کف کافه پر بود از گلهای رز و شمع های روشن با ورود ما اهنگ ملایمی پخش شد.
با تمام ناباوری عمه ارزو و سیروس و مبینا را دیدم که انجا بودند، به احترام ما برخاستند و برای ما دست زدند.
چشمانم را مالیدم تا از بیداری خودم مطمئن شوم.
دونفر به استقبال ما امدند و ظرف کوچکی از اسپند را مقابلمان گرفتند. فرهاد پولی از جیبش در اورد دور سر من گرداند و در منقل نهاد.رو به او چرخیدم و گفتم
اینجا چه خبره؟
لبخند ملیحی به من زد و گفت
سالگرد عقدمونه .
لبخند عمیقی زدم و گفتم
سالگرد عقدمون که یه هفته دیگه س
صبر میکردم تو روز خودش که سورپرایز نمیشدی، اگر یادت باشه چند روز قبل عقدمون بود که تو رضایت دادی دیگه
اشک شوق در چشمانم جمع شدم فرهاد خنده ریزی کرد و گفت
سورپرایز شدی عشقم؟
اشکم را پاک کردم و سر تایید تکان دادم.
به طرف جمع رفتم. با انها سلام و احوالپرسی کردم. مبینا خندید و گفت
خوش به حالت عسل،اقا فرهاد واقعا عاشقته.
دست فرهاد را که در دستم بود به گرمی فشردم. که سیروس گفت
معلومه که عسل خانم هم فرهاد و خیلی دوست داره
عمه جلو امد پیشانی م را بوسید و گفت
چی بهتر از این که خوشبختی برادرزاده های عزیزم و ببینم.
سپس فرهاد را هم بوسید و گفت
عشقتون پایدار و جاویدانه باشه عمه جان. ایشالا سالیان سال در کنار هم خوشبخت و عاقبت بخیر بشید.
از عمه تشکر کردم. کنارشان نشستم.
کافه چی صبحانه مفصلی برایمان اورد. رو به جمع گفتم
شماها کی باهم هماهنگ کردید تا شمال دنبال ما امدید؟
سیروس لبخند شیطنت امیزی زد و گفت
اقای همسر جانت من و به اسم کار کشوند تو اتاقش و از همه چی گفت بجز کار.
همه خندیدند و سیروس ادامه داد
زیاد توضیح نداد فقط گفت
من یه کاری کردم عسل یکم از دستم دلخوره، میخوام یه جور خوشحالش کنم که کدورت از دلش پاک بشه. بعد گفت داریم میریم شمال . منم یکم فکر کردم و یاد این کافه افتادم که اولین مسافرت من و مبینا اومدیم اینجا صبحانه خوردیم تلفنشو داشتم زنگ زدم اینجا رو رزو کردم. چون دیر وقت بود تصمیم فرهاد بر این شد کادو باشه برای بعد فعلا سورپرایز بشی.
نگاهی به فرهاد انداختم. تمام تلاشش بر این بود که مرا خوشحال کند. لبخند گرمی به او زدم و گفتم.
ممنونم فرهاد. خیلی دوستت دارم.
مبینا شروع کرد به دست زدن و بقیه هم به تبعیت از اوکف زدند.
عمه چند عکس یادگاری از ما گرفت و به ویلا بازگشتیم. حالا فهمیدم که چرا فرهاد خانه به ان بزرگی را اجاره کرده است. مبینا و سیروس یه اتاقی رفتند و عمه با اصرار شدید خودش روی کاناپه ها خوابید.
فرهاد وارد اتاق شد و رو به منی که دراز کشیده بودم گفت
چون تصمیم یهویی شد برات کادو نگرفتم ها
کادو نمیخوام عزیزم. همین حرکتت حسابی غافل گیرم کرد و خوشحال شدم.
نه کادو سرجای خودشه
تو همه چی برای من گرفتی ، چیزی وجود نداره که من نداشته باشم. کادو نمیخوام.
