eitaa logo
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
134 دنبال‌کننده
240 عکس
136 ویدیو
29 فایل
ایجادفضایی برای ارتباط با بندگان پاک خدای مهربان یعنی شهدا و ایثارگران
مشاهده در ایتا
دانلود
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
(میهمانی آخر برای خداحافظی و حلالیت در مسیر شهید شدن) بار دوم که قصد داشت به جبهه برود به من گفت «مامان دوست دارم حالا که آخرین بار است که به جبهه می‌روم، یک میهمانی بدهیم تا من با همه اقوام خداحافظی کنم». ما هم اقوام نزدیک را دعوت کردیم و میهمانی مفصلی ترتیب دادیم. حمیدرضا آن شب در یک دیدار به یاد ماندنی با همه خداحافظی کرد و حلالیت طلبید. صبح روز بعد که می‌خواست برود، سه بار از زیر قرآن گذراندمش و خداحافظی کردیم. هر بار که قدری جلو می‌رفت دوباره برمی‌گشت و مرا می‌بوسید. نمی‌تواستیم از هم دل بکنیم. خلاصه بعد از چند دفعه خداحافظی، موتورش را روشن کرد تا آن را منزل عمه‌اش بگذارد. من هم پشت سرش آب ریختم اما دلشوره عجیبی داشتم. 🌹🌿🌹 (خوابی که در شب شهادت حمیدرضا تعبیر شد) شب شهادت حمیدرضا یعنی هفتم بهمن ماه ۱۳۶۵ در خواب دیدم من و حمیدرضا را به سمت آسمان می‌برند و مسافت خیلی زیادی حرکت کردیم، تا به نقطه‌ای رسیدیم که او از من جدا شد و من تنها ماندم. وقتی از خواب بیدار شدم مطمئن شدم حمیدم به شهادت رسیده است. 🌹🌿🌹 فردا صبح، پدرش با اهواز تماس گرفت و جویای وضعیت او شد. آنها گفتند از او اطلاعی نداریم و ۲ ؛ ۳ روزی است آماری از او در دست نیست، اما احتمالاً مجروح شده است و شما برای اطلاعات لازم درباره او به خیابان جمهوری اداره بهداری کل مراجعه کنید. ما بدن او را جزء مجروحان جست‌وجو می‌کردیم، در حالی که او جزء شهدا بود و بدنش در بهشت زهرا شناسایی شد. 🌹🌿🌹 حمیدرضا از ناحیه شکم به وسیله ترکش در عملیات کربلای پنجم در منطقه شلمچه به شهادت رسید، در حالیکه فقط ۱۶ سال داشت. او علاوه بر ترکش، شیمیایی هم شده بود. بدن حمیدرضا پس از تشییع به همراه دو نفر دیگر از شهدا در ورامین در گلزار شهدای «سید فتح‌الله» به خاک سپرده شد. 🌹🌿🌹 (خوابی که بعد از شهادت حمیدرضا دیدم و آرام شدم) همیشه آرزو داشتم فرزندم را مثل بقیه جوان‌ها در لباس دامادی ببینم. یک شب در عالم خواب دو خانم سفید پوش را دیدم که در یک باغ زیبا ایستاده‌اند، حمیدرضا هم در آنجا بود. به من نگاه کرد و گفت: مامان نگران من نباش، این دو نفر موکل من هستند و در این باغ درخدمت من هستند. بعد مقداری میوه چید و گوشه چادرم ریخت. 🌹🇮🇷🌿🌹 🌺🌿🌸 سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنه‌ای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛ و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید حمیدرضا حیدری صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. 🌹🌿🌹 @asarebarjasteshohada @ravayatefathavini https://eitaa.com/hafttapeh
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿السلام علیک یااباصالح المهدی🌿🌺 معرفی کوتاهی از نابغه ی جهان اسلام شهید سید محمد باقر صدر. 🌹🇮🇷🌿🌹 🌺🌿🌸 سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنه‌ای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛ و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید والامقام سید محمد باقر صدر صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. 🌹🌿🌹 @asarebarjasteshohada @ravayatefathavini @twtenghelabi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿السلام علیک یااباصالح المهدی🌿🌺 شهید سید محمد باقر صدر در کلام امام خمینی: او مغز متفکر جهان اسلام بود. 🌹🇮🇷🌿🌹 🌺🌿🌸 سلامتی و فرج آقا امام زمان و امام خامنه‌ای عزیز و تمام خواهران با حجاب ؛ و شادی روح مطهر شهدا بخصوص شهید والامقام سید محمد باقر صدر صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. 🌹🌿🌹 @asarebarjasteshohada @ravayatefathavini @twtenghelabi
