eitaa logo
عسل 🌱
9.7هزار دنبال‌کننده
29 عکس
18 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع فصل دو رمان عسل. دوستان توجه کنید . فصل یک تا پارت ۱۹۰ هست و الباقیش اشتراکیه و باید مبلغ ۴۰۰۰۰ برای خوندنش پرداخت کنید. اما فصل دو تاانتها در کانال رایگان پارت گذاری میشود.
🌹تخفیف🌹 ❤️❤️رمان عسل فصل دو ❤️❤️ اگر میخوای فصل دو رمان عسل رو کامل بخونی و هرروز منتظر پارت گذاری نباشی میتونی با واریز ۴۰۰۰۰ تومان فقط فصل دو را یکجا بخونی. 6219861077506599 اما برای کل رمان‌۱۵۰۰ که شامل هردو فصله ۶۰۰۰۰ واریز کنید. فریده علی کرم. @fafaom لطفا تقاضای تخفیف نکنید 🙏
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 فصل ۲ به نام خدا پاییز بود و برگ ریزان، من هم که عاشقش بودم. سویشرت و شلوارم را پوشیدم و به حیاط رفتم و سرگرم قدم زدن شدم. با خودم اولز میخواندم و میرفتم که چشمم به گوشه باغ افتاد و خشکم زد. ریتا سرگرم صحبت با پسری قد بلند و لاغر بود. نزدیک تر رفتم و از پشت درخت مخفیانه نگاهش کردم. بادیدن اریا استرسم تشدید شد. این اینجا چه کار میکرد؟ چطوری وارد باغ شده؟ ریتا که میدانست در ورودی باغ با دوربین کنترل میشود. یک گام به عقب رفتم و خودم را به ندیدن زدم پایم به لنگ اب گیر کرد ونقش زمین شدم. از صدای افتادن من ، اندو به سمتم چرخیدند. ریتا سراسیمه نزدیکم امدو گفت چی شد عسل جون؟ نگاهی به اریا انداختم و ارام گفتم این اینجا چیکار داره؟ تو چه احمقی هستی ریتا، فرهاد دوربین ها رو هر روز نگاه میکنه ریتا خندیدو گفت حواسم هست، از در نیامده تو،از دیوار اومده بالا متحیر گفتم از کدوم دیوار؟ از همون دیواره دیگه، رفته خونه همسایه از اونجا اومده بالا به صورت خودم کوبیدم وگفتم خاک بر سرم همسایه نبینه بره فرهاد بگه. ریتا با کلافگی گفت تو چقدر تو هپروتی عسل، خونه بغلیتون که خالیه تو از کجا میدونی؟ از پنجره اتاقم نگاه کردم. معلومه که خالیه، چند روز زیر نظرم داشتمش. برخاستم کلاه سویشرتم را روی سرم کشیدم و گفتم بگو بره بیرون. اگر فرهاد بفهمه سرتو میبره، تازه اون به کنار جواب باباتو چی میخوای بدی؟ ریتا به سمت اریا رفت چیزی را در گوشش گفت و اریا از دیوار بالا پرید. و رفت. زانویم را ماساژ دادم و گفتم تو چقدر نترسی دختر، این کارت خیلی خطرناکه. ای بابا چه خطری اگر بابا و مامانت بفهمن که .... اگر تو بهشون نگی از کجا میخوان بفهمن؟ خیالت راحت من چیزی نمیگم اما دیگه اینکارو نکن. در پی سکوت ریتا ادامه دادم خواهشی که ازت دارم. اگر خدایی ناکرده لو رفتی و کسی متوجه شد یه وقت به عموت نگی من میدونستم ها ریتا هینی کشیدو گفت این حرفها چیه عسل جون؟ من دیگه با تو دوستم الان چند ماهه اینجاییم من اذیتت کردم؟ سرم را به علامت نه بالا دادم. و ریتا ادامه داد بابت گذشته هزار بار ازت عذرخواهی کردم ، یه بار دیگه هم میگم. من غلط کردم منو ببخش. ریتا را بوسیدم و به سمت خانه حرکت کردیم. ظهر شد اعظم خانم خورشت کرفس بار گذاشته بود. فرهاد وارد خانه شد به استقبالش رفتم و به گرمی با او سلام و احوالپرسی کردم. وارد اشپزخانه شدو گفت میز و بچین اعظم خانم که دارم از گرسنگی میمیرم.
سراپای مرا ورانداز کردو گفت سر زانوت چی شده؟ نگاهی به شلوار پاره خودم انداختم و گفتم خوردم زمین اخمی کردو گفت کجا؟ تو باغ دیگه، داشتم قدم میزدم افتادم. سرش را پایین انداخت و نهارش را خورد اعظم خانم خداحافظی کرد و از خانه مان رفت. فرهاد را دیدم که پشت لبتاپش نشسته ناگاه تنم لرزید مشکوک نگاهم کردو گفت بیا اینجا اهسته اهسته نزدیکش رفتم روی من زوم کردو گفت اینجا چی دیدی که داری با عجله برمیگردی ؟ نگاهی به لبتاپ انداختم و گفتم ریتا اونجا وایساده بود. خوب چرا داری با عجله بر میگردی ؟ پاسخی به او ندادم و به ادامه فیلم خیره ماندم . فرهاد نفسی کشیدو گفت چیدلره بهت میگه که زدی تو صورت خودت؟ مدتی بعد فرهاد ادامه داد چی شد که ریتا رفت ودوباره برگشت ؟ بیشترین از این اگر سکوت میکردم فرهاد عصبی میشد برای همین گفتم من داشتم قدم میزدم ریتا رو دیدم داره با خودش حرف میزنه برای اینکه خلوتشو بهم نریزم سریع خاستم برگردم که افتادم.بعد ریتا اومد بلندم کرد و..... فرهاد لپتابش را بست و گفت شما دوتا یه جور رفتار میکنید که واقعا شک بر انگیزه کنارش نشستم وگفتم چه شکی فرهاد ؟ حواستو به ریتا خیلی جمع کن عسل،ریتا درسته تقریبا همسن و سال توإ ،اما با تو خیلی فرق داره. ارام گفتم چه فرقی؟ اون شوهر نداره، هرکاری هم کنه چون مجرده پدر و مادرش لاپوشونی میکنند و میگذره اما اگر خدایی ناکرده پای تو وسط بیاد که من نمیگذرم من سکوت کردم دلم میخواست ریتا را رسوا کنم و خودم راحت شوم. اما ترس از واکنش فرهاد و اینکه قضیه را برای شهرام بازگو کند مانعم شد، فرهاد ادامه داد بعد هم عسل خانم، تو بی روسری راه میفتی میری تو حیاط با خودت نمیگی یه وقت شهرام سر زده پاشه راه بیفته بباد خونه؟ مکثی کردوادامه داد از این به بعد بی روسری حیاط نرو سرم را پایین انداختم و گفتم چشم. فرهاد سرجایش دراز کشید و من هم برخاستم لباسهای مرتب پوشیدم و از خانه خارج شدم و در ایوان نشستم لحظاتی بعد ریتا نزدیکم امدو گفت چرا تنها نشستی؟ با نگرانی رو به ریتا گفتم فرهاد نشست همه فیلم و نگاه کرد یه شک هایی هم کرد ریتا تروخدا دیگه اینکارو نکن. ریتا سرش را به علامت نه بالا دادو گفت هیچی نمیشه. سپس کنارم نشست و گفت من و اریا همدیگرو خیلی دوست داریم اما بابام با ازدواج ما مخالفه میگه چون اون قبلا اعتیاد داشته بابام ازش بدش میاد سکوت کردم و ریتا ادامه داد خوب الان ترک کرده،دیگه ایرادش چیه که بابام بهم نه میگه. ابرویی بالا دادم وگفتم چی بگم ریتاجان حتما بابات یه چیزی و صلاح میدونه که اینح،ف ومیزنه اما من اریا رو دوست دارم. سپس موذیانه خندیدو گفت توچی؟ تو عموفرهاد و دوست نداری؟ سر تایید تکان دادم وگفتم چرا خوب منم اونو دوسش دارم. اماازدواج ما کلا فرق داشت،بحث عشق وعاشقی وسط نبود. ریتا لبش را گزیدو گفت دوستنداشتی یکی بود که واقعا عاشقش میشدی، دلت پر پر میزد که ببینیش و باهاش بیرون بری؟ دوست نداشتی.... خندیدم وگفتم سرنوشت منم اینجوری بود دیگه ریتا جان.فرهاد هم خوبه دوسش دارم. اخمی کردو گفت کجاش خوبه ؟ بد اخلاقه ، همیشه عصبیه، ده سال هم از تو بزرگتره، اون چطوری میخواد تورو درک کنه؟ حرفهاتو بفهمه؟ اهی کشیدم و گفتم تقدیر منم این بود دیگه تقدیرت اینه که یه نفر بهت زور بگع و اگرهم حرفش و گوش ندادی کتک بخوری ؟ سرم را پایین انداختم وگفتم فرهاد الان خیلی بهتر شده ها ریتا پوزخندی زدو گفت بهتر نشده خانم.تو داری حرف گوش میدی و هر چی اون میگه چشم میگی همین الان پاشو برو تو خونه یه حرکتی کن عصبی بشه اگر بازهم کتکت نزد بیا یه سیلی بزن تو صورت من. تو خوبی که عمو مهربون شده، والا اون هیچ تغییری نکرده. صدای مرجان که ریتا را فرا میخواند کلام او را برید. به سمت او چرخیدم مرجان گفت پاشو بیا بالا سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم راحتم. مدتی بعد با صدای فرهاد به خودم امدم اینجایی عسل جان؟ به سمت او چرخیدم وگفتم بیدار شدی ؟ نزدیکم امد کنارم نشست و گفت غروب پاییز واقعا دلگیره ها سر تایید تکان دادم فرهاد دستم را گرفت و گفت چرا نقاشی نمیکشی دیگه با بی میلی گفتم تنهایی حوصله م نمیاد فکری کردو گفت زنگ بزنم به زهره بگم روزها بیاد اینجا؟ ابرویی بالا دادم وگفتم زهره دیگه چیزی واسه یاد دادن به من نداره میتونه که از تنهایی درت بیاره؟ چشمانم رنگ التماس گرفت و گفتم الان اول مهره وقت دانشگاه..... اخم فرهاد کلامم را قطع کرد سرش را پایین انداخت و گفت چند هزار باید بهت بگم اسم دانشگاه و جلوی من نیار؟ ارام گفتم اخه.... نگاه تیزش روی من افتادو گفت دهنتو ببند لال شو. من از دانشگاه بدم میاد و اجازه نمیدم توپاتو به اونجا بگذاری. حدقه اشک در چشمانم حلقه زد و دیدم تار شد سرم را پایین انداختم فرهاد با دستش ارام
به پهلوی من زدو گفت یادت رفته که سر دانشگاه رفتنت چه بلایی سر زندگیمون اومد؟ اشک جاری شده از چشمم را پاک کردم وگفتم اون قضیه مال دو سال پیشه. صدایش کمی بالا رفت ، محکم و قاطع گفت نه کمی به او خیره ماندم وگفتم لااقل بریم اموزشگاه یه کلاس پیش استاد سالی خانی ..... حرفم را برید و گفت فعلا خفه شو عسل،رواعصابم راه رفتی کلافه شدم بعدأ در این مورد باهم صحبت میکنیم. لبم را گزیدم و سرم را پایین انداختم . برخاست و گفت بلند شو بریم تو دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش روانه خانه کرد، در را بست و گفت احترام خودتو نگه دار عسل، هزار بار تاحالا بهت گفتم جلوی من اسم دانشگاه و نیار، خیلی دوست داری یدونه بکوبم تو دهنت حرفتو تکرار کن نگاهم روی فرهاد قفل شده بود و حرفهای ریتا توی سرم دیکته میشد. فرهاد از مقابل من گذشت و سرجایش نشست، مدتی بعد صدایش را میشنیدم که تلفنی صحبت میکند از نوع حرف زدن او متوجه شدم که مخاطبش استاد سالی خانی است. ارتباط را قطع کرد و برخاست پشت اپن ایستاده بودم. نزدیکم امدو گفت میگه من صبح کلاس دارم ،اگر بتونم سعی میکنم بندازمش بعد از ظهر نگاهی به فرهاد انداختم وگفتم خوب اگر صبح باشه ایرادش چیه؟ صبح من سرکارم نمیتونم که ببرمت و بیارمت. خیره به فرهاد ماندم وگفتم اژانس..... حرفم را بریدو گفت نه اهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. فرهاد وارد اشپزخانه شدو به سمت سماور رفت به طرف او چرخیدم وگفتم با یه راننده اژانس صحبت کن مثل سرویس ...... به سمتم چرخید و با فریاد گفت نه یعنی نه،یا خودم میبرم میارمت یا هیچ جا حق نداری بری. اب دهانم را قورت دادم وگفتم خوب منم ادمم فرهاد خونه حوصله م سر میره از من رو برگرداندو گفت خفه شو عسل،زیاد داری حرف میزنی ها ارام گفتم یعنی چی خفه شو. به سمت من چرخید کمی با تهدید نگاهم کردو گفت معنی خفه شو چی میشه؟ الان من حرف بدی نزدم که تو اینطوری داری منو ناراحت میکنی. همه ش توهین و بی احترامی ، اخه مگه من چی گفتم ؟ من خواسته ها و نیاز هامو به تو نگم پس برم به کی بگم؟ فرهاد از اشپزخانه خارج شدوگفت زیاد داری حرف میزنی ها، یدونه که بزنم تو دهنت یاد میگیری معنی خفه شو چی میشه کلام او را با پوزخند بریدم و گفتم میدونی فرهاد ، الان که فکرشو میکنم میگم خدارو شکر که عمه کتی بود . به سمت من چرخید و گفت چرا یاد عمه کتی افتادی ؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم هر چیکه بود اگر بد یا خوب حداقل ادب و تربیت و یاد من داد که توروی کسی وای نایستم و هی بگم خفه شو ضر نزن. تو با این لحن حرف زدنت چیزی از ارزش من کم نمیکنی در واقع داری خودتو و شخصیتتو نشون میدی، البته تقصیر خودت هم نیست ها هیچ موقع کسی بالاسرت نبوده که بهت بگه این حرف ونزن، ادب داشته باش. فرهاد با حرص پوزخندی زد و گفت ببین کی داره به من میگه بی خانواده. سرم را پایین انداختم و گفتم پدر من احمد بوده ، منم زیر دست عمه م بزرگ شدم اگر پدرت احمد بوده چرا داری از عموی من ارث و میراث میگیری؟ نگاهی به فرهاد انداختم حرفم اتش را به جانش انداخته بود کفری شدو گفت باشه، من بی پدر و مادر و بی خانواده ، اما تو خفه شو. دانشگاه بهت اجازه نمیدم بری ، اموزشگاهم میخواستم بزار بری اما حالا که این حرفها رو زدی اونم نمیزارم بری بتمرگ تو خونه به جهنم که حوصله ت سر میره. روی کاناپه نشست من هم روی صندلی نهار خوری نشستم. هردو ساکت بودیم شام را اماده کردم و او ذا فراخواندم غذایش را در سکوت خورد و یکراست به اتاق خوابش رفت. من هم افسرده وناراحت کمی در خانه چرخ زدم وسپس به اتاق خواب رفتم از حالت او میتوانستم حدس بزنم که بیدار است و خود را به خواب زده، ارام کنارش دراز کشیدم و چشمانم را بستم . صبح شد با صدا اعظم خانم وفرهاد بیدار شدم. از اتاق خارج شدم وسلام کردم.فرهاد پاسخم را نداد. اعظم خانم مرا سرمیز فراخواند روبروی او نشستم از اینکه با من قهر کرده استرس ودلهره داشتم. صبحانه اش را که خورد به اتاق خواب رفت مدتی بعد صدایش قلبم رالرزاند عسل برخاستم و سراسیمه سمت اتاق رفتم به ورودی که نزدیک.شدم صدایش امد که گفت مگه با تو نیستم؟ مرا که در نزدیکی اتاق دید دستم را گرفتترس بر من غلبه کرد وارد اتاق کرد مقابل کمد بردو گفت یه دست لباس بده من بپوشم. متعجب از حرکت او ماندم و گفتم چرا خودت بر نمیداری؟ نگاهی به من انداخت از چشمانش میترسیدم در کمد را با لگد بیشتر باز کردو گفت بده بپوشم دیگه، مگه زن نیستی ؟ مگه تو این خونه کار خاصی انجام میدی که من حتی یه دست لباس تمیز هم ندارم؟ نگاهی به کمدش انداختم کمی لباسهایش را وارسی کردم یکدور دور من چرخید و گفت نمیخواد دانشگاه بری و دنبال کلاس رفتن باشی ، خونتو مرتب کن. لباس های روز قبلش را پوشید و گفت ظهر برگشتم فقط دلم میخواد یکد
ست لباس کثیف تو این خونه باشه، همه رو جمع کن بده اعظم خانم بندازه ماشین وایسا اتوشون کن و اویزون کن سر جاشون. به او نگاهی انداختم سر تاسفی تکان دادو گفت خاک برسرت کنند، حالا خوبه خدمتکار هم داری . مکثی کردو گفت ببینم عمه کتی هم واسه ت خدمتکار میگرفت؟ تو خونه اون که بودی لباسهاتو کی میشست؟ سرم را پایین انداختم فرهاد پوزخندی زدو ادامه داد اگر کارهای خونتو بکنی حوصله ت سر نمیره. کیفش را برداشت و از خانه خارج شد. بغض راه گلویم را بسته بود. لباس های کثیف را به سمت اشپزخانه بردم و داخل ماشین ریختم اعظم خانم با لب گزیده گفت باز لباس هاش ..... حرفش را بریدم و گفتم اره بهت کهگفتم لباس کثیف هاتون و بیار اینجا بریز تو سبد من بشورم. ماشین را روشن کردم و روسری روی سرم انداختم و به حیاط رفتم مدتی گذشت صدای ریتا رشته افکارم را برید سلام عسل جون با دیدن من ناراحت شدو گفت چی شده ؟ سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم هیچی نشده الان اریا میخواد بیاد منو ببینه تمام وجودم ترس شدو گفتم ول کن ترو خدا ریتا چیزی نمیشه، مامانم رفته بیمارستان یه تصادفی اوردند، حالا چه تصادفی که به پزشک زنان مربوطه من نمیدونم. بابام هم رفت سرکار ت ظهر هم نمیان تو چرا مدرسه نمیری؟ الودگیه هواست دیگه، تعطیلم. صدای زنگ گوشی اش بلند شدو گفت اومد از من فاصله گرفت. لحظه ایی دلم به حال او غبطه خورد و با حسرت نگاهش کردم . که چه عاشقانه با اریا صحبت میکرد. در همین اوصاف بودم که در باغ باز شد . مثل برق گرفته ها پریدم اریا و ریتا به سمت در خیره ماندند. ریتا به سمت من امد و اریا پشت درخت نشست. اتو مبیل مرجان وارد خانه شد