فرهاد ساعتش را باز کرد لباس راحتی اش را پوشید و کنارم دراز کشید. دستش را روی شکم من نهادو گفت
دختر بابا حالش خوبه؟
این اولین واکنش مثبت فرهاد به بارداری من بود. خندیدم و گفتم
دوسش داری؟
پس چی؟ بچمه ها
اخه تو که بچه نمیخواستی
به طرفم چرخید و گفت
عسل خانم. منم دلم بچه میخواست. منتهای مراتب تو سن و سالی نداشتی که من جرات کنم تو بری زایمان کنی. بعد هم نگه داشتن بچه کوچیک خیلی سخته. من از تو مطمئن نبودم ، هنوزم نیستم که بتونی بچه نوزاد نگه داری
اخم ریزی کردم و گفتم
مگه من چمه؟
الان بهت میگم چته. تو خودت تک فرزندی، خواهر و برادر نداشتی که ببینی بچه کوچیک و چطوری نگه میدارن.
یعنی چی چطوری نگه میدارن. شیر میدن میخوابونن دیگه
نخیر، بچه هزار تا دنگ و فنگ داره
نه اینکه خودت ده تا بچه بزرگ کردی
نفس پرصدایی کشید و گفت
باشه دیگه، صبر کن شش ماه دیگه بهت میگم من چرا ممیگفتم فعلا نه. الانم به نظرم زود بود باید صبر میکردیم تو بیست و پنج شش و رد میکردی بعد
ابرویی بالا دادم و گفتم
همون اول که ازدواج کردیم اگر بچه اورده بودیم الان چهارسالش بود.
فرهاد کمی به من خیره ماندو سپس گفت
عجله نکن چهار ساله هم میشه. چشم رو هم بزاری میبینی باید شوهرش بدی
دخترم و میفرستم درس بخونه چرا شوهرش بدم
#صفحه326
بیخود از الان اسم درسو دانشگاه و نیار که من چنین اجازه ایی و بهش نمیدم.
متعجب گفتم
چرا؟
من از دانشگاه رفتن زن بدم میاد
دختر من باید یه انسان موفق باشه. من نمیزارم تو افکار خودتو به اون تحمیل کنی
من از دانشگاه بدم میاد عسل
بی خود بدت میاد
بگذار با ارامش بخوابیم. اعصابمو بهم نریز
یعنی چی که تا هر حرفی میشه میگی من بدم میاد ، بدت میاد که میاد.
با من کل کل نکن
اتفاقا باهات کل کل میکنم چون نظر من هم واسه بچه مون مهمه و فقط تو تصمیم نمیگیری
رویش را از من برگرداند و من گفتم
تو باعث شدی منم از ارزوی درس خوندن خودم .....
دهنتو میبندی عسل؟
کلافه شدم و گفتم
نه نمیبندم. منم ادمم دلم میخواست برم درس بخونم تو اجازه ندادی
خوب کاری کردم.
نشستم و گفتم
خوب کاری کردی؟ اصلا حالا که اینطوری با من حرف زدی من پام برسه تهران میرم دانشگاه ثبت نام میکنم میخوام ببینم ......
تو خیلی غلط میکنی
باز به من بی احترامی کردی؟
الان چی میگی نصفه شبی
من میرم دانشگاه ثبت نام میکنم و درس میخونم تا روی تورو کم کنم.
سرجایش نشست و گفت
تو پاتو به دانشگاه بزار تا من قلم پاتو خورد کنم. از اینکه دارم نازتو میکشم و عسل جون عسل جون میکنم سو استفاده نکن
از تخت پایین امدم و گفتم
من میرم دانشگاه درس میخونم میخوام ببینم قلم پای من و کی میخواد خورد کنه
از اتاق خارج شدم و به طرف کاناپه رفتم . فرهاد با یک روسری به دنبال من امد ان را از دور به طرفم پرت کرد و گفت
سرت کن، سیروس اگر......
