🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۰۷
شقایق💝💝💝
آژانس گرفتیم و به خانه خودمان رفتیم ، همین که در رد باز کردیم عمه جلو دوید و با چانه ایی لرزان روبه مهرداد گفت
امدی پسرم؟
مهرداد جلو رفت دست عمه را بوسیدو گفت
الهی دورت بگردم گریه نکن.
عمه با هق هق گریه گفت
جواب زحمتهای من این بود مهرداد؟ بری تریاک بکشی؟ تو با من و خودت چی کار کردی؟
مهرداد صدایش را بالا برد و گفت
ای وای ای وای تو دیگه دست از سر من بر نمی داری. اینطوری که شما فکر میکنی نیست مامان ، اونجا دوست هام داشتن میکشیدن، منم کنارشان بودم یه دفعه نمیدونم چی شد از سقف و دیوار و همه جای باغ پلیس ریخت داخل، همه را گرفتند من هم قاطی بقیه، من اصلاً به جون تو لب نزدم.
نگاهی به مهرداد انداختم رو به مادرش گفت به مرگ تو مامان تا حالا تو عمرم من لب به تریاک نزدم ، برام پاپوش درست کردن.من مگه دیوانه م که سلامتی خودم و به خطر بندازم و برم مواد بکشم؟ وقتی میدونم تهش چی قراره بشم؟
متحیر نگاه کردم دروغگوی ماهری بود قسم جون مادرش را می خوردکه تا به حال به مواد لب نزده، در صورتی که من فیلمش را داشتم. مهرداد در حال کشیدن بود
عمه دستشو بر سینه مهرداد گذاشت سرش رو به او چسباند و با های های گریه گفت
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۰۸
شقایق💝💝💝
دست زنتو بگیر ببر مسافرت، چهار پنج روز بریمد حال و احوالتون تازه بشه ، شما ماه عسل هم نرفتید.
مهرداد همچنین که دست نوازش روی سر مادرش می کشید.با خنده شیطنت آمیزی به من چشمک زدو اشاره کرد برو داخل.
ارام از انها گذشتم و وارد خانه شدم ، هرچه بیشتر می گذشت بیشتر متوجه شخصیت کثیف و دروغگوی مهرداد میشدم.
بسیار دو دوزه باز و بازیگر حرفهای بود. وانمود میکرد که مادرش را خیلی دوست دارد اما قسم جان و مرگش را به دروغ میخورد.
متحیر مانده بودم که وارد خانه شد و گفت
عزیز
به طرفش چرخیدم و گفتم
بله
زود باش چمدانهامونو ببند که یه همچین موقعیتی دیگه برامون پیش نمیاد
اخم ریزی کردم گفتم
چه موقعیتی؟
صدایش را پایین آورد و گفت
مامان راضی شده دوتایی بریم مسافرت
همین الان اگر بگه منم میام من که نمی تونم چیزی بهش بگم. زود اماده شو تا مامانم داغه حرکت کنیم.
مبهوت مونده بودم واقعا نمی دونستم که با این جماعت باید چیکار کنم . به حمام رفت چمدانم را آوردم چند دست لباس داخلش نهادم این مسیر را هم امتحان می کنم. شاید واقعا مهرداد کارهایش را ترک کند و دیگر به سراغ مواد نرود و زندگی من با اون درست شود .
از حمام خارج شد. لباسهایش را پوشید و چمدان را به حیاط برد و داخل ماشین گذاشت.
به طرف مادرش رفت و گفت
یعنی واقعا برم ؟
عمه با بغض گفت
برو پسرم به زندگیت برس .
زندگی من تویی مامان من دلمنمیاد بدون توبرم. برو حاضر شو همگی بریم.
عمه سرش رو برگردوند و گفت
برو دنبال زندگیت
چون تو اصرار می کنی من میرم اما بدون دلم اینجا پیش تو میمونه.
