسی گفت سه ساله هر سازی میزنه من میرقصم.اینو میخوام چشم. اونو میخوام چشم. اینجا بریم چشم اونجا بریم چشم. دیروز بی اجازه پاشده رفته اراک امروز اومده این حرف و میزنه لیلا گفت من نمیخوام با تو زندگی کنم عیسی میخوام طلاق بگیرم. طلاقم اگر بخوای چشم. مهریه ت رو هم تمام و کمال میدم. میخوام خودمو از دست تو راحت کنم . نیما یک قدم عقب رفت و گفت یعنی چی طلاق مگه بچه بازیه عیسی به طرف نیما چرخیدو گفت نیما جان داداش. تکلیف منو همینجا معلوم کن. اگر میخواد بره همین الان ببرش. اگر میخواد بمونه قدمش روی هردو چشم من. ناراحته که موقع رفت و امد باید از جلوی چشم بابا ننه من رد بشه من از کوچه بغلی یه در براش تو راهرو باز میکنم. مکث کردو گفت اما اگر میخواد بمونه مثل آدم با من زندگی کنه این اداهارو در نیاره. من از روز اول که اومدم خاستگاریش بهش گفتم لیلا بدون اجازه من جایی حق نداری بری خونه منم با بابام مشترکه .... لیلا گفت من یه اشتباهی کردم به تو بله گفتم الان میخوام تمومش کنم. نیما تشری به لیلا زدو گفت چیچی و تمام کنی ؟ مگه بچه بازیه؟ شوهرت پسر به این خوبیه بتمرگ سرجات دیگه لیلا دست بر کمر رو به نیما گفت الان تو داری طرف عیسی رو میگیری؟ خواهر من چطور چشمم و رو به حق ببندم. حق با عیسی ست. منم اگر زن داشتم اینکارها رو میکرد.... لیلا روی رانهای خودش کوبیدو گفت اینجا هم پای مریم وسط اومد. رو به عیسی گفت چون دلش پیش خواهرت گیر کرده داره طرف تو رو میگیره. ای بدبخت لیلا که از داداش هم شانس نیاوردی. نیما متحیر به عیسی نگاه کردو گفت من .... لیلا میان کلامش امدو گفت باشه تو هم طرف عیسی باش. من اینجا نمیمونم میخوام برم خونه با بابا حرف بزنم. به طرف در حیاط که رفت عیسی گفت یا خودم میبرمت یا با نیما برو نیما بدنبالش نیم قدم رفت عیسی به طرف لیلا رفت دستانش را جلوی او به نشانه اتمام حجت باز کردو گفت من دنبالت نمیام لیلا اگر قصدت با من زندگیه تا فردا شب وقت داری خودت برگردی اما اگر نیامدی پس فردا صبح من میرم دادخواست طلاق میدم. نیما در را باز کرد و با لیلا از خانه خارج شدند عیسی کمی در حیاط نشست و سپس در را باز کرد و ماشینش را بیرون برد و رفت.‌
با من بمان💐💐💐 در طول مسیر تا مغازه بوکانی همه چیز را برای مامان توضیح دادم. مامان که حسابی ناراحت بود گفت من دیگه دخالت نمیکنم. تو هم به روی خودت نیار که متوجه این اتفاقات شدی. به نظرت برمیگرده؟ نمیدونم .من تاحالا میخواستم زندگیشون درست بشه اما حالا که این حرفهارومیزنه و به بچه های من چنین تهمت کثیفی میزنه کاریش ندارم هرکار دوست داره بکنه. شاید حق با بابات باشه این دختره به درد عیسی نمیخوره . پنج شنبه هم اگر ارزو خانم بحث خاستگاری تو و نیما رو وسط بکشه بهش میگم یکم دست نگه دارید. بدنبال سکوت من مامان گفت اگر تو با نیما ازدواج کنی عیسی بخواد لیلا رو طلاق بده کارمون سخت میشه. باشه مامان من رسیدم سرکارم. مقابل پاساژ پیاده شدم و به طرف مغازه رفتم ساعت یازده بود واردکه شدم سلام کردم بوکانی با لبخند پاسخ سلامم را داد نگاهش روی من باز هم دنباله دار بود. به طرف شکوفه رفتم با او هم سلام و احوالپرسی کردم و در قسمت خودم ایستادم. بوکانی به طرفم امدو گفت خانم نظری از صبح که نبودید مشتری داشتید من مشتری هاتونو راه انداختم. لیست فروشمم تو دفتر نوشتم. ممنون ببخشید که من دیر امدم یه کار خیلی مهمی داشتم. بالبخندی عمیق به من نگاه کرد و گفت فدای سرتون صدای اهنگ پیامکم که بلند شد نگاهش به صفحه گوشی من افتاد. لبهایش را روی هم فشرد و از کنارم رفت. بلافاصله قفل صفحه را باز کردم. نیما نوشته بود سلام. پاسخش را دادم . دلم میخواست بدانم در خانه انها چه خبر است برای همین نوشتم لیلا از اراک برگشته؟ اره لیلا خونشه متعجب نوشتم خونه خودش با عیسی؟ اره دیگه اومد سر زندگیش خیره به گوشی ماندم. چقدر زود برگشت. با کاری که عیسی با او کرد انتظار داشتم حالاحالاها نیاید نیما دوباره پیام داد البته نمیخواست بیاد اما مامان بابام بااش حرف زدند اوردنش خونه ش. بابام داره میره مغازه عیسی باهاش حرف بزنه تیز شماره عیسی را گرفتم کمی بعد گفت بله سلام . عیسی کجایی؟ مغازه صدایم را پایین اوردم تا کسی متوجه حرفم نشود الان نیما بهم پیام داد اقاسعید و ارزو خانم لیلا رو بردن خونه تو واقعا؟ اره نیما گفت بابام داره میره با عیسی حرف بزنه داره میاد پیش من ؟ اره الان هاست که برسه باشه مرسی که گفتی خداحافظ
رمان با من بمان در کانال وی ای پی پارت ۵۰۵ هست . علاقه مندان به خواندن این رمان میتونن با پر داخت مبلغ ۶۰۰۰۰ عضو کانال بشن 6219861077506599
فرهاد سکوت کرد و مدتی بعد گفت به لطف خدا این مشکلمون هم حل شد. نگاه ممتدی به فرهاد انداختم و گفتم با مردن ارش؟ سر تایید تکان دادو من ادامه دادم ولی ما با ارش به اون صورت مشکل نداشتیم ها اخم ریزی از سر کنجکاوی کرد و گفت چطور؟ مشکل من که به شخصه فحاشی و حمله کردن های تو بود. فرهاد سرش را پایین انداخت و من ادامه دادم این که تو سر هر مسئله ایی به خودت اجازه میدی من و کتک بزنی مشکل منه ، مردن ارش دردی و از من دوا نمیکنه چرا سعی میکنی مدام یاد اوری کنی؟ من مرض ندارم که بیخودی یاد اوری کنم. میخوام بهت بگم که ..... کلامم را برید و گفت من مدام سعی دارم حال و هوامون عوض شه و تو دوباره میچرخی میری سرجات وای میسی؟ بیخیال حرف فرهاد، به موضوع خودم پرداختم و با خونسردی گفتم مرور زمان نشون میده که مشکلمون حل شده یا نه؟ فرهاد هم سکوت کرد و مدتی بعد گفت به نظرت یه سفر حالمون و خوب نمیکنه؟ از گوشه چشم نگاهی به او انداختم و گفتم کجا بریم؟ لبخند ملیحی زدو گفت هرجا خانمم بگه به طرف او چرخیدم و گفتم بریم کردستان. کمی به من خیره ماند و گفت اخه دیوونه تا کردستان میدونی چقدر راهه ؟ من کار و زندگی دارم ها خندیدم و گفتم پس چرا میگی هرجا خانمم بگه؟ فرهاد هم خندیدو گفت یه جای دیگه رو بگو مثلا کجا؟ بریم شمال سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم شمال و دوست ندارم چرا؟ تو که عاشق شمال بودی؟ خواستم بگویم اینقدر در سفرهای شمال من و بی جهت کتک زدی از اونجا بدم میاد. اما نخواستم نطقش را کور کنم و گفتم نه دیگه شمال بی مزه شده. بریم یه جای دیگه خوب یه جایی که زیاد تو راه نباشیم و بگو فکری کردم و گفتم همون شمال خوبه پس پاشو بریم. الان؟ دیر وقت نیست؟ برخاست و گفت اتفاقا الان بهترین موقعیته برخاستم و به دنبال او راهی شدم. سوار ماشین که شدیم رو به فرهاد گفتم یه سر برو خونه لباس برداریم. نمیخواد. هرچی بخوای برات میخرم. خندیدم و گفتم وقتی لباس داریم‌برای چی باید بخریم؟ برو خونه وسایلمون و برداریم. اصلا کلید ویلارو برداریم. تالش نمیریم نه فرهاد برو خونه من وسایل بردارم. من گوشیمم نیاوردم. به طرف خانه حرکت کرد و گفت از همینجا میرفتیم خوب بود. نه عزیز بریم خونه وارد کوچه که شد لحظه ایی توقف کرد و گفت ای داد بیداد عمه ارزو ماشینش جلوی دره عمه که انگار مارا دیده باشد از دور برایمان دست تکان داد و من اصلا دلم نمیخواست با این سرو صورت کبودم عروس عمه مرا ببیند. رو به فرهاد گفتم ای کاش نیامده بودیم خونه فرهاد که داغ دلش تازه شده بود گفت پیشنهادات مسخره جنابعالیه دیگه. بهت میگم هر چی میخوای برات میخرم باز میگی بریم خونه مقابل عمه ایستاد شیشه را پایین دادم. و گفتم سلام انار عمه متوجه کبودهای من نشد و با لبخند گفت سلام. مبینا خیلی اصرار داشت تورو ببینه در ماشین عمه باز شد و خانمی قد بلند و لاغر اندام از ماشین پیاده شد و از در دیگر هم سیروس . به دنبال انها ماهم از ماشین پیاده شدیم بعد از سلام و احوالپرسی اولیه انهارا به داخل خانه تعرف زدیم. رسم ادب را کنار گذاشتم و رودتر از همه وارد خانه شدم و دوان دوان به اتاق خواب رفتم کرم پودرم را برداشتم. کبودی گونه م را با ان پوشاندم اما با ورم لبم کاری نمیشد کرد. صداهایشان امد که وارد خانه میشدند
مدتی بعد فرهاد و سیروس از اتاق خارج شدند، و نزد ما امدند. مبینا رو به سیروس گفت بریم عزیزم؟ سیروس سر تایید تکان دادو گفت پاشو بریم بلافاصله بعد از رفتن انها فرهاد گفت پاشو وسایلهاتوجمع کن بریم. با بی میلی گفتم دیگه خوابم میاد صبح بریم. فرهاد شاکیانه گفت چرا اینقدر بی ذوقی؟ برخاستم وگفتم خیلی خوب میریم. وسایل اندکی را جمع کردم و به همراهی فرهاد حرکت کردیم. مدتی بعد گفت میخوای بریم سمت رامسر؟ یه سر هم خونه ارسلان بریم؟ از درون به شدت ذوق کردم اما خودم را بی تفاوت نشان دادم و گفتم نمیدونم. خودت میدونی فرهاد دستم را در دستش گرفت و گفت از ته دلت اشتی نکردی ها حواسم هست ، قیافه گزفتی ، بدم قیافه گرفتی نگاهی به اوانداختم و گفتم چون نتونستم از ته دل ببخشمت ادم بدیم؟ ادم بدی نیستی، ادم ناسپاسی هستی؟ کاری با من کردی که هیچ زن و شوهری باهم نمیکنند. رفتی از من شکایت کردی من و انداختی بازداشت. حالا من اومدم دارم همه چیزو فراموش میکنم و گذشت میکنم اونوقت تو...... جملات خودخواهانه اش را بریدم و گفتم داری گذشت میکنی؟ تو دیگه چقد رو داری،زدی دندون منو شکوندی صورت منو کبود کردی الانم داری گذشت میکنی؟ یه بار دیگه محض یاد اوری بهت میگم. من خوب کاری کردم شکایت کردم. دوست داشتم. پشیمون هم نیستم. یکبار دیگه اون کارتو تکرار کن تا بازم برم شکایت کنم. فرهاد دندان هایش را بهم میسایید و حرفی نمیزد من ادامه دادم تو یه ادم گند اخلاق بد سفری، علتی که دوست نداشتم باهات بیام مسافرت همین بود. اول راهی اعصاب منو ...... نگاهی به من انداخت و با پوزخند گفت الان من دارم جیغ جیغ میکنم یا تو؟ من که...... دور بزن بریم خونه فرهاد دور نمیزنم. من دوست ندارم با تو سفر برم. باید بیای. من شوهرتم باید حرف من و گوش بدی. الانم ساکت باش، من اشتباه کردم نظر تورو پرسیدم. باید ادم حسابت نمیکردم و هرکار دوست داشتم میکردم..... با کلافگی گفتم یه خواهشی ازت بکنم فرهاد؟ نگاهی به من انداخت و گفت جانم؟ بامن صحبت نکن. من و تو باهم ، هم زبان نیستیم. حرفهای همو نمیفهمیم، بیا باهم حرف نزنیم. اگر قرار باشه باهم حرف نزنیم پس واسه چی باهم زندگی میکنیم؟ صندلی را کمی خواباندم سرم را به ان تکیه دادم و شالم را روی صورتم انداختم و گفتم حرف نزن میخوام بخوابم. روسری را از روی صورتم برداشت و با عصبانیت گفت چرا تو مخی میشی؟ با من حرف نزن. نگاه جدی و عشبانی اش مرا ترساند برخودم مسلط شدم و گفتم تو منو درک نمیکنی، منو نمیفهمی ،با حرفهات ازارم میدی به روبرو خیره ماند و سکوت کرد. من هم سرجایم دراز کشیدم. با لحنی که سابق پشت بندش یه دعوا و کتک کاری خیلی بد بود گفت نخواب عسل،داری سیستم عصبیمو بهم میریزی
سرجایم نشستم و صندلی م را صاف کردم. کمی که راند گفت الان تکلیف چیه عزیزم؟ برم رامسر؟ ارام گفتم باشه برو کمی خواهش در لحنش پاشید و گفت اینطوری نکن، بزار سفر بهمون خوش بگذره چطوری نکنم؟ اخم و تخم نکن، قشنگ بگو بخند، مثل سابق که باهم مسافرت می امدیم. کمی به فرهاد نگاه کردم و با خود گفتم سابق در کدام سفر ما گفتیم و خندیدیم؟ نگاهی به من انداخت و انگار ته دلم را خوانده باشد گفت ببین عسل جان، هر موقع من خواستم کوتاه بیام و درست رفتار کنم تو به قصد تلافی کردن کارهای بد من کوتاه نیومدی و دعوا دوباره از سر شروع شد. اینبار بیا همینجا تو همین سفر تمام گذشته رو فراموش کنیم و از حالا به بعد باهم خوش رفتاری کنیم. سر تایید تکان دادم و گفتم خیلی خوبه اگر واقعا رعایت کنی من رعایت میکنم. چشم ، حالا بگو کجا برم؟ هرجا دوست داری میرم رامسر، امشب خونه میگیریم، فردا هم میریم به ارسلان سر میزنیم خوبه؟ سر تایید تکان دادم و گفتم باشه نزدیک کندوان که رسیدیم گفت دلت اش نمیخواد؟ هوا سرده خوب تو پیاده نشو، من خودم میرم برات میگیرم. اخه تو هم سردت میشه متوقف شد و گفت ایراد نداره سپس از ماشین پیاده شد و مدتی بعد با دو کاسه اش امد ، لبخندی زدم و گفتم مرسی فرهاد. اوهم به گرمی لبخند زد گفت خواهش میکنم عزیزم. اشمان را که خوردیم فرهاد حرکت کرد . اینه ماشین را پایین دادم . کمی با موهایم بازی کردم و گفتم اینقدر دوست دارم منم موهامورنگ کنم. پوزخندی زدو گفت تو که خدادادی موهات رنگیه دیگه چی میخوای؟ نه یه رنگ دیگه ناسپاسی نکن عسل، تورو خدا اختصاصی افریده، انگار نشسته صورتت و نقاشی کرده، انگار که اندامتو برات تراشیده. از تعاریف فرهاد از خودم خوشم امد و گفتم اونهایی که موهاشونو رنگ میکنند دنبال زیبا شدن نیستن، دنبال تنوعند. نه عزیزم. موهاشونو رنگ میکنند قشنگ بشن. والا اگر دنبال تنوعن چرا سبز نمیکنند ؟ چرا صورتی و ابی نمیکنند. منم دوست دادم مثل مبینا موهاموزیتونی کنم. میریم یه کلاه گیس اون رنگی میخریم بزار رو سرت نه،موهای خودمو دوست دارم رنگ کنم چه فایده ایی داره؟ یه ماه بعد دوباره در میاد مگه تو یه ماه مو چقدر در میاد؟ والا مال تو خیلی، هنوز یکسال نشده که تو موهاتو کوتاه کردی دوباره تا وسط کمرت اومد. خودم را به لوسی زدم و گفتم نه، دوست دارم رنگ کنم. یه کلاه گیس بزار اگر خوشت اومد برو رنگ کن اخم ریزی کردم و گفتم فرهاد، میگم دوست دارم رنگ کنم خوب برو رنگ کن. چه رنگی؟ . هر رنگی دوست داری اما وای به حالت اگر بهت نیاد.
