✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ویکم: نگاه عبوس
با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز صداش رو بلند کرد ...
ـ سعید بابا بیا سر میز می خوایم غذا رو بکشیم پسرم.
و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون.
خیلی دلم سوخت، سوزوندن دل من برنامه هر روز بود چیزی که بهش عادت نمی کردم نفس عمیقی کشیدم .
- خدایا به امید تو ...
هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت
تلفن وسط اون حال جگر سوزم ناخودآگاه خنده ام گرفت و باز نگاه تلخ پدرم...
ـ بابا یه آقایی زنگ زده با شما کار داره گفت اسمش صمدیه ...
با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی اخم های پدر دوباره رفت توی هم اومدم پاشم
که با همون غیض بهم نگاه کرد...
ـ لازم نکرده تو پاشی، بتمرگ سرجات.
و رفت پای تلفن دیگه دل توی دلم نبود ...
نه فقط اینکه با همه وجود دلم می
خواست باهاشون برم ...
از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟ یه شر تازه به همه
مشکلاتم اضافه شده بود و حالا...
- خدایا به دادم برس.
دلم می لرزید و با چشم های ملتهب منتظر عواقب بعد از تلفن بودم.
هر ثانیه به
چشمم هزار سال می اومد به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن
من نگران شد ...
گوشی رو که قطع کرد دلم ریخت ...
ـ یا حسین ...
دیگه نفسم در نمی اومد ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وسوم:حس یک حضور
تا زمان رفتن روز شماری که هیچ لحظه شماری می کردم و خدا خدا می کردم
توی دقیقه نود نظر پدرم عوض نشه.
استاد ضد حال زدن به من و عوض کردن
نظرش در آخرین دقایق بود.
حتی انجام کارهایی که سعید اجازه رو داشت من که
بزرگ تر بودم نداشتم.
به جای قطار، بلیط هواپیما گرفتن .
تا زمانی که پرواز از زمین بلند نشده بود هنوز
باور نمیکردم.
احساس خوشی و خوشحالی بی حدی وجودم رو گرفته بود.
هواپیما به زمین نشست و آقا مهدی توی سالن انتظار، منتظر من بود، از شدت
شادی دلم می خواست بپرم بغلش و دستش رو ببوسم اما جلوی خودم رو گرفتم ...
ـ خجالت بکش مرد شدی مثلا
توی ماشین ما ، من بودم، آقا محمد مهدی که راننده بود، پسرش، صادق یکی از
دوستان دوره جبهه اش و صاحبخونه شون که اونم لحظات آخر، با ما همراه شد ...
3 تا ماشین شدیم و حرکت به سمت جنوب ...
شادی و شعف و احساس عزیز همیشگی که هر چه پیش می رفتیم قوی تر می
شد ...
همراه و همدم همیشگی من به حدی قوی شده بود که دیگه یه حس درونی نبود ...
نه اسم بود، نه فقط یه حس، حضور بود ...
حضور همیشگی و بی پایان.
عاشق لحظاتی می شدم که سکوت همه جا رو فرا می
گرفت ...
من بودم و اون انگار هیچ کسی جز ما توی دنیا نمی موند، حس فوق العاده و آرامشی که زیبایی و سکوت اون شب کویری هم بهش اضافه شد سرم رو
گذاشته بودم به شیشهو غرق زیبای ای شده بودم که بقیه درکش نمی کردن ...
صادق زد روی شونه ام
ـ به چی نگاه می کنی؟ بیرون که چیزی معلوم نیست
سرم رو چرخوندم سمتش و با لبخند بهش نگاه کردم هر جوابی می دادم ... تا
زمانی که حضور و وجودش رو حس نمی کرد بی فایده بود ...
فردا پیش از غروب آفتاب رسیدیم دوکوهه ماشین جلوی نگهبانی ورودی ایستاد
و من محو اون تصویر ...
انگار زمین و آسمان یکی شده بودند .. .
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ودوم: پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز قیافه اش تو هم بود اما نه بیشتر از همیشه و آرام تر از
زمانی که از سر میز بلند شد نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور
سریع سرم رو انداختم پایین
ـ چشم
اما دل توی دلم نبود هر چی بود فعال همه چیز آروم بود یا آرامش قبل از طوفان یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا
- اجازه میدم با آقای صمدی بری فردا هم واست بلیط قطار می گیرم از اون طرفم
خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم خشکم زده بود، به خودم که اومدم
چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
ـ خدایا شکرت ، شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود یا چطور باهاش حرف زده بود که با
اون اخلاق بابا تونسته بود رضایتش رو بگیره ...
اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش
رو من پس بدم
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ...
هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم
جنوب و کابوس اون چند روز و اون لحظات هنوز توی وجودم بود، بی خیال دنیا
چشم هام پر از اشک شادی ...
ـ خدایا شکرت، همه اش به خاطر توئه
همه اش لطف توئه، همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست بلند شدم و رفتم سجده ...
ـ الحمدالله، الحمدالله رب العالمین ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وچهارم: دوکوهه
وارد شدیم هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم این حس قوی تر می شد ...
تا جایی که انگار وسط بهشت ایستاده بودم
و عجب غروبی داشت.
این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم...
آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام
ـ بدجور غرق شدی آقا مهران
ـ اینجا یه حس عجیبی دار، یه حس خیلی خاص ، انگار زمینش زنده است ...
خندید ، خنده تلخ ...
ـ این زمین خیلی خاصه شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن
وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ...
بغض گلوش رو گرفت
- می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟
چشم هام از خوشحالی برق زد یواشکی راه افتادیم. آقا مهدی جلو و من پشت
سرش.
وارد ساختمون که شدیم رفتم توی همون حال و هوا من بین شون نبودم، بین اونها زندگی نکرده بودم از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم اما اون ساختمون
ها زنده بود ...
اون خاک، اون اتاق ها...
رسیدیم به یکی از اتاق ها
ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر 3 تاشون شهید شدن.
چند قدم جلوتر ...
ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش همه چیز
یادت می رفت، درد داشتی، غصه داشتی ، فکرت مشغول بود... فقط کافی بود
چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت ...
به اتاق حاج همت که رسیدیم ایستاد توی درگاهی، نتونست بیاد تو. اشکش رو
پاک کرد چند لحظه صبر کرد چراغ قوه رو داد دستم و رفت ...
حال و هوای هر دومون تنهایی بود یه گوشه دنج ...
روی همون خاک ایستادم به نماز ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وپنجم: مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد
صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید.
بی خیال همه عالم اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن
صدا و اشک هامباشم.
توی حس حال و خودم عاشورا می خوندم و اشک می
ریختم عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم توی راه برگشت چشمم بهش افتاد دویدم
دنبالش ...
ـ آقا مهدی
برگشت سمتم
ـ آقا مهدی اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟
با تعجب زل زد بهم
ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟
ـ کتاب "مرد" رو خوندم درباره آقای متوسلیان بود اونجا بود که فهمیدم ایشون
از فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش برای شهید همت هم خیلی
عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد
ـ نمی دونم اولین بار که اومدم دو کوهه بعد از اسارتش بود بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت از حالتش مشخص بود ، حاج احمد برای آقا مهدی فراتر
از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ...
هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش
اومد؟
و اینکه بعد از این همه سال قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است پس چرا
هنوز نگهش داشتن؟ و...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که
بهشون فکر می کردم غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این
اهانت، عصبانی می شدم ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وششم: شب آخر
سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت
کردیم ...
شلمچه، چزابه، طلائیه ، کوشک و ...
هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق
داشت ...
فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ...
هر چی آقا مهدی اصرار کرد ، اجازه ندادن
بریم جلو، جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر
بریم ...
شب آخر ، پادگان حمید ...
خوابم نمی برد بلند شدم و اومدم بیرون سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم
برای دو کوهه تنگ شده بود ...
خاک دو کوهه از من دل برده بود
توی حال و هوای
خودم بودم.
غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم
- تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ...
با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ...
ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ، مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم
برای دو کوهه تنگ شده.
با محبت عمیقی بهم نگاه کرد
ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ...
خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد.
ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟
چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم
- دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم
دست پر می گردم اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود
حالا هم که
فکر برگشت ...
دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_وهفتم: خاک، خاک نیست
دستش رو گذاشت روی شونه ام
ـ جایی که پدربزرگت شهید شده، جایی نیست که کسی بتونه بره هنوز اون مناطق
تفحص نشده ، زمینش بکر و دست نخورده است ...
