هدایت شده از زیر چتر شهدا 🌹 🌱
خسرو بهم ابراز علاقه کرد و گفت که آرزوشه منو بدست بیاره. اولاش حسم و بهش نگفتم اما من که دلباختش بودم طاقت نیووردم و بعد یه هفته اعتراف کردم. خونه هامون تو یه کوچه بود من رفتم دم در اونم اومد همدیگر یه دل سیر نگاه کردیم. حتی حرف نمیزدیم اما از همون نگاه هم سیر نمیشدیم چند باری این اتفاق افتاد تا اینکه یه روز وقتی احمد داشت میاومد خونمون من و خسرو رو دید که با لبخند همدیگر رو نگاه میکنیم. اخماش رو کشید تو هم و گفت رعنا خانوم سرما میخوری برو داخل. منم گفتم ببخشید برای بیرون اومدن از خونمونم باید از شما اجازه بگیرم؟ میدونستم بهش برخورده اما...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت446
از زبان فرهاد
حرفهای عسل شرمنده م کرده بود. عذاب وجدان شدیدی گرفته بودم. به فکر جبران رفتارم بودم، هرچند خودش هم مقصر بود اما خوب انتظاری که من از عسل داشتم با سن پایین و شرایط بزرگ شدنش کمی زیاد بود، اینکه او متوجه نقشه های عمو بهجت نمیشود بخاطر بی تجربگی اش در زندگی است.
دوعدد بستنی گرفتم و به سمت ترن بازگشتم. صف را بالا و پایین کردم، پس عسل کجاست؟
نگاهم به اطراف مضطرب شد . دوباره صف را وارسی کردم، بستنی هارا به سطل اشغال انداختم و با نگرانی اطراف را نگاه میکردم.
هزار فکر مخرب به سراغم امد.
یعنی دوباره فرار کرد؟ ما که باهم خوب بودیم. البته سر فرار قبلیش هم باهم خوب بودیم.
دستی به موهایم کشیدم و خدارا صدازدم.
نکنه خانواده عمو دنبالمون بودند و تنها گیرش اوردند و بردنش.
نکنه غریبه ایی کسی گولش زده با خودش برده.
گوشیشم ازش گرفتم
مگر دستم بهت نرسه دختره سرتق.
یکدور دور خودم چرخیدم، مشتهایم را گره کردم و بدنبال راه چاره بودم. به سراغ مدیریت پارک برم و درخواست کنم از تریبون صداش کنند ، یا به پلیس زنگ بزنم.
صدای زنگ موبایلم بلند شد، ان را از جیبم در اوردم شماره ناشناس نور امیدی در دلم روشن کرد.
سریع ارتباط را وصل کردم
بله
الو فرهاد
خشمم را کنترل کردم وگفتم
کجا رفتی تو؟
من اومدم بازی بچه هارو نگاه کنم.
الان کجایی؟
الان پیش این بازیه وایسادم
حواستو جمع کن عسل، کدوم بازی؟ بازیش چه شکلیه
بچه هارو میبندد به کش میاندازن بالا
همونجا وایسا. از جات تکون نخور تا من بیام.
صدای عسل قطع شد با نگرانی گوشی را نگاه کردم. دختره احمق چرا قطع کردی؟
دوان دوان خود را به جایی که عسل گفت رساندم یکدور دور بازی چرخیدم ، عسل کنار دو پسر جوان ایستاده بود و با لبخند به بچه ها نگاه میکرد. دندان قروچه ایی رفتم و به سمتش رفتم .
با دیدن من لبخندش محو شدو یک قدم به عقب رفت و به اقای پشت سری نزدیک تر شد نگاهم به دونفر پشتش افتاد. با دیدن من از عسل فاصله گرفتند. بازویش را با خشم گرفتم و کمی دنبال خود کشیدم وگفتم
تو اینجا چه غلطی میکنی؟
با ان و من گفت
داشتم بازی بچه ها رو میدیدم.
اینهمه جا باید کنار اون دوتا نره خر وایسی؟
ازاون اقا گوشیشو گرفتم بهت زنگ زدم.
لبش را گزید و گفت
خوب چی کار میکردم وقتی تو گوشیمو ازم گرفتی.
دستش را گرفتم وگفتم
فقط خفه شو ، بیا بریم خونه ، بی پدر نفهم. بریم تا حالیت کنم.
بدنبالم راهی شدو گفت
مگه من چیکار کردم؟
به سمت او چرخیدم اطرافم خلوت بود. سیلی محکمی به صورتش زدم ، هینی کشیدو گفت
فرهاد.
زهر مارو فرهاد، اونهمه ادم دورت بودند اونوقت تو باید از اون پسره گوشی بگیری زنگ بزنی به من؟ تو خیلی هم حالیته خودتو به نفهمی میزنی.
اشک در چشمانش حدقه زد و به من خیره ماند. اخمی کردم وگفتم
بهت گفتم اینجا وایسا تا من بی همه چیز برم بلیط بگیرم و بیام، واسه چی از جات تکون خوردی؟ چرا حرف منو گوش نمیدی ؟
خانم و اقایی مسن نزدیکمان امدند خانم گفت
شیطون و لعنت کن پسرم.
نگاهی به اندو انداختم و دست عسل را کشیدم و به سمت پارکینگ رفتم. در سمت عسل را باز کردم و به داخل هلش دادم . خودمم هم سوار شدم . نیمه نگاهی به او انداختم . از ترس به صندلی و در چسبیده بود . با فریاد من تکانی خورد و دستش را جلوی دهانش گرفت
اونهمه جا باید بری سمت دوتا پسر جوون وایسی؟ اونهمه ادم باید از اونها گوشی بگیری؟
اشکهایش را پاک کردو با لب گزیده نگاهی به من انداخت و سرش را پایین انداخت.
روسریتو درست کن .
بلافاصله روسری اش را جلو کشیدو موهایش را داخل زد.
مشتی به بازویش زدم و گفتم
به چه زبونی حالیت کنم وقتی بهت یه حرفی میزنم گوش کنی هان؟
دستش را ماساژ دادو سکوت کرد.
در پی سکوتش ادامه دادم
میدونی عسل تو تا کتک نخوری درست نمیشی، اونموقع که درو روی شهرام باز کردی اگر دلم نسوخته بود برات و یه کتک مفصل خورده بودی الان این حرکت و نمیکردی.
لبش را گزید اشک مانند باران از چشمهایش سرازیر میشد. به سمت خانه حرکت کردم.
اززبان عسل
فرهاد برج زهرمار بود اتفاقات اخیر و ماجرای پارک لعنتی الان داشت دست به دست هم میداد که من مفصل کتک بخورم. با ترس نیمه نگاهی به او انداختم صورتش کبود شده بود.
حتی این زمانی که مسافت پارک تا خانه از ما گرفته بود هم ارامش نکرده بود.
نزدیکهای خانه بودیم که ارام گفتم
خوب معذرت....
خفه شو. دیگه معذرت خواهی و غلط کردم ببخشید فایده نداره
وارد کوچه و سپس حیاط خانه شد در راکه با ریموت بست . در سمت من را بازکردو گفت
الان واسه یه مدت تنظیمت میکنم که هم خودم اسایش داشته باشم و هم تو...
با ترس نگاهش کردم در خودم مچاله شدم و گفتم
غلط کردم.
هدایت شده از رمان کامل عسل
#پارت447
مرا از شال و موهایم گرفت وحشیانه کشید و از ماشین خارجم کرد کتفم به گوشه در خورد جیغی کشیدم و گفتم
ای دستم
همچنان که موهایم در دستش بود مرا به طرف خانه کشان کشان برد . دستم را روی دستش گذاشتم با هق هق گریه گفتم
من گم شده بودم. به قول خودت دهاتی م اینجاهارو بلد نیستم.
در خانه را باز کرد مرا به داخل انداخت به کمک دیوار اشپزخانه ایستادم نگاهی در چشمانش انداختم هیچ رحم و مروتی در ان نبود.
جلو تر امد از ترس در خودم مچاله شدم دستم را مقابل صورتم گرفتم و گفتم
ببخشید غلط کردم.
حرومزاده بی پدر مادر چند روزه رو اعصاب و روانمی
سپس مچ دستم را گرفت . دستم را از مقابل صورتم کنار کشید.به چشمانش نگاه کردم اشک هایم روان شدو گفتم
دیگه تکرار نمیشه
با تمام عصبانیت کمی به من نگاه کرد قلبم بوم بوم میزد با خشم من را هل داد به اپن خوردم یک گام عقب رفت و گفت
بر ابا و اجدادت لعنت که اینقدر رو اعصاب منی.
راهش را کج کرد در حالیکه هر چه فحش و ناسزا بلد بود میگفت به طرف کاناپه ها رفت
نفس راحتی کشیدم و از اینکه قسر در رفته بودم خدارا شکر کردم.
صدای زنگ ایفن بلند شد به طرف ایفن رفتم با دیدن تصویر شهرام شاسی را زدم و چرخیدم همینکه چرخیدم فرهاد پشتم بود. هینی کشیدم و گفتم
اقاشهرام بود
فرهاد دندانهایش را بهم سایید و سپس انچنان سیلی ایی به من زد که من با جیغ نقش بر زمین شدم . چنگی به موهایم زد از زمین بلندم کرد و گفت
به توی الاغ چند بار بگم در رو بی هماهنگی باز نکن.
دستم را روی صورتم نهادم و گفتم
برادر خودته دیگه
با پشت دست محکم به دهانم کوبیدو گفت
اوردمت خونه میخواستم درسی بهت بدم که تا یه مدت مثل رباط هرچی من گفتم اطاعت کنی. دلم برات سوخت ولت کردم بخشیدمت به دقیقه نرسید دوباره هر غلطی دلت خواست کردی. بگذار شهرام بره استخوانهات و خورد میکنم.
در باز شد و شهرام لای در ایستادو گفت
6چه مرگته فرهاد. ول کن موهاشو.
رو به شهرام گفت
تو زندگی من دخالت نکن به تو ربطی نداره .
شهرام دوقدم جلو امد و گفت
ولش کن بنده خدارو
نگاهش را از شهرام گرفت سیلی دیگری به من زدو گفت
روسریت و سرت کن بی شرف
سپس موهایم را رها کردو گفت
شهرام از اینجا بره دستت و میشکنم تا هروقت نگاهش کردی یادت بمونه وقتی میگم به ایفن دست نزن نباید بزنی . یه چیز داغ هم میزارم رو پات تا یادت بمونه وقتی میگم وایسا تا بیام وایسی
لبم را گزیدم از ترس اشکهایم جاری شد شهرام دستمالی از روی اپن برداشت و گفت
خون دماغت و پاک کن
سپس بازوی فرهاد را گرفت و گفت
تو بیا برو بیرون
فرهاد را از خانه بیرون انداخت من با هق هق گریه گفتم
میخواد منو بسوزونه
غلط میکنه
من فرهاد و میشناسم وقتی اینجوری میگه انجامش میده من چیکار کنم
اینکارو نمیکنه داره میترسونت
با هق هق کنار دیوار نشستم و گفتم
میکنه میدونم . من از سوختن میترسم .
