فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹تجاوز مسعود رجوی به زنان گروه منافقین خلق
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
❌دیابت درمان شد❌
📣خبر فوری برای دیابتیها
🌱 کلینیک درمان آسیا👇🌱
https://eitaa.com/joinchat/2567766893C78b5984b43
در راستای بهبود جامعه کشور و پایان دادن به بیماریهای زمینهای مانند دیابت، روشی جدید و تضمینی ارائه کرده است 😍
لینک فرم ویزیت جهت مشاوره و درمان:👇
https://app.epoll.ir/44484700
https://app.epoll.ir/44484700
🔻از یادداشتهای شهید چمران درباره خودش
✍"من آدمی دگم (حساس)هستم. روی معیارهای خدایی و انسانی و اسلامی خود به شدت دگم هستم و به هیچ وجه نمی توانم معیارهای خودم را فدا کنم"
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 عملکرد خشم در خفهکردن و کُشتن روح ما
چگونه میتوان خشم را درمان کرد؟ اگر زیاد عصبانی میشوید؛ تا دیر نشده این جهنم را خاموش کنید!
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
🔻 شکل گیری گروهک فرقان
✍گروه فرقان توسط فردی به نام اکبر گودرزی برای مقابله با روحانیت و مبتنی بر ایدئولوژی «اسلام منهای روحانیت » شکل گرفت
گودرزی متولد ۱۳۳۵در روستای دوزان نزدیک الیگودرز بود که در اوایل دهه ۱۳۵۰ عازم خوانسار شد و مدتی در مدرسه علمیه آنجا تحصیل کرد و یک سال نیز در قم. گودرزی ۲۱ساله در همین سال، با وجود بضاعت اندک علمی ،کلاس هایی را به عنوان «تفسیر قرآن » در مناطق مختلف تهران برگزار کرد و نیروهایش را در همین جلسات جذب کرد
تفاسیر التقاطی و انحرافی وی از قرآن مبنای شکل گیری ایدئولوژی افراطی فرقه ای در محافل کوچک و منسجم ذکر شده است. این ایدئولوژی خود را وام دار میراث فکری سازمان مجاهدین خلق می دانست
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
⚠️ ترک اعتیاد در منزل ⚠️
قطع مصرف در 6 روز اول😍
🔻 بدون درد و خماری
🔻 ترک در محل کار وخانه بدون نیاز به بستری
🔻 100% گیاهی و بدون بازگشت
🔻مشاوره و پشتیبانی 24ساعته
🔰جهت مشاوره و ترک اعتیاد خود به کانال زیر مراجعه فرمایید 👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3766616444C87e9cb8c83
🌱تصمیم امروز بهتر از تأسف فرداست🌱
🔻۱۰ هزار اسیر عراقی راضی به بازگشت به عراق نشدند و در ایران ماندند!
✍از ۲۶ مرداد سال ۱۳۶۹ شمسی به مدت یک ماه مبادله بزرگ اسرای ایران و عراق انجام شد و حدود ۳۸ هزار ایرانی به کشور بازگشتند. در مقابل ۴۰ هزار عراقی هم بودند که حدود ۷ هزار و ۵۰۰ نفرشان به صورت رسمی و کتبی به صلیب سرخ اعلام کردند که به کشورشان بازنمیگردند و ۳ هزار نفر هم اعلام نکردند که بازنمیگردند ولی بازنگشتند
چرا؟ دلیلش این بود: «مجذوب انصاف و محبت ایرانیها شده بودند. در اردوگاهها به مسائل روحی و جسمی اسرا توجه ویژهای میشد. حدود ۲۰ هزار نفر از اسیران بیسواد در نهضت سوادآموزی اردوگاهها با سواد شدند. علاوه بر آن ۹۶۰ نفر از اسرای عراقی حافظ کل قرآن و ۶ هزار نفرشان حافظ بخشی از قرآن کریم شدند
📜 اساطیر نامه | مروری بر تاریخ
https://eitaa.com/joinchat/2868183226Cfce63ae436
اساطیرنامه | مروری بر تاریخ ایران
📕رمان سپر سرخ / قسمت پنجاهم ▫️روی تخت خوابم پای پنجره نشسته بودم، چشمم به خلوتی خیابان در این صبح
📕رمان سپر سرخ ، قسمت پنجاه و یکم
▫️شاید زینب بهانه بود و دلم میخواست از میدان احساس مهدی بگریزم که دوباره از دیدن چشمان کشیدهاش دلم لرزیده بود و نمیخواستم بار دیگر گرفتارش شوم.
▪️میان اسباب اتاقم دنبال وسیلهای برای سرگرم کردن زینب بودم و در دلم به خدا التماس میکردم مراقب قلبم باشد مبادا دوباره بیقرارش شوم تا مادرم وارد شد و با لحنی مبهم سوال کرد: «تو میدونی اینا برای چی اومدن اینجا؟ نه خیلی حرف میزنن، نه چیزی میخورن.»
▫️از نگاه گیجم فهمید من از او بیخبرترم و با صدایی آهسته اطلاع داد: «سید، پدرت رو برده بیرون دارن با هم حرف میزنن.»
▪️از آنچه مادرم میگفت ذهنم به هم ریخته و او تنهایی مقابل این میهمانان غریبه معذب بود که شالش را مرتبتر کرد و گفت: «بلند شو بیا بیرون من تنها نباشم.»