ـ تا همین جاشم ، شما یه جاهایی ما رو بردی که کسی رو راه نمیدادن، پارتیت
کلفت بود.
خندید
ـ پارتی شماها کلفته من بار اولم نیست اومدم بعضی از این جاها رو هیچ وقت نشد
برم، شهدا این بار حسابی واستون مایه گذاشتن و مهمون داری کردن ...
هر جا
رفتیم راه باز شد، بقیه اش هم عین همین جاست خاک خاکه ...
دلم سوخت نمی دونم چرا؟ اما با شنیدن این جمله آه از نهادم در اومد ...
- فکه که راه مون ندادن
و از جا بلند شدم ، وقت نماز شب بود
راه افتادم برم وضو بگیرم اما حقیقت اینجا
بود که خاک، خاک نیست و اون کلمات، فقط برای دلداری من بود ...
شب شکست و خورشید طلوع کرد
طلوع دردناک ...
همگی نشستیم سر سفره اما غذا از گلوی من پایین نمی رفت کوله ام رو برداشتم
برم بیرون ، توی در رسیدم به آقا مهدی
دست هاش رو شسته بود و برمی گشت
داخل ، نرفت کنار ایستاد توی در و زل زد بهم ...
چند لحظه همین طوری نگام کرد بدون اینکه چیزی بگه، رفت نشست سر سفره منم متعجب، خشکم زد.
تو این 10 روز ... اصلا چنین
رفتاری رو ازش ندیده بودم با هر کی به در می رسید یا سریع راه رو باز می کرد یا به اون تعارف می کرد ...
رو کرد به جمع ...
ـ بخوایم بریم محل شهادت پدربزرگ مهران هستید؟
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هفتاد_ونهم: پس یا پیش؟
من و آقا رسول دو تایی زدیم زیر خنده آقا مهدی هم دست بردار نبود پشت سر
هم شوخی می کرد ...
هر چی ما می گفتیم در جا یه جواب طنز می داد
ولی رنگ
از روی صادق پریده بود ، هر چی ما بیشتر شوخی می کردیم اون بیشتر جا می زد.
آخر صداش در اومد ...
ـ حالا حتما باید بریم اونجا؟اون راویه گفت حتی از قسمت های تفحص شده
به خاطر حرکت خاک چند بار مین در اومده اینجاها که دیگه ...
آقا مهدی که تازه متوجه حال و روز پسرش شده بود از توی آینه بهش نگاهی انداخت
...
ـ نترس بابا هر چی گفتیم شوخی بود ... اینجاها دست خودمون بوده دست عراق
نیوفتاده که مین گذاری کنن منطقه آلوده نیست.
آقا رسول هم به تاسی از رفیقش اومد درستش کنه اما بدتر ...
ـ پدرت راست میگه اینجاها خطر نداره
فقط بعد از این همه سال قیافه منطقه
خیلی عوض شده تنها مشکلی که ممکنه پیش بیاد اینه که گم بشیم ...
با شنیدن کلمه گم شدن دوباره رنگ از روش پرید و نگاهی به اطراف انداخت ...
پرنده پر نمی زد تا چشم کار می کرد بیابان بود و خاک بکر و دست نخورده ...
هر چند حق داشت نگران بشه دو ساعت بعد ما واقعا گم شدیم و زمانی به
خودمون اومدیم که دیر شده بود ...
آقا مهدی پاش تا آخر روی گاز که به تاریکی هوا نخوریم ...
اما فایده ای نداشت ...
نماز رو که خوندیم سریع تر از چیزی که فکر می کردیم بتونیم به جاده آسفالت
برسیم هوا تاریک شد ...
تاریک تاریک
وسط بیابان
با جاده های خاکی ...
که
معلوم نبود کی عوض میشن یا باید بپیچی ...
چند متر که رفتیم زد روی ترمز
ـ دیگه هیچی دیده نمیشه جاده خاکیه ...
اگر تا الان کامل گم نشده باشیم جلوتر
بریم معلوم نیست چی میشه باید صبر کنیم هوا روشن بشه ...
شب
وسط بیابان
راه پس و پیشی نبود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد: شب خاطره
ماشین رو خاموش کردیم.