از زبان فرهاد
#پارت448
به در تکیه کردم ، و لبم را میگزیدم، ببین چطوری دختره احمق زندگیمو که عذا کرده هیچ، برادرم که اینقدر دوسم داشت و هم طرفدار خودش کرده . بلایی به سرت بیارم عسل ادم بشی . شهرام بره اهن داغ میزارم روپاهاش الانم داره زیر اب منو پیش شهرام میزنه
پشت ساختمان رفتم و نزدیک در دوم اشپزخانه ایستادم.گوشهایم را تیز کردم عسل گفت
اینطوری همه چیز بدتر میشه.
شهرام با عصبانیت گفت
یه هفته بیای خونه ما میاد منتتو میکشه.
اون سری هم مرجان منو برد خونتون دنبالم نیومد اخر هم مجبور شدم خودم برگردم بیام.
اون دفعه عجله کردی چهار پنج روز بیشتر نموندی .
عسل سکوت کردو شهرام ادامه داد
خجالت هم نمیکشه مرتیکه الدنگ
خوب شده بودها، خیلی وقت بود دیگه دعوامون نمیشد ، از زمانیکه ارسلان و مریم اومدند زندگیم بهم ریخت، خدا الهی لعنتشون کنه.
پاشو وسایلهاتو جمع کن ببرمت.
نه اقا شهرام.مرسی
مرسی دیگه چیه الان من میرم میاد میفته به جونت
در پی سکوت عسل ادامه داد
پاشو بیا بریم خونه ما
اخرش چی؟ بالاخره که باید برگردم خونه خودم
اره برمیگردی خونت اما بگذار دلش تنگ شه بیاد التماست کنه برت گردونه.
اون دنبال من نمیاد سری پیش هم حرف مرجان و گوش دادم اخرهم خودم زنگ زدم پاشو بیا دنبالم هیچی هم تغییر نکرد.
الان میخوای چیکار کنی؟
میمونم خونه.
من دارم میرم برمیگرده خونه یه بلایی سرت میاره ها.نشنیدی مگه دستتو میشکنم پاتو میسوزونم لااقل الان بیا اخر شب دوباره برت میگردونم. من عجله دارم باید برم الانم باهاش کارداشتم ولی بعد بهش میگم . بمونی خانه میاد اذیتت میکنه
عسل مکثی کردو گفت
دیگه میگیدچیکار کنم؟برای ادمی با شرایط من چاره دیگه ایی هم هست.
تو نگران ریتایی که اونجا نمیای؟
در پی سکوت عسل ادامه داد
من ریتارو چند روز میفرستم خونه خاله ش.
سکوت عسل ادامه دار شد، شهرام ادامه داد
بلند شو وسیله هاتو جمع کن بریم.
با صدای اشک الودش گفت
نه اقا شهرام. اگر فرهاد منو طلاق بده من هیچ جا و هیچ کس رو ندارم که برم اونجا
طلاقت نمیده
میترسم.
نترس ، بخدا یه هفته طاقت بیاری میاد التماستم میکنه من فرهاد و بهتر از تو میشناسم.
نه نمیام. میخواد بیاد منو بزنه، اشکال نداره ، از دربه دری که بهتره، از اینکه مجبور شم برم خانه عمه م و هرروز چشمم بیفته تو چشم اون عوضی ها که بهتره.من جز فرهاد هیچ کس و ندارم یکم منو بزنه اروم میشه . من طاقت دربه دری ندارم.
حتی اگر بیاد بسوزونت هم میمونی؟
چاره ایی ندارم. جز فرهاد هیچ کس منو نمیخواد. فرهادهم زیاد منو دوست نداره ها میبینی که همش وضعم اینه ولی لااقل ...
صدای هق هقش بلند شدو گفت
اومد تو اگر خواست باز منو بزنه یکم التماسش میکنم معذرت خواهی میکنم ایشالله میبخشه من بدون فرهاد نابود میشم. تصور نبودنش برام وحشتناکه
خودت میدونی، از من گفتن بود.
سپس از کمی دورتر گفت
کاری نداری
نه، ببخشید ناراحتتون کردم.
اززبان فرهاد
دلم برای عسل سوخت صدای باز و بسته شدن در امد ، کمی صبر کردم تا شهرام حیاط را ترک کند.به سمت خانه رفتم و دررا باز کردم عسل پشت میز نهار خوری نشسته بود. با ورود من از جایش برخاست و پر استرس به من خیره ماند.
از زبان عسل
قلبم تند تند میتپید اماده بودم تا به سمتم حمله ور شود ، کمی چپ چپ به من نگاه کرد صورتش کبود شده بود. سرش را پایین انداخت و به اتاق خواب رفت.
صدایش ترس را به جانم انداخت
عسل
سراسیمه نزدیک اتاق خواب رفتم و لای در ایستادم روی تخت دراز کشیده بود و سرش را بسته بود.
دوباره تکرار کرد
عسل؟
ارام گفتم
بله
قرص منو با یه لیوان اب بیار
سر تاسفی تکان دادم و با قرص و اب به سمتش امدم دستم را روی شانه اش گذاشتم وارام گفتم
فرهاد
ناله ایی کردو گفت
چیه؟
با بغض گفتم
همه ش تقصیر من بود، منو میبخشی؟
در پی سکوتش ادامه دادم
به جون خودت که فقط تورو دارم نمیخواستم ناراحتت کنم. کاش پام شکسته بود نمیرفتم بچه هارو ببینم. به یه خانمه گفتم، من همسرمو گم کردم. میشه گوشیتونو بدید من بهش زنگ بزنم؟ گفت نه نمیتونم بدم. به یه خانمه دیگه گفتم اونم گفت شارژ ندارم اون پسره صداموشنید گوشیشو داد گفت بیا با گوشی من زنن بزن .
چشمانش را گشود و به من نگاه کرد. اشکهایم را پاک کردم و سرم را پایین انداختم.
برخاست قرصش را خوردو گفت
شام چی داریم؟
ماکارانی درست کردم.
پاشو بریم شاممونو بخوریم.
برخاستم.فرهاد هم ایستاد به سمت او چرخیدم و مقابلش ایستادم تمام قدم تا سینه اش بود . سرم را روی سینه اش نهادم و دستانم را دورش حلقه کردم وگفتم
ببخشید.
کلیپسم را باز کرد . دستی به موهایم کشیدو گفت
اشکال نداره.
#پارت449
صبحانه م را خوردم و سر کلاس نشستم.
زهره گفت
چهارشنبه چرا سر کلاس نیومدی؟
اهی کشیدم وگفتم
دیگه کلاس نمیام
با ناراحتی گفت
چرا؟
فرهاد اجازه نمیده
اخه چرا؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
جنون داره، وقتی میفهمه من به یه چیزی علاقه دارم اونو ازم میگیره. دانشگاهم یه ماه بیشتر نزاشت برم.
استاد اگر بفهمه تو نمیای ناراحت میشه.میگه خانم شهسواری با کل عنر جوهام فرق داره از همه مستعد تره.
ملتمسانه گفتم
هر چی بهت یاد داد، تو یادم میدی؟
با لبخند گفت
اره عزیزم چرا که نه، من بهت یاد میدم تو هم سعی کن راضیش کنی.
پوزخندی زدم وگفتم
عمرأ اگر رضی بشه
پس از رفتن زهره وارد اتاق خواب شدم کمی ارایش نمودم لاک قرمزی به ناخن هایم زدم و پیراهن سبز استین پفی پوشیدم و به پذیرایی
رفتم اعظم خانم نگاه خریدارانه ایی به من انداخت و گفت
خداتورو سفارشی افریده ها
اهی کشیدم وگفتم
کاش یه ذره هم شانس میداد.
اعظم خانم خندیدو گفت
شانس هم داده، بهت عقل نداده.
خندیدم و گفتم
چطور؟
اقا فرهاد جای پسرمه، اما هر کس دیگه جای تو بود الان اونو تومشتش گرفته بود. پسر به اون خوبی، تو قدرشو نمیدونی.
اهی کشیدم وگفتم
نیستی ببینی و بعد قضاوت کنی. عصبانی که میشه.....
حرفم را نیمه رها کردم اهی کشیدم وگفتم
فحش میده، داد میزنه کتکم میزنه.
بلد نیستی چطوری رفتار کنی که شر درست نشه.
خیره به اعظم خانم گفتم
خیلی حواسمو جمع میکنم
من الان چند وقته تو خونه و زندگی توهستم. وقتهایی که میترسی نکنه بیاد و دعواتون بشه پامیشی به خودت میرسی، تاحالا ندیدم تو یه روز عادی بلند شی قبل اومدن شوهرت یکم ارایش کنی. دخترم ، هر مردی یه رگ خوابی داره زرنگ نباشی و رگ خوابشو بدست نیاری اوضاعت همینه، شوهرت اعصاب نداره، بشین با خودت فکر کن ببین چیکار کنی زندگیت درست میشه.
فقط باید بگم چشم تا درست شه، هرجایی کوچکترین اشتباهی کنم عصبی میشه. مثلا همین پریروز، زنگ و زدن به من گفت نروسمت ایفن ، من گفتم باز نمیکنم میخوام ببینم کیه این کار من کجاش بد بود که رومن دست بلند کرد؟
اعظم خانم اهی کشیدو گفت
تنها این نبوده من موهاموتو اسیاب که سفید نکردم ، روزهای مثل الان تورو زیاد گذروندم هی عصبی و عصبیش کردی خوب که بهمش ریختی بهانه دستش دادی و اونم .....
یعنی کار اون درسته؟
نه دخترم اونم اشتباه میکنه اما تو اگر زرنگ باشی و سیاست به خرج بدی برای خودت خوبه، لااقل کتک نمیخوری صورتت کبود شه. لااقل فحش نمیشنوی.به خاطر خودت سیاست به خرج بده، عادت دست به زن داشتن و از سرش بنداز.
الان من ارایش کردم لباس قشنگ هم پوشیدم برخوردشو نگاه کن, الان میاد اصلا تحویلم نمیگیره.
خوب حق داره، چون الان فکر میکنه تو میخوای با استفاده از زنانگیت اونو خر کنی. روزهای عادی خودتو اینطوری عروسکی کن ببینم بازم محلت میگذازه یا نه؟
صدای ماشینش امد ناگهان مضطرب شدم و ناخواسته برخاستم .
#پارت450
اعظم خانم نگاهی به من انداخت و گفت
الان بیا یه لیوان شربت درست کنم بده بهش هوا گرمه تازه از راه رسیده
به اشپزخانه رفتم. و کنار اعظم خانم ایستادم.
در که باز شد انگار قلب من از جایش کنده شد، وارد خانه شدو سلام کرد سرم را بالا اوردم، نگاهم به چشمانش افتاد ، هنوز تند و عصبی بود.
سوئیچ و گوشی اش را روی اپن گذاشت کیفش را هم روی میز توالت نهاد و کتش را اویزان نمود.
اعظم خانم با ابروبه شربت اشاره کرد .
به سمت اشپزخانه که چرخید گفتم
برات شربت درست کردم.
نگاهی به شربت انداخت و ان را از روی اپن برداشت و سر کشید . سپس رو به من گفت
بیا
مضطرب شدم و گفتم
چرا؟
با نگاهش مرا ترساند از اشپزخانه خارج شدم مقابلم ایستادو گفت
به مریم چی گفتی؟
ابروهایم را بالا دادم و گفتم
من اصلا مریم و ندیدم.
