eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
چہ‌حـال‌خوبۍدارد دوست‌داشتنت‌سرِصبح💔'
⟮ به کسی بگو : که اگه باهم دعوا کردید جلوی بقیه باشه ⟯ ـ ♥️🌱 ـ
به نظرم همه ی آدما حق دارن حداقل سالی یه بار برن یه جای دور از همه چیز و همه کس و با خودشون خلوٺ کنن🚶🏻‍♀ @aseman_del
فکروذهنم‌شده‌بودخریدِماشین‌ِصفرو دوخوابہ‌کردنِ‌آپارتمان🚶🏻‍♂. . بی‌حوصله‌‌روی‌تختہ‌ی‌کلاس‌نوشتم: [ زندگـے ] ازبچه‌هاخواستم‌که‌راجع‌بھش‌حرف‌بزنن… یکی‌ازبچہ‌هاازتَہ‌ِکلاس‌گفت: زندگی،مثل‌ِگُل‌یاپوچ‌می‌مونهـ ! بایادِامام‌زمان[؏ـج]گُلہ؛ بدونِ‌او،پـــــوچ :) ! @aseman_del
☕️ 📖 خانه دوست کجاست؟ نرسیده به درخت، کوچه باغی است که از خواب خدا سبزتر است، و در آن عشق.... به اندازهٔ پرهای صداقت آبی است... ✍🏻: 📘 @aseman_del
دنیا میگذرد... مهربانۍ است که ماندگاراست!
🔴 | چهار گزینه ناسا‼️ 🔻 روزنامه همشهری نوشت: 🔹آخرین تحولات نهاد اجماع‌ساز اصلاح‌طلبان (ناسا) نشان می‌دهد راهبرد مشخص برای رسیدن به کاندیدای واحد براین مبنا استوار شده که در ابتدا ۴ چهره سیاسی این جریان وارد مرحله انتخاب می‌شوند و از جمع آنها ۲ نفر برای بررسی‌های بیشتر گزینش خواهند شد که نهایتا یک نفر به‌عنوان کاندیدای جبهه اصلاحات به جامعه معرفی می‌شود. 🔹به‌نظر می‌رسد ۴ چهره‌ای که در مرحله نخست قرار است قابلیت‌ها و البته شانس‌شان برای به‌دست آوردن صندلی ریاست پاستور مورد بررسی قرار گیرد، شامل سیدحسن خمینی، محمد جواد ظریف، محسن هاشمی و اسحاق جهانگیری است. 🔹ظریف و جهانگیری از شانس بیشتری برای انتخاب بعنوان گزینه نهایی اصلاح‌طلبان برخوردارند. 🔹احتمال حضور محمدرضا عارف نیز به‌صورت مستقل وجود دارد
〰🖤 -هرچی‌من ‌شوخی‌شوخی ‌انجام‌دادم، ایناجدی‌جدی‌نوشتن..- @aseman_del
|~🧡🍊 آدماۍ ڪم حرف فقط با ڪسایے ڪہ دوسشوڹ داࢪن زیاد حرف میزنن… ————💕⃟🍭————————— ↳⸽🌸• @aseman_del
•. « بهترین لحظه هایم کنار تو بوده.💞 کنار تو بودن، حتی وقت هایی است که تو نیستی ولی من با توام و به تو فکر میکنم،به تو که زیبایی... مثل یک دریایی🌊 » @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز صداش رو بلند کرد ... ـ سعید بابا بیا سر میز می خوایم غذا رو بکشیم پسرم. و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون. خیلی دلم سوخت، سوزوندن دل من برنامه هر روز بود چیزی که بهش عادت نمی کردم نفس عمیقی کشیدم . - خدایا به امید تو ... هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن وسط اون حال جگر سوزم ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم... ـ بابا یه آقایی زنگ زده با شما کار داره گفت اسمش صمدیه ... با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی اخم های پدر دوباره رفت توی هم اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد... ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سرجات. و رفت پای تلفن دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ... از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود و حالا... - خدایا به دادم برس. دلم می لرزید و با چشم های ملتهب منتظر عواقب بعد از تلفن بودم. هر ثانیه به چشمم هزار سال می اومد به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ... گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت ... ـ یا حسین ... دیگه نفسم در نمی اومد ... ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :حس یک حضور تا زمان رفتن روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه. استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن نظرش در آخرین دقایق بود. حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که بزرگ تر بودم نداشتم. به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن . تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز باور نمیکردم. احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود. هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود، از شدت شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ... ـ خجالت بکش مرد شدی مثلا توی ماشین ما ، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ... 3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ... شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می شد ... همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ... نه اسم بود، نه فقط یه حس، حضور بود ... حضور همیشگی و بی پایان. عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می گرفت ... من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند، حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو گذاشته بودم به شیشهو غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ... صادق زد روی شونه ام ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم ... تا زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود ... فردا پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد و من محو اون تصویر ... انگار زمین و آسمان یکی شده بودند ... ... 🥀 @aseman_del