میدونستم داره فیلم بازی میکنه. دروغگوی کثیف، با دیدن این کارها و رفتارهایش ازش بدم می امد.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۰۹
شقایق💝💝💝
سوار ماشین شدیم و حرکت کرد، آهنگ شادی گذاشت و گفت
تو این دوسال اینقدر دوست داشتم یه مسافر دوتایی با تو برم ، مامانم نمیذاره همش میگه منم میام
نگاه خیره به مهرداد انداختم نمیتونستم حرفاشو باور کنم از کجا معلوم این طوری که پشت سر مامانش به من حرف میزنه پشت سر من به مادرش حرف نزده؟
حتما پشت من چیزهایی گفته که عمه به خاطر اون مارو ول نمیکنه و تنها نمیزاره
به روبرو خیره موندم و گفتم
یه سوال ازت بپرسم ؟
جون دلم عزیزم بگو
این مهربون شدنش خیلی بد آزارم میداد سعی کردم خونسرد باشم و گفتم
اذیت نمیشی؟
نیم نگاهی به من انداخت و گفت
از چی ؟
از اینکه به من یه چیزی میگی ، به مامانت یه چیزی میگی، تو روی مادرت یه جوری باهاش برخورد می کنی پشت سرش یه چیز دیگه میگی، دوست نداشتی یه رنگ بودی ؟
مهرداد که متوجه نیش کلامم شده بود گفت مجبورم دیگه شقایق ، اون خیلی حساسه ، میگه تو فقط منو دوست داشته باش.
سری تکان دادم و گفتم
چی بگم والا ؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۰
شقایق💝💝💝
اگر من این جوری باهاش برخورد نکنم اون اجازه نمیده که من دست تو رو بگیرم بیام مسافرت. من الکی میگم فقط تو رو دوست دارم عاشقتم که دست از سرم برداره.
اخه تو یه مرد سی و هفت هشت ساله هستی ، چرا باید اینقدر مادرت .....
این حرفها رو ول کن شقایق. اومدیم مسافرت خوش بگذرونیم. من رگ خواب مادرمو بلدم.
اهی کشیدم و گفتم
اینقدر دورو بودن و چهره نفاق داشتن واسه خودت بده. به نظرم بهتر میشه اگر به جای این کارها یه کم مقتدرانه و مردونه تر عمل کنی
با کلافگی گفت
تو توی این کارهای من دخالت نکن خواهشا. من خودم میدونم که باید چیکار کنم و نکنم. اون یه قلقی داره که من فقط بلدمش
سکوت کردم. مهرداد به طرف جاده چالوس حرکت کرد و صدای اهنگ را زیاد کرد.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۲
شقایق💝💝💝
به شمال که رسیدیم. ویلایی اجاره کرد و در آن مستقر شدیم.کمی که استراحت کردیم به بازار رفتیم برای شام مقداری خرید کردیم و به خانه باز گشتیم.
نگاهی به اطرافم انداختم آهنگ رقص و شادی و بساط جوجه، خوشبختی من مهرداد لبخندی زدم ب خودم گفتم
حیف نباشه از مهرداد طلاق بگیرم، زندگی من چیزی کم نداره مشکلاتم با عمه بود که اونم با صحبتهایی که اونروز با هم کردیم فکر می کنم که بتونم زندگی رو درست کنم .
مهردادم که فکر نمیکنم معتاد باشه. به گفته خودش کنار دوستهاش چند تا دود گرفته اونم که میگه دیگه نمیگیرم. حالا من طلاق بگیرم کسی برام فرش قرمز پهن نکرده که از روش رد شم.
پنج روز مسافرت با مهرداد بهترین روزهای زندگیم بود به طرف خانه بازگشتیم چیزی که برایم خیلی جالب بود در این مدت عمه یک بار هم با مهرداد تماس نگرفت. روزی یکی دو بار مهرداد خودش با مادرش تماس میگرفت.
