فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📹
#کلیپ_سیاسی
به مناسبت پایان هشت سال
زجرِ تحمیلی :)😢
#عبرت_آیندگان
#حلالت_نمیکنیم
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
روحانی رفت..
[پایان هشت سال فشار مقدس]
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
صل علی محمد
رئیس جمهور خوش آمد😍
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
🇮🇷سنگر عاشقان وطن🇮🇷
صل علی محمد رئیس جمهور خوش آمد😍 ─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─ ➣ Eitaa.com/aseghane_vatan ─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📹
#دولت_سیزدهم
• سختخوشاستچشمتو...
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📲
#استوری
یار برگزید…
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
🇮🇷سنگر عاشقان وطن🇮🇷
❤ بسم رب الشهدا ❤ #قسمت_هفدهم #باخوشحالی_به_سوریه_رفت فردای آن شب، وقتی به سوریه رسید به من زنگ زد
❤ بسم رب الشهدا ❤
#قسمت_هجدهم
#بازگشت_کوتاه_امین
وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
یک لباس سبز تنش بود که خیلی به او میآمد. کمی هم لاغر شده بود.
تا همدیگر دیدم؛ امین لبخند زد،
من هم خندیدم.
انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
امین تمام دارایی من بود.
آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»
سکوت کرده بود، گویا برنامه رفتن داشت اما نمیدانست با این وضعیت من چگونه بگوید.
نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»
گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.»
گفتم «امین دست بردار عزیز دلم. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم... دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»
حرف دانشگاهام را پیش کشید.
گفتم «امینم، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»
حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای امین میخریدم. او هم عادت کرده بود.
میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟»
میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»
مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم «امین اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تک تک لباسها را پوشید.
گفتم «چقدر به تو میآید.»
کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!»
گفتم «شکی نیست.»
میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
میگفت «چرا گریه میکنی؟»
چرایی اشکهایم مشخص بود...
لباسهایش را که جمع کرد.
گفتم «امین، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
«نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم،
گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...»
گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.
کلی وعده وعید داده بود تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...
نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم.
چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای امین به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...
با ما همراه باشید....
#داستان_عاشقانه_شهدایی
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
بزرگترین غایب حاضر مراسم تنفیذ امروز، #حاج_قاسم عزیز بود...
گرچه شهدا حاضرند و نظاره گر ما هستند، اما گوشه گوشه حسینیه امام خمینی(ره) جای خالی حاج قاسم احساس می شد...
خدالعنت کند آنان که تورا از ما گرفتند و آنان که سبب شدند دشمن جرات کند تورا از ما بگیرد...
─━━━━⊱💠⊰━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━⊱💠⊰━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آزاد شدیم🇮🇷✌️🏻
#پایانهشتسالدفاعمقدس
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📲
#کلیپ
بری دیگه برنگررردی :)
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تحویل دولت به سبک روحانی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📲
#استوری_محرم
داره میرسه
حسین کاروانش به کربوبلا...🖤
• ۶روز تا محرم •
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📹
#کلیپ_محرم
شلوغش کنید برا حسین
🎙#حاجمهدیرسولی
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
‹⛅️🕊›
نمیشودڪهمراپیشخودنگهداری؟
ڪنارگنبدزردت،میانڪفترها..(:
#امامرضاےدلم💚
#چهارشنبههایامامرضایی
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📲
#استوری_امامرضا
دلتنگم...
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️⃟📲
#استوری_مباهله
ما پنج تن♥️
ڪفایت اهل زمین کنیم
حتے اگر هزار هزاران بیاورید(:
✨مباهلہ:
برافرازنده پرچم ولایت علے
بر مدار هستے است🌱
عالم فداے پنج تن 💚
#روزمباهلہمبارڪ🎈🎊
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
♥️⃟🌱
#عکسنوشته_مباهله
آی اهل محرم، چرا فریاد شادی و هلهله سر نمی دهید!؟
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
♥️ روایت مباهله به زبان ساده
⬅️ امروز روز مباهلهس. تو همچی روزی، حضرت محمد مسیحیهای نجران رو به اسلام دعوت کردن. گفتن یا اسلام بیارین یا باید مباهله کنیم.
⬅️ ولی بزرگانشون قبول نکردن و گفتن بیاین با هم مباهله کنیم. (به زبون ساده مباهله اینجوریه که دو طرف در حق هم نفرین میکنن هرکدوم که از بین رفت میگن طرف حق همونه)
⬅️ مسیحیهای نجرانی با هم مشورت کردن و گفتن اگه روز مباهله محمد(ص) با کل بنیهاشم و ایل و تبارش بیاد ینی ترسیده و خیالتون راحت باشه.
⬅️ ولی اگه تنها یا با عده کمی بیاد باید تجدید نظر کرد.
⬅️ روز مباهله که رسید، نجرانیها اومدن. حضرت محمد(ص) هم فقط با امام علی امام حسن و امام حسین و حضرت فاطمه اومده بود. رفتن پرسیدن اینا کین محمد اورده؟ گفتن اینها عزیزترین خلق روی زمین هستن.