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
🌹🌿شهیدمدافع حرم صادق محمدزاده🌿🌹 ✍«علی جهانبخش، قاضی دادگستری» 🔷 تلنگری در شب قدر: هنوز هم راه سعادت و درب توبه باز شدنی است... 🔸روایت یک قاضی دادگستری از عنایت حضرت زینب (س) به یک زندانی و شهید مدافع حرم که موجب شد تا نگاه ایشان و دیگر قضات در خصوص زندانیان حتی در بدترین جرایم آنان تغییر کند! تا آخر بخوانید✅ 🔸پس از گذشت ۱۴۰۰ سال، حضرت زینب هنوز هم پیام آور عاشورا است، او هنوز هم مانند برادرش حسین (ع) که در شب عاشورا به یارانش وعده شهادت داد، به سربازانش وعده شهادت می دهد و آنان را به مقام «فَلا خَوفٌ عَلَیهِم و لا هُم یَحزَنونَ» می رساند. 🔸در سال ۱۳۹۶ در مراسمی‌ معنوی که به عنوان تجلیل از خانواده های شهدای مدافع حرم افغانستانی برگزار شد در یکی از شهرهای جنوبی‌ کشور حضور پیدا کردم. یکی از فرماندهان بزرگ جبهه مقاومت نیز در این جلسه حضور داشت. جوانی که او را می شناختم نیز در جلسه حاضر شده بود. با چندین واسطه خود را به ایشان معرفی و از وی درخواست نمود تا او را به عنوان مدافع حرم به کشور سوریه اعزام کنند. آن سردار در جواب ایشان فقط یک جمله او گفت و آن جمله این بود که «باید همانند این شهیدی که الان ماجرایش را برایت می گویم، حضرت زینب تو را نیز بطلبد و من هیچ کاره ام.»‌ وی در ادامه ماجرا را به نقل از این سردار و با قلم خود اینگونه شرح می دهد:👇 🔸افغانستانی بود و غریب، جرمی انجام داد و دادگاه او را به چندین ماه حبس محکوم کرد. پس از چند ماه حضور در زندان، از تلویزیون زندان جنایات داعش در سوریه را می بیند. بسیار متاثر می شود و انسش با خدا بیشتر می شود و دلش برای مردم مظلوم سوریه می سوزد. 🔸پس از مدتی متوجه می‌شود که برخی از افغانستانی های ساکن شهر برای دفاع از حرم حضرت زینب و مبارزه با تکفیری ها به سوریه اعزام شده‌ و بعضی از آنها نیز شهید شده اند. بند دلش پاره می شود و با خود می گوید: «ای کاش امروز من نیز آزاد بودم تا با این حرامیان مبارزه می کردم.» روز به روز بر معنویتش افزوده می شد. در کلاس های قرآن زندان شرکت می کرد. 🔸یک روز صبح به خانواده خود تماس می‌گیرد و از آنها می پرسد: «آیا قرار است من از زندان آزاد شوم؟ آیا قاضی پرونده در خصوص آزادی من به شما چیزی گفته است؟» خانواده او پاسخ می دهند: خیر! یکی از زندانیان به او گفت: چرا این سوال را از خانواده ات پرسیدی؟ بغضش ترکید و گفت: «مدتی است شبانه روز در فکر فرو رفته ام. خدا خودش می داند که دروغ نمی گویم، اگر آزاد بودم خودم را به سوریه می رساندم و تنها مانع رفتن من زندانی است!» او در ادامه می گوید: «دیشب خواب حضرت زینب را دیدم و به من گفت: تو امروز از زندان آزاد می شوی اما قولت را فراموش نکن، تو مدافع حرم ما هستی!» 🔸چند دقیقه بعد از بلندگوی زندان نام او را برای آماده شدن و اعزام به دادگاه خواندند. لباس راه راه آبی و سفید مخصوص زندانیان را بر تن او کردند و بر دست و پایش غل زنجیر زدند. علت احضارش از سوی دادگاه را نمی دانست. وقتی در دادگاه حاضر شد به او گفتند که شما مورد تسامح قانون قرار گرفتید و ظرف روزهای آتی از زندان آزاد خواهید شد (من الغریب به آنها رسید نامه عشق، مدافعان حرم منتخب شهید شدند.) 🔸همانند حبیب ابن مظاهر که نامه امام حسین را داشت، حال او نیز نامه حضرت زینب را در دست و‌ قلب خود داشت. از زندان آزاد شد، قفس برای او شکست و زندان موجب پرواز و آزادی ابدی او شد (عَسَىٰ أَن تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَن تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ _ چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید، حال آن که خیرِ شما در آن است و یا چیزی را دوست داشته باشید و حال آنکه شرِّ شما در آن است و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید). 