زنگ زده به من میگه رفتم در خونتون تو قسمش دادی که به من نگه، گفتیمن حرفی ندارم فرهاد نمیگذاره بیام.
به خدا من از صبحه نقاشی می کشیدم .
اخم های فرهاد در هم رفت و من به سمت اعظم خانم چرخیدم و گفتم
اعظم خانم شما بگومن از اون موقع که بیدار شدم با کسی حرف زدم ؟
اعظم خانم سرش را به علامت نه بالا داد.
رو به فرهاد ادامه دادم
باچی باهاش حرف زدم؟ گوشی که ندارم،تلفن خونه هم که خودت کشیدیش.
جلوی در هم نیومده؟
نه
کمی به من خیره ماندو گفت
داری راست میگی عسل؟
دوربین هارو چک کن ببین از صبح کی جلوی در اومده.
سرش را پایین انداخت و به سمت کاناپه ها رفت گوشی موبایلم را برداشت و کمی با ان سرگرم شد و سمتم امدو گفت
سیم کارتتو عوض کردم. شمارتو به هیچ کس نمیدی فهمیدی؟
خیره به فرهاد ساکت ماندم و او ادامه داد
به هیچ کس عسل مرجان و شهرام و زهره و اینها من نمیشناسم.
خوب یه همچین گوشی ایی به چه درد میخوره؟
با اخم گفت
این گوشی و پیش خودت نگه دار من کارت داشته باشم بهت زنگ میزنم.
سرم را پایین انداختم و گوشی را از اوگرفتم .
وارد اشپزخانه شدو گفت
نهار چی داریم؟
هنوز در فکر گوشی ام بودم فرهاد به سمتم چرخید و گفت
نشنیدی چی گفتم؟
سرم را بالا اوردم و گفتم
قرمه سبزی
سرمیز نشست. اعظم خانم از اشپزخانه خارج شدو گفت
با من کاری ندارید؟
فرهاد از اوخداحافظی کرد و رفت.
غذارا کشیدم و روی میز نهادم در سکوت غذایمان را که خوردیم، برخاست که از اشپزخانه خارج شود. سرم را به سمتش بالا اوردم موهایم را کنار زدم وگفتم
فرهاد
با نگاه تندش لحظه ایی پشیمان شدم و سرم را پایین انداختم.
بله؟
هیچی
مکثی کردو گفت
بگو دیگه
با احتیاط گفتم
چیز مهمی نمیخواستم بگم ، رنگ هام بعضی هاش تموم شده. میای بریم بخریم.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
الان خسته م .
برخاستم و میز را جمع نمودم. برایش یک لیوان چای ریختم و نزدیکش رفتم. چای را مقابلش نهادم و به اشپزخانه باز گشتم قفل گوشی ام را باز کردم. فرهاد همه برنامه های گوشی ام را پاک کرده بود. دفترچه تلفن گوشی ام هم فقط شماره خودش بود.
گوشی را سرجایش نهادم . و خودم را باشستن ظرفها سرگرم کردم صدای زنگ آیفن قلبم را لرزاند نگاهی به فرهاد انداختم. ازجایش برخاست سمت ایفن امدو گفت
چی از جوون من میخواهید؟
سپس شاسی را زد و گفت
برو لباس مرتب بپوش، شهرام و مرجانند.
به اتاق خواب رفتم و بلیز و شلواری پوشیدم . ارایشم را هم پاک نمودم و روسری پوشیدم از اتاق خارج شدم بعد از سلام و احوالپرسی دو عدد چای برایشان ریختم. جو خانه سنگین بود.همه در سکوت بودند. فرهاد سکوت را شکست و گفت
ریتا کو؟
خانه خالشه.
مرجان ادامه داد
با هم دیگه کلاس زبان میرن .
سپس برخاست دست مرا گرفت و گفت
بیا عسل.
نگاهی به فرهاد انداختم با سر رفتنم را تایید کرد برخاستم و بدنبالش راهی شدم.
#پارت584
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مامان میشه یه خواهشی ازت کنم؟
چی پسرم؟
یکم از فکر من و زندگی من بیای بیرون و به خاستگاری امید فکر کنی .به زندگی خودت فکر کنی.
من که حرف بدی بهت نمیزنم امیر جان . میگم بابات....
کارنداری عزیزم؟
تو مثل اینکه واقعا تحت تاثیر زنت قرار گرفتی فکر کردی من دشمن زندگیتم.
حرفهات تموم شد؟
بدنبال سکوت عمه گفت
خداحافظ
با دست چپم با نخی که از اتل دست راستم اویزان شده بود بازی میکردم و در افکارم غرق شدم.
واقعا نگفتن من اینقدر عمه را ناراحت کرد که حاضر به چنین کاری شد؟ شروع به مرور حرفهایی که تا به حال با او و کسان دیگری که با انها در ارتباط بودم کردم. تاحالا هراشتباهی که کرده بودم همه رسوا شده بودند و من دیگر مسئله ایی نداشتم که ممکن بود لو برود. در واقع حسایم پاک پاک بود. فقط حرفی که صبح به مصطفی زدم بود . مصطفی متوجه کدورت من و امیر شده بود. و بعید بود که رسوایم کند. از حالا به شش دانگ حواسم را جمع میکنم. نگاهی به امیر انداختم . دوباره باید تلاش کنم تا با او رابطه م را درست کنم. سری پیش هم انقدر که من معذرت خواهی کردم و احساس ندامت داشتم مرا بخشید. بازهم امیر را تبدیل به همانی که شب اول زندگی م و در این مسافرت اخری بود. میکنم.
من اصلا توان جنگیدن با او را نداشتم. پناه و پناهگاهی هم نبود که کمکم کند.امیر اِبایی از کتک زدن من نداشت من هم که مغلوب بودم. کسی را هم نداشتم حمایتم کند ده بار دیگر هم مرا میزد آب هم از آب تکان نمیخورد.من حتی جایی را هم نداشتم که قهر کنم و مدتی ترکش کنم.یا باید انقدر تحمل میکردم تا خودش کوتاه بیاید. یا هرطور شده دلش را نرم میکردم. با این شرایط اگر پایمان به خانه میرسید به قول خودش استخوانهایم را رنده میکرد.تا شب زمان زیادی نداشتم که دلش را نرم کنم .
فکری به ذهنم خطور کرد. یاد حرفش در ویلا افتادم هرکار میکنی با خودم میگم بچه ست....از همین حربه استفاده میکنم.خودم را به نفهمی و بچگی بزنم شاید اوضاع عوض شود.
به طرفش چرخیدم دستم را روی بازویش نهادم و گفتم
امیر
از گوشه چشم به من نگاه کردو حرفی نزد. ارام گفتم
میای بریم بازار روز رامسر ؟ یکم ترشک و لواشک بخریم.
کامل به طرف من چرخید با اخم و تعجب گفت
واقعا تو داری الان به ترشک و لواشک فکر میکنی؟
ابروهایم را بالا دادم و ارام گفتم
نباید اینو میگفتم؟
لبهایش را ورچید سرتاسفی برایم تکان دادو نگاهش را به پایین انداخت. چهره اش برافروخته شد انگار این حرف من آتش درونش را شعله ور کرد. سیگارش را برداشت یک نخ از ان را روشن کرد . حالش بد بود با این حرف من بدتر هم شد.پشیمان تر از پشیمان به او خیره ماندم. اسد ان سوی امیر نشست و ارام گفت
چته امیر؟
سرش را به علامت نه بالا داد. اسد گفت
از ناراحتی سیاه شدی چته؟ چی شده؟
به دنبال سکوت امیر نگاهی به من انداخت و گفت
چشه فروغ خانم؟
چشمانم را غرق التماس کردم و به اسد نگاه کردم. جرات حرف زدن نداشتم اما امیدوار بودم که او میانجی گری کند و امیر را ارام کند.
اسد که انگار متوجه نگاه من شده بود ،برایم سر تایید تکان داد دستش را روی پای امیر گذاشت و گفت
خوب چته؟ ادم و نگران میکنی . چی شد یدفعه؟ واسه چی رفتی ویلای خودت؟ اتفاقی افتاده ؟
نه داداش چیزی نیست.
چیزی نیست؟ من میشناسمت تو یه مرگت شده .
شخصیه . بیخیال شو.
نگاه اسد روی اتل دست من افتاد و گفت
خوب و خوش خرم از اینجا رفتید با دست دررفته خانمت و اخم توی هم خودت برگشتی میگی هیچیت نیست؟ اگر خانمت هم مثل تو ناراحت بود شکم میرفت نکنه زن و شوهر دعواتون شده اما اون ارومه تو داغونی ،خوب چی شده؟
نیم نگاهی به من انداخت و با پوزخند اشاره ایی به من کردو گفت
بله فروغ ارومه ارومه. چون گند و میزنه آبرو حیثیت منو میبره منو توی یه هچلی می اندازه که هیچ جوره نمیتونم ازش بیام بیرون. سیگاری که ترک کرده بودم و دوباره با کارهاش میده دستم. من دارم از ناراحتی و اعصاب خوردی سکته میکنم. قلبم درد گرفته. آبرومو جلوی پدر مادرم برده بعد خیلی خونسرد میگه بریم بازار ترشک لواشک بخریم؟ یک ساعته داره حال خراب منو میبینه اونوقت به فکر الوچه ست.
خنده روی لب اسد امد و کمی بعد به حالت انفجار خندید امیر دستش را پس زدو گفت
نخند. حالم خرابه دق دلی اینو پا میشم سرتو خالی میکنم ها
از اسد نگاه گرداند اسد به حالت مسخره ایی لبهایش را پایین داد از داخل لبم را با دندانهایم میفشردم. تا جلوی خنده م را بگیرم.
امیر نیم نگاهی به من انداخت و سپس برخاست و با عصبانیت ولی تن صدای پایین گفت
داری میخندی اره؟ پاشو بریم
لبخندم جمع شدو گفتم
کجا؟
ترشک لواشک مگه نمیخوای؟ پاشو بریم برات بخرم.
به او خیره ماندم دندانهایش را روی هم سایید و گفت
پامیشی یا نه؟
از ترس ایستادم.
#پارت585
خانه کاغذی🪴🪴🪴
اسد هم ایستادو گفت
با توپ پر نرو ممکن متوجه رفتارت نشی بعد مجبور شی با صدای بلند بگی
سپس به تقلید از لحن امیر گفت
فروغ ببخشید.
امیر به طرف اسد کامل چرخید. اسد دستانش را به حالت تسلیم بالا اوردو با صدای بلند گفت
بچه ها ....
نگاهی به ارسلان و ریحانه که از ما دور بودند انداختم همه نگاهها متوجه مابود.
اسد گفت
حاضرشید همگی بریم بازار خرید کنیم.
ریحانه از خدا خواسته گفت
من حاضرم.
اسد گفت
امیر رفت مسابقه برنده شد به ماها شیرینی نداد حواستون هست؟ میریم بازار هرکی هرچی خواست میخره مهمون امیر. اون کارت جادوییش که دست مصطفی ست و الان میگیرم. همتون مهمون امیر هستید بعد هم میریم نهار میخوریم اونم مهمون امیر هستیم.
رو به ارسلان گفت
برو اون کارت و از مصطفی بگیر بگو اسد گفت اگر کارت امیرو ندی منم خواهرم و بهت نمیدم.