بابا و سیما هم انگار امورات زندگی مرا به خودم واگذار کرده بودند. فقط از من پرسیدند که کجایی و من هم راستش را گفتم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۳
شقایق💝💝💝
به خانه بازگشتیم. عمه به استقبال مان آمد.
هردویمان را بوسید. مهرداد عذرخواهی کرد و با عجله وارد خانه شد و گفت
مامان من باید برم سرویس منو ببخش
عمه دست منو گرفت و گفت
چیشد؟
مدام پیش من بود، من ندیدم چیزی مصرف کنه
عمه سر تایید تکان دادو گفت
از حالا به بعد خودمم مواظب شم ، شقایق، تو به جای اینکه بری تو مزون سر کار ، باید بری طلافروشی از صبح تا شب ور دل شوهرت باشی
نگاهی به عمه انداختم و با خودم گفتم
تو هم دنبال یکی می گردی که وظایفت را به گردنش بندازی ، من باید از اهداف آینده و زندگی م بزنم دنبال پسر تو باشم؟ یا تو که از صبح تا شب قربون صدقه پسرت میری؟ خودت برو از صبح تا شب ور دل بچه ت باش
عمه قاطعانه ادامه داد
بهش بگو طاها رو بندازه بیرون ....
سکوت بی فایده بود ارام گفتم
من نمیتونم تو طلافروشی از صبح تا شب کنار مهرداد وایسم .
مکثی کردم و گفتم
خودت اینکارو بکن، اتفاقا چون مهرداد شمارو بیشتر از من دوست داره فکر کنم راحت تر قبول کنه
عمه متعجب گفت
من که نمی تونم از صبح تا شب تو طلافروشی وایسم ، تو مزون تو کارگر مردم شدی ، برو در مغازه شوهرت وایسا هم حواست به شوهرت هست که کاری نکنه و هم خیالت راحت تره.
متاسفم من به مزون خیلی علاقه دارم نمیتونم اینکارو بکنم، مهرداد خودش باید به سمت مواد نره و درست زندگی کنه ، این که به پا و مراقب داشته باشه بی فایده س .
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۴
شقایق💝💝💝
صدای مهرداد باعث شد از عمه بگذرم.
شقایق
کمی از عمه فاصله گرفتم و با ناز گفتم
جانم
بیا کارت دارم .
وارد خونه شدم . لحظه ایی چرخیدم به عمه که خیره به من بود نگاه کردم و گفتم
بیا پیش ما
عمه که منتظر تعارف بود اطاعت کرد و وارد شد .
مهرداد از دستشویی خارج شدو گفت
یه لیوان چای برای من ردیف میکنی؟
به آشپزخانه رفتم و چای گذاشتم عمه کنار مهرداد نشست و گفت
من پیشنهاد بدی به شقایق میدم ؟ من میگم از صبح تا شب به جای اینکه بری تو مزون اون دختره رویا و کارگری کنی ، طاها رو بیرون کن شقایق بیاد طلافروشی کنار دست خودت
مهرداد نگاهی به من انداخت و من گفتم
من به کار مزون علاقه دارم عمه جان، اونجا من اونجا تزیین کاری میکنم نه کارگری
عمه دستش را با کلافگی تکان داد و گفت
حالا چه فرقی میکنه، مزون که مال تو نیست، مال دوستته اما طلافروشی مال خودتونه زندگیتونه.
سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم
من نمیتونم اینکارو بکنم
مهرداد رو به مادرش گفت
مامان طاها امین منه، من اگر چند روز هم نرم مغازه طاها اونجا رو برام میگردونه ولی شقایق که طلافروش بلد نیست. اصلا این کاره نیست . به نظر منم اگر سر کار خودش باشه خیلی بهتره.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۵
شقایق💝💝💝
عمه نفس کلافه ایی رو به من بیرون دادو گفت
چی بگم؟
برخاستم یک سینی چای را مقابلشان نهادم و خودم هم نشستم .