شب وسط بیابان ، سوز سردی می اومد صادق خوابش
برد و آقا مهدی کتش رو انداخت رو ی پسرش و من، توی اون سکوت و تاریکی غرق فکر بودم ...
یاد آیه قرآن که می فرمود : چه بسا کاری که ظاهر خوبی داره اما
شر شما در اونه...
- خدایا من درخواست اشتباهی داشتم و این گم شدن، تاوان و بهای اشتباه منه؟
یا در این اومدن و گم شدن حکمتیه؟
محو افکار خودم بودم که آقا رسول و آقا مهدی شروع به صحبت کردن از خاطرات
جبهه شون و کارهایی که کرده بودن ...
و من در حالی که به در تکیه داده بودم محو
صحبت هاشون شده بودم ...
گاهی غرق خنده گاهی پر از سوز و اشک ...
ـ آقا مهدی تلخ ترین خاطره اون ایام تون چیه؟
هنوزم نمی دونم چی شد که اون شب این سوال رو پرسیدم ، یهو از دهنم پرید ...
اما جوابش، غیر قابل پیش بینی بود ...
حالتش عوض شد توی اون تاریکی هم می شد بهم ریختن و خیس شدن چشم
هاش رو دید.
ـ تلخ ترین خاطره ام مال جبهه نبود ...
شنیدنش دل می خواد دیدن و تجربه
کردنش...
ساکت شد
ـ من دلش رو دارم اما اگر گفتنش سخته سوالم رو پس می گیرم ...
سکوت عمیقی توی ماشین حاکم شد منم از اینکه چنین سوالی پرسیده بودم خودم
رو سرزنش می کردم که...
- ظهر بود بعد از کلی کار خسته و کوفته اومدیم نهار بخوریم که باهامون تماس
گرفتن ...
صداش بدجور شروع کرد به لرزیدن ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_ودوم: شرافت
تمام وجودش می لرزید
ـ پیداش کردیم یه دختر بود ...
به زور سنش به 16 می رسید، یکم از تو بزرگ تر
نفسم بند اومد حس می کردم گردنم خشک شده چیزی رو که می شنیدم رو باور
نمی کردم ...
ـ خدا شاهده باورم نمی شد اون صحنه و جنازه ها می اومد جلوی چشمم ، بهش
نگاه می کردم
نمی تونستم باور کنم با همه وجود به زمین و زمان التماس می
کردم اشتباه شده باشه ...
برای بازجویی رفتیم تو تا چشمش به ما افتاد یهو اون چهره عادی و مظلوم حالت وحشیانه ای به خودش گرفت...
با یه نفرت عجیبی بهم زل زد و گفت اگر من
رو تیکه تکیه هم بکنید به شما کثافت های آدم کش هیچی نمیگم ، من به آرمان
های حزب خیانت نمی کنم
می دونی مهران؟ اینکه الان شهرها اینقدر آرومه با وجود همه مشکلات و مسائل
مردم توی امنیت زندگی می کنن فقط به خاطر خون شهداست
شرافت و هویت
مردم هر جایی به خاکشه ولی شرافت این خاک به مردمشه
جوون های مثل دسته
گل که از عمر و جوونی شون گذشتن.
این نامردها، شبانه می ریختن توی یه خونه فردا، ما می رفتیم جنازه تکه تکه شده
جمع می کردیم ...
توی مشهد همون اوایل ریختن توی یکی از بیمارستان * بخش کودکان، دکتر
و پرستار و بچه های کوچیک مریض رو کشتن ...
نوزاد تازه به دنیا اومده رو توی دستگاه
کشتن ...
با ضرب سرم رو از توی سر بچه کشیده بودن پوست سرش با سرم کنده
شده بود ...
هر چند ، ماجرای مشهد رو فقط عکس هاش رو دیدم اما به خدا این خاطرات تلخ
ترین خاطرات عمر منه ...
سخت تر از دیدن شهادت و تکه تکه شدن دوست ها و همرزم
ها و... می دونی سخت تر از همه چیه؟ اینکه پسرت توی صورتت نگاه کنه و بگه مگه شماها چی کار کردید؟ می خواستید نرید کی بهتون گفته بود برید؟
یکی از رفیق هام نفوذی رفته بود، لو رفت. جنازه ای به ما دادن که نتونستیم به
پدر و مادرش نشون بدیم.