همه خندیدند من جرات خندیدن نداشتم و فقط لبخند زدم.
سمانه گفت
اسد نهار اماده ست. زشته شاید امیر اقا....
امیر اقا بی امیر اقا . من شیرینی برنده شدنش و میخوام.
رو به امیر گفت
اگر اخم هاتو باز نکنی یعنی دوست نداری به ما نهار بدی.
امیر خنده تلخی کرد سپس سری تکان دادو گفت
برات دارم اسد اقا. من اعصابم بهم ریخته ست تو هم شوخیت گرفته.
همه باهم از ویلا خارج شدیم مصطفی و ارام در صندلی عقب ماشین ما نشستند. وارد بازارچه شدیم. همه در کنار هم شادو خوش و خرم بودند فقط من و امیر ارام بودیم. مقابل یک غرفه ایستادو گفت
چی میخوای؟
اینقدر که اخم و تخم میکنی ادم اصلا روش نمیشه چیزی بخواد.
مقابلم دست به سینه ایستادو گفت
داری مسخره م میکنی یا میخوای تو مخم بری؟
سکوت کردم و کمی بعد گفتم
اصلا ولش کن هیچی نمیخوام.
مگه من یه کارت بهت ندادم گفتم هرچی خواستی بخر. کارتت کو؟
خونه ست.
دست در جیبش کرد کیف کارتش را در اورد یکی از کارتهایش را به من دادو گفت
رمزش تاریخ تولدمه برو هرچی دوست داری بخر
وارد مغازه شدم. بغضی شدید در گلویم بود و من از ترسم جرات گریه کردن نداشتم. از طرفی برای نجات جانم مجبور بودم به روی خودم نیاورم. اینجا سه چهار نفر بودند و دستش بسته بود میرفتیم خانه پوستم را میکَند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🛑 دست برتر رسانه ای #سیدحسننصرالله 👌
🔺روایتی از دستاورد های شهید سید حسن نصرالله و موفقیت های حزب الله با رهبری ایشان
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم تا اینکه...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
#پارت452
جلوتر امد که امد شهرام با دفتر بزرگی که در دست داشت وارد خانه شدو گفت
تو ماشین بود اوردمش .
نگاهی به چهره مضطرب من انداخت و گفت
چی شده؟
فرهاد به سمت اوچرخید و گفت
دو سه دقیقه س پشت در وایسادم همین خانمی که داری طرفداریشو میکنی نبودی حرفهاشو بشنوی.
شهرام با لبخند گفت
گوش وایسادن کار خیلی بدیه، تو هم اشتباه کردی که گوش وایسادی
یعنی الان اگر عسل با چوب بزنه تو سر من از نظر همتون من مقصرم نباید تو مسیر چوب عسل قرار میگرفتم.
شهرام با خنده گفت
دقیقا همینطوره
سپس روی کاناپه ها نشست و گفت
اونها رو ولشون کن بیا اینجا، زنها از این حرفها زیاد میزنند. ذهنتو درگیر حرفهاشون نکن
فرهاد سر تاسفی به من تکان دادو به سمت شهرام رفت مرجان لبش را گزید و با خنده سرش را تکان داد مضطرب نزدیکش شدم وگفتم
دقیق یادته چه حرفهایی زدم؟ خیلی حرفهام بد بود؟
دیگه گفتی دیگه ولش کن.
شهرام بعد از کمی بحث و صحبت رو به مرجان گفت
بریم؟
مرجان نگاهی به من انداخت و گفت
برم؟
ابرویم را بالا دادم مرجان گفت
تو برو ریتارو بیار شام همینجا بمونیم .
شهرام برخاست و گفت
کار دارم مرجان بلند شو
شهرام نگاهش بین ما چرخید فرهاد برخاست و گفت
با هم بریم. منم میخوام میوه بخرم.
به سراغ یخچال رفت و گفت
عسل
با لب گزیده گفتم
بله
نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
لباسهاتو بپوش بریم خرید.
سپس رو به شهرام گفت
تو بشین دنبال ریتا هم میرم.
مضطرب به سمت اتاق خواب رفتم. مانتو و شالم را پوشیدم نگاهم به مرجان گره خورد . نگرانی را به وضوح در چشمانش میدیدم .
نزدیکش رفتم و بدنبالش راهی شدم. ازخانه که خارج شدیم اهی کشید و گفت
تو خجالت نمیکشی پشت سر من حرف میزنی؟
مضطرب سرم را پایین انداختم و گفتم
ببخشید
خیلی خوبه، هر غلطی دلت بخواد میکنی و اخر هم خیلی راحت میگی ببخشید. کتکی که دیشب خوردی به خاطر جابجا شدنت و گم شدنت نبود. بخاطر این بود که رفتی از یه پسر جوون گوشی گرفتی و به من زنگ زدی. اگر یکم حواستو جمع کنی و درست زندگی کنی من عقده ایی نیستم که بیخودی روت دست بلند کنم. من از ازار و اذیت تو لذت نمیبرم عسل، کلاستم به خاطر این فعلا کنسل کردم چون میدونم خانواده عموم یه نقشه ایی برامون میکشند که تو بری سهم ارثتو بهشون ببخشی، و چون تو ساده و ابلهی با منم رو راست نیستی و به راحتی دروغ میگی و مخفی کاری میکنی تنها کاری که از دستم بر میاد اینه که فعلا نگذارم تو جایی بری و با کسی در ارتباط باشی تا ببینم بعد چی میشه.
با امید واری گفتم
اگر واقعا به خاطر ارثه بیا بریم بهشون بگیم ما سهم نمیخواهیم دست از سرمون بردارند من برم کلاس نقاشی.
فرهاد پوزخندی زدو گفت
وقتی بهت میگم احمق بهت برمیخوره. الان میخواهی بخاطر یه کلاس نقاشی قید چند میلیارد ارثتو بزنی؟
چشمانم گرد شدو گفتم
چند میلیارد؟
بله عزیزم، عمو بهجت کم مال و منال نداره که.ده سال پیش با سیروس سرمایه گذاری کرد تو انگلیس یه پاساژ داره. تو رامسر سه دنگ پاساژ داره تمام زمین ها و باغ های روستا همه مال اونه ، اونجا هم که داره میفته تو برنامه شهر سازی
اگر اینهمه داره چرا تو دهات زندگی میکنه؟
اونجا رو دوست داره، همه ارباب صداش میکنند خوشش میاد .
فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
تو اجازه بده من کلاسموبرم ، منم قول میدم دیگه دروغ نگم. همه چیو به تو صادقانه بگم.
اهی کشید و گفت
تو اینقدر از این قولها دادی عسل.که دیگه حنات پیش من رنگی نداره.
با ناامیدی گفتم
من دروغ گو نیستم تو داد میزنی حمله میکنی من از ترسم دروغ میگم.
جمله ت تکراریه.این بهونه رو هزار بار تا حالا اوردی
سپس ایستاد و گفت
پیاده شو بریم خرید کنیم.
تو اصلا فکر کن از اونها میخواد نصف دنیا به من ارث برسه، ما چه احتیاجی به اون پول داریم. چرا باید کلاس مورد علاقه من بخاطر این مسئله تعطیل شه.
خیلی راحت بشینیم اونها با دوز و کلک حق تورو بالا بکشند و بعد هم به ریش من بخندند که به فرهاد رکب زدیم؟
فرهاد مگه دنیا چند روزه که من بخاطر پول دست از علایقم بکشم.
بس کن عسل، داری رو اعصابم راه میری پیاده شو بریم خرید کنیم.
تا من میام با تو حرف بزنم تو میگی داری رو اعصابم راه میری.
اخه داری چرند میگی ، یه انگی بهت میچسبونند حیثیت منو میبرن.
اخه چه انگی فرهاد؟وقتی من با تو میرم کلاس و باتو هم برمیگردم. اونها کجا دستشون به من میرسه ؟
صدایش را بالا بردو گفت
چرا نمیفهمی ؟اونها خیلی ذاتشون خرابه، اینقدر کثیفند که حتی لازم باشه تورو میکشند که از سر راه خودشون برت دارن.
مگه من سوسکم که منو بکشند.
در را باز کرد و با کلافگی پیاده شد، من هم بدنبال او پیاده شدم، خرید خانه را که انجام دادیم، بدنبال ریتا رفتیم و سوارش کردیم.
بعد از صرف شام، کنار ریتا و مرجان نشستم ، ریتا با گوشی اش از خودش عکس میگرفت و عکس را به مدل های مختلف عروسکی تبدیل میکرد . با اشتیاق
#پارت453
ن چه برنامه اییه ریتا؟
چشم و ابرویی نازک کردو گفت
بیا عکستو بندازم ببینم چه ریختی میشی
فرهاد سرش را به سمت ما گرداند و گفت
عکسمون و دوتایی بنداز
سپس سرش را کنار من اورد و ارام در گوشم گفت
با ریتا عکس تکی ننداز
خودم را جمع و جور کردم. ریتا عکسی از ما گرفت و به مدل زشتی تبدیل کرد. فرهاد با خنده گفت
پدر سوخته چطور خودتو عروسک میکنی منو زنمو جادوگر؟
ریتا قهقهه ایی زدو گفت
وایسا یکی دیگه بندازم.
لبهایم را غنچه کردم و ابروهایم را بالا دادم فرهاد با ارنجش به دستم اشاره ایی کرد. اشاره اش به کبودی بازویم خورد اه بلندی کشیدم و بازویم را با دستم گرفتم . نگاه چپ چپی به من انداخت و گفت
چت شد؟
دستم درد میکنه ها
ریتا گوشی اش را کنار برد و گفت
برو گوشیتو بیار برای خودت بریزم.
با اشتیاق برخاستم و به سمت اپن رفتم. مرجان خندید و گفت
عسل، تو که گوشیت دست فرهاد بود.
با حرف مرجان یاد چند ساعت پیشم افتادم و لبم را گزیدم، مرجان ادامه داد
بهش میگم گوشیتو بده من گوشیم تو ماشین جامونده یه پیام بدم میگه من گوشی ندارم. دست فرهاده، حالا گوشی دار شدی؟
فرهاد به کمکم امد و گفت
گوشیش دست من بود ، رفتیم میوه خریدیم بهش دادم.
سپس رو به من گفت
تو گوشیت حافظه نداره عسل . این برنامه رو نمیتونی بریزی
با گوشی ام بازگشتم وگفتم
همه برنامه هامو پاک کردی ، حافظه گوشیم خالیه.
گوشی ام را به دست ریتا دادم ، مرجان برخاست و مشغول جمع کردن میز شد برای کمک به او برخاستم و ظروف را از دستش گرفتم و به اشپزخانه بردم با یک سینی چای بازگشتم.
فرهاد رو به شهرام گفت
کارشناس بیار خونه رو قیمت بگذاریم سهمتو از خونه بدم.
شهرام خندیدو گفت
پولدار شدی فرهاد
فرهاد با لبخند گفت
سه دنگ اینجارو میخوام بزنم به نام عسل
شهرام رو به من گفت
حالا تو هی این داداش بیچاره من و اذیت کن. ببین چقدر دوستت داره.