باشه پوشیدم با من حرف نزن
خفه میشی یا نه؟
درست صحبت کن فرهاد
عمه سرجایش نشست و گفت
چتونه نصفه شبی؟
رو به عمه گفتم داره زور میگه
چه زوری گفته باز؟
من میگم دوست دارم دخترم بره دانشگاه میگه نه باید......
عمه با خنده گفت
از حالا دارید دعوای بیست ساله دیگه رو میکنید؟
فرهاد پوزخندی زد و گفت
خل و چله دیگه
خل و چل خودتی فرهاد. با من درست صحبت کن
رو به عمه گفتم
من میخوام برم دانشگاه ثبت نام کنم و درس بخونم
عمه گفت
خیلی هم عالیه
فرهاد قاطعانه گفت
بیخود میکنی، تو اونکاری و انجام میدی که من بهت اجازه شو بدم.
من یه انسان ازادم و احتیاجی به اجازه کسی ندارم. دوران پادشاهی تو تمام شده فرهاد. دیگه نمیتونی دیکتاتور بازی در بیاری . من ......
بیا بخوابیم الان وقت این حرفها نیست
کنار تو که عمرا بخوابم ؟ اگر بخوابمم پیش عمه
عمه سرش را خاراند و گفت
ترو خدا تمومش کنید من خوابم میاد.
فرهاد به طرف منامد مچ دستم را گرفت و گفت
بیا.....
کلامش را بریدم و گفتم
به خدا اگر به زور من و ببری تو اتاق جیغ میزنم سیروس و مبینا رو.....
عمه دهانم را گرفت و سپس دست مرا از دست فرهاد رهدنید و گفت
تو برو بخواب،من عسل و میارم
همین الان باید بیاد
عمه ملتمسانه رو به فرهاد گفت
خواهش میکنم برو من جلوی مبینا ابرو دارم.
فرهاد به اتاق خواب رفت ، عمه رو به من گفت
دنبال شر میگردی ؟ چرا هرچی اون میگه باید بشه؟
الان؟ تو مسافرت؟ جلوی دوتا تازه وارد؟ نصفه شب؟ وقت دانشگاه رفتنه ؟ تو با این وضعیت بارداریت میتونی بری دانشگاه؟
این که فرهاد داره زور میگه و تبعیض جنسیتی قائل میشه حرص من و در میاره
یکم موقعیت شناس باش عسل، به وقتش من خودم باهات میام میریم ثبت نام میکنیم برو درستو بخون.
سپس برخاست دست مرا گرفت و گفت
الانم پاشو برو پیش شوهرت بخواب، باهاش بحث نکن. هر موقع زایمان کردی من خودم میبرم و ثبت نامت میکنم.
دوست ندارم کنارش بخوابم.
یه زن باهوش، شوهرش و به جدا خوابیدن از خودش عادت نمیده
در را باز کردم ، فرهاد لب تخت نشسته بود.
بی صدا وارد شدم بدون اینکه به او نگاه کنم دراز کشیدم و چشمانم را بستم
#صفحه327
کنارم دراز کشید و ارام گفت
عسل
در پی سکوت من ادامه داد
جواب نمیدی ؟ مثل بچه ها قهر کردی اره؟
سپس اهی کشید و ادامه داد
ترو خدا زودتر بزرگ شو.
چشم گشودم و گفتم
با منی؟
نگاهش رنگ ااتماس گرفت و گفت
اینقدر بچه بازی در نیار، تا تقی به توقی میخوره ابرو حیثیت منو جلوی دیگران نبر.
کارهای خودت و.....
مگه قرار نشد بحث گذشته رو نیاریم وسط و از حالا به بعد زندگیمونو درست کنیم.