چشمانم گرم خواب شد و متوجه نشدم کی خوابیدم که دست نوازش فرهاد روی صورتم بیدارم کرد. چشم گشودم فرهاد گفت بلند شو عزیزم. رسیدیم ، ویلا هم برات کرایه کردم. اطرافم را نگریستم حیاط زیبایی بود و در مقابلم ساختمانی با نمای چوب قرار داشت. از ماشین پیاده شدم فرهاد وسیله هایم را به داخل خانه اورد. بلافاصله به اتاق خواب رفتم. ملحفه ایی را روی تخت انداختم و دراز کشیدم مدتی بعد فرهاد وارد اتاق خواب شد و گفت خانومی صدایش را میشنیدم اما اینقدر خوابم می امد که جوابش را ندادم و ترجیح دادم اوفکر کند من خوابیده م و حرفش را بعدا بزند. صدای گام هایش امد سپس پایش را محکم به زمین کوبید و ارام گفت اخ اخ سوسک و ببین. بلافاصله سرجایم نشستم و گفتم سوسک؟ خنده ایی شیطنت امیز کرد و گفت مگه خواب نبودی؟ واسه چی منو میترسونی ؟ من حامله م ها، یه بلایی سر بچه م میاد اخه قربون تو و اون بچه ت برم. ما اومدیم مسافرت ، الان چه وقت خوابیدنه بلند شو یه چایی بزار یه چیزی بیار بخوریم. فرهاد ساعت چهار صبحه اصلا پاشو بریم کله پاچه بخوریم. چهره م مشمئز شد و گفتم نه، من بدم میاد. بدت میاد چون تا حالا نخوردی، تو یه بار امتحانش کن ببین چقدر عالیه سپس دستم را گرفت و کشید . به زور برخاستم و دوباره لباسهای بیرونم را پوشیدم و گفتم نمیزاری من بخوابم. من خوابم که بیاد نق نق و میشم. بیا الان بخوابیم. فردا ظهر بلند شیم. نخیر، هوا به این خوبی پاشو بریم صبحانه بخوریم. مانتویم را پوشیدم و گفتم همه کارهات همینطوری مسخره بازیه، الان نصفه شبه من میخوام کپمو بزارم بیرون رفتنت گرفته، تفریح کردنت گرفته ، مثل دیوونه ها نصفه شب بریم خیابون گردی به دنبال او از اتاق خواب خارج شدم و گفتم خوب به جای اینکه بیای ویلا بگیری همون بیرون کله پاچتو میخریدی و می اومدیم خونه میخوردی. به حالت شوخی پشت کمر من زدو گفت چی میگی خاله پیر زن . نق نقو به طرفش چرخیدم و شاکیانه گفتم دو دقیقه یه بار باید بهت بگم من حامله م. واسه چی میزنی تو کمر من دستانش را به حالت تسلیم بالا اورد و گفت اولا معذرت میخوام. دوما من بالا زدم. با غیض از او رو برگرداندم و به طرف ماشین رفتم. سوار ماشین شد و گفت میدونی کله پاچه واسه زن باردار چقدر خوبه من که نمیخورم. من از شکل و ریختش زدم میاد. باید بخوری، الان دست و پاتو میبندم به زور میریزم تو دهنت از او رو برگرداندم. متوجه شوخی اش شده بودم اما اصلا خوشم نمی امد. کمی که راند مرا به یک کافه خیلی شیک برد. مقابل ان ایستاد و گفت پیاده شو اشاره ایی به کافه کردم و گفتم الان اینجا کله پزیه؟ چیکارت کنم میگی کله پاچه نمیخوری دیگه با کلافگی گفتم وای فرهاد برو یه کله پزی صبحانتو بخور من خوابم میاد. نه دیگه تو نمیخوری به منم مزه نمیده بریم اینجا صبحانه معمولی بخوریم. دلم برایش سوخت و گفتم خوب بریم. تو بخور من ..... در ماشین را باز کرد و گفت پیاده شو دستش را گرفتم و گفتم خوب میخورم. نه. نمیخواد میریم همینجا به ناچار از ماشین پیاده شدم و با عذاب وجدان به دنبالش راهی شدم. در را گشود و به من گفت بفرما تو عشقم. وارد کافه که شدم متعجب اطرافم را نگریستم
♥️🍃 تو از اتفاقای خوب آینده خبر نداری پس هیچوقت ناامید نشو...