مرجان به کنایه گفت
عسل دست راستتو بزار روی سر من
ریتا با پوزخند گفت
مطمئنی مامان؟ دوست داری تو هم یه طرف صورتت کبود شه.
فرهاد تکانی به خود دادو سرجایش صاف نشست. تمام بدنم از حرف ریتا داغ شد ، بغض به گلویم چنگ انداخت. سکوت سنگینی جو خانه را گرفت ، برخاستم و به اشپزخانه رفتم.
قطرات اشک فراری از چشمم را پاک کردم و زیر اپن نشستم. با دیدن پاهای فرهاد با کلافگی گفتم
چی میخواهی؟
کمی به من خیره ماندو گفت
بلندشو بیا اونطرف زشته مهمون داریم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
الان خیلی خوشحالی که ریتا اون حرف و به من زد؟
پاشو بیا بعد باهم صحبت میکنیم.
الان به خواسته ت رسیدی؟ دلت خنک شد؟
دستش را به سمتم دراز کردو گفت
بلند شو
برخاستم، اشکهایم را پاک کردو گفت
ازت خواهش میکنم آبرو ریزی نکن
من ابرو ندارم؟ من شخصیت ندارم؟ فقط ابروی تو میره؟
باشه، فعلا دهنتو ببند.
اهان بازم من دهنمو ببندم چون تو اعصاب نداری؟
هیس، صداتو بیار پایین زشته
من حرف بزنم زشته تو منو زدی زشت نیست؟
ارام گفت
عسل ، الان هیچی نگو اینها رفتند بزن تو گوش من.
#پارت454
صدای بلند شهرام توجهمان را به ان سمت جلب کرد رو به ریتا گفت
نیش ماره اون زبونت؟ ببین چی کارشون کردی.
فرهاد ملتمسانه گفت
ازت خواهش میکنم تمومش کن.
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
باشه
فرهاد به سمت کاناپه ها رفت و من هم بدنبال او راهی شدم، مرجان پوزخندی زدو گفت
من خیلی بابت حرف ریتا شرمنده شدم ها، اما تو اونموقع ها نبودی ، فرهاد تو مامانتو یادته؟ همین حرفو یادته به من گفت.
شهرام سر تاسفی تکان داد. مرجان رو به فرهاد ادامه داد.
همین اقای لنگه خودت بی شخصیت که نمیفهمید زن چیه و جایگاهش کجاست. روی من دست بلند کرده بود . مامانت منو شام دعوت کرده بود سر میز بابای خدابیامرزت گفت
چی شده عروسم چرا صورتت کبوده؟
اینو گفت که این متحجر خجالت بکشه، مامانت گفت زبونش درازه پسرم براش چیده.
من ناراحت شدم گفتم
شما که نمیدونی بین ما چی شده چرا قضاوت میکنی ؟ مامانت پوزخند زدو گفت
دوست داری اونطرفت هم بشه مثل اینطرفت؟ زبونت جمع کن .
سپس رو به شهرام گفت الان ادم شدی و ادای فرهیخته هارو در میاری اما من خوب کاراتو یادمه.
مکثی کردو گفت
یادته شهرام؟
این خاطره که تعریف کردی مال بیست سال پیشه مرجان.
اره من تازه عروس بودم مثلا.
خوب من الان بابت اشتباه مادر مرحومم و خود گردن شکسته م رسما معذرت میخوام
بحث معذرت خواهی تو نیست که، بحث اینه که خدا یکی لنگه مادرتو گذاشت تو کاسه ت، حالا هی دهنشو باز میکنه و هی شرمندت میکنه. منم که دیگه نه ارایشگاه میرم و نه مطب، تربیت بچه ت را هم که خودت دست گرفتی والا الان مقصر حرف مفت دخترت من بودم.
شهرام رو به فرهاد گفت
میبینی یه الف بچه چطوری با یه جمله همرو بهم ریخت ؟
مرجان با حرص گفت
لنگه مادرته.
شهرام با کنایه به مرجان گفت
ایشالا هرچی خاک مادرمه، بقای عمر مادرت باشه، پشت سر مرده اینقدر حرف نزن.
دروغ که نمیگم، من ازش نمیگذرم، حلالش هم نمیکنم.
ریتا نگاهش در جمع چرخید و سپس خیره به من ماند پوزخندی زدو گونه اش را معنی دار خاراند.
درونم انقلاب شد نگاهی به فرهاد انداختم حواسش به من نبود. با سر انگشتم استخوان بینی ام را خاراندم. چشمان ریتا از حدقه بیرون زد، پوزخندی زدم و دستم را به زیر پلک چشمم کشیدم ریتا حرصی شد و بلند گفت
شیر برنج بی نمک
همه به سمت ریتا چرخیدند نگاهی به جمع انداختم همه توجه ها رو به ریتا بود.
#پارت455
فرهاد نگاهی به من انداخت و رو به ریتا گفت
با کی بودی؟
با همون خانمی که داره دماغ منو مسخره میکنه.
چهره متعجب به خودم گرفتم مرجان با تشری به ریتا زدو گفت
ساکت شو ، به اندازه کافی اسباب خجالتمون شدی
مامان بخدا داره دماغ منو مسخره میکنه. داره با چشماش به من پز میده.
شهرام پوزخندی زو گفت
پاشید بریم ، ریتا دیگه دیوانه شده.
بابا به جون خودت منو مسخره کرد.
شهرام برخاست و گفت
پا شید بریم.
مرجان برخاست ریتا هم بلند شدو با گریه گفت
عمو فرهاد ، من وقت گرفتم برم دماغمو عمل کنم اگر بابام بزاره دیگه زنت منو مسخره نمیکنه.
اخه عمو عسل که حرفی به تو نزد.
منو نگاه میکنه دماغشو میخارونه
فرهاد نگاهی به من انداخت و من خودم را به نفهمی زدم ورو به ریتا گفتم
مگه دماغت چه اشکالی داره که من مسخره ش کنم؟
ریتا با جیغ گفت
با من حرف نزن، زشت بد ترکیب. تو حقته که عموم....
فرهاد کلام اورا بریدو گفت
ریتا جان، همه زندگی من عسله. من یه تار موهاشو با هیچ کس عوض نمیکنم.
ریتا با کنایه گفت
اره از قیافه ش معلومه
خیلی مسائل تو زندگیمون هست که تو اجازه دخالت و اظهار نظر درش رو نداری. من عسل و خیلی دوسش دارم هیچی هم براش کم نمیگذارم.
ریتا به حالت قهر به سمت حیاط رفت فرهاد هم برخاست و بدنبال او راهی شد. شهرام گفت
ولش کن بگذار بفهمه اشتباه کرده .
فرهاد بی اهمیت به حرف او بدنبال ریتا راهی شد. شهرام با لبخند رو به من گفت
من ازت معذرت میخوام.
ارام گفتم
من از ریتا ناراحت نمیشم که، مقصر فرهاده.
شهرام کمی به من خیره ماندو سرش را باشرمندگی پایین انداخت.
فرهاد وارد خانه شدو گفت
عسل بیا
ضربان قلبم بالا رفت و برخاستم. نزدیکش که رفتم گفت
تو به ریتا نگاه کردی و با پوزخند دماغتو خاروندی؟
به دیوار تکیه دادم، سرم را پایین انداختم و گفتم
نه
توی صورتم خم شدو گفت
منو نگاه کن.
سرم را بالا اوردم و خیره به چشمانش ماندم ، فرهاد با اخم گفت
تو ....
حرفش را بریدم وگفتم
الان بخاطر ریتا میخوای منو دعوا کنی؟
بخاطر ریتا نه، بخاطر اینکه اون خونه ما مهمونه.
چون مهمونه باید هرچی دلش بخواد بگه؟ یا چون بچه برادر توإ تو بیشتر دوسش داری و .....
بحث هیچ کدام این حرفها نیست، من تورو دوست دارم خودتم میدونی که خاطرت برام عزیزه ، اما اینها مهمون ماهستند، بخاطر مرجان و شهرام الان دنبال من بیا و صورتشو ببوس.
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمی خوام
به خاطر من بیا
خیره در چشمانش گفتم
بخاطر چیت؟ به خاطر سیلی ایی که تو صرتم زدی باعث شدی ریتا مسخره م کنه؟
ببین عسل ، کاری که کرده بودی یه سیلی جوابش نبود. تو اوج عصبانیتم شهرام جلومو گرفت که الان کبودیت یکیه. پس سعی نکن با یاد اوری دیشب منو شرمنده کنی. الان اگر منو دوست داری و من برات مهمم به خاطر من بیا ریتا رو ببوس .
کجای کار دیشب من بود؟
اینها که رفتند در مورد دیشب صحبت میکنیم، الان من ازت خواهش میکنم بیا ریتا رو ببوس.
سپس دستم را کشید و به سمت حیاط برد.
لای در ایستادم و گفتم
دلم نمیخواد اینکارو بکنم داری مجبورم میکنی.
بخاطر من عسل. من دارم ازت خواهش میکنم.
مگه من برای تو مهمم که الان به حرفت گوش بدم؟
خیلی خوب برگرد برو تو خونه.
مکثی کردم وگفتم
برگردم برم تو خونه توهم عقده کنی و اینها که رفتند تلافیشو در بیاری؟
سپس به سمت ریتا رفتم. با تنفر به من نگاه میکرد. بازویش را که گرفتم، با غضب دستم را انداخت و گفت
به من دست نزن. گمشو از جلوی چشمم.
به سمت فرهاد چرخیدم وگفتم
خیالت راحت شد؟
فرهاد لبش را گزیدو گفت
ریتا جان عمو، اینکارت خیلی زشته ها
ریتا با غضب گفت
تلافی رفتار امشبتو سرت میارم عسل خانم.
بسمتش چرخیدم.با جیغ گفت
بهت نشون میدم ریتا کیه و چه کارهایی از دستش بر میاد. کاری میکنم عموم مثل یه سگ کتکت بزنه.
فرهاد جلو امدو گفت
عمو جان، عسل که حرفی نزد ، من الان ازش خواهش کردم بیاد اینجا با هم اشتی کنید که کدورتها بر طرف شه
دو قدم به سمت فرهاد رفتم و گفتم
خوبه با ریتا چقدر منطقی برخورد میکنی ، دادو بیداد و حمله کردنهات فقط مال منه؟
شهرام در را باز کرد و گفت
چتونه؟
فرهاد به سمت او چرخیدوگفت
چیزی نیست تو برو تو
ریتا به سمت پدرش رفت و گفت
منو از خونه این دهاتی بدترکیب ببر
شهرام دستش را روی دهان ریتا گذاشت و گفت
ساکت شو، این چه طرز صحبت کردنه.
ریتا دست شهرام را پس زد وگفت
حالم ازش بهم میخوره ، دختره بدترکیب احمق ، این جاش تو همون روستا پیش گاو گوسفنداست ، اینو چه به خانه مادر بزرگ من.
شهرام سیلی نسبتا محکمی به ریتا زدو گفت
خفه میشی یا نه؟
مگه دروغ میگم ، اصلا سهمتو بهشون نفروش ، چرا این اشغال باید اینجا باشه؟ اینجا خونه مادر بزرگ منه، حتی جهیزیه هم نداره با وسایلهای مامان الهام من داره زندگی میکنه.