سکوت کردم و فقط به او خیره ماندم. او ادامه داد
یه بحثی بین من و تو شد چرا زود رفتی و به عمه گفتی؟
اخه داشتی حرصم میدادی
من تمام تلاشمو کردم که تو ناراحتی دعوا ی اونروز از دلت بیاد بیرون. رفتی شکایت کردی، منو بازداشت کردی، ازم تعهد گرفتی همه رو نادیده گرفتم و سعی کردم جبران کنم. من تو رو دوستت دارم عسل، یه بار دیگه هم بابت تمام اشتباهاتی که کردم ازت معذرت میخوام. تمومش کن بیا مثل ادم زندگی کنیم.
من کاری با تو نداشتم که
از این به بعد ، ازت خواهش میکنم از مشکلات و اختلافاتمون به کسی چیزی نگو. بحثی که بین من و تو میشه را دوست ندارم هیچ نفر سومی پیدا بشه و ازش چیزی بدونه
فکری کردم و گفتم
باشه.
پتو را رویم کشید و گفت
بخواب عزیزم. چشمهات قرمز شده.
چشمانم را بستم و خوابیدم.
با نوازش دستی روی شانه م چشم گشودم با دیدن مبینا جا خوردم و گفتم
سلام.
پاشو دیگه تنبل خانم، ساعت چهار بعد از ظهره
متعجب گفتم
واقعا؟
بله، حوصله م سر رفت
نشستم و گفتم
فرهاد کو؟
با سیروس رفتند بیرون واسه خونه خرید کنن.
عمه کجاست؟
تو پذیرایی نشسته.
سپس خندید و گفت
داره بهت حسودیم میشه ها
چرا؟
قاپ مادر شوهر من و حسابی دزدیدی.
چرا ؟ چی شده مگه؟
نمیزاره تکون بخورم. میگه سر صدا نکن عسل بیدار میشه، میگم شام چی بخوریم میگه صبر کن عسل بیدار بشه و اون بگه . میگم بیا بریم بیرون میگه نه عسل اگر بیدار شه ببینه تنهاست میترسه. و از این حرفها. کلا فکر و ذکرش تویی
خندیدم و برخاستم. مبینا هم بلند شد و گفت
چقدر موهات قشنگه
برسم را از کیفم در اوردم شانه اش زدم و گفتم
میخوام رنگشون کنم
وا؟ رنگ به این قشنگی
خوب یه نواخت شده برام
تو بارداری این برات خطر ناکه
تو سه ماهه دوم که ایراد نداره
به هر حال عوارض خاص خودشو داره. لذت زایمان یه بچه سالم بیشتره، یا لذت تغییر به خاطر رنگ مو؟
کمی به مبینا خیره ماندم و هر دو سا کت شدیم مبینا ادامه داد
اقا فرهاد بهت گفته یکنواخت شدی؟
خندیدم و گفتم
فرهاد؟ اون میگه همین قشنگه
تو میتونی یکنواختی رو یه جور دیگه عوض کنی
چه جوری؟
مثلا دیگه مثل سابق رفتار نکنی اونم خودش تغییر بزرگیه
یعنی چی؟
از حالا به بعد سعی کن حتی تو مواقع ناراحتی شوهرت و فرهاد جان صدا کنی ، یا مثلا اقا فرهاد
خندیدم و گفتم
از اقا فرهاد که خیلی بدش میاد
چرا؟
اخه سه چهار ماه اول زندگیمون من اصلا نمیتونستم فرهاد صداش کنم و بهش میگفتم اقا فرهاد. اونم معترض میشد که ما زن و شوهریم چرا منو با پیش وند اقا صدا میکنی
خندید و گفت
خوب چرا باهاش راحت نبودی ؟
فکری کردم و گفتم
معضب بودم دیگه. اصلا همینکه بخوام جلوش بی روسری باشم یا استین کوتاه هم خجالت میکشیدم.
خندید و گفت
این چه مدل زن و شوهریه؟
اهی کشیدم. یاد اوری خاطرات ان روزها ناراحتم میکرد. مبینا گفت
فاصله سنیتون زیاده؟
ده سال.