🔸به هر سختی که بود خود را به سوریه و صف مدافعان حرم رساند تا اینکه یک شب در محور عملیاتی حلب خواب حضرت زینب را می بیند که به او می گوید: «فردا در عملیات شهید خواهی شد و به نزد ما خواهی آمد. با خانواده ات تماس بگیر و از آنها خداحافظی کن!» تلفن را برمی دارد و به خانواده اش زنگ می زند و می گوید: «همان حضرت زینبی که مرا از زندان و سیم خاردار هایش آزاد کرد و به حریم امن خود آورد، به خواب من آمد و گفته است که من فردا شهید می شوم، خدا نگهدار شما!» 🔸او فردا در عملیات شهید شد تا همانند حاج قاسم و هزاران عاشق دیگر نامش برای همیشه در لوح محفوظ حرم حضرت زینب ثبت شود. او کسی نبود جز شهید مدافع حرم «صادق محمد زاده»✅ 🔹از آن روز دیگر هر زندانی را که می بینم می گویم شاید او نیز زمانی صادق محمد زاده شود، پس... 🌹🌿🌿 @ravayatefathavini @asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پانزدهم 💠 در انتظار آغاز عملیات ۱۵ روز گذشت و خبری جز خمپاره‌های #داعش نب
✍️ 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را دیدم که با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود. دیگر گریه‌های یوسف هم بی‌رمق شده و به‌نظرم نفسش بند آمده بود که موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمت‌شان دویدم. 💠 زن‌عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه می‌رفت. من زودتر رسیدم و همین که سر و شانه حلیه را از زمین بلند کردم زن‌عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون کشید. چشمان حلیه بسته و نفس‌های یوسف به شماره افتاده بود و من نمی‌دانستم چه کنم. زن‌عمو میان گریه (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد و با بی‌قراری یوسف را تکان می‌داد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بی‌هوش بود که نفس من برنمی‌گشت. 💠 زهرا نور گوشی را رو به حلیه نگه داشته بود و زینب می‌ترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانه‌های حلیه را گرفته بودم و با گریه التماسش می‌کردم تا چشمانش را باز کند. صدای عمو می‌لرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری می‌داد :«نترس! یه مشت بزن به صورتش به حال میاد.» ولی آبی در خانه نبود که همین حرف عمو شد و ناله زن‌عمو را به بلند کرد. 💠 در میان سرسام مسلسل‌ها و طوفان توپخانه‌ای که بی‌امان شهر را می‌کوبید، آوای مغرب در آسمان پیچید و اولین روزه‌مان را با خاک و خمپاره افطار کردیم. نمی‌دانم چقدر طول کشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد و پیش از هر حرفی سراغ یوسف را گرفت. 💠 هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بی‌تاب طفلش بود و همین که یوسف را در آغوش کشید، دیدم از گوشه چشمانش باران می‌بارد و زیر لب به فدای یوسف می‌رود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع کرد تا از شیشه و پنجره و موج دور باشیم، اما آتش‌بازی تازه شروع شده بود که رگبار گلوله هم به صدای خمپاره‌ها اضافه شد و تن‌مان را بیشتر می‌لرزاند. 💠 در این دو هفته هرازگاهی صدای انفجاری را می‌شنیدیم، اما امشب قیامت شده بود که بی‌وقفه تمام شهر را می‌کوبیدند. بعد از یک روز آن‌هم با سحری مختصری که حلیه خورده بود، شیرش خشک شده و با همان اندک آبی که مانده بود برای یوسف شیرخشک درست کردم. 💠 همین امروز زن‌عمو با آخرین ذخیره‌های آرد، نان پخته و افطار و سحری‌مان نان و شیره توت بود که عمو مدام با یک لقمه نان بازی می‌کرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود. زن‌عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه کرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت. اما گلوی من پیش عباس بود که نمی‌دانستم آبی برای دارد یا امشب هم با لب خشک سپری می‌کند. 