اریا نشسته نشسته پشت ساختمان رفت ریتا رو به من گفت اینقدر تابلو نکن خونسرد باش الان میخوای چیکار کنی؟ اون راه رفتن و خودش پیدا میکنه دیوارهای پشت باغ و عموت کلا سیم خاردار کشیده اینطرف ساختمون هم که دوربین داره. ببین چه دردسری ساختی ها مرجان نزدیک ما شدو گفت خوب خوش میگذرونیدها سلام کردم و به اوخستخ نباشید گفتم ریتا گفت مامان پس چرا زود اومدی؟ بنده خدا فوت شد تو تصادف کل شکمش ترکیده بود. اهی کشید و گفت من خسته م ببخشید سد راه شدم و گفتم بیا خونه ما سرش را به علامت نه بالا داد با اصرار گفتم بیا دیگه ما چایمون اماده س اعظم خانم با یک سبد رخت وارد حیاط شد به مرجان سلام کرد و سرگرم پهن کردن انها شد که با صدای افتادن و اخ اریا توجه همه به طرف صدا جمع شد. قلبم به تپش افتاد. مرجان کنجکاو گفت صدای چی بود؟ ریتا با ان و من گفت صدا؟ اره از اون پشت یه صدایی اومد سپس به سمت پشت ساختمان رفت. دست ریتا را سفت فشردم ، ریتا لرزان گفت چه غلطی کنم عسل جون نمیدونم. بخدا مامانت اگر بفهمه به بابات میگه ، بابات هم به عموت میگه فرهاد سرمنو میبره که چرا به من نگفتی بگو من نمیدونستم دیروز داشت فیلم هارو چک میکرد یه بوهایی برد من گردن نگرفتم. مرجان کمی ان جا نگاه کردو گفت واقعا صدای چی بود؟ متعجب ماندم. مرجان سمت پله ها رفت و گفت ببخشید من خسته م میرم بالا با رفتن مرجان رو به ریتا گفتم کجا رفت؟ نمیدونم، یعنی از سیم خاردارها رفت بالا؟ نمیتونه که، فرهاد دومتر سیم خاردار بسته ها. یعنی رفته تو خونه تو؟ چشمانم گرد شد ته دلم خالی شدو گفتم تورو خدا ریتا ، من از عموت میترسم برو بیرونش کن وارد خانه شدیم. اریا روی صندلی نهار خوری نشسته بود و سیگار میکشید. هینی کشیدم و گفتم اقا اریا از خانه ما برو بیرون، من شوهرم ناراحت میشه منو دعوا میکنه اریا دستی به زانویش گرفت و گفت چشم، من معذرت میخولم. سپس در اشپزخانه را باز کرد ریتا جلو رفت و گفت اریا برو پشت ساختمان من میرم بالا حواس مامانمو پرت میکنم بهت تک زنگ زدم از دیوار برو بالا اریا سر مثبت تکان داد خانه مارا که ترک کرد نفس راحتی کشیدم. اعظم خانم وارد خانه شد و گفت بوی سیگار میاد نگاهی به او انداختم ، وارد اشپزخانه شد و گفت عجیبه، اقا فرهاد که سیگار نمیکشه.... بی اهمیت به حرف او به سمت اتاق خواب رفتم ادکلنم را اوردم و در اشپزخانه زدم. صدای ماشین فرهاد قلبم را لرزاند . نگاهی به ساعت انداختم نمایانگر یازده بود.از شانس بد من همین امروز فرهاد باید زودتر به خانه می امد. سریع در اشپزخانه به پشت حیاط را باز کردم و نگاهی انداختم اریا هنوز انجا ایستاده بود. با دست به او اشاره کردم که برود. اریا لنگان لنگان حرکت کرد . روسری ام را در اوردم فرهاد وارد خانه شد. جلو رفتم و گفتم سلام اخم هایش در هم بود پاسخ سلامم را سرد دادو وارد اشپزخانه شد. نگاهی به سراپای من انداخت ، روسری را روی ادکلن در دستم انداختم نگاه تیز بینش روی دست من افتادو گفت چی تو دستته؟ لعنت به تو فرهاد با این ابهتت من همیشه خودم باعث رسوایی خودم میشدم. دستانم را گشودم وگفتم ادکلن اینجا چیکار میکنه؟ فکری کردم. نگاهی به اعظم خانم که مرا مینگریست انداختم و گفتم اوردم یه کم به اعظم خانم زدم. فرهاد سرش را پایین انداخت ، روی صندلی نشست و گفت یه لیوان چای...... کلامش را نیمه رها کردو گفت عسل؟ انگار قلبم از جایش کنده شد روسری و ادکلن را روی کابینت نهادم و گفتم بله؟ این چیه؟ فندک نقره ایی رنگی را بالا اوردو گفت این از کجا اومده تو خونه من؟ تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. نگاهی به اعظم خانم انداختم و گفتم نمیدونم. اخم های فرهاد در هم رفت و گفت یعنی چی نمیدونم. با خر که طرف نیستی؟ این فندک.... خوب فندکه دیگه، لابد تو خونه بوده. این فندک مارکه، با بنزین کار میکنه من همچین فندکی نداشتم. سپس برخاست و گفت چرا رنگت پرید؟ ناخواسته یک گام به عقب رفتم و گفتم من نمیدونم به خدا فرهاد نگاهی به اعظم خانم انداخت و گفت این فندک مال شماست اعظم خانم؟ اعظم خانم جلو امدو گفت ببینمش؟ فندک را از فرهادگرفت و گفت حتمی مال پسرم بوده تو وسایل های من اومده اینجا. اخه پسر من از این چیزها زیاد داره. فرهاد نفس پر صدایی کشید و به طرف یخچال رفت شیشه اب را بیرون اورد و سمت ظرفشویی رفت دستش به سمت یک لیوان رفت کمی به سینگ خیره ماندو گفت بیا اینجا؟ از ترس پاهایم به زمین چسبیده بود. نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم چی شده؟ صدایش بالا رفت و گفت گمشو بیا اینجا تیز قدم برداشتم نزدیکش رفتم و گفتم بله با انگشت به فیلتر سیگاری که در سبد اشغال ظرفشویی بود اشاره کردو گفت اون چیه؟ به ظرفشویی خیره ماندم نیمه نگاهی به فرهاد انداختم و گفتم نمیدون
م. لحظه ایی برق از چشمانم پریدو صدای سیلی محکم فرهاد به صورتم در گوشم پیچید. اعظم خانم هینی کشیدو گفت اقا فرهاد؟ پشت دستم را روی صورتم نهادم و گفتم چرا منو زدی؟ با فریاد گفت چون داری دروغ میگی؟ سپس موعایم را در دستش گرفت دیوانه وار فریاد کشید و گفت اون فیلتر سیگار کیه تو خونه من ؟ جیغی کشیدم دستم را به موهایم گرفتم سیلی بعدی فرهاد به گوشه سرم خورد. احساس کردم از ضربه دست او چیزی در سرم جابجا شد. اعظم خانم جلو امد بازوی فرهاد را گرفت و گفت توروخدا ولش کن پسرم. بخدا من شاهدم شما که رفتی سرکار، رفت یه خورده لباس اورد ریخت تو ماشین و بعد هم رفت تو حیاط نشست. فرهاد مرا رها کردو رو به اعظم خانم با فریاد گفت توهم باهاش همدستی، توهم دروغ میگی، فندک مال پسرت نیست. سپس به سمت من چرخید مشت محکمی به گونه من کوبید جیغ بلندی از درد کشیدم و دستانم را مقابل صورتم گرفتم فرهاد هردودست مرا گرفت و گفت کی اینجا بوده عسل؟ اشک از چشمانم جاری شد دندان قروچه ایی رفت و گفت نمیگی نه؟ مکثی کردو سپس با پیشانی اش توی صورت من امد عربده ایی از درد کشیدم تمام صورتم داغ شد چشمانم تار بود و جایی را نمیدید سعی در رهاسازی دستانم داشتم اما فرهاد به شدت انها را نگه داشته بود سرم را خم کردم و با بازویم چسباندم بوی خون در دماغم پر شد صدای جیغ های اعظم خانم در سرم پیچید فرهاد یک دستم را رها کردو گفت کی اینجا بوده؟ در پی سکوت من دستم را یکدور پیچاندعربده ایی زدم فرهاد با فریاد گفت استخونهاتو خورد میکنم حرومزاده ، کی اینجا بوده؟ دستم را روی ارنجم که در حال شکستن بود گذاشتم و گفتم اریا رهایم کرد، یک گام از من فاصله گرفت اعظم خانم با دستمال به سمتم امد فرهاد با فریاد گفت اعظم خانم. دخالت نکن، این هزار بار. دستمال را از اعظم خانم گرفتم و روی بینی ام نهادم . فرهاد رو به او گفت شما لطفااز اشپزخانه برو بیرون. اعظم خانم لبش را گزید. مابین من و او ایستاد و گفت پسرم. تو الان عصبی هستی میزنی یه بلایی سرش میاد. به جهنم که هرچیش میشه ، غلط اضافه نکنه کتک نخوره. تو دخالت نکن اعظم خانم نگاهی به من انداخت وگفت به جان بچه هام قسم دو دقیقه قبل از شما عسل اومد تو خونه، تو حیاط بود. فرهاد اعظم خانم را دور زد و به سمت من چرخید. ترس سراسر وجودم را گرفت یک گام به من نزدیک شدو گفت اریا اینجا چه غلطی میکرد؟ در پناه کابینت کمی از او فاصله گرفتم و گفتم بهت میگم تو رو خدا اروم باش تیز سمتم امد و گفت زود باش بگو دستم را مقابل صورتم به حالت دفاع گرفتم ناخواسته در خودم مچاله شدم و گفتم برو عقب بگم فرهاد دستش را بالا برد انچنان سیلی به صورتم کوباند که یکی از دست خودم خوردم، یکی از فرهاد و دیگری را از یخچالی که محکم به ان کوبیده شدم و روی زمین افتادم. دوباره صدای جیغ اعظم خانم بلند شد. لگد محکمی به پهلویم زد از درد به خودم پیچیدم نای نفس کشیدن نداشتم. مرا از موهایم بلند کردو گفت سگ پدر حرومزاده میگی یانه؟ اعظم خانم با گریه جلو امد مرا از دستان فرهاد رهانیدو گفت به خاطر خدا ولش کن، این دختر کجا طاقت کتک خوردن از تو رو داره. به اعظم خانم تکیه کردم و دست بر پهلویم گرفتم. فرهاد اعظم خانم را دور زد و رو به من گفت بشین روی صندلی از ترس اطاعت امر کردم. جرأت نگاه کردن به او را نداشتم . فرهاد رو به اعظم خانم گفت امروز ساعت کاری شما تمومه خسته نباشید، بفرمایید بیرون. اعظم خانم نگاهی به من انداخت، با سر اشاره کردم برو . دوست نداشتم بیشتر از این شاهد تحقیر شدن من بشود. اعظم‌خانم هاج و واج ان وسط ایستاده بود.‌ فرهاد نزدیکم امد لگدی به صندلی زدو گفت ضر بزن تا نکشتمت. با هق و هق گریه گفتم. به خدا فرهاد من بی گناهم، ریتا اریا رو از بالای دیوار میاورد توی حیاط یه دفعه مرجان سر رسید اریا رفت پشت ساختمان. بعد نمیدونم چیکار میکرد که صدای دادش اومد ، مرجان رفت ببینه چه خبره اونجا نبود. من اومدم تو خونه دیدم تو اشپزخانه نشسته، سیگار میکشه. بهش گفتم برو بیرون اگر فرهاد بفهمه ناراحت میشه اونم زود رفت. به خدا همین بود
دست فرهاد محکم پشت سرم‌کوبیده شد.‌ جیغی کشیدم و با هق هق گریه گفتم بخدا من تقصیر نداشتم. تو گه خوردی با اجدادت که اریا میاد توی حیاط به من نمیگی. سپس فکری کردوگفت ببینم دیروز هم اریا تو حیاط بود من دوربین و چک میکردم. با ترس سرمثبت تکان دادم فرهاد چنگی به موهایم زد مرا بلند کردو با فریاد گفت الان حقته که بزنم بکشمت. حق زنی که پنهان کاری کنه، و تو اینجور کارها همدستی کنه فقط مرگه. مرا به دیوار کوباند با هق و هق گریه گفتم غلط کردم. ببخشید. در خانه باز شد مرجان سراسیمه وارد خانه شدو گفت چته فرهاد ؟ صدات خونه رو برداشته با دیدن من هینی کشید جلو امدو گفت چرا اینجوری میکنید؟ فرهاد با فریاد رو به مرجان گفت تو دخالت نکن تو اگر زرنگی برو دختر هرزه ت و جمع کن که پسر نیاره خونه. سپس رو به من چرخیدوبا تهدید گفت عسل، کاری باهات میکنم مرگ بشه ارزوت.درسی بهت میدم که آویزه گوشت بشه اینجورکارها چه عواقبی داره.‌ سراسر وجودم از ترس سرد شد سابق من تجربه تلخی از وحشی شدن های فرهاد داشتم . مرجان نزدیک امدو گفت یعنی چی دختر هرزه ت ؟ این چه طرز صحبت کردنه؟ کی پسر اورده تو خونه؟ با هق و هق گریه و التماس گفتم بخدا من تقصیری نداشتم دست‌ فرهاد محکم توی صورتم‌ خورد دستم را روی جای ضربه اش نهادم و سرجایم نشستم . مرجان جیغی کشید جلو امدو گفت ولش کن فرهاد مگه تو از ساواک اومدی خون سرو صورتشو پر کرده فرهاد لگدی به ساق پایم زدو گفت میکشمش. خون که‌ سهله جونشو میکشم بیرون‌ مرجان نزدیک من امد کنارم نشست و گفت چیکار کردید شما دوتا؟ اعظم خانم جلو امدو گفت بخدا هیچ کاری نمیکرد بنده خدا، صبح باهم حرفشون شد،اقا فرهاد که رفت شروع کردگریه کردن و یه خورده لباس اورد ریخت تو ماشین و رفت نشست تو حیاط کاری نکرده بنده خدا برو دوربین هاتو ببین فرهاد به سمت لپ تابش رفت مرجان دستمال اورد صورتم را تمیز کرد و ارام گفت چی شده؟ لبم را گزیدم پر استرس به فرهادی که روی مانیتور زوم کرده بود نگاه کردم و گفتم ریتا اریا رو میاورد توی حیاط چشمان مرجان گرد شدو گفت غلط کرده دختره سلیته دستم را روی پارگی لبم گذاشتم و ناله ایی کردم. مرجان با دلخوری به من نگاه کردو گفت اونوقت تو نباید به من بگی ؟ فرهاد با صدای بلند گفت دیروز تو فیلم دوربین دیدم مشکوک میزنه هرچی ازش پرسیدم نگفت . مکثی کردو ادامه داد نگفت چون کتک نخورد امروز هم چون زدمش لو داد، عسل همینه دیگه باید کتک بخوره تا درست زندگی کنه، شماها به من میگید روانی به من میگید عصبی ،حالا بهتون ثابت شد؟ همین الان‌با زبون خوش ازش پرسیدم عسل این ادکلن چیه تو دستت ؟ میگه اوردم به اعظم خانم ادکلن زدم. میگم فندک چیه اعظم خانم همدستی میکنه میگه مال پسر منه . اعظم خانم سرش را پایین انداخت و گفت من اونجوری گفتم دعواتون نشه. یه پسر باید بیاد توی خونه من؟ زن من بچه ست نفهمه عقل درست و حسابی هم نداره. من شمارو که بزرگتری اوردم که مراقب باشی خطا نکنه اونوقت شماهم داری باهاش همدستی میکنی که منو بپیچونه؟ من چیزی که با چشم خودم این بود شما رفتی عسل یکم گریه کرد رفت توی حیاط چند دقیقه قبل اومدن شما برگشت داخل .‌من از صبحه تو خونه تنهام.‌ نگاهی به فرهاد انداختم ، خیره به من گفت تو حیاط چه غلطی میکردی؟ من‌فقط نگاهش کردم و ادامه داد میکشمت عسل، استخونهاتو خورد میکنم. با ریتا همدست شدیر پسر میارید تو خونه؟ واسه من داری جاکشی میکنی؟ بریده بریده گفتم به خدا من‌تو حیاط تنها نشسته بودم.‌ فیلم داری دیگه . نگاه کن ببین ریتا کجاست. من کجام.‌ رو به مرجان ادامه دادم اریا و ریتا کنار دیوار ایستاده بودند تو که اومدی اریا رفت پشت ساختمان ، یه دفعه صدا اومد تو رفتی ببینی چی شده اومده داخل، من اومدم بهش گفتم پاشو برو بیرون فرهاد اگر بفهمه ناراحت میشه اونم رفت مرجان متعجب گفت کجا رفت؟ تحقیق کردند تو خونه بغلی کسی زندگی نمیکنه از دیوار اونها میاد بالا مرجان عصبی شدو گفت خوب این چه کاریه که شما دوتا میکنید؟ اون دختر نفهم من این کارو کرد تو چرا همکاری میکنی؟ تو بعنوان یه بزرگتر، به عنوان یه خانم شوهردار ازت انتظار میره بیشتر از اینها بفهمی .جلوشو میگرفتی به من خبر میدادی نه اینکه کمکش کنی با اشاره چشم به مرجان گفتم ساکت مرجان رو به فرهاد گفت بلند شو برو اون دختر نفهم منو بیار اینجا، بگو این چه غلطی بوده تو کردی؟
فرهاد رو به مرجان گفت به من چه مربوطه که حرف بزنم. من هنر کنم.‌ زن خودمو جمع کنم . دختر تو پیشکش. مرجان از خانه ما خارج شد اعظم خانم نزدیکم امدو گفت پاشو صورتتو بشورم. نگاهی به فرهاد انداختم سرش را در لپ تابش فرو برده بود. برخاستم دست و صورتم را شستم اعظم خانم صورتم را خشک کرد و مرا روی صندلی نشاند پهلویم به شدت تیر میکشید. با چند قالب یخ امدو سرگرم ماساژ دادن صورتم شد،نیم ساعتی گذشت لبم را گزیدم و ارام به اعظم خانم گفتم حالا چیکار کنم؟ اعظم خانم سر تاسفی تکان دادو گفت چی بگم والا؟ چرا اینکارو کردی؟ اخه به من مربوط نبود که اشک از چشمانم جاری شدو با ترس گفتم منو میکشه . نه دیگه کاریت نداره. عصبانیتش خوابید.‌ سرم را به علامت نه بالا دادم وگفتم ده بار دیگه باید منو بزنه تا اروم شه. اعظم خانم یک لیوان اب و قند دستم دادو گفت برادر شوهرت کو؟ یه زنگ بزن اون بیاد لااقل اون بیاد بدتر میکنه، رو ریتا خیلی حساسه، اون بیاد هم ریتا رو میزنه هم منو محکوم میکنه خوب تو که اینهارو میدونی چرا نگفتی؟ تازه میونه م با ریتا خوب شده، ترسیدم باهاش همکاری نکنم دوباره باهام دشمن شه. خوب الان که نیستن همینو به فرهاد بگو نگاهی پر از ترس به فرهاد انداختم و گفتم الان هرچی بگم دوباره کتک میخورم. روانیه وحشی یه مدت خوب شده بود دوباره شروع کرده. الان همین حرکت من بهانه رو دستش داد که هر دقیقه پاشو منو مفصل بزنه.‌ یکمم حق داره ها. خودتو بگذار جاش. فکر کن خونه نبودی برگشتی میبینی در نبودت فرهاد با برادرش یه خانمی و اورده بودند اینجا تو چیکار میکردی؟ خیلی اشتباه کردی با ریتا همدستی کردی. فرهاد برخاست تمام وجودم یخ کرد نزدیک اشپزخانه شد ارام به اعظم خانم گفتم تورو خدا نگذار منو بزنه. دارم از درد میمیرم. وارد اشپزخانه شد از ترس نفس نمیکشیدم. در یخچال را باز کرد قرص ارام بخشی برداشت و با یک لیوان اب ان را سرکشید و گفت چرا اینکارو کردی؟ سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی میکردم نزدیکم امد با انگشتانش صورتم را هل داد و گفت لال که نیستی کثافت با توبودم. اعظم خانم تچی کردو گفت حالا یه ذره بشین اقا فرهاد اروم که شدی باهم صحبت کنید . من اروم نمیشم. چرا اینکارو کردی؟ همچنان که سرم پایین بود گفتم تازه میونه م با ریتا خوب شده ترسیدم باهاش همکار نکنم دوباره باهام دشمن شه. فرهاد پوزخندی زدو گفت این توجیح های احمقانه ت بدتر منو وحشی میکنه، دیروز با زبون خوش ازت پرسیدم چرا دروغ گفتی؟ ریتا که اینجا نبود ببینه تو‌ لو دادی سرم را بالا اوردم و با گریه رو به فرهاد گفتم بخدا ازت ترسیدم. فرهاد اخمی کردو گفت چه ترسی بی پدر و مادر دروغ گو؟ با خوبی و خوشی و ارامش ازت پرسیدم چرا سر زانوت پاره س گفتی خوردم زمین، میگم تو فیلم چرا ترسیدی میگی ریتا داشت با خودش حرف میزد اومدم عقب که خلوتشو بهم نزنم همون دیروز بهت گفتم ریتا بحثش با تو فرق داره. لبم را گزیدم وگفتم خوب ببخشید ببخشم عسل؟ تو مدام داری به من دروغ میگی . من چیو ببخشم؟ چند تا رو ببخشم؟ سرم را پایین انداختم فرهاد گفت از همون اول تو یه دروغ گو بودی لبم را گزیدم وگفتم دیگه دروغ نمیگم فرهاد روبرویم نشست و سرش را مابین دستانش گرفت اعظم خانم میز نهار را چید و سپس لباسهایش را پوشید، خداحافظی کردو خانه مارا ترک نمود