صدای شهرام بالا رفت و گفت
این مسائل به تو مربوط نیست،
#پارت451
به اتاق خواب رفتیم مرجان در را بست و گفت
دیروز چتون شده بود؟
سر تاسفی تکان دادم و ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم
اگر اقا شهرام نبود فرهاد اینقدر عصبی بود که منو میکشت.
تقصیر خودته دیگه، میبینی اعصاب نداره چرا حرف گوش نمیدی؟
چه میدونستم اینطوری میشه.
چرا مسیرتو برنگشتی سرجات وایسی؟
برگشتم، دنبالش گشتم نبود. پارک خیلی شلوغ بود ترسیدم گم شم،با خودم فکر کردم اگر اونجا وایسم راحت تر پیدام میکنه.
الان با هم اشتی کردید؟
نه، اصلا باهم حرف نزدیم . در حد سوال و جواب که با مریم حرف نزدی و همین ها اقا شهرام دستشو گرفت از خونه بیرونش کرد ناراحت شد.
حرفم را برید و با بهت گفت
شهرام فرهاد و بیرون کرد؟
اره
مرجان متعجب گفت
شهرام جونش به فرهاد وصله، اینقدر فرهاد و دوست داره که اندازه نداره. چرا اینکارو کرد؟
میخواست منو بزنه. دادو بیداد میکرد .
میگم از دیشب تاحالا چرا اینقدر بهم ریخته س، الان هم تا فرهاد و دید بغلش کردو بوسیدش.
دیروز اقا شهرام میخواست منو بیاره خونه شما، من قبول نکردم.
اشتباه کردی یه مدت ولش کنی به غلط کردن میفته.
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم.فکری به ذهنم خطور کردو گفتم
پاشو بریم اونور.
بریم.
از اتاق که خارج شدیم شهرام و فرهاد نبودند.
مرجان گفت
قلیونشو برداریم ببریم زیر الاچیق.
من دست نمیزنم.
مرجان با خنده گفت
عجب زهر چشمی ازت گرفته ها
سرم را پایین انداختم و گفتم
الان دنبال بهانه س من یه حرکت اشتباه بکنم تا تلافی همه چیزو سرم در بیاره.
پس ولش کن
برو بهش بگو خودش درست میکنه.
جلوی شهرام بگم قلیون ؟ بزار به گوشی فرهاد پیام بدم.
سپس داخل کیفش را نگاه کردو گفت
گوشیمو جا گذاشتم. تو گوشیتو بده.
چشمانم گرد شد کمی فکر کردم و گفتم
من گوشی ندارم، فرهاد ازم گرفته. صبر کن برم صداش کنم.
برخاستم پنجره را گشودم کنار شهرام ایستاده بود و سرگرم صحبت بود با دیدن من اخم کرد و گفت
چیه؟
یه لحظه میای؟
کار دارم.
پنجره را بستم و گفتم
دعوام کرد.
مرجان اخمی کردو گفت
چطوری تحملش میکنی؟
اهی کشیدم وگفتم
چاره دیگه ایی هم دارم؟ مجبورم تحملش کنم. تا حرف میزنم داد میزنه میگه خفه شو . واسه خودش حکومت نظامی درست میکنه ، از یه طرف قیافه سگ به خودش میگیره جرات نمیکنی حتی بهش نگاه کنی از یه طرف دیگه میگه کار که نداری بیا پیش من بشین. اخه یکی نیست بگه تو خودت دوست داری کنار خودت بشینی .
مرجان با کلافگی گفت
تحمل شهرام سخته ، اما تحمل فرهاد غیر ممکنه.
چاره م چیه؟
راستی کلاس نداری امروز؟
نمیگذاره برم.
متعجب گفت
وا چرا؟
فرهاد اخلاقش همینه، مگه ندیدی سر دانشگاه هم همین کارو کرد. عقده اییه،مرض داره روانیه سگ هاره دوست داره هرچند وقت یکبار منو خورد کنه ، منو کتک بزنه که مثلا ثابت کنه رییس اونه. که به من بفهمونه قدرت دست اونه، والا چه دلیلی داره که تا میبینه من کلاسمو دوست دارم میگه دیگه نباید بری، یا اینکه مگه من دیشب چیکار کرده بودم که تو پارک به من سیلی زد.تو خونه منو زد
جلوی مردم؟
اره بخدا، یه خانم و اقا اومدن جلو که نگذارن منو بزنه زود دستمو کشید برد تو ماشین.
روی کاناپه نشستم و گفتم
واقعا وقتی یکی گم میشه پیدلش که میکنند میزننش؟ بی فرهنگ روانی اصرار هم داره من باهاش حرف بزنم پیشش بشینم.
نه خوب، تو هم نباید جابجا میشدی؟
چرا؟ من نباید دوقدم بردارم؟ من کاری نکردم که، خوشم اومد بچه ها رو با کش میانداختن بالا. حالا اونجا حق بافرهاد باید منو تو پارک میزد؟ ماخونه نداریم؟ فرهاد از ازار دادن من لذت میبره، وقتی میبینه دادو بیداد میکنه من استرس میگیرم و میترسم خوشش میاد.دوست داره من همش التماسش کنم. با کتک زدن و تحقیر کردن من اروم میگیره.
با صدای فرهاد مثل برق گرفته ها سیخ نشستم
چی داری ضر ضر میکنی پشت سر من؟
تپش قلبم بالا رفت و با لب گزیده به مرجان خیره ماندم. نزدیکم امد و گفت
قیافه سگ و من میگیرم عسل؟
#پارت586
خانه کاغذی🪴🪴🪴
مقداری الوچه و ترشک و ترشی خریدم و از مغازه خارج شدم. همچنان نگاهش سراسر خشم بود.
مشماها را از دستم گرفت و داخل ماشین نهاد. در را بست و با تکیه بر ماشین سیگارش را روشن کرد.
کمی وراندازش کردم شلوار جین مشکی رنگ جذب پوشیده بود پالتوی خاکستری رنگش که تا بالای زانویش بود و کفش ساق داری برپا داشت. قدو هیکل ورزشکارانه اش از نظر جذابیت حرف نداشت به قول ارسلان سیگار کشیدن هم خیلی به او می امد. فقط اخلاقش بود که اصلا قشنگ نبود. نگاه چپی به من انداخت و گفت
واسه چی زل زدی به من؟
خوب چیکار کنم؟
بتمرگ تو ماشین
نمیشه اینجا باشم هوا بخورم؟
نفس پرصدایی کشیدو گفت
خیلی رو اعصابمی.
جلو رفتم یک دستش را دو دستی گرفتم و گفتم
خوب ببخشید دیگه
همچنان چپ چپ نگاهم میکرد.من گفتم
الان من چیکار کنم تو همون امیر قبلی بشی؟
با نوک انگشتانم برگ کوچکی که روی شانه ش افتاده بود را تکاندم و گفتم
اون هی از زندگی و گذشته ش گفت من همش دارم با خودم مرور میکنم. لباسمو خواستم عوض کنم اون منو دید پرسید چی شده ....
دهنتو ببند فروغ
خوب بگذار منم حرفهامو بزنم شاید تو دلت یه راهی پیدا کردی که منو ببخشی.
من نگفتم چه اتفاقی افتاده اون فقط منو دید .
امشب میریم خونه حرف میزنیم باهم.
لبخندم عمیق شدو گفتم
اتفاقا اینجا تو خیابون تو چند قدمی دوستات فقط میشه باهات حرف زد . وقتی خودمون دوتا تنها باشیم من جرات نمیکنم حرف بزنم.
با این خنده هات داری قبر خودت و میکنی .
کمی التماس در چشمانم پاشیدم و گفتم
تو هم تو خونه اونروز منو ناراحت کردی یه بار که گفتی ببخشید من بخشیدم اما من حالا باید هزار بار بیام منت کشی کنم تا تو ....
بس کن فروغ
ریحانه از دور برایمان دست تکان دادو مارا به ان سمت فراخواند.
در کنار او قدم زنان به طرف ریحانه رفتیم. ریحانه شال بافتی را نشانم دادو گفت
اینها خیلی قشنگه کار دسته ما داریم میخریم تو نمیخوای؟
نگاهی به امیر انداختم . امیر گفت
چرا به من نگاه میکنی اگر میخوای برو بخر . کارت پیشته دیگه.
دستش را گرفتم و گفتم
توهم بیا
اورا به طرف شالهای دستبافت بردم و گفتم
اون زرشکیه قشنگه
سربه سرم نزار فروغ اعصابم خیلی بهم ریخته ست
خوب ولش کن نمیخوام.
رو یه خانم فروشنده گفت
اون شال زرشکی رو بده به ما
خانم فروشنده اطاعت کرد امیر اصلا اجازه تست کردن به من نداد ان را داخل یک مشما گذاشت کارتش را در اورد وگفت
خرید اون سه تا خانم را هم با این کارت حساب کنید. ساعد دستم را گرفت و مرا به طرف ماشین برد بلافاصله مصطفی و ارام هم امدندو سوار شدیم.
نهار را بیرون خوردیم و به ویلا بازگشتیم هرکس به اتاق خودش رفت. اما انگار مصطفی و ارام خیال جداشدن از هم را نداشتند. امیر لای در اتاق خواب ایستادو گفت
مصطفی
نگاه مصطفی به طرف او چرخیدو گفت
جانم
من شام بخورم میخوام برگردم برم تهران
مصطفی از حرف امیر جا خوردو گفت
چرا؟
تهران یه کاری دارم باید انجامش بدم.اگر تو میخوای بمونی ما با آژانس میریم. یا میرم فرودگاه ببینم چارتر برای تهران هست یانه
با ماشینت برو من با ارسلان میام.
نه اگر میمونی من خودم میرم. شما دوتا باهم برگردید.
منم برمیگردم.
آرام خانم چی؟
ارام صاف نشست و گفت
اگر اسد اجازه بده من هم میام.
امیر سرتایید تکان داد نگاهش روی من افتادو گفت
بیا
لبم را از داخل گزیدم و بدنبالش وارد اتاق شدم. در را بست و گفت
یک ساعت میخوام بخوابم. حق نداری از اتاق بری بیرون تا من بیدار بشم.
سرتایید تکان دادم پالتویم را در اوردم و شالم را هم برداشتم. کنار امیر روی تخت دراز کشیدم. پشتش را به من کرد و خوابید. در افکارم غرق شدم. رسما شرعا و قانونا شوهرم بود. و من باید عزمم را در بدست اوردن دلش جزم میکردم . چرخی در تخت زدم و گوشی م را از روی عسلی برداشتم.
#پارت587
خانه کاغذی🪴🪴🪴
امیر به طرفم چرخیدو گفت
چه غلطی داری میکنی؟
با بی گناهی گفتم
توپ بازی
مگه بهت نگفتم گوشی موشی تعطیل
ارام قفلش کردم خواستم روی عسلی بگذارمش که محکم از دستم ان را کشید هینی کشیدم و گفتم
دستم امیر
قفلش را باز کرد ان را خاموش کردو روی عسلی کنار خودش گذاشت به طرفم چرخید نگاهش همچنان پراز خشم بود.
چشمانم را بستم تا بیشتر از این نبینمش. کمی بعد با صدایش بیدار شدم.
پاشو غروب شده.
