🔻تنگه بهرام
✍اینجا تنگه زیبای بهرام چوبین واقع در "دره شهر" استان ایلام است
اين دره به دلیل آثار دوره ساسانی و نبرد سردار بهرام چوبین عليه خسروپرويز ، چنین نامگذاری شده است
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻روضه رفتن رضا شاه قبل از به قدرت رسیدن
✍ روز عاشورا رضاخان میرپنج، دسته قزاق را با هیئتی از صاحبمنصبان در جلو و افراد و بیرقها و كتل با نظم و تشكیلات خاصی از قزاقخانه حركت و از میدان توپخانه، خیابان ناصریه به بازار می آورد. در حالی كه سردارسپه با یقه باز، روی سرش كاه و بیشترِ دسته بر سرشان گل مالیده بودند، با پای برهنه وارد بازار می شدند. دسته قزاقها همراه خودشان یك دسته موزیك هم داشتند كه مارش عزا میزدند و قزاقها نوحه زیر را میخواندند:
اگر در كربلا قزاق بودی حسین بییاور و تنها نبودی!
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻رمان سپر سرخ، قسمت پانزدهم
▫️زهر کلامش طوری جانم را گرفت که دیگر نشد در برابر سیل اشکهایم مقاومت کنم، سدّ صبرم شکست و اشک از هر دو چشمم فواره زد: «بسه عامر، دیگه ادامه نده! من نخواستم یا تویی که چند دقیقه قبل از عقد به من میگی میخوای بری آمریکا؟ فکر میکنی من دوستت ندارم؟ اما تو نخواستی منو ببینی! تو غیر از خودت به هیچکس فکر نمیکنی!»
▪️یک ساعت مکالمه تنها به گریه و گلایه و شکایت گذشت و حرف آخر را او به تلخی زد: «من میرم، چون دیگه اینجا موندم فایدهای نداره! اما همیشه منتظرت میمونم تا بیای پیشم.»
▫️گریه از کلماتش میچکید و این گفتگو داشت جانمان را میگرفت که بدون خداحافظی تماسمان تمام شد.
▪️او همان شب رفت و من سه سال در شهر وحشتناکی که داعش برایمان ساخته بود، اسیر شدم.
▫️آنچه در این سه سال از جنایات و وحشیگری داعش دیدم، برای پیر کردن دل و سفید شدن موهایم کافی بود و به خدا با هیچ کلامی قابل بیان نبود!
▪️از قتل عام سربازان باقیمانده در شهر و گورهای دستهجمعی و سربریدن و زنده سوزاندن مردم و قوانین جنون آمیز و این ماههای آخر هم غارت آذوقۀ خانهها که منابع مالی داعش در فلوجه به آخر رسیده و محصولات زمینهای کشاورزی و هر آنچه در انبارهای مردم مانده بود، به یغما میبردند.
▫️حالا من به دست پلیس مذهبی داعش و به هوای هوسی که به دلش افتاده بود، از فلوجه ربوده شده و در میان راه با جوانمردی غریبهای نجات پیدا کرده بودم و نمیدانستم درست در چنین شبی، عامر اینجا چه میکند.
▪️در این سه سال هرآنچه از عشق و احساسش در دلم بود، مُرده و امشب بیش از آنکه عاشقش باشم، متنفر و عصبی بودم.
▫️میدانستم اگر آن تلفن قبل از عقدمان برقرار نشده بود، من همان روز همسر عامر شده و به بغداد آمده بودم و اینهمه عذاب نمیکشیدم که در پاسخ دلشورۀ چشمانش، به تلخی طعنه زدم: «میشیگان خوش گذشت؟»
▪️نورالهدی مضطرب نگاهمان میکرد، عامر محو خشم چشمانم شده بود و من مثل شمعی که در حال مردن باشد، میسوختم و همزمان شعله میکشیدم: «اصلاً خبر داری چی به سر من اومده؟ میدونی امروز داشتن منو کجا میبردن؟ میدونی امروز ...»
▫️خجالت کشیدم بگویم امروز از چه جهنمی رها شده و انگار از همین اشارۀ پنهان، همه چیز را فهمیده بود که سرش را با هر دو دستش گرفت و به مدد حال خرابش، موهای مشکیاش را چنگ میزد.