از شدت استرس دستانم میلرزید ، جرأت غذا نخوردن نداشتم از طرفی دست و سرو پهلویم به شدت درد میکرد. مقدار کمی برای خودم غذاکشیدم.فرهاد که انگار اوهم اشتها نداشت اندکی غذا برای خودش کشید هنوز یک قاشق نخورده بودیم که در خانه باز شد و ریتا با جیغ داخل خانه ما پرتاب شد ملتمسانه به فرهاد نگاه کردم مرجان هم پشت بند او وارد شدو گفت دختره بی ابرو این چه غلطی بوده که تو کردی؟ سپس رو به من گفت تو چرا کمکش کردی ؟ فرهاد با غضب نگاهی به من انداخت و گفت من از دست تو چیکار کنم؟ تا کی باید از دست تو عذاب بکشم و اعصابم خورد باشه؟ صدای تق و تق در که امد ترس بر مرا احاطه کرد.صدای شهرام حس شرمندگی عجیبی برایم داشت . رو به فرهاد ارام گفتم من غلط کردم، بخدا دیگه تکرار نمیشه. برخاست روسری مرا از روی اپن برداشت ان را توی صورتم پرت کردو گفت خفه شو، اتفاقا خیلی خوبه که بدونه تو هراز چند گاهی چه بلایی سر من میاری اینقدر به من نگه عصبی و روانی ، میخوام بدونم واکنش خودش تو این شرایط الان چیه؟ شهرام وارد خانه شدو گفت چی شده؟ ریتا از ترس به دیوار چسبید و به من خیره ماند فرهاد سیر تا پیاز قضیه را تعریف کرد. چهره شهرام هر لحظه بر افروخته تر میشد. نیمه نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت بیا اینجا ریتا با لب گزیده به شهرام خیره ماند و گفت غلط کردم، بابا بخدا اریا اینقدر التماس کرد گفت من دلم برات تنگ شده ..... صدای شهرام کلفت شدو گفت خفه شو...هیچ توضیحی و نمیخوام بشنوم بیا بریم بالا ریتا ملتمسانه رو به مرجان گفت مامان، تورو خدا مرجان با جیغ گفت زهر مارو مامان شهرام به طرف ریتا رفت مچ دستش را گرفت اورا به سمت خروجی کشیدو رو به مرجان گفت تو بالا نیا مرجان با نگرانی به ریتا نگاه می کرد شهرام از خانه ما خارج شد . فرهاد سر میز نشست و گفت مرجان بیا غذا بخور از گلوم چیزی پایین نمیره، من با این بی حیا چی کار کنم ؟ سرم را بالا گرفتم نگاهی به فرهاد انداختم با تهدید برای من سر تکان دادو ارام گفت میکشمت عسل، اجازه بده این بره خونشون. لبم را از داخل گزیدم. فرهاد برخاست ارام در گوشم گفت جا گذاشتی پای ننه ت اره؟ کور خوندی .‌اگر قیافه گذاشتم برات بمونه برو باهاش دلبری کن اشک از چشمانم جاری شد. جرات حرف زدن‌نداشتم. دندان‌قروچه رفت و گفت ادمت میکنم، حرومزاده پدرسگ ، دیروز چقدر ازت پرسیدم تو حیاط چه غلطی میکردی چرا راست نگفتی؟ امروز اومدی برای اینکه بوی سیگار بره داری ادکلن میزنی بازم دروغ میگی خوب همون دم در میگفتی چه ریتا چه غلطی کرده اشکهایم سرازیر شدو گفتم ببخشید .‌ فرهاد پوزخندی زدو گفت به همین اندازه که ابروی منو بردی و منو چزوندی کتک نوش جانت کن بعد من تورو میبخشم تو هم منو ببخش که به این روز انداختمت. و بدتر هم میاندازم . کتکی که الان خوردی مال روزگار خوشت بود. اینقدر میزنمت که راه نتونی بری. اینقدر میزنمت که کسی دلش نگیره تو صورتت نگاه کنه. مکثی کرد با حرص و پوزخند ادامه داد پسر میاری خونه؟ سرم را پایین انداختم مرجان برخاست و گفت میدونی عسل، از تو بعنوان یه خانم متاهل انتظار میره که خیلی بهتر از اینها فکر کنی و تصمیم بگیری نگاهی به مرجان انداختم و گفتم اخه من که کاری نکردم، ریتا با اریا قرار میگذاشت تو حیاط.من دیروز رفتم تو حیاط قدم بزنم اتفاقی دیدمشون. همون موقع باید حداقل به من میگفتی مرجان با حرفهایش فرهاد را عصبی تر میکرد. ادامه داد شاید اگر تو به من گفته بودی من خودم درستش میکردم، الان زبون شهرام هم روی سرمن دراز شد حالا میخواد چپ بره راست بیاد بگه اریا بچه خواهر تواِ کفری شدم و گفتم خوب بهش بگو اریا بچه خواهر عسله ، والا من بیچاره داشتم به خاطر اخلاق بده فرهاد واسه خودم غصه میخوردم، یه جوری میگی انگار من به ریتا گفتم برو اریا رو بیار اینجا مرجان کمی به من نگاه کردو گفت ناراحت نشو عسل، از تو انتظار داشتم به فرهاد ترسیدی بگی موضوع چیه لااقل به من میگفتی راستش و بخوای من از فرهاد نترسیدم بیشتر از ریتا ترسیدم، با خودم گفتم نکنه من بگم دارم چیکار میکنه دوباره دشمنیش با من شروع شه. مرجان سرش را به زیر انداخت و سپس چرخید و به سمت خروجی حرکت کرد. با رفتن او ترس وجودم را برداشت فرهاد به سمت کاناپه ها رفت نفس راحتی کشیدم و برخاستم در اینه کابینت نگاهی به خودم انداختم لبم پاره شده بود و گونه م رنگ کبودی به خود گرفته بود. صدای شهرام دوباره وجودم را لرزاند. فرهاد برخاست نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت بیا تو شهرام وارد شد ارام به او سلام کردم نگاه خشمگینی به من انداخت و سلامم را پاسخ گفت در بین انها واقعا میترسیدم ، چند نفر اطراف من بی پناه و بی کس بودند که هیچ کدام یاری م که نمیکردند هیچ، قصد دشمنی هم با من را داشتند. فرهاد دست شهرام را گرفت و داخل خانه اورد شهر