💠 اصلاً با این باران آتشی که از سمت بر سر شهر می‌پاشید، در خاکریزها چه‌خبر بود و می‌ترسیدم امشب با گلویش روزه را افطار کند! از شارژ موبایلم چیزی نمانده و به خدا التماس می‌کردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا اینهمه وحشت را با قسمت کنم و قسمت نبود که پس از چند لحظه گوشی خاموش شد. 💠 آخرین گوشی خانه، گوشی من بود که این چند روز در مصرف باتری قناعت کرده بودم بلکه فرصت هم‌صحبتی‌ام با حیدر بیشتر شود که آن هم تمام شد و خانه در تاریکی محض فرو رفت. حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر که ما زن‌ها هر یک گوشه‌ای کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کردیم. 💠 در تاریکی خانه‌ای که از خاک پر شده بود، تعداد راکت‌ها و خمپاره‌هایی که شهر را می‌لرزاند از دست‌مان رفته و نمی‌دانستیم بعدی در کوچه است یا روی سر ما! عمو با صدای بلند سوره‌های کوتاه را می‌خواند، زن‌عمو با هر انفجار (روحی‌فداه) را صدا می‌زد و به‌جای نغمه مناجات ، با همین موج انفجار و کولاک گلوله نیت روزه ماه مبارک کردیم. 💠 آفتاب که بالا آمد تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پرده‌های زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خرده‌های شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شکسته، کف حیاط از تکه های آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستون‌های دود از شهر بالا می‌رفت. 💠 تا ظهر هر لحظه هوا گرم‌تر می‌شد و تنور داغ‌تر و ما نه وسیله‌ای برای خنک کردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش. آتش داعشی‌ها طوری روی شهر بود که حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! می‌دانستم سدّ شکسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمی‌دانستم داغ عباس و ندیدن حیدر سخت‌تر است یا مصیبت ... ✍️نویسنده: @dastanhaye_mamnooe @asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_شانزدهم 💠 در فضای تاریک و خاکی اتاق و با نور اندک موبایل، بلاخره حلیه را
✍️ 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست همه تن و بدن‌مان می‌لرزید. اما عمو اجازه تسلیم شدن نمی‌داد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رخت‌خواب‌ها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!» 💠 چهارچوب فلزی پنجره‌های خانه مدام از موج می‌لرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم. آخرین نفر زن‌عمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکش‌های انفجار بهتون نمی‌خوره!» 💠 اما من می‌دانستم این کمد آخرین عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپش‌های قلب را در قفسه سینه‌ام احساس کردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر می‌شد؟ 💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما کند. دلواپسی زن‌عمو هم از دریای دلشوره عمو آب می‌خورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای بخونیم!» در فشار وحشت و حملات بی‌امان داعشی‌ها، کلمات دعا یادمان نمی‌آمد و با هرآنچه به خاطرمان می‌رسید از (علیهم‌السلام) تمنا می‌کردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه می‌لرزد. 💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفس‌مان را در سینه حبس کرد. نمی‌فهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجره‌های اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونه‌اش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا می‌کرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگنده‌ها شمال شهر رو بمبارون می‌کنن!» 