بخشی از وصیتنامه شهیدسیدعلی اکبرشجاعیان:
دوستانم دوست دارم
دست به تجارت سودمندی زنید و جان های خود را به بهای کسب رضای خداوند متعال بفروشید.
خدا دینش را حفظ خواهد نمودچقدر خوب است که شما دین خدا را یاری کنید و از درِ جهاد که درِ مخصوص اولیاء خداست واردجنت شوید.🌺
ای انسان هایی که خالق خود را #فراموش نموده اید
اگر میزان اشتیاق خداوند متعال را نسبت به خود می دانستید همان دم از #شوق دیدار حق جان می دادید.
بیچاره هایی که به خدا پشت کرده اید، برگردید،
برگردید که خداوند #منتظر شماست، خداوند منتظر است که انسان شوید و به جوار او در آیید و به او نظر کنید.
سعی کنید که پرورش #روحی را مقدم بر همه کارهایتان قرار دهید.
دوستانم،
سعی نکنید که علم را
برای علم بیاموزید
از علم وسیله ای برای قرب به خدا و نردبان تکامل انسانیت استفاده نمایید.
علم وسیله ای عالی برای شناخت حق است.
از یاد خدا غافل نباشید
به یاد داشته باشید که غیر خدا فانی است پس باید دل به باقی سپرد چون شما برای بقا آفریده شده اید نه برای فنا،
شما برای عالم آخرت آفریده شده اید نه برای دنیا.
همواره در فکر خدمت در جهت رضای_خدا باشید.🌷
🌹🌿🌹
به امید خدای مهربان
راه مقدس شهدا را با سازندگی درونی از خود شروع کنیم.
🌹🇮🇷🌿🇮🇷🌹
سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنهای عزیز و تمام خواهران با حجاب و رزمندگان جبهه اسلام و شادی روح مطهر شهدا صلوات:
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.
🌹🌿🌹🇮🇷
@asarebarjasteshohada
‹🌻›
-
بسم الله..
قسمتی از:💢زندگینامه شهید حججی💢
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: " #پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم.😓 تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برآوردی، راضی ام."
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام و اربا اربا کرده ان."
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"💙
#شهیدمحسن_حججی
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
https://eitaa.com/asarebarjasteshohada
کافه شهدایی ☕️🇮🇷