مهرداد با خواهش رو به من گفت
بی زحمت میشه یه تکه نبات تو چای من بندازی؟
سر تایید تکان دادم و برخاستم ، نبات و قاشق را در بشقاب نهادم و جلوی مهرداد و عمه نهادم.
مهرداد تکه نباتی داخل چایش انداخت. دستش را در جیب بلیزش کرد و در اورد مدتی بی حرکت ماندو سپس به بهانه برداشتن قاشق و هم زدن چایش توپ ریزی اندازه نخود را داخل چایش انداخت.
اخم ریزی کردم. و به فکر فرو رفتم. اون چی بود که انداخت تو چایش؟
خیره به دست مهرداد ماندم نبات تمام شده بود و او هنوز هم میزد. سپس چایش را یک نفس سر کشید و خورد.
لبم را گزیدم و به او خیره ماندم. من از دنیای مواد و اعتیاد هیچ چیز نمیدانستم و ذهنم حسابی درگیر شده بود.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۷
شقایق💝💝💝
مهرداد رو به من گفت
خانم اگه موافق باشی برای شام با مامان بریم بیرون.
نگاهی به عمه انداختم ، این تغییرات مهرداد واقعا مشکوک بود. مادرش بنشیند و او از من نظر بخواهد؟
ارام گفتم
من نمیدونم اگه عمه راضی باشه من که مخالفتی ندارم.
عمه لبخند رضایت بخشی به من زد و گفت
چرا مخالف باشم؟ حوصلمم سر رفته، چهار پنج روزه نه کسی رو دیدم نه از این خونه بیرون رفتم، من از خدامم هست بریم یه جای تفریحی کنیم منم دلم وا شه .
من همچنان به استکان خالی مهرداد نگاه میکردم و ذهنم شدید در گیر چیزی که مهرداد در چایش انداخت، شده بود.
باید از شخص با تجربه ایی سوال می کردم.
اما واقعا دیگه روم نمیشه در مورد این موضوع با عمو جواد حرف بزنم.
فکری به ذهنم رسید . برخاستم گوشی م را از داخل کیفم در اوردم به جمع باز گشتم به سراغ گوگل رفتم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۸
شقایق💝💝💝
در جستجویش نوشتم حل کردن تریاک در چای، چیزی که خواندم، باعث شد تمام خوش خیالی هایم مثل آوار بر سرم فرو بریزد، و خیال خام خودم که مهرداد را زیر نظر دارم. پوچ بشود و بسوزد.
تمام مدت سفر مهرداد تریاک را در چای می خورد و من متوجه نمیشدم.
یادم افتادکه در شمال مدام چایی میخورد و در تمامش نبات می انداخت و هم میزد .
سر تاسفی برای خودم تکان دادن با خودم گفتم
خاک بر سرت شقایق ، دلخوش به چی شدی؟
صدای ش رشته افکارم پاره کرد.
چرا یه دفعه اینقدر پکر شدی شقایق جان؟
لبخند مصنوعی ایی زدم و گفتم
یکم خسته راهم.
عمه با کنایه من گفت
می خوای امشب نریم اگه خسته ای ؟
لبخندم رو واقعی تر کردم و گفتم
نه میام.
سپس برخاستم لباسمو عوض کردم. ابی به دست و صورتم زدم و به همراه عمه و مهرداد از حیات خارج شدیم.
صندلی عقب نشستم و به جستجوی گوگل رفتم. می خواستم بیشتر و بیشتر بیشتر در مورد تریاک و نحوه های مختلف مصرف آن بدانم.
از حل کردن در چای و منقل وافور و هزار کوفت و زهرمار همه را خواندم .
دیگر اگر مورد مشکوکی ببینم اینطور هاج و واج نمی مانم.