ابرویی باا دادو گفت
باهم دوست که نبودید. چون اگر دوستی بود مسلما باهاش راحت تر بودی
نه بابا چه دوستی ایی ، من اصلا فرهاد و ندیده بودم.
وا؟ مگه میشه؟ مگه پسر عمو دختر عمو نیستید؟
اره هستیم. اما من دختر همسر دوم بابامم. و بابام هیچ موقع ما رو تو خونه خانم اولش نبرده بود و فامیلهاشو به ما نشون نمیداد.
اخی، خدا بیامرزه پدرتو
خیره به مبینا ماندم و او ادامه داد
پس چی شد که باهم اشنا شدید؟
جریانش مفصله، برای اولین بار که بابام منو برد خونه خانم اولش اونجا فرهاد من و دید و پسندید. و ازدواج کردیم.
چطوری ندیده و نشناخته تونستی ازدواج کنی؟
#صفحه328
دهانم را به هم فشردم و گفتم
بچه سال بودم. ۱۶ سالم بود.
مبینا لبخندی زد و گفت
دوسش داری؟
خیره به مبینا ماندم. تمام پستی و بلندی های زندگیم مقابل چشمانم امد نفس پرصدایی کشیدم و گفتم
خیلی
دیشب یه کوچولو متوجه بحثتون شدم. البته ببخشیدها، من گوش وای نایستاده بودم. ناخواسته بود.
خندیدم و گفتم
نه خواهش میکنم.
اگر فرصت بشه از زندگیم برات بگم میبینط که من چقدر تو زندگی عذاب کشیدم . اگر داستان زندگی من و بشنوی ......
کلامش را برید وبا خنده گفت
من نمیدونم چرا اینقدر تورو دوست دارم و به دلم نشستی
لبخند عمیقی زدم و گفتم
ممنون
اهی کشید و گفت
میدونی عسل، دیشب وقتی صدای تو و اقا فرهاد و شنیدم یاد خودم افتادمگ احساس کردم تو بخشی از گذشته منی
عمیق به مبینا نگاه کردم و گفتم
نه، اون چیز خاصی نبود. یه بحث کوچولو بود.
میدونم. یه بحث کوچولوی بی مورد و بی موضوع که اصلا جاش واسه دیشب نبود و اینقدر ها هم مهم نبود. اما نشون دهنده جای زخم بود.
سری تکان دادم و گفتم
چی؟
اهی کشید و گفت
هیچی، پاشو بریم یه چیزی بخور.
گرسنه نیستم
اون کوچولویی که تو شکمته حسابی گرسنشه
دستم را گرفت و مرا از جا بلند کرد. از اتاق خارج شدم با عمه سلام و احوالپرسی کردم و به اشپزخانه رفتم کمی غذا که خوردم مبینا پیشنهاد قدم زدن را به من داد
به حیاط ویلا رفتیم. مبینا گفت
نمیدونم چقدر میشه بهت اعتماد کرد اما خیلی دوست دارم باهات درد و دل کنم
چی شده؟
موضوع بر میگرده به وقتی که من بیست سالم بود. یعنی پانزده سال پیش
خندیدم و گفتم
یعنی شما الان سی و پنج سالته
سر تایید تکان دادو من گفتم
بهت نمیاد
من پدر نداشتم. و از دار دنیا یه برادر معتاد مفنگی داشتم و یه مادر مریض احوال. مجبور بودم از صبح تا شب کار کنم که هم خرج دوا و درمون مادرمو در بیارم و هم کرایه خونه بدم هم شکم اهل خونه رو سیر کنم تازه پول مواد برادرمم بدم.