▪️عرق غیرت در صورتش میجوشید، رگ پیشانیاش از خون پُر شده و لحنش رعشه گرفته بود: «تو که خبر نداری من چی کشیدم! فکر میکنی میشیگان به من خوش گذشت؟ مگه میشه جایی که تو نباشی به من خوش بگذره! سه سال هر روز منتظر بودم این اخبار لعنتی یه خبری از فلوجه بده! هر روز منتظر بودم تلفنم زنگ بخوره و تو پشت خط باشی.»
▫️سپس با موج احساس نگاهش به ساحل چشمانم رسید و با بغضی که گلوگیرش شده بود، بیصدا نجوا کرد: «آمال! من این سه سال به هیچکس نتونستم فکر کنم جز تو! به هیچ دختری فکر نکردم به این امید که یه روز دوباره تو رو ببینم!»
▪️چندبار پلک زد تا اشکی که در چشمش نشسته بود مهار کند و آخر نشد که یک قطره تا روی گونهاش پایین آمد و با همان چشمان خیسش به رویم خندید: «اما این از خوشبختی منه که وقتی برای یه مرخصی ۱۵ روزه اومدم عراق همون زمان بتونم تو رو ببینم!»
▫️او میگفت و من دیگر حتی نمیخواستم صدایش را بشنوم که دستان لرزانم را بالا گرفتم تا ساکت شود و با نفسی که برایم نمانده بود، دنیا را روی سرش خراب کردم: «هیچوقت دیگه نمیخوام ببینمت!»
▪️و حرفی برای گفتن نمانده بود که با قدمهای سست و سنگینم به سمت اتاق کنج خانه رفتم و دیگر نمیشنیدم نورالهدی چه میگوید و با چه جملاتی میخواهد آرامم کند.
▫️تا سحر گوشۀ اتاق در خودم فرو رفته بودم، صدای قدمهای عامر را میشنیدم که مدام دور خانه میچرخید و نورالهدی لحظهای رهایم نمیکرد و با نرمی لحنش نازم را میکشید: «باور کن من بهش نگفتم بیاد! امشب قرار بود بیاد خونه ما ولی وقتی تو اومدی من بهش زنگ زدم نیاد. خیلی اصرار کرد دلیلش چیه، مجبور شدم بگم تو اینجایی ولی بازم بهش گفتم نیاد!»
▪️و نبض احساس برادرش زیر سرانگشتش بود که لبخندی زد و با مهربانی ادامه داد: «ولی وقتی فهمید تو اینجایی دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم. میخواست هرجور شده تو رو ببینه!»
▫️میدانستم دوستم دارد و دیگر در قلب من ردّی از محبتش نمانده بود که هر چه نورالهدی زیر گوشم میخواند، با سردی چشمانم تمام احساسش را پس میزدم تا آوای اذان صبح از منارههای مساجد بغداد میان نخلهای شهر پیچید و من به عزم وضو از اتاق بیرون رفتم...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔻رمان سپر سرخ، قسمت شانزدهم
▫️عامر روی کاناپه خوابش برده بود و به گمانم در میشیگان نماز خواندن هم از خاطرش رفته بود که هر چه نورالهدی صدایش میزد، از این پهلو به آن پهلو میچرخید و بین خواب و بیداری بهانه میچید:«الان بلند میشم.»
▪️آفتاب طلوع کرده بود و عامر هنوز خواب بود، نمازش قضا شده و من حتی نمیفهمیدم با اینهمه بیقراری دیشب و با این حال و روز من، چطور میتواند اینقدر راحت بخوابد.
▫️من و نورالهدی تا صبح پلکمان روی هم نرفته بود که من بیتاب پدر و مادرم بودم و خمار خیال آن غریبه و او نگران همسرش که در عملیات آزادی فلوجه بود و ماجرای دیگری که من از آن بیخبر بودم.
▪️در اتاق، خودم را پنهان کرده و در را هم میبستم مبادا چشمم بار دیگر به عامر بیفتد و او بلاخره بیدار شده بود که شنیدم نورالهدی توبیخش میکند:«دیشب رفته بودی منطقه سبز؟»
▫️از دوران دانشجوییام در دانشگاه بغداد، در خاطرم مانده بود منطقه سبز، محوطه کاخ سابق صدام و بعد از آن محل استقرار نیروهای آمریکایی و در حال حاضر مکان ادارات دولتی مهم و سفارتخانههای آمریکا و انگلیس است و نمیدانستم عامر آنجا چه میکرده که با صدایی خوابآلود ادعا کرد:«بلاخره یکی باید واسه این کشور یه کاری بکنه!»