⬅️ باز مسیحیها باهم مشورت کردن گفتن محمد با خانوادش اومده یعنی خیلی خاطرش جمعه، اینا اگه در حق ما نفرین کننن دودمانمون به باد میره و هیچی از نسلمون نمیمونه.
⬅️ آخرش از مباهله صرفنظر کردن و مسلمون شدن.
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
❪وقتـی روزِ مباهله،
پیامبرمـون دسـتِ اهل بیتـش رو گرفـت و
رفتـن پیشِ مسـیحی ها،
اسـقف گفت:
اینهایی که من صـورتهایشـان را میبینـم،
اگر نـفرین کنند نسـلِ ما از زمیـن برمـیخـیزد..
ما تسـلیمیم..!!❫
#روزمباهله💚
روز عزت و افتخار بچه شیعه ها مبارڪ♥
4_5897495516274491725.pdf
382.5K
📚
جریان کامل #مباهله ؛
فرمت PDF
تعداد صفحات: ۴
#پیشنهادویژه👌🏾✨
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاهکارهایسربازاناسرائیلی...😎😂
فقطببینید
#اسقاطیلِطویله
#بیستوپنجسالآینده!
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
🇮🇷سنگر عاشقان وطن🇮🇷
❤ بسم رب الشهدا ❤ #قسمت_هجدهم #بازگشت_کوتاه_امین وقتی امین رسید واقعاً امین دیگری را میدیدم!خیلی
❤ بسم رب الشهدا ❤
#قسمت_نوزدهم
#عاشورایِ_متفاوت
قرار بود پدر و مادرم برای تاسوعا و عاشورا به شهرستان بروند. دلم نمیخواست با آنها بروم.
به پدرم گفتم «شوهرم قول داده عاشورا بر گردد...»
بابا گفت «اگر بیاید خودم قول میدهم حتی اگر خودم هم نیایم، تو را با اتوبوس یا هواپیما بفرستم»
گفتم «اگر بیاید چند ساعت تنها بماند چه؟» مادرم واسطه شد و گفت «قول میدهم به محض اینکه خبر بدهد، تو را به تهران میرسانیم. حتی قبل از رسیدن او تو را به آنجا میرسانیم.» به اعتبار حرف بابا و مامان قبول کردم که بروم.
مراسم تاسوعا به اتمام رسیده بود. شب عاشورا دیگر آرام و قرار نداشتم.
داشتم اخبار را تماشا میکردم که با پدرم تماس گرفتند. نمیدانم چرا با هر صدای زنگ تلفن منتظر خبر بدی بودم.
پدرم بدون اینکه چهرهاش تغییر کند گفت «نه. من شهرستانم.» تمام مکالمات بابا همینقدر بود اما با گریه و فریاد گفتم «بابا کی با شما تماس گرفت؟»با اینکه اصلاً دلم نمیخواستم فکرهایی که به ذهنم میرسد را قبول کنم اما قلب و دلم میگفت که امین شهید شده.
بابا گفت «هیچکس نبود.»
نمیدانم به بابا نگفته بودند یا میخواست از من پنهان کند که عادی صحبت میکرد تا من شک نکنم. واقعاً هم اگر میفهمیدم شرایط خیلی بدتر میشد مخصوصاً اینکه تا رسیدن به تهران مسیر طولانی را داشتیم.
در سایت مدافعین حرم، خبری مبنی بر شهادت دو نفر از سپاه انصار دیده میشد.
با خودم میگفتم آن شجاعت و جسارتی که همسر من داشت مطمئناً اگر قرار بود یک نفر جان خودش را فدا کند، او حتماً امین است. به پدر این حرفها را زدم.
بابا میگفت «نه دخترم. مگر امین به تو قول نداده بود که به خط مقدم نمیرود؟ امین مسئول است شهید نمیشود.»
به بابا گفتم«این تلفن درباره شوهر من بود؟»
گفت «اسمی از شوهر تو نیاورد...»
شماره تماس را دیدم. شماره اداره امین بود! گریه کردم.
بابا گفت «در رابطه با کار خودم بود. وقتی کیفم را دزد برد، مدارکی در آن بوده. حالا که مدارک پیدا شده با شماره چک و ... شماره تماسم را پیدا کردند و تماس گرفتند.
چرا فکر میکنی در مورد شوهر تو است؟» حرفها را باور نمیکردم...
به پدرشوهرم زنگ زدم گفتم دو نفر از سپاه انصار شهید شدند فکر کنم یکی از آنها امین است. پدر شوهرم هنوز مطمئن نبود.
او هم چیزهایی شنیده بود اما امیدوار بود امین زخمی شده باشد....
با ما همراه باشید....
#داستان_عاشقانه_شهدایی
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─
➣ Eitaa.com/aseghane_vatan
─━━━━━━⊱💠⊰━━━━━━─