با ناراحتی گفتم
اخی
اهی کشید و گفت
برادرم یه روز توی یه خرابه معلوم نبود چی کشید و چی تزریق کرد که فوت شد. مادرمم که حال مساعدی نداشت یک هفته بعد از مرگ داداشم حالش بد شد . من تنها بودم. نمیخوام ناراحتت کنم و از اینکه از سر بی پولی و بی کسی مادرمو از دست دادم برات بگم. فقط همینو بگم که من موندم و تنهایی و هزار تا ادم هرزه. و چشم ناپاک.
اینهایی که میگی و عمه میدونه
نگاه تیزی به من انداخت و گفت
نه،، یه وقت چیزی به کسی نگی ها
من و تو خیلی کوتاهه که باهم اشنا شدیم. چطور به من اعتماد میکنی
با خنده سر تایید تکان دادو گفت
دیشب تو منو پرتم کردی به چند سال پیشم.
خیره به او ساکت ماندم و او ادامه داد
زندگی من با تو کاملا متفاوته ، اما تونستم از تو صدات و حرفهات یه جای زخم و پیدا کنم. دوست دارم کمکت کنم تا اون زخم فراموشت بشه.
همچنان به او خیره ماندم و مبینا ادامه داد
مردی بود که سر راهم میومد و در خواست همه چی داشت. یکی میگفت دوست باشیم. یکی ازم میخواست صیغه ش بشم. یکی خاستگاری میکرد هیچ کدامشان هم به درد نمیخوردند. تا اینکه یکی از دوستای از خدا بی خبرم تو محل کارم به من گفت امشب بیا بریم یه جا خوش بگزرونیم. و منم که تنهایی خیلی اذیتم میکرد. حوصلمم سر رفته بود خیلی وقت بود نه همدمی نه هم صحبتی چیزی نداشتم و شب و روز غصه میخوردم که چرا مادرمو از بی پولی از دست دادم. پیشنهادشو قبول کردم و باهاش رفتم.
اون مهمونی ، به جشن تولد ساده توی یه کافی شاپ بود
منی که تا حالا یه جمع لاکچری و ندیده بودم و تو عمرم کافه نرفته بودم. گول اون محفل و خوردم و سعی کردم مثل اونها باشم. این جمع ها سه چهار باری تکرار شد و اونجا یه اقایی حدودا چهل و پنج شش ساله به من پیشنهاد منشی گری توی شرکتشو داد.
خوب حقوق پیشنهادی اون چهار برابر دستمزد من توی اون کارگاه خیاطی بود و کارش هم با کلاس تر. منم که شیفته اون با کلاس بازی اونها شده بودم قبول کردم. شرکت برای واردات لوازم ارایش بود. یه هفته ایی که رفتم اونجا رییس شرکتم که اسمش شهاب کلانتری بود به من گفت این وضع نمیشه، ظاهر تو کار ما خیلی مهمه، و تو باید برای اینجا موندن به خودت برسی. خلاصشو بگم برات که اول از اصلاح صورتم و برداشتن ابروهام شروع شد. یه روز به خودم اومدم و دیدم که یه ادم دیگه شدم. موهامو بلوند میکنم و لباس های اجق وجق میپوشم. و به خاطر جذب مشتری ادا در میارم و طنازی میکنم.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد
اولش به خاطر مسئله احتیاج مالی و تغییر دادن خونه و زندگیم و یه اسایش نسبی خودمو گول زدم. و قانع کردم اما یکم که گذشت دیدم نه به شرایط جدید عادت کردم و همچین بدمم نیومده که ادای با کلاس هارو در بیارم.
یه سالی تو شرکت بودم که شهاب صاحب کارم یواش یواش با من صمیمی شد و شروع کرد به درد و دل کردن که خیلی عاشقه منه و زنشو دوست نداشته و از اول هم نمیخواسته به زور براش گرفتن و از ای
ن چرت و پرتها. مدام زیر گوش من میخوند که زنم ناراحتی اعصاب داره. همیشه مریضه میخوام طلاقش بدم، به خاطر هستی دخترم دارم تحملش میکنم. تا اینکه واسه تولد من یه پراید بهم هدیه داد و ازم خواست پنهانی باهاش ازدواج کنم.