▪️متوجه منظورش نشدم و پاسخ ژست وطندوستیاش در آستین نورالهدی بود:«تو اگه فکر این کشور بودی بعد از اینکه درسِت تموم میشد،برمیگشتی برای کشورت کار میکردی!حالا ۱۵ روز اومدی عراق که هرشب بری ضد دولت شعار بدی؟اشغال پارلمان و تظاهرات هرشب شما چه دردی از این مردم دوا میکنه؟»
▫️اما دل عامر پیش من مانده و میخواست دوباره صدایم را بشنود که بیتوجه به آنچه نورالهدی میگفت، بحث را به هوایی دیگر برد:«به جا این حرفا ببین میتونی آمال رو راضی کنی من یکم باهاش حرف بزنم؟ فکر اینکه دیروز اذیتش کردن داره دیوونم می کنه!»
▪️غیرتش زخمی شده بود و نورالهدی نمیخواست زخم دل من دوباره سر باز کند که با لحنی گرفته پاسخ داد:«اگه دوست داری آمال و هزارتا دختر دیگه مثل آمال تو این کشور امنیت داشته باشن، چرا هر شب میری منطقه سبز و ضد ایران شعار میدی؟»
▫️سپس آه بلندی کشید طوری که از پشت همین دیوارها حرارتش را حس کردم و با صدایی زخمی، جراحتهای مانده بر جان عراق را به رخ برادرش کشید:«این سالها عراق نبودی و ندیدی داعش نصف کشور رو گرفت و داشت به بغداد میرسید!بهخدا اگه فتوای جهاد آیت الله سیستانی و تشکیل حشدالشعبی و کمک ایران نبود، بغداد هم اشغال میکردن! حالا که پیشروی ارتش و نیروهای مردمی شدت گرفته و کمر داعش تو عراق شکسته، شماها رو تحریک میکنن به هر بهانهای تظاهرات کنید و ضد ایران و دولت عراق شعار بدید، مبادا این کشور یه ذره روی آرامش ببینه!»
▪️از حرفهای نورالهدی میفهمیدم شبهای بغداد آشفته شده و همان یک کلمهای که از ایران گفته بود، خون عامر را به جوش آورد و صدایش را بلند کرد:«چرا انقدر سنگ ایران رو به سینه میزنید؟ ایران جز دخالت تو عراق چیکار میکنه؟ ایران باید از عراق بره...»
▫️و هنوز خط و نشان کشیدنش تمام نشده بود که نورالهدی مردانه به میدان زد:«انگار تو آمریکا خبرها درست بهت نمیرسه و نمیدونی اگه حاج قاسم نبود بغداد که هیچ، حتی اربیل هم سقوط میکرد!»
▪️و برای ادعایش مدرکی محکم داشت که اجازه نداد عامر پاسخی بدهد و با لحنی مقتدر ادامه داد:«شهرهای سنجار و آمرلی هر دو در محاصره داعش بودن. مردم سنجار به امید نیروهای حزب دمكرات كردستان بودن اما وقتی صبح شد هیچ نیروی دموکراتی تو شهر نبود. همه فرار کرده بودن و شهر رو دو دستی تحویل داعش دادن تا هر چی مرد تو شهر بود رو سر بریدن و دخترها و زنهای ایزدی رو همه رو به اسارت بردن اما مردم آمرلی با کمک نیروهای ایرانی مقاومت کردن. درحالی که آمرلی کاملاً در محاصره داعش بود، حاج قاسم با هلیکوپتر وارد شهر شد و بعد از سه ماه محاصره، بلاخره شهر رو آزاد کرد!»
▫️نورالهدی میگفت و اینهمه باران کلماتش در دل سنگ عامر اثر نمیکرد که میشنیدم با حالتی عصبی به در و دیوار میزند بلکه ایران را متهم به دخالت در عراق کند و نورالهدی یکتنه مردِ میدان این مباحثه بود که باز پاسخ میداد:«اونی که تو سر شما فرو کرده ایران داره تو عراق دخالت میکنه و باید از این کشور بره، میخواد حاج قاسم تو خط مبارزه با داعش نباشه، اینو بفهم عامر!»