▫️چند مداد رنگی دست زینب دادم و با خیال اینکه در جمعِ میهمانان هم خودم را با زینب مشغول میکنم، با هم از اتاق بیرون رفتیم و همین که قدم به اتاق نشیمن گذاشتم، نگاهم به نگاه مهدی گره خورد.
▪️انگار منتظر خروج من از اتاق چشمش به در بود و یک لحظه گرفتار شدن نگاهش در تله چشمانم کافی بود که بلافاصله سرش پایین افتاد و نگاهش به زمین فرو رفت.
▫️کنار زینب روی زمین نشستم و کاغذی به دستش دادم تا نقاشی بکشد و با اینکه سرم پایین بود، حرارت احساس مهدی آتشم میزد.
▪️مادر سعی میکرد میهمانان را به حرف بگیرد اما ظاهراً مادر فاطمه عربی بلد نبود و مهدی با صدایی گرفته تنها به چند کلمه کوتاه پاسخ میداد.
▪️احساس میکردم او بدتر از من در حال خفه شدن است تا سرانجام سید و پدرم به اتاق برگشتند و روی کاناپه کنار هم نشستند.
▫️پدرم غرق فکری عمیق، کلامی نمیگفت اما تمام خطوط صورت سید از لبخند پوشیده شده و با همان لحن مهربان و به زبان عربی شروع کرد: «زینب خیلی بیقراری میکنه. این مدت چند بار رفتیم پیش روانشناس، یکم آرومتر شده ولی تقریباً هر شب با جیغ از خواب میپره و روزها اکثراً گریه میکنه.»
▪️سپس نقش خنده روی صورتش پررنگتر شد و با اشاره به من ادامه داد: «اینجور که الان زینب آروم نشسته پیش شما و گریه نمیکنه، برای من خیلی عجیبه! چون این روزها تهران اکثراً گریه میکنه و شبها خیلی سخت میخوابه. حتی همین الان از کربلا تا اینجا همش گریه میکرد.»
▫️او میگفت و من میدیدم مهدی مضطرب انگشتانش را در هم فرو کرده و احساس کردم میخواهد از این خانه فرار کند که از جا بلند شد و به سرعت به سمت پنجره رفت.
▪️هوای خانه گرم نبود و قلب او انگار گُر گرفته بود که با عذرخواهی کوتاهی پنجره را گشود اما سرمای این شب زمستانی هم برای خنک کردنش کافی نبود که همانجا کاپشنش را درآورد، با کف دست عرقهای پیشانیاش را پاک کرد و با حالی به هم ریخته، برگشت و سر جایش نشست.
▫️نگاه همه جلب اضطرابش شده و من نگران آنچه سید برای گفتنش اینهمه مقدمه میچید، قلبم در قفس سینه پَرپَر میزد و او همچنان با آرامش میگفت: «تصمیم گرفتیم برای نیمه شعبان بیایم کربلا، بلکه امام حسین (علیهالسلام) به حرمت حضرت رقیه (علیهاالسلام) قلب این بچه رو آروم کنه. دیشب که تو حرم نشسته بودیم، حاج خانم گفتن ما که تا اینجا اومدیم یه سر بیایم پیش شما.»
▪️و شاید توصیه همسرش تنها یک ملاقات ساده نبود که چند لحظه مکث کرد و مؤمنانه ادامه داد: «امروز بعد از نماز صبح روبروی حرم امام حسین (علیهالسلام) استخاره کردم؛ خیلی خوب اومد. بنده هم با شما تماس گرفتم تا امشب خدمت برسیم!»
▫️مادرم بیتابتر از من حرفهای او را دنبال میکرد تا ببیند به کجا میرسد و پدرم انگار از همه چیز با خبر بود که در سکوتی سنگین خیره به مهدی مانده و سید همچنان مقدمه میچید: «الان خیلی خوشحالم که میبینم زینب کنار شما آرومه. یکی از روانشناسهای ماهری که رفتیم وقتی بهش گفتیم بچه به شما خیلی وابسته بود، میگفت دلیلش اینه که اولین نفری که بعد از حادثه دیده و احساس میکنه اون نجاتش داده، همون خانم بوده؛ برای همین پیش اون خانم بیش از هر کسی احساس امنیت میکنه.»
▪️بیهوا نگاهم تا صورت مهدی کشیده شد و دیدم گونههایش گل انداخته و با یک پیراهن باز هم گرمش بود که دانههای عرق از کنار پیشانیاش پایین میرفت و اخمی مردانه صورتش را پوشانده بود.
▫️مادر فاطمه، غمگین سر به زیر انداخته و زینب غرق دنیای خودش کنار من نقاشی میکشید و سرانجام سید خطاب به من حرفش را زد: «من اول با پدرتون صحبت کردم و ایشون گفتن نظر خودتون مهمه. اینکه ما بخوایم شما همیشه کنار زینب باشید، خودخواهیه اما شما خودتون صاحب اختیارید. آقامهدی رو مثل بقیه خواستگارهاتون در نظر بگیرید؛ من از هر جهت ایشون رو تأیید میکنم، تو این سالها جز خوبی ازش ندیدم و الان مثل چشمام قبولش دارم.»...
📖 ادامه دارد...