رانندگی و ماشین سواری و یه واحد اپارتمان بالای شهر چشم طمع منو حریص کرد و قبول کردم.
یه پنج شش ماهی اوضاع خوبی داشتم. تا اینکه زنش متوجه شد که من این غلط اضافه رو کردم. اومد منو با بی ابرویی و رسوایی از شرکت و خونه و حتی ماشین هدیه ایی که برام خریده بودند مثل یه اشغال پرتم کرد بیرون.
خیره به او گفتم
شهاب حمایتت نکرد
پوزخندی زد و گفت
شهاب؟ به خاطر اینکه زنه ولش نکنه یه جوری قضیه رو پیچوند که انگار من یه هرزه اس و پاس بودم که نشستم زیر پای اون زندگیش و خراب کنم. حتی دیگه جواب تلفنمم نداد.
بعد چیکار کردی؟
با یکم پس اندازی که داشتم چند شب تو مسافر خونه بودم تا اینکه یکی از بچه های شرکت به من گفت یه اشنایی داره که به عنوان مدلینگ میتونه من و از ایران ببره دبی تا اونجا برای ژورنالش از من استفاده کنه. اولش خیلی برام سوخت اما به عاقبت کار خودم که فکر کردم دیدم قبول کنم خیلی بهتره.
به خرج خودش کارهای من و جفت و جور کرد و من و برد دبی. همون روز اول که وارد شدکتش شدم فهمیدم من اینکاره نیستم. ژورنالش برای لباس شب و مجلسی بود و هر از گاهی لباس های خواب خیلی ناجور. من مخالفت کردم و اون اقا یه بروای خیلی بزرگ راه انداخت که من تورو از ایران اوردم اینجا اونوقت تو قبول نمیکنی ، منم هیچ جوره زیر بار نرفتم.
همونروز اول از من شکایت کرد و من و انداخت زندان. من یا باید هزینه ایی که برام کرده بود را میپرداختم یا قرار دادی که تو ازران باهاش امضا کرده بودم رو میپذیرفتم.
سکوت کرد و من ادامه دادم
بعدش چی شد؟
توی زندان یه خانمی که از اهالی دبی بود و البته به زبان فارسی تسلط داشت به من گفت اگر من حاضر باشم با یه اقایی یکسال صیغه کنم اون اقا بدهی من و پرداخت میکنه و یه پولی هم به خودم میده.
حالم از خودم بهم میخورد هیچ کس و نداشتم که ازم حمایت کنه و از سر ناچاری داشتم تن فروشی شرعی میکردم.
ارام رو به مبینا گفتم
چی کار کردی
اشک از گوشه چشم مبینا جاری شد و گفت
قبول کردم.
سپس باران اشکهای بی امانش را پاک کرد و گفت
اون یکسال برای من به اندازه هزار سال درد و رنج داشت. یه مرد پنجاه ساله عرب وحشی بود. یه ادم روانی ، یه بیمار جنسی که مدام منو کتک میزد و ازار و شکنجه میداد. یکی که بویی از انسانیت نبرده بود.
باهق و هق گریه گفت
حتی یکبار هرچی قرص تو خونه بود خوردم تا ازدستش راحت بشم اما متاسفانه نجاتم داد.
دستم را روی شانه مبینا نهادم و با دلسوزی گفتم
اخی.... الهی برات بمیرم چقدر اذیت شدی
بیشترین قسمت ازارم این بود که اون زن نمیخواست. اون منو صیغه نکرده بود که زنش باشم. اون یه برده میخواست که شکنجه ش بده. یکی که کتکش بزنه ، با کمربند با کابل با هرچی که تو فکرشو بکنی . یه سگ وحشی بود.
چرا شکایت نکردی ازش؟
تمام مدت اون یکسال من توی خونه ش حبس بودم.