وارد رستوران سنتی شدیم دور هم روی یک تخت نشستیم و سفارش غذا دادیم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۱۹
شقایق💝💝💝
غذا رو که خوردیم مهرداد رو به من گفت
اجازه میدی من یه قلیون بکشم؟
عمه گوشه لبش را گزید و گفت
نه پسرم خیلی ضرر داره
ع
مهرداد با کلافگی گفت
چه ضرری مامان ؟ دور هم می کشیم حال میده. اینقدر گیر بی خود نده و تو مخ من نرو
رفتارهای مهرداد خیلی عجیب بود. در مقابل من به مادرش درشتی میکرد و این اصلا قابل هضم نبود.
گارسون را صدا کرد و گفت
بی زحمت یه قلیون دوسیب برای ما بیار
گارسون که از ما دور شد نگاهی به من انداخت و گفت
نگاه کن همه زن و شوهرها دارن با هم قلیون کشن. الان که قلیون و اورد تو هم بکش
احساس بدی به مهرداد داشتم . فکر میکردم دلش میخواهد من را هم گرفتار مواد کند تا بعدها از من آتو داشته باشد .
به هر حال من که حالم از دود به هم میخورد . عمه رو به من گفت
اشکال نداره اگر خیلی چیز بدی بود که تو مراکز عمومی سرویس نمیدادند
خندیدم و گفتم
من که مخالفتی ندارم ، مهرداد خودش میدونه که داره چیکار میکنه .
گارسون قلیانی مقابل او نهاد و مهرداد سرگرم قلیان کشیدن شد این طور که مهرداد قلیان میکشید و دوداز دهانش بیرون می داد، مشخص بود که بار هزارمش است.
من که کنارش نشسته بودم به سرفه و سردرد افتاده بودم اما او حسابی کیفش کوک بود و مثل تراکتور از دهانش دود بیرون میداد.
فعلا باید سکوت کنم تا بعد ببینم بهترین راه حل چیست.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۱۲۰
شقایق💝💝💝
خواب چشمانم را گرفته بود به خانه آمدیم. عمه بی چون و چرا به واحد خودش رفت و ما هم به خانه خودمان آمدیم .
از مهرداد عذرخواهی کردم و گفتم
میرم بخوابم .
من یه فیلم نگاه می کنم بعد میخوابم.
به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. باید در مورد این موضوع با عمو جواد حرف می زدم و بهش میگفتم که مهردادتریاک را با چای مصرف میکند.
چرخی زدم و با خودم گفتم
تو که قصد طلاق و جدایی از مهرداد رو نداری چه کاریه که مردم از زندگیت با خبر کنی، اشکال نداره وقتی که خیلی مراقبش باشم مصرفش کمتر و کمتر و کمتر میشه تا جایی که کلا بزارش کنار.
چشمانم گرم شد و خوابیدم .
نیمه های شب بود. خواب بدی دیدم و از خواب پریدم . اطرافم را نگاه کردم . مهرداد کنارم نبود .باخودم گفتم
مهرداد کجاست ؟
از تخت پایین اومدم. من در اتاق باز گذاشته بودم اما الان در اتاق بسته است.
ارام دستگیرهدر را پایین کشیدم . در قفل بود. ترسیدم دوباره دستگیره را کشیدم و گفتم
مهرداد ...مهرداد
سر و صدایی از آشپزخانه بلند شد و گفت
جان من دارم میام، صبر کن الان میام. از مشخص بود که استرس دارد . صدای روشن شدن هواکش و هود درخانه پیچید.
از همانجا گفتم
چیکار می کنی ؟
الان میام ، الان میام
در و چرا قفل کردی؟
من قفل نکردم ، من درو بستم سر صدا تورو بیدار نکنه.
الان چرا درو باز نمیکنی؟
با صدای چرخش کلید در در باز شد. از اتاق خارج شدم نگاهی به آشپزخانه انداختم و گفتم
چیکار داری میکنی؟
گاز روشن بود و ظرف اسفند روی گاز بود و میسوخت.
اسفند دود می کنم
نگاهی انداختم و گفتم
این وقت شب؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