سرجایم نشستم موهایم را مرتب کردم و از تخت پایین رفتم. از داخل چمدان کش مویی در اوردم و موهایم را بستم. شالم را هم سرم انداختم. روی کاناپه اتاق نشست و سیگارش را برداشت. دلم را به دریا زدم حالا که چند ساعت خوابیده شاید نظرش عوض شده باشد و ارام تر باشد. این مسائل اگر به خانه میرسید حسابم با کرام الکاتبین بود هر طور شده میخواستم تا در جمع هستیم ارامش کنم.
به طرفش رفتم روی دسته کاناپه اش نشستم و گفتم
میشه یه راهی جلوی پای من بگذاری بگی اینکارو بکن ببخشمت؟
خفه شو.
یه ذره کوتاه بیا دیگه من غلط کردم ببخشید.
گفتم خفه شو.
با پهلوی دستش محکم هلم دادو با کلافگی گفت
لال شو دیگه .
نقش زمین شدم. حرکت اوحسابی به من برخورد و گفتم
چته امیر؟
خفه نمیشی فروغ ؟
برخاستم بغضی که در گلویم بود را فروخوردم . خودم را مرتب کردم دست که به دستگیره در بردم گفت
کی بهت اجازه داد بری بیرون؟
در را بستم و مثل دانش اموز خطا کار کنار در ایستادم. حسابی کفری و عصبی بودم. دیگر به او نزدیک نمیشوم هرچه با دا باد.
سیگارش را که کشید در را باز کرد و از اتاق خارج شدیم. اسد گفت
مصطفی میگه میخوای بری اره؟
اره تهران یه کاری دارم صبح باید انجامش بدم.
مسخره بازی در نیار. دیگه قرارمون سه روز بود دیشب اومدی امشب بری؟
کار دارم به جان خودت
چرا اذیت میکنی؟
زنگ بزن از طباطبایی بپرس. کار اداری دارم .
مصطفی رو برای چی میخوای ببری؟
مصطفی خودش میگه میام. والا من میرم فرودگاه اگر پرواز تهران بود میرم اگر نه اژانس میگیرم میرم.
مصطفی گفت
نه امیرخان اگر میری باهم میریم.
ریحانه گفت
خوب هممون برگردیم.
سمانه از داخل اشپزخانه گفت
ریحانه جان شما تازه از سفر اسپانیا اومدی من سه ماهه که جز باشگاه و خونه جایی نرفتم.
ارسلان گفت
ما تهران کاری نداریم ریحان کجا بریم؟
امیر گفت
شماهابمونید خوش باشید. مصطفی و آرام خانم اگر دوست دارن بیان . من اصراری ندارم.
اسد رو به مصطفی گفت
بگذار امیر بره باماشین من برمیگردیم.
مصطفی گفت
نه من با امیرخان میرم.
اسد رو به آرام گفت
تو میخوای بری تهران تنها چیکار کنی؟ خوب بمون باهم میریم دیگه
نه داداش اگر اجازه بدی من میرم.
اسد سرتایید تکان داد. دور هم که نشستیم ریحانه گفت
با اجازه از جمع میخواستم یه مطلبی رو بهتون بگم.
من با آرام و مصطفی حرف زدم. خدارو شکر هردو همو پسندیدند برگردیم تهران ایشالله به امید خدا اخر هفته مراسم عقد شون رو برگزار میکنیم.
همه کف زدند امیر با خوشرویی گفت
چرا فقط عقد؟ برن سرخونه زندگیشون دیگه
اسد گفت
نمیشه که به هرحال یه مراسماتی هست یه کارهایی باید انجام بدیم.
امیر گفت
چه کاری؟ مصطفی شغلش مشخصه.
.
🔺رئیس جمهور بی بخار عراق به ترامپ تبریک گفت!
🔹رئیس جمهور عراق در پیام تبریک خود به دونالد ترامپ، ابراز امیدواری کرد وی بتواند ثبات در منطقه را تقویت کند.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
☘️صلوات، بهترین کار خیر
☘️صلوات با عجل فرجهم، ذکر شبانه روز
🔻امام رضا علیهالسلام:
🔸 در لحظات شبانه روز زیاد صلوات بفرستید و زیاد برای مردان و زنان مومن دعا کنید
که صلوات بهترین کار خیر است
🔹وَ أَكْثِرُوا مِنَ الصَّلَاةِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ وَ الدُّعَاءِ لِلْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنَاتِ فِي آنَاءِ اللَّيْلِ وَ النَّهَارِ فَإِنَّ الصَّلَاةَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ أَفْضَلُ أَعْمَالِ الْبِرِّ
📚 فقهالرضا عليهالسلام، ص: ۳۳۹.
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت من...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
بابام شریکش رو زیاد میآورد خونه ما و از طرز نگاهش متوجه شده بودم که به من علاقه داره اما من اصلاً دوستش نداشتم با پسری نامزد کردم که بعد از یه مدت گم شد خونوادهاش تمام بیمارستانها و سردخونهها رو گشتند اما پیداش نکردند یک روز پدرم حالش بد شد و مادرم بردش بیمارستان و منو شریک پدرم در خونه تنها موندیم از اینکه با یک مرد تو خونه تنها بودم خیلی میترسیدم. احمد یک قدم برداشت سمت...
https://eitaa.com/joinchat/4282843726C485a05f85d
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔺 جمهوری اسلامی و رژیم پهلوی از نگاه ناسیونالیستی و ملی گرایی
رحیم پور ازغدی
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
.
حاج مجید سوزوکی هم توسط صهیونیست ها شهید شد...
یکی رفته اینا رو بد اسکل کرده
عکس بازیگر های فیلم اخراجی ها رو دونه دونه میفرسته میگه اینا شهید شدن ، اون پخمه ها هم تند تند دارن نشر میکنن...
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
#پارت456
گنده تر از دهنت حرف نزن ریتا.
مگه دروغ میگم، این خونه سهم ماهم هست، این وسایلی که داره استفاده میکنه نصفش مال ماست.
شهرام به سمت ریتا هجوم برد فرهاد سد راهش شدو گفت
ولش کن
شهرام به حالت تهدید گفت
یک کلمه دیگه حرف بزنی خودت میدونی، اینجا خانه پدری منه، منم صلاح میدونم حق خودمو به برادرم ببخشم. به تو یه الف بچه هم هیچ ربطی نداره.
مرجان هم به جمعمان پیوست وگفت
ریتا از عموت خجالت بکش، عمو فرهاد اینهمه تورو دوست داره این چه حرفیه که میزنی؟
همه ساکت شدند مرجان ادامه داد
من بعنوان همسر پدرت به خودم اجازه دخالت و اظهار نظر تو این مسائل رو نمیدم . تو چطور روت میشه توروی عموت این حرفها رو بزنی؟
شهرام رو به مرجان گفت
برو وسایلهاتون رو جمع کن، بریم خونه من تکلیف این بی حیا رو روشن کنم.
ریتا چنگی به روسری ام زد، ان را از سرم کشید جیغی زدم و به ادامه روسری ام چسبیدم.فرهاد جلو امدوگفت
ولش کن
سپس مابین ما ایستاد، ریتا با جیغ گفت
اگر زندگیتو زهر مار نکردم ریتا نیستم.
شهرام نزد اورفتاز بازویش گرفت و او رابه سمت درباغ برد. روسری ام را مرتب کردم مرجان گفت
من ازتون معذرت میخوام. الانم جز شرمندگی هیچی ندارم که بهتون بگم.
فرهاد کمی به مرجان خیره ماندو گفت
هر کس دیگه ایی جز دختر شهرام اینکارو با زن من میکرد ، حقشو کف دستش میگذاشتم، اما فقط بخاطر شهرام جواب دختر بی ادبتو ندادم.
مرجان کمی به ماخیره ماندو سپس به داخل رفت. و با وسایلش بازگشت خداحافظی سردی کردو خانه مان را ترک نمودند.
فرهاد مرا به داخل هدایت کردو وارد خانه شدیم.
روی کاناپه نشستم و بغضم ترکید.
فرهاد نزدیکم امدو گفت
داری گریه میکنی؟
دستم را روی صورتم گذاشتم و با هق هق گریه گفتم
دست از سرم بردار.
کنارم نشست و گفت
گریه نکن
دستم را از مقابل صورتم برداشتم و گفتم
همینو میخواستی؟ خودت هرچی فحش میدی و میزنی و هرچی دلت میخواد میگی بس نیست؟ منو بردی از بچه برادرت عذر خواهی کنم که اونم این حرفهارو بهم بزنه؟
ریتا خیلی نفهمه، من خودمم ناراحت شدم.
سپس دستش را دور شانه م حلقه کردو گفت
تروخدا گریه نکن.
خودم را از اغوشش بیرون کشیدم و گفتم
عمه م برای جهیزیه م پول گذاشته تو .....
حرفم را برید وگفت
این مسائل چه ربطی به ریتا داره؟ عسل من خودتو میخوام نه جهیزیتو.
تو خودمم نمیخوای، اگر منو میخواستی که کاری نمیکردی ریتا منو مسخره کنه.
ریتا نفهم و بیشعوره، تو هم واسه خودت اسمون ریسمون نباف، میخواستی دیشب سر جات وایسی که گم وگور نشی و مجبور بشی از دوتا پسر گوشی بگیری به من زنگ بزنی . الان ناراحتی میدونم درکت هم میکنم اما سیلی دیشب هم حقت بود و هم کمت بود.کار امشب ریتا و حرفهایی که زد بی جواب نمیمونه،،من خودم تلافیشو سرش میارم
#پارت797
پوزخندی زدم وگفتم
اگر من بودمم بعدا تلافی میکردی؟بخدا که همونجا جلوی ریتا میزدی تو دهن من.
تو خوشگلی اون به تو حسادت میکنه همه هم این موضوع رو میدونند.
من با ریتا کاری ندارم روی صحبت من تویی . چرا باید وایسی ریتا هرچی از دهنش در میاد به من بگه و هیچی نگی
چون اون دختره شهرامه، شهرام تو صورت من زد من حرفی نزدم. به خاطر احترامی که به برادرم قائلم چیزی بهش نگفتم.
اصلا چرا اومدی منو زوری بردی ببوسمش ؟
عسل جان،اونها اینجا مهمونند.
داری توجیه بیخودی میاری بارها و بارها هم ما اونجا مهمون بودیم جوابشو ندادی و گفتی ماتو خونه اینها مهمونیم. یک کلمه بگو من ریتا رو بیشتر از تو دوسش دارم.
فرهاد خیره به من گفت
بخدا اینطوری که تو میگی نیست
چرا دقیقا همینطوریه ، تو منو دوست نداری از اولش هم بهت تحمیل شدم بعد هم که اومدم خونه ت با خودت گفتی کیو بگیرم بهتر از این، هر چقدر دوست داشته باشم میزنمش، هیچ احتیاجی هم نیست به کسی جواب بدم. هر حرف زوری هم بهش بزنم مجبورش میکنم گوش کنه ادم حسابش نمیکنم هیچ کاری هم از دستش بر نمیاد .
فرهاد دستی به موهایش کشیدو گفت
زندگی مارو ببین . همش دعوا و جرو بحث. همش کش مکش.
