✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین علیهالسلام را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین علیهالسلام بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@dastanhaye_mamnooe
@asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم، من نمیدانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی میدانستم حقوق اوکفاف خریدن یک کولر را نمیدهد، یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او دادهاند تا به هر کس خودش صلاح میداند بدهد، بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش، قبول نکرده بود، بهش اصرار کرده بودند، گفته بود: این کولرها مال آن خانوادههایی هست که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن نوبت به خانواده من نمیرسه.🌺🌿🌸
🌷شهید عبدالحسین برونسی🌷
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار با ارائه لینک زیر معرفی نمایید.
🌷🌱 @baashahidaan
@asarebarjasteshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 شهید مهدی زین الدین: «هر گاه در شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را در نزد اباعبدالله یاد می کنند.»
♦️ فیلمی منتشر نشده از لحظه خداحافظی شهید مدافع حرم علی جوکار از روستای اسلام آباد شهرستان کازرون از خانواده خود، فیلمی که تجلی آیه مبارکه «الَّذينَ آمَنوا وَهاجَروا وَجاهَدوا في سَبيلِ اللَّهِ بِأَموالِهِم وَأَنفُسِهِم أَعظَمُ دَرَجَةً عِندَ اللَّهِ وَأُولٰئِكَ هُمُ الفائِزونَ. آنها که ایمان آوردند، و هجرت کردند، و با اموال و جان هایشان در راه خدا جهاد نمودند، مقامشان نزد خدا برتر است؛ و آنها پیروز و رستگارند» است.
🔸شهید عبدالحسین جوکار عمو،
شهید محمد جوکار و شهید غلام جوکار دایی ها، شهید محمدزکی جوکار پسر عمه و شهید حسین جوکار هم برادر او بودند.
خانواده ای که به ظهور رساندند «بِاَبی اَنْتَ وَ اُمّی» را...
💐 چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «راهیان کربلا را بنگر و به یادآر ورق پاره های تقویم تاریخ را که می گوید هزار و سیصد و چهل و پنج سال است که از عاشورا می گذرد و تو از خود می پرسی: پس این همه شور و اشتیاق و این همه شتاب در این راهیان شیدایی کربلا از چیست؟»
🔹برای اینکه شهید جوکار در نزد اباعبدالله (ع) از ما یاد کند لطفا انتشار دهید.
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار معرفی نمایید.🌺🌿🌸
@ravayatefathavini
@asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
پرنده غواصی که 12 شهید را شناسائی کرد
منطقه جفیر به لحاظ موقعیت استراتژیک خاص، در شرایط جنگی، برای دشمن بعثی از حساسیت بالائی برخوردار بود، به همین علت بعثی های عراق، منطقه را آب بسته بودند تا جلوی پیشروی نیروهای پیاده بسیجی را بگیرند.
یک گروه «12 نفره» از بچه های اطلاعات عملیات از لشکر خط شکن 25 کربلا برای شناسائی با لباس غواصی و اکسیژن، به زیر آب رفته و تا نزدیکی های مقر دشمن جلو می روند. اما معلوم نمی شود، که دیگر چرا هرگز باز نمی گردند و سرنوشت آنها چگونه شده است.
مدتی از این ماجرا می گذرد، تا این که یک بسیجی به نام « محمد مهدی مجیدی» اول صبح، به طور غیر محسوس برای شنا به آب می رود، هنگامی که به آب می زند، پرنده ائی را می بیند، به طرفش می رود، بعضی از پرندگان به علت وجود پلکهایشان که مانند عینک غواضی عمل می کنند می توانند در عمق آب هم بروند، از طرفی چون مجیدی غواص بوده، یک حس غریبی با آن پرنده پیدا می کند، پرنده مجیدی را دنبال خود می کشد، سپس به عمق آب رفته، مجیدی را با خود می برد، پرنده در عمق آب بال بال می زند، مجیدی دلش برای پرنده می سوزد، فکر می کند دارد خفه می شود، در صورتی که دیگر خودش هم داشت نفس کم می آورد، اما کمی که جلوتر می رود، ناگهان شوکه می شود، دوازده شهید با لباس غواصی و اکسیژن، با طنابی به هم بسته شده می بیند، فوری بالا آمده آنقدر محو شهدا شده که دیگر پرنده را فراموش می کند، به سمت فرماندهی می رود، موضوع را به فرمانده گردان اطلاع می دهد، این موضوع شور حالی خاص به بچه ها می دهد، محمد مهدی از فرمانده گردان اجازه می خواهد که خودش سعادت دیدار با این دوازده شهید را داشته، خودش به تنهائی این دوازده شهید را بیرون بیاورد، از طرفی منطقه زیر آتش دشمن بوده باید تا غروب آفتاب صبر کنند، محمد مهدی ساعت شش غروب لباس غواصی پوشیده و از بچه ها می خواهد که فقط با صدای بلند زیارت عاشورا بخوانند، جوری که صدای آنها زیر آب هم شنیده بشود، مجیدی به آب می زند، هر شهیدی را که بیرون می آورد بچه ها با یک «یاحسین شهید» با صلوات و تکبیر از شهید پذیرائی می کنند، شب هنگام شده و مجیدی از فرصت های خاص زیر آب، از نور منور استفاده می کند و همه دوازده شهید را تا ساعت یازده شب بیرون می آورد.