بعداز اینکه ازاد شدی و یکسالت تموم شد ازش شکایت نکردی؟
دمم را گذاشتم رو کولم. دوپا داشتم دوپاهم قرض گرفتم و فرار کردم.
اون اصرار داشت در اضای پنج برابر پولی کهوبهم داده بود یکسال دیگه هم اونجا بمونم.
سر تایید تکان دادو با بغض گفت
وقتی من درخواستشو رد کردم بلند بلند میخندید.
لبم را گزیدم و گفتم
بعدش چی شد؟
برای خودم توی یه رستوران کار پیدا کردم . و با پولی که از اون کثافت گرفته بودم یه خونه کوچیک اجاره کردم. تو تمام این مدت متوجه شدم که چون من از خدا فاصله گرفتم ، این بلاها سرم اومد. شروع کردم به جبران هرچی که خرابش کرده بود. توبه کردم. و از اون به بعد رویه زندگیمو عوض کردم. شروع کردم به نماز خوندن و به خدا نزدیک شدن. از خدا خواستم بلاهایی که اون سگ وحشی سرم اورده رو از ذهنم پاک کنه و خودش منو روانکاوی کنه.تا اینکه یه روز سیروس به رستوران اومد.چون هیکل درشتی داشت فکر کردم اونم عربه و با زبون عربی ازش پرسیدم چی میخواد اما اون خندید و گفت
من زبون شمارو بلد نیستم خانم . لطفا یکی و بفرستید که فارسی بلد باشه
لبخندی زدم سیروس ادامه داد
فارسی، پرشین. ایزانی
خندیدم و گفتم
من ایرانی م.
سیروس هم خندید و سفارشش و داد.
#صفحه330
🎓 کاردانی و کارشناسی معتبر برای شاغلین
( بدون آزمون)
✨ در دانشگاههای مورد تأیید وزارت علوم 🚀
✅ ثبتنام رسمی سازمان سنجش
فرم مشاوره رایگان
https://mat-pnu.ir/5
ایدی پشتیبانی🆔
@hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من یه دختر قرتی بودم که عاشق روحانی محل شدم♥️🥰
اسمم هدی ست تو خونواده غیر مذهبی بزرگ شدم در حدی که اصلا محرم و نامحرم برام مهم نبود و با آرایش غلیظ و مانتو کوتاه تا سر کوچه میرفتم..!!🙄
مسجد محله نزدیک خونمون بود، چند باری اتفاقی روحانی جدیدو از دور دیده بودم ولی خیلی دلم میخواست باهاش آشنا بشم چون دختر همسایه خیلی با آب و تاب تعریف میکرد و میگفت مجرده و خیلی جوون خوشگل و خوشتیپیه..!
یه روز وسط ظهر به بهانه الکی وارد کتابخونه مسجد شدم که هیشکی نبود روحانی جوون هم مشغول بود، شیطون گولم زد، بهش نزدیک شدمو ...
🔥😰🥶👇
https://eitaa.com/joinchat/3279356058Cfda33c0c35
زندگینامه_واقعی_اعضا👆🔥
با کاری که کردم ناچار شدم ...🤦🏻♀
نمی دانی
چه "لذتی" دارد
وقتی در کنارم هستی
و در گوشم میگویی "دوستم داری"
"احساس" می کنم
#مالک تمام عاشقانه های جهانم
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
🎓 کاردانی و کارشناسی معتبر برای شاغلین
( بدون آزمون)
✨ در دانشگاههای مورد تأیید وزارت علوم 🚀
✅ ثبتنام رسمی سازمان سنجش
فرم مشاوره رایگان
https://mat-pnu.ir/5
ایدی پشتیبانی🆔
@hamrahanfarda_admin
برای پاسخ دهی بهتر به دلیل حجم زیاد پیام ها لطفا فرم ثبت نام را تکمیل کنید تا کارشناسان ما با شما تماس بگیرند