💠 داعش که هواپیما نداشت و نمی‌دانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتش‌بازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم. تحمل اینهمه ترس و وحشت، جان‌مان را گرفته و باز از همه سخت‌تر گریه‌های یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش می‌کرد و من می‌دیدم برادرزاده‌ام چطور دست و پا می‌زند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. 💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمی‌دانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان می‌داد و مظلومانه گریه می‌کرد و خدا به اشک او رحم کرد که عباس از در وارد شد. مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرت‌زده نگاهش می‌کرد و من با زبان جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم. 💠 ما مثل دور عباس می‌چرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل می‌سوخت. یوسف را به سینه‌اش چسباند و می‌دید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلی‌کوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟» 💠 عباس همانطور که یوسف را می‌بویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمی‌دونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح کردیم، دیگه تانک‌هاشون پیدا بود که نزدیک شهر می‌شدن.» از تصور حمله‌ای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانک‌ها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچه‌ها میگفتن بودن، بعضی‌هام می‌گفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچه‌ها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برق‌ها تموم نشده می‌تونیم گوشی‌هامون رو شارژ کنیم!» 💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لب‌های خشکم به خنده باز شد. به جوانان شهر، در همه خانه‌ها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباط‌مان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بی‌پاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!» 💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد. نمی‌دانست از اینکه صدایم را می‌شنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بی‌خبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»... ✍️نویسنده: @dastanhaye_mamnooe @asarebarjasteshohada
آثار برجسته و تاثیر گذار شهدا و ایثارگران
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_هفدهم 💠 ما زن‌ها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشت
✍️ 💠 در این قحط ، چشمانم بی‌دریغ می‌بارید و در هوای بهاری حضور حیدرم، لب‌هایم می‌خندید و با همین حال به‌هم ریخته جواب دادم :«گوشی شارژ نداشت. الان موتور برق اوردن گوشی رو شارژ کردم.» توجیهم تمام شد و او چیزی نگفت که با دلخوری دلیل آوردم :«تقصیر من نبود!» و او دلش در هوای دیگری می‌پرید و با بغضی که گلوگیرش شده بود نجوا کرد :«دلم برا صدات تنگ شده، دلم می‌خواد فقط برام حرف بزنی!» و با ضرب سرانگشت طوری تار دلم را لرزاند که آهنگ آرامشم به هم ریخت. 💠 با هر نفسم تنها هق هق گریه به گوشش می‌رسید و او همچنان ساکت پای دلم نشسته بود تا آرامم کند. نمی‌دانستم چقدر فرصت دارم که جام ترس و تلخی دیشب را یکجا در جانش پیمانه کردم و تا ساکت نشدم نفهمیدم شبنم اشک روی نفس‌هایش نم زده است. 💠 قصه غم‌هایم که تمام شد، نفس بلندی کشید تا راه گلویش از بغض باز شود و نازم را کشید :«نرجس جان! می‌تونی چند روز دیگه تحمل کنی؟» از سکوت سنگین و غمگینم فهمید این تا چه اندازه سخت است که دست دلم را گرفت :«والله یه لحظه از جلو چشمام کنار نمیرید! فکر اینکه یه وقت خدای نکرده زبونم لال...» 