وقتی مجیدی بیرون آمد، بچه ها پرسیدند واقعا تو این همه شهید را چگونه بیرون آوردی؟
گفت: طنین زیارت عاشورا زیر آب پیچیده بود، من به هر شهیدی که دست می زدم، شهید منتظر تماس با دست های من بود، من اصلا خودم هم نفهمیدم، خود شهدا روی دست های من حرکت می کردند و من را به سمت شما می آوردند.
محمد مهدی مجیدی یک ماه پس از آن که به همراه پرنده غواص دوازده شهید را شناسائی کرده بودند، خود نیز در مورخ 24 بهمن سال 61 در منطقه عملیاتی فاو به شهادت رسید و به آن دوازده شهید شناسائی ملحق شد.
🌹🌿🌹
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار با ارائه لینک زیر معرفی نمایید.
🌷🌱 @baashahidaan
@asarebarjasteshohada
🖌 #✍️مراسم عقدمون که خیلی ساده و خودمونی برگزار شد. مراسم عروسیمون هم خیلی ساده تر و همش باذکر صلوات بود. ابوذر برا عروسی خیلی خوب مدیریت کرد که اسراف نشه یا گناهی اتفاق نیفته.
✍️آنقدر همیشه از من و کارهای من تعریف میکرد که خودم متعجب میشدم. حتی گاهی غذا بد میشد، ولی اون چنان با ولع و لذت میخورد که من فقط مینشستم نگاش میکردم. میگفتم از نظر من افتضاح شده. میگفت:" نه از نظر من که عالی شده، من نمیدونم چرا نظرت اینجوریه!!" واقعا خوبیهاش قابل توصیف نیست. من هیچ وقت نه اخمش رو دیدم نه صداش رو بلند کرد نه بی محبتی ازش دیدم.🌹🌿🌹
#نقل_از_همسر_شهید
#شهید #ابوذر_داوودی🌷
🌺🌿🌸
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار با ارائه لینک زیر معرفی نمایید.
🌷🌱 @baashahidaan
@asarebarjasteshohada
@rahro313
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍ #دلبسته_بسیج_بود
«روزها از پی هم گذشت. او #عاشق_بسیج و #بسیجی بود. باورتان نمیشود، خیلی طول کشید تا خدمت سربازیاش را تمام کند. هر مرتبه که بسیج فراخوان میزد، مرخصی میگرفت و میآمد. همین آمدن و رفتنها باعث طولانی شدن خدمتش شد. میگفتم مادر برای شما چه فرقی میکند، آنجا هم که هستی، خدمت به #کشور و #نظام محسوب میشود. میگفت مادر #فرماندهام فراخوان زده، مگر میشود نشنیده بگیرم و نیایم. مادر! بسیج چیز دیگری است. گوش به فرمان #ولایت بود. بسیج همه وجودش بود.🌹🌿🌹
✍ #راوی : مادر شهید
🌷 #شهید_روح_الله_عجمیان🌷
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار با ارائه لینک زیر معرفی نمایید.🌹🌿🌹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@mahfeleshahidan
@asarebarjasteshohada
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍ #خاطرات_افلاکیان
#شکستن_مجسمه_های_تزئینی
به مصطفی میگفتم: «من نمیگویم خانه #مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختند
مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت: «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان دهیم خوبیم؟ این #آداب و #رسوم ماست
نگاه کنید این زمین چقدر تمیز است مرتب و قشنگ. این طوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش هم نمیآید روی فرش».
ما #مجسمههای خیلی زیبا داشتیم که بابا از #آفریقا آورده بود.
خودمان دوتا همه را شکستیم. میگفت: «اینها برای چه؟ زینت خانه باید #قرآن باشد به رسم اسلام. به همین سادگی
وقتی مادرم گفت: «شما پول ندارید من برایتان وسایل خانه میآورم
#مصطفی_رنجید_گفت: «مساله پولش نیست مساله زندگی من است که نمیخواهم عوض شود».🌹🌿🌹
✍ #راوی : همسر شهید
🌷 #شهید_دکتر_مصطفی_چمران🌷
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم .
🌹🌿🌹
ممنون می شویم بزرگواری بفرمائید این کانال را به سایر برادران و خواهران بزرگوار با ارائه لینک زیر معرفی نمایید.
🌹🌿🌹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@mahfeleshahidan
@asarebarjasteshohada
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