شهرام رو به من گفت اینها کی بودند که امروز اومده بودند اینجا ؟ گوشه لبم را گزیدم وگفتم اریا من الان با مارال صحبت کردم گفت اریا امروز صبح زود با دوستاش رفته قزوین. نگاهی به چهره سیاه شده از عصبانیت فرهاد انداختم و گفتم به خدا قسم اریا امروز اینجا بود اقا شهرام. ریتا میگه اریا نبود. با یه پسره تو اینستاگرام اشنا شدم اونم با دوستش اومده بود اینجا ناخواسته اشک از چشمانم جاری شدو گفتم به روح پدر و مادرم دروغ میگه فرهاد ، خداشاهده اریا اینجا بود. فرهاد نگاهی به من انداخت و در سکوت به من خیره بود. شهرام ادامه داد میگه از دیوار اومدند بالا ، رفتند پشت ساختمان از اونجا هم رفتیم تو خونه عمو فرهاد رو به فرهاد ملتمسانه گفتم دوربین هات ساعت داره دیگه، تروخدا برو نگاه کن ببین من از چه ساعتی تا چه ساعتی توی حیاط بودم. نگاه کن ببین ریتا از کدوم طرف اومد به سمت من، همینکه من رفتم تو سه چهار دقیقه بعد تو اومدی خونه. شهرام به سمت لبتاپ فرهاد رفت و گفت بیا اینجا فرهاد رو به من گفت کارهات و میبینی عسل ؟ میبینی چطور باعث بی غیرتی و بی ناموسی من میشی؟ یعنی من توی خونه هم نباید اعتماد کنم تورو تنها بگذارم؟ میری بیرون گند میزنی ، دانشگاه میری گند میزنی، تو خونه میمونی گند میزنی، مدام دروغ و پنهان کاری ، همه ش دردسر درست میکنی من با تو چیکار کنم عسل؟ شهرام فرهاد را فراخواندو گفت بنده خدا عسل راست میگه دیگه تو حیاط نشسته کاری به کسی نداره ، توهم روانی هستی ها فرهاد از راه رسیدی این بدبخت و گرفتی زدی؟ فرهاد پوزخندی زدو گفت اره میدونم از نظر تو من مقصرم. الان گناه عسل چیه؟ صدای فرهاد بالا رفت و گفت گناه عسل پنهان کاریشه . گه خوری اضافشه غلط میکنه دوروزه میدونه ریتا پسر میاره تو خونه لال مرده به بقیه بگه یه فکری کنیم. شهرام برخاست و رو به فرهاد گفت نگفتن که دلیل نمیشه عسل محکوم شه. نگفته چون دلیل داشته رو به شهرام گفتم بخدا به خود ریتا گفتم اینکارو نکن حرفمو گوش نداد منم دیدم تازه باهم خوب شدیم ترسیدم اگر بگم دوباره با من دشمن شه. فرهاد باصدای کلفت شده گفت نخیر.‌باهاش همکاری کردی چون‌ازش آتو داشته باشی خودتم‌که یه غلطی کردی اون‌ دهنش و باز نکنه. شهرام بی اهمیت به حرف فرهاد رو به من گفت چرا دیروز ماجرا رو به فرهاد نگفتی ؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم. دیروز فرهاد از در که اومده تو با من دعوا کرده، توهین کرده فحش داده باقهر خوابیده، صبح هم دوباره با دعوا از خونه رفته. من اصلا فرصت نداشتم باهاش حرف بزنم فرهاد با فریاد گفت چرا حرف بیخود میزنی؟ دیروز موقعی که ازت پرسیدم چرا شلوارت پاره شده عصبی بودم؟ دعوا داشتم؟ شهرام دستش را روی بازوی فرهاد نهاد و گفت حالا چرا داد میزنی داد میزنم چون داره از ضعف من سو استفاده میکنه سپس رو به من ادامه داد تو گه خوردی با ریتا همدستی کردی ببین من چه بلایی سرتو بیارم. تو غلط بیجا کردی که به من نمیگی اریا خونه ما بوده سپس وارد اشپزخانه شد ناخواسته کمی به عقب رفتم شهرام به دنبال او امد بازوی اورا گرفت و گفت بیا این طرف ⁶ اشک از چشمانم جاری شد وگفتم دیگه چه کار میخوای بکنی ؟ هم کتکم زدی هم فحش دادی هم مدام داری تهدیدم میکنی ، من که هزار بار بهت گفتم گه خوردم غلط کردم. از اذیت کردن و شکنجه دادن من چه لذتی میبری؟ به جای اینکه مهربون باشی چرا اینقدر وحشی و بی ادبی؟ فرهاد سعی کرد خودرا از چنگال شهرام برهاند اما موفق نشد لگدی به عسلی زدو گفت ببین تا چشمش به تو میفته چه پررو میشه، خوب بدبخت این الان میره بالا. شهرام فرهاد را از اشپزخانه بیرون کرد فرهاد با فریاد گفت استخون هات و خورد میکنم عسل اشکهایم را پاک کردم وگفتم میدونم، تو الان بهونه اومده دستت هی منو بزنی و هی من التماس کنم، اتفاقا الان خوشحالی چون عقده ایی هستی چون بیمار روح و روانی شهرام کمی جدی رو به من گفت تو هم دهنتو ببند دیگه فرهاد با تمام خشم به من نگاه میکرد شهرام از درگاه در اشپزخانه فاصله گرفت . فرهاد به سمت اشپزخانه امد شهرام با کلافگی گفت فرهاد توهم ول کن دیگه اعصابم داغونه میخوام قرص بخورم سرم داره میترکه فرهاد وارد اشپزخانه شد پر استرس به دیوار تکیه کردم نیمه نگاهی به من انداخت قرصش را برداشت دوباره نگاهم کرد و گفت من اومدم کنارت وایسادم داری از ترس سکته میکنی . پس واسه چی تا شهرام منو گرفته زبونت درازه؟ الان چرا لال مردی ؟ مکثی کرد و ادامه داد بی پدر و مادر حرومزاده اگر ولت کنم به حال خودت ..... حرفش را ادامه نداد . قرصش را خورد و رو به شهرام گفت دیروز به من میگه بزار من برم دانشگاه، من واسه خودم برم اموزشگاه و بیام. تو توی خونه حبسی گند به بار میاری بری بیرون میخوای کلاه بی ناموسی بزاری سرمن؟