▪️جنایات داعش را به چشم دیده و طعم سخت محاصره را چشیده بودم و همین دیروز مردانگی یکی از نیروهای خط حاج قاسم، فرشتۀ نجاتم شده بود که از شرح حماسی نورالهدی، ندیده عاشق این سردار ایرانی شده و به خدا التماس میکردم پیش از آنکه پدر و مادرم از خبر ربوده شدن تنها دخترشان دق کنند، زودتر فلوجه هم را به دست حاج قاسم آزاد کند...
📖 ادامه دارد...
✍ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🏢هتل آپارتمان محراب مشهد🏢
🌟تایم پیاده روی تا حرم مطهررضوی ۸ دقیقه
📢📢قیمت استثنایی📢📢
🌟صبحانه ناهار و شام منو انتخابی 🍗🍖🥩
🌟۱۹ واحد بزرگ و دلباز و خواب دار
🌟80نفر ظرفیت در ۳ طبقه
🌟تلوزیون ها ال ای دی
🌟سرویس فرنگی و ایرانی
🌟سالن رستوران با ظرفیت 40نفر
🌟لابی
🌟نمازخانه
🌟اینترنت نامحدود رایگان در لابی
🌟پارکینگ
🌟عابربانک
🌟قیمت استثنایی تا ۱۰ آذر ماه
اقامت با منو انتخابی نفری ۴۰۰
اقامت تک،نفری ۲۰۰
شماره تماس:
09152828178
صفار
شماره ثابت 👇☎️
05138590524
آدرس کانال: https://eitaa.com/hotelmehrabmashhad
آدرس: خیابان امام رضا علیه السلام ۸ نبش چهارراه دوم هتل آپارتمان محراب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻نماز اول وقت (حتی المقدور به جماعت) و نیکی به والدین (چه زنده چه متوفی) انسان را به عالیترین درجات معنویت میرساند...
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 چگونه سخت سر، رامسر شد
✍محمد رضا شاه در مورد کاخ رامسر میگوید:
پدرم در سالهای نوجوانی دچار بیماری برص بود و در آب معدنی رامسر شفا یافت و به همین خاطر در اینجا ابتدا یک حمام اختصاصی و کاخ رامسر را ساخت. آن موقع رامسری وجود نداشت. جنگلها با شیب تندی به ساحل دریا میرسیدند. سپس در دامنه جنگل هتل رامسر را بنا کردند و حمامهای آب معدنی را به وجود آوردند.
هنگامی که این تأسیسات شکل گرفت پدرم به این فکر افتاد یک اقامتگاه اختصاصی برای خود در کنار هتل جدید التاسیس بنا نماید. مردم محلی به این ناحیه سر میگفتند. پدرم با احداث تاسیسات جدید و راه و جاده، طبیعت خشن و وحشی را رام کرد و اسم آن را رامسر گذاشت
📚 منبع: من و فرح پهلوی؛ اسکندر دلدم
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 وقتی محمد علی شاه بلند بلند گریه میکرد از زبان تقیزاده شاهد ماجرا!