ما برای خدا رفتیم به خاطر خدا به خاطر دفاع از مظلوم رفتیم طلبی هم از
احدی نداریم ...
اما به همون خدا قسم مگه میشه چنین جنایت هایی رو فراموش
کرد؟ به همون خدا قسم اگه یه لحظه فقط یه لحظه وسط همین آرامش مجال پیدا کنن کاری می کنن بدتر از گذشته ...
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_هشتاد_ویکم: مأموریت
ـ اون ایام هر چند جمعیت خیلی از الان کمتر بود اما اتوبوس ها تعدادشون فوق
العاده کم تر بود تهویه هم نداشتن ...
هوا که یه ذره گرم می شد پنجره ها رو باز
می کردیم با این وجود توی فشار جمعیت بازم هوا کم می اومد ...
مردم کتابی می
چسبیدن بهم سوزن می انداختی زمین نمی اومد
می شد فشار قبر رو رسما حس
کرد ...
ظهر بود ، مدرسه ها تعطیل کرده بودن که با ما تماس گرفتن ...
وقتی رسیدیم به
محل...
اشک، امانش رو برید
ـ یه نفر از پنجره ککتل مولوتف انداخته بود تو ...
همه شون ایستاده حتی نتونسته
بودن در رو باز کنن ...
توی اون فشار جمعیت بدون اینکه حتی بتونن تکان بخورن زنده زنده سوخته بودن ...
جزغاله شده بودن ...
جنازه هاشون چسبیده بود بهم ...
بچه ابتدایی هم توی اتوبوس بود ...
خیلی طول کشید تا آروم تر شد منم پا به پاشون گریه می کردم ...
ـ بوی گوشت سوخته، همه جا رو برداشته بود جنازه ها رو در می آوردیم ...
دیگه
شماره شون از دست مون در رفته بود دو تا رو میاوردیم بیرون محشر به پا می شد. علی الخصوص اونهایی که صندلی هم آب شده بود و ریخته بود روشون یکی از
بچه ها حالش خراب شده بود با مشت می زد توی سر خودش ...
فرداش حکم مأموریت اومد ... بهمون مأموریت دادن، طرف رو پیدا کنیم ...
نفس آقا مهدی که هیچ دیگه نفس منم در نمی اومد ...
ـ پیداش کردید؟
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_پنجاه_ودوم: بهار
دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود. اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید، صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود. حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم.
طی یک حمله همه جانبه، موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم و حتی چندین گوله برف، به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد.?
وقتی رفتیم تو، دست و پای همه مون سرخ سرخ بود و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم.
مامان سریع حوله آورد، پاهامون رو خشک کردیم.
بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم، مخصوص کوه. و برای جمعه، ماشین پسرخاله ام رو قرض گرفتم، چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون. من، الهام، سعید مادر باهامون نیومد.
اطراف مشهد، توی فضای باز، آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم. برف مشهد آب شده بود، اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود و این تقریبا برنامه هر #جمعه ما شد. چه سعید می تونست بیاد، چه به خاطر درس و کنکور توی خونه می موند.
اوایل زیاد راه نمی رفتیم، مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود. الهام تازه کار بود و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش، خیلی زود انرژیش رو از بین می برد.
اما به مرور، حس تازگی و هوای محشر برفی، حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد.
هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم:
– نگران نباش، خودم حواسم بهت هست.
کوه بردن های الهام و راه و چاه بلد شدن خودم، از حکمت های دیگه اون استخاره ها بود.
حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می شد. چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید.
و اوج این روح و زندگی رو زمانی توی صورت الهام دیدم که بین زمین و آسمان، معلق، داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم.
با یه لیوان چای اومد سمتم
– خسته نباشی، بیا پایین، برات چایی آوردم.
نه عین روزهای اول و قبل از جدا شدن از ما، اما صداش، #رنگ_زندگی گرفته بود.
عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد، خیلی تعجب کرد. خوب نشده بود، اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود. هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم.
اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود.
– اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم، با خودت چی کار کردی پسر؟
و من فقط خندیدم. روزگار، استاد سخت گیری بود. هر چند، قلبم با رفاقت و حمایت خدا آرامش داشت.
#ادامه_دارد...
🥀 @aseman_del