💠 و من از حرارت لحنش فهمیدم کابوس ما آتشش می‌زند که دیگر صدایش بالا نیامد، خاکستر نفسش گوشم را پُر کرد و حرف را به جایی دیگر کشید :«دیشب دست به دامن (علیه‌السلام) شدم، گفتم من بمیرم که جلو چشمت به (سلام‌الله‌علیها) جسارت کردن! من نرجس و خواهرام رو دست شما می‌سپرم!» از و توکل عاشقانه‌اش تمام ذرات بدنم به لرزه افتاد و دل او در آسمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) پرواز می‌کرد :«نرجس! شماها امانت من دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستید، پس از هیچی نترسید! خود آقا مراقبتونه تا من بیام و امانتم رو ازش بگیرم!» 💠 همین عهد آخرین حرفش بود، خبر داد با شروع عملیات شاید کمتر بتواند تماس بگیرد و با چه حسرتی از هم خداحافظی کردیم. از اتاق که بیرون آمدم دیدم حیدر با عمو تماس گرفته تا از حال همه باخبر شود، ولی گریه‌های یوسف اجازه نمی‌داد صدا به صدا برسد. حلیه دیگر نفسی برایش نمانده بود که عباس یوسف را در آغوش کشید و به اتاق دیگری برد. 💠 لب‌های روزه‌دار عباس از خشکی تَرک خورده و از رنگ پژمرده صورتش پیدا بود دیشب یک قطره آب نخورده، اما می‌ترسیدم این یوسف چهار ماهه را تلف کند که دنبالش رفتم و با بی‌قراری پرسیدم :«پس هلی‌کوپترها کی میان؟» دور اتاق می‌چرخید و دیگر نمی‌دانست یوسف را چطور آرام کند که دوباره پرسیدم :«آب هم میارن؟» از نگاهش نگرانی می‌بارید، مرتب زیر گلوی یوسف می‌دمید تا خنکش کند و یک کلمه پاسخ داد :«نمی‌دونم.» و از همین یک کلمه فهمیدم در دلش چه شده و شرمنده از اسفندی که بر آتشش پاشیده بودم، از اتاق بیرون آمدم. 💠 حلیه از درماندگی سرش را روی زانو گذاشته و زهرا و زینب خرده شیشه‌های فاجعه دیشب را از کف فرش جمع می‌کردند. من و زن‌عمو هم حیران حال یوسف شده بودیم که عمو از جا بلند شد و به پاشنه در نرسیده، زن‌عمو با ناامیدی پرسید :«کجا میری؟» 💠 دمپایی‌هایش را با بی‌تعادلی پوشید و دیگر صدایش به سختی شنیده می‌شد :«بچه داره هلاک میشه، میرم ببینم جایی آب پیدا میشه.» از روز نخست ، خانه ما پناه محله بود و عمو هم می‌دانست وقتی در این خانه آب تمام شود، خانه‌های دیگر هم اما طاقت گریه‌های یوسف را هم نداشت که از خانه فرار کرد. 💠 می‌دانستم عباس هم یوسف را به اتاق برده تا جلوی چشم مادرش پَرپَر نزند، اما شنیدن ضجه‌های کافی بود تا حال حلیه به هم بریزد که رو به زن‌عمو با بی‌قراری ناله زد :«بچه‌ام داره از دستم میره! چیکار کنم؟» و هنوز جمله‌اش به آخر نرسیده، غرش شدیدی آسمان شهر را به هم ریخت. به در و پنجره خانه، شیشه سالمی نمانده و صدا به‌قدری نزدیک شده بود که چهارچوب فلزی پنجره‌ها می‌لرزید. 💠 از ترس حمله دوباره، زینب و زهرا با از پنجره‌ها فاصله گرفتند و من دعا می‌کردم عمو تا خیلی دور نشده برگردد که عباس از اتاق بیرون دوید. یوسف را با همان حال پریشانش در آغوش حلیه رها کرد و همانطور که به‌سرعت به سمت در می‌رفت، صدا بلند کرد :«هلی‌کوپترها اومدن!» 💠 چشمان بی‌حال حلیه مثل اینکه دنیا را هدیه گرفته باشد، از شادی درخشید و ما پشت سر عباس بیرون دویدیم. از روی ایوان دو هلی‌کوپتر پیدا بود که به زمین مسطح مقابل باغ نزدیک می‌شدند. عباس با نگرانی پایین آمدن هلی‌کوپترها را تعقیب می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«خدا کنه نزنه!»... ✍️نویسنده: @dastanhaye_mamnooe @asarebarjasteshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن تاکید شهید بزرگوار ماموستا شیخ الاسلام بر وحدت مذاهب. 🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن شهید بزرگوار ماموستا شیخ الاسلام؛ تلاش برای حل مشکلات بندگان خدا. 🌹🌿🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انیمیشن شهید بزرگوار ماموستا شیخ الاسلام ؛ شهیدی که توفیق شهادت در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه پیدا نمود و در لحظه شهادت احترام خداپسندانه به همسر را عینیت بخشید. 🌹🌿🌹