✍«برای اخراج محمدعلیشاه هیئتی تعیین شد که من هم جزء آنها بودم. روزی که ترتیب اخراج وی را دادیم، دارای قیافهای تکیده و شکسته بود. همسر او نیز مرتب گریه میکرد و از دوری احمد (پسرش) ناراحت بود. با آنکه در مورد اخراج محمد علیشاه خبری منتشر نشده بود، ولی عدهای زیاد در مقابل سفارت (انگلیس) در زرگنده آمده بودند و بعضی از مردم هم با خود اسلحه داشتند و میخواستند انتقام خود را از آن مرد بگیرند
هیئت، متوجه شد و از شهر (شهرداری) درخواست کرد که عدهای قزاق بفرستند. قزاقها آمدند و در دو طرف مستقر شدند. قیافۀ جمعیت بینهایت غضبناک و عصبانی بود. هیئت انتظار داشت که واقعهای روی بدهد. ازاینرو من جلو جمعیت رفته و آنها را به آرامش دعوت کردم. ولی جمعیت همچنان عصبانی بود. تصمیم گرفته شد شاه مخلوع را از دربِ پنهانیِ سفارت خارج کنیم. شاه مخلوع وقتی مرا دید با قیافۀ بغض گرفته جلو آمده و به تُرکی شروع به احوال پرسی کرد
گریه به شاه امان نمیداد. من به او گفتم: چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟! بغض شاه ترکید. گفت: «خدا ذلیل کند شاپشال (گماشتهٔ نظامی روسیه در دربار قاجار) و امیربهادر (وزیر جنگ) را، آنها مرا اغفال کردند تا روبهروی ملتم بایستم!» گفتم: «عذر بدتر از گناه». به او گفتم: «بههرحال الان چارهای نیست و خودکرده را تدبیر نیست. باید هرچه زودتر خاک ایران را ترک کنی. تا چه وقت میخواهی به این زندگی ذلتبار ادامه بدهی و زیر بیرق خارجی بمانی؟» شاه در این موقع با صدای بلند میگریست، بطوریکه همۀ هیئت و سفرای روس و انگلیس از این حالتِ روحیِ شاه متأثر شدند
محمدعلیشاه دیگر آن شاهی نبود که روبهروی ملت خود ایستاده بود. مثل بچۀ مطیعی شده بود که پناهگاهی میجست. چون شایع بود که محمدعلیشاه قصد خروجِ مقداری از جواهراتِ سلطنتی را دارد، ستارخان به تُرکی با فریاد گفت: «جیبها و اثاثهاش را بگردید» من نزد ستارخان رفته و باز به تُرکی به او گفتم رعایت این مردک بیچاره را بکنید. این در وضع روحی بدی است. ستارخان گفت: «مَن بیلمیرَم» یعنی من نمیدانم. پیشنهاد کردم برای آنکه بهانهای به دست کسی داده نشود، اثاثیۀ شاه و حتی جیبهایش را به شکل زنندهای بازرسی کردند
چند قطعه جواهر پیدا کردند که بلافاصله صورت جلسه شد و اعضای هیئت، زیر آن را امضا کردند. سپس ستارخان پا از این فراتر گذاشت و گفت اثاثۀ ملکهجهان را هم بگردید. من گفتم: «این کار زننده است». ستارخان چند زن را از بین کسانی که بیرون سفارت منتظر خروج محمدعلیشاه بودند صدا کرد و به شکلی موهن گفت اثاثیۀ خانم و خدمه را هم بگردید. زنها حتی سینهبند خانم را هم گشتند و در آنجا چند قطعه الماس یافتند
شاه خواست مانع شود، ستارخان به ترکی گفت: «هرچه جنایت کردی بس نبود، حالا میخواهی داراییهای رعیت را هم به تاراج ببری؟!» و فحشی هم نثار شاه کرد! من هرچه خواستم ستارخان را دعوت به آرامش کنم میسر نمیشد و او مرتب مثل شیر میغرید و اسلحهاش را تکان میداد...
در آخر محمدعلیشاه به اعضای هیئت دست داد و از بعضی حلالیت طلبید، ولی چه سود؟ محمدعلی شاه لکههایی را که بر دامن تاریخ گذاشت هیچ وقت پاک نخواهد شد. او ملتی را که آزادی میخواست کشت. مجلس را به توپ بست. به مردم ایران بیاحترامی کرد و ملکالمتکلمین و صوراسرافیل را در باغ شاه خفه کرد...»
📚 منبع: مشروطیت ایران؛ محمود ستایش
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
7.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 اطلاعات عمومی
چرا گوشت ذبح حلال و غیر حلال فرق داره ؟
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬مسجد امام اصفهان
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻ایران و تغییرات رضاشاهی/ این داستان تغییر نام شهرها
✍ یرواند آبراهامیان، مورخ ایرانی-آمریکایی خاورمیانه و استاد برجسته تاریخ در کالج باروخ در کتاب «تاریخ ایران مدرن» مینویسد:
[پس از پیروزی انقلاب اسلامی] شهرهایی که توسط رضاشاه تغییر نام دادهشده بودند به نامهای قبلی خود بازگشتند. برای مثال، پهلوی به انزلی، رضائیه به ارومیه و شاهی به علیآباد
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436