تو اینم من مقصرم؟ نزدیک سی سالته، مدیریت کن. یه کارخونه رو مدیریت میکنی از پس یه زندگی برنمیای؟ چون فقط زورت به من میرسه من باید برم ریتا رو ببوسم که با من اشتی کنه ، خوب نکنه. من که هیچ کس و ندارم ، بزار ریتا هم به نداشته هام اضافه بشه، چی میشه؟
من گفتم چون اینها مهمونند و بخاطر پدر و مادرش با ناراحتی از اینجا نره، نمیدونستم اینقدر بیشعوره و میخواد این غلط و بکنه.
چطور سر یه تار موی من که میاد بیرون میخوای منو بکشی ولی اون روسری منو جلوی باباش کشید هیچی بهش نگفتی؟
فرهاد برخاست و به اشپزخانه رفت یک عدد قرص خوردو گفت
من اشتباه کردم عسل جان،ازت معذرت میخوام.
با گریه گفتم
به من میگه اینجا خونه مادر بزرگ منه این اشغال و بندازش بیرون، بره تو دهات خودشون ، جهیزیه م نداشته. اره ریتا راست میگه منو ولم کن برم دهات خودمون ، تو که عرضه نداری ازمن حمایت کنی، بلد نیستی یه کاری کنی من خوشبخت بشم. ونمیتونی منو راضی کنی غلط میکنی منو اینجا نگه داشتی،
مکثی کردم و ادامه دادم
اخلاق و اعصاب که نداری، ادب و تربیت هم نداری مدام داری فحش میدی، دست بزن هم داری زور هم که میگی من اگر نخوام بقیه عمرمو کنار تو سپری کنم باید چیکار کنم؟
فرهاد اهی کشید و همچنان به من خیره بود.
ادامه دادم
اگر من دهاتی م شماها خودتونم اصالتتون مال همونجاست، به قول ریتا من برم پیش گاو گوسفندها بیشتر بهم خوش میگذره و راضی ترم تا کنار تو ، گوسفند و گاو ازاری ندارند که هیچ لااقل یه فایده ایی واسه ادم دارن. تو چه فایده ایی واسه من داری؟
الان ببین چه حرفهایی میزنی، بعد من که بزنم تو دهنت ادم بده میشم.
از او رو برگرداندم و سکوت کردم. مدتی که گذشت نزدیکم امد روسری ام را در اورد و کنارم نشست. کلیپسم راهم باز نمود، دستی لای موهایم کشید و گفت
ببخشید خوشگل خانم.
نمیخوام ببخشم، وای میسی کنار ریتا هرچی دلش بخواد به من بگه؟
من غلط کردم خوبه؟ بخدا فکرشم نمیکردم اینطوری بشه.
تو که همه چیز و از اینده میدونی و میفهمی پس چرا این یکی و نفهمیدی؟
من چیو از اینده فهمیدم؟
چطور ارسلان و مریم اومدند اینجا گفتند بابامون ناراحته مریضه میگه گل جان و بیارید اینجا من ازش حلالیت بطلبم تو غیب گویی میکنی و میگی قصد اونها چیز دیگه س ؟ اما نتونستی تشخیص بدی ریتا میخواد چه عکس العملی نشون بده؟
خوب من الان دارم اعتراف میکنم اشتباه کردم تاوانش چیه؟ چطوری باید مجازات بشم که تو دلت خنک شه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
نمیخوام
دستم را گرفت و گفت
چیو نمیخوای؟
در پی سکوت من دستم را بالا اورد بوسید و گفت
من غلط کردم، شهرام هم که زدش، الان میبرنش خونه دعواش میکنند. تو صبر کن یه جوری که دلت خنک شه من تلافی کار ریتا رو سرش در میارم. سهم خونه رو از شهرام میخرم میزنم به نامت اینجا بشه خانه خودت تمام وسایل اینجا رو هم میدم به شهرام عوض این یکسال و خورده ایی که اینجا دست من بوده از اول برات همه چی نو میخرم خوبه؟ به سلیقه خودت.
عمه م واسه جهیزیه من پول کنار گذاشته بود، تو نگذاشتی من واسه خودم وسایل بخرم .
اگر اینطوری راضی میشی باشه با پول خودت وسایل خانه بخریم.
کی؟
اخر هفته اینده بیکارم با شهرام هم صحبت میکنم این اسباب و اثاثیه رو باید یه جا ببره دیگه.
همین الان بگو
الان نه، فردا بهش میگم
چرا الان نه؟
خوب الان صد در صد شهرام اونو دعواش کرده و الان عصبیه ، من این حرف و بزنم تو خونشون جنگ راه میفته.
پوزخندی زدم و گفتم
بهت گفتم که تو اونو بیشتر دوسش داری نگرانی یه وقت دعواش نکنند.
فرهاد برخاست گوشی اش را از روی اپن برداشت و نزدیکم امد. شماره شهرام را گرفت و تلفن را ر
#پارت458
روی پخش گذاشت مدتی بعد شهرام با صدای گرفته گفت
جانم داداش
سلام
چیزی شده فرهاد؟
یه جایی رو جور کن من وسایل اینجا رو بریزم توش ، میخوام واسه خونه همه چی نو بخرم .
شهرام مکثی کردو گفت
این بچه تو دهنی نخورده من ، یه حرف نا مربوطی زد تو دیگه شرمندمون نکن.
یه حرفی زده که از اونموقع که شما رفتید عسل داره گریه میکنه، نیستی ببینی چه چیزهایی داره به من میگه. من یه غلطی کردم گفتم بزار اشتیشون بدم اگر میدونستم اینطوری میشه گه میخوردم که بخوام صلح و صفا ایجاد کنم.
صدای شهرام حالت تهدید گرفت و گفت
یه سیلی اونجا بهش زدم ، یه تو دهنی تو ماشین، اومدم خانه مرجان جلومو گرفت اما امشب من این بی پدر و میکشمش فرهاد ، چنین بچه ایی که باعث شرمندگی و خجالتم بشه رو نمیخوام.
سپس ارتباط را قطع کرد، چهره فرهاد مضطرب شدو گفت
خیالت راحت شد؟
کمی نگران شدم، اما سعی در پنهان کردن حس خودم داشتم. فرهاد سرش را رو به من گرداند و گفت
من جونمو واسه شهرام میدم. خیلی هم برای حرفش ارزش قایلم و دوسش دارم ، اما تو و ریتا دارید گند میزنید به برادری ما .
چرا من؟ مگه من تاحالا به برادر تو بی احترامی کردم؟
الان منو گذاشتی تو منگنه که زنگ بزن به شهرام. اونم عصبی شد میره میفته به جون ریتا زبون مرجان هم دراز ، زندگی اونها هم بهم ریخت.
صدای زنگ تلفن فرهاد توجهمان را جلب کرد با دیدن شماره مرجان صفحه را لمس کرد مرجان با جیغ گفت
فرهاد ترو خدا پاشو بیا اینجا. میخواد بچمو بکشه.
صدای نا واضح شهرا و جیغ ریتا فرهاد سریع برخاست، دو قدم از من دور شدو با تندی گفت
بلند شو.
برخاستم روسری ام را پوشیدم و بدنبال فرهاد دوان دوان از خانه خارج شدم. سوار ماشین شدیم فرهاد مسیر را با اخرین سرعت طی کرد در خانه شهرام باز بود دوان دوان وارد خانه شدیم .
مرجان جلوی اتاق ریتا ایستاده بود و به در تکیه داده بود. شهرام هم با فریاد ریتا را تهدید میکرد. فرهاد جلو رفت بازوی شهرام را گرفت و گفت
ولش کن
نگاهم به مرجان افتاد چشمانش گریان بود.با دیدن من اشکهایش را پاک کرد. و رو به شهرام با صدای بلند گفت
زندگیتو به اتیش میکشم شهرام. روی من دست بلند میکنی ؟ بچه منو جلوی چشمم میگیری میزنی ؟ تومثلا روانشناسی؟ اون مطبتو رو سرت خراب میکنم.
شهرام با فریاد گفت
بچه خودمه ادب نداره، تربیت نداره صلاح میبینم کتکش بزنم ،تو بیخود میکنی خودتو میندازی وسط . میخواستی جلو نیای کتک نخوری، من آبرومو نمیدم دست این یه الف بچه بی حیا که دهنشو باز کنه ضر ضر خانواده تورو قر قره کنه.
به خانواده من چه ربطی داره؟
این حرف مفت مال دهن مارال و مژگانه، که چرا بعد از فوت پدر و مادر من خانه شده مال فرهاد . اگر لازم بدونم این خونمم میفروشم میدم به برادرم.
چرا پای خواهر های منو وسط میکش وسط؟
این حرف و دو سه ماه پیش مارال و مژگان نزدند. گفتند حالا سهم شهرام که سر جاشه ولی اسباب اثاثیه مادر شوهرت همه قیمتی بود. کلی عتیقه تو خونش داشت لااقل اونها رو بیارن بدن؟
مرجان متحیر ماند. شهرام ادامه داد
همه اینها رو ریتا برای من تعریف کرده. تو پدرت که فوت شد من و فرهاد تو تقسیم ارث شما دخالت کردیم که الان خواهرات میشینند زیر گوش این بچه میخونند که شما از اونجا سهم میبرید.
فرهاد دست شهرام را کشیدو گفت
بیا بریم یه دوری بزنیم، این حرفها رو ولش کن.
مرجان تلفنش را برداشت و گفت
این سیلی ایی که امشب به من زدی بی جواب نمی مونه شهرام. الان زنگ میزنم همایون و کیوان بیان اینجا .
به هرکی دوست داری زنگ بزن. اونموقعی که من چین بودم و تو بچه منو با اون الدنگ فرستادی قزوین که خودت بری پی خوش گذرونیت بهت گفتم از این به بعد تو تربیت ریتا دخالت نکن. من پدرشم یه بار دستشو میگیرم سفر دو تایی میبرمش ، یه بار میبرم از سر تا پاشو خرید میکنم، یه بار هم صلاح میدونم تو دهنش بزنم ، تو دخالت نکن.
من نمیتونم دخالت نکنم اون بچه منم هست.
تو صلاحیت تربیت بچه نداری. اگر داشتی الان اوضاع من این نبود.
ریتا لنگه مادرته، تقصیر من چیه؟
اینها همه توجیهات تو برای کم کاریت واسه تربیت بچه س. اونموقعی که بچه رو از هفت صبح تا هفت شب میگذاشتی مهد کودک که درس بخونی، اونموقع که تنهاش میگذاشتی بری کلاس ارایشگری ، اونموقع که پاسش میدادی به خواهرات که با دوستات خوش باشی باید به فکر ریتا میبودی از حالا به بعد خواهش میکنم دخالت نکن.
مرجان شماره ایی گرفت ، فرهاد به سمت او رفت و گفت
ول کن دیگه مرجان.
سپس گوشی اش را از دستش گرفت و ارتباط را قطع کردو گفت
دعوارو بزرگ تر از این نکن، الان اونها رو میکشونی اینجا اوضاع و بدتر میکنی .
چه فکری پیش خودش میکنه که میزنه تو صورت من؟ اون اصلا در حدی نیست که بخواد به من بی احترامی کنه.
حالا عصبانی شده یه اشتباهی کرده ول کن دیگه.
شهرام نزدیکتر امد، صدایش را پایین اورد وگفت
تو واسه چی جلوی ریتا به من فحش م
یدی و واسه من خطو نشو