eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
میگما .. نمیدونم‌این‌چہ‌دردیہ !! هم‌دلت‌واسہ‌کربلا‌تنگہ‌و‌فکر‌و‌ذکرش‌ ناراحتت‌میکنہ؛هم‌هـےزل‌میزنـےبہ عکساۍ‌حرم‌و‌خاطراتِتو‌واسہ‌خودت یادآورۍ‌میکنی‌که‌ - بیشتر‌دلتنگ‌شے(:🥀 - !
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : دوکوهه وارد شدیم هر چی از در نگهبانی فاصله می گرفتیم این حس قوی تر می شد ... تا جایی که انگار وسط بهشت ایستاده بودم و عجب غروبی داشت. این همه زیبایی و عظمت بی اختیار صلوات می فرستادم... آقا مهدی بهم نزدیک شد و زد روی شونه ام ـ بدجور غرق شدی آقا مهران ـ اینجا یه حس عجیبی دار، یه حس خیلی خاص ، انگار زمینش زنده است ... خندید ، خنده تلخ ... ـ این زمین خیلی خاصه شب بچه ها می اومدن و توی این فضا گم می شدن وجب به وجبش عبادگاه بچه ها بود ... بغض گلوش رو گرفت - می خوای اتاق حاج همت رو بهت نشون بدم ؟ چشم هام از خوشحالی برق زد یواشکی راه افتادیم. آقا مهدی جلو و من پشت سرش. وارد ساختمون که شدیم رفتم توی همون حال و هوا من بین شون نبودم، بین اونها زندگی نکرده بودم از هیچ شهیدی خاطره ای نداشتم اما اون ساختمون ها زنده بود ... اون خاک، اون اتاق ها... رسیدیم به یکی از اتاق ها ـ 3 تا از دوست هام توی این اتاق بودن، هر 3 تاشون شهید شدن. چند قدم جلوتر ... ـ یکی از بچه ها توی این اتاق بود اینقدر با صفا بود که وقتی می دیدش همه چیز یادت می رفت، درد داشتی، غصه داشتی ، فکرت مشغول بود... فقط کافی بود چشمت به چشمش بیوفته، نفس خیلی حقی داشت ... به اتاق حاج همت که رسیدیم ایستاد توی درگاهی، نتونست بیاد تو. اشکش رو پاک کرد چند لحظه صبر کرد چراغ قوه رو داد دستم و رفت ... حال و هوای هر دومون تنهایی بود یه گوشه دنج ... روی همون خاک ایستادم به نماز ... ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : مرد بعد از نماز مغرب و عشا ، همون گوشه دم گرفتم. توی جایی که هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید. بی خیال همه عالم اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هامباشم. توی حس حال و خودم عاشورا می خوندم و اشک می ریختم عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم توی اون تاریکی عمیق... به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم توی راه برگشت چشمم بهش افتاد دویدم دنبالش ... ـ آقا مهدی برگشت سمتم ـ آقا مهدی اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ با تعجب زل زد بهم ـ تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ـ کتاب "مرد" رو خوندم درباره آقای متوسلیان بود اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ و علم داری بوده برای خودش برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده... تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ـ نمی دونم اولین بار که اومدم دو کوهه بعد از اسارتش بود بعدشم که دیگه ... راهش رو گرفت و رفت از حالتش مشخص بود ، حاج احمد برای آقا مهدی فراتر از این چند کلمه بود اما نمی دونستم چی بگم چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ و اینکه بعد از این همه سال قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ و... تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود و هر بار که بهشون فکر می کردم غیر از درد و اندوه، غرورم هم خدشه دار می شد و از این اهانت، عصبانی می شدم ... ... 🥀 @aseman_del
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : شب آخر سفر فوق العاده ما تازه از دو کوهه شروع شد. صبح، بعد از روشن شدن هوا حرکت کردیم ... شلمچه، چزابه، طلائیه ، کوشک و ... هر قدمش و هر منطقه با جای قبل فرق داشت ... فقط توفیق فکه نصیب مون نشد ... هر چی آقا مهدی اصرار کرد ، اجازه ندادن بریم جلو، جاده بسته بود و به خاطر شرایط خاص پیش آمده اجازه نداشتیم جلوتر بریم ... شب آخر ، پادگان حمید ... خوابم نمی برد بلند شدم و اومدم بیرون سکوت شب و صدای جیرجیرک ها ... دلم برای دو کوهه تنگ شده بود ... خاک دو کوهه از من دل برده بود توی حال و هوای خودم بودم. غرق دلتنگی کردن برای خدا ... که آقا مهدی نشست کنارم - تو هم خوابت نمی بره ؟ بقیه تخت خوابیدن ... با دل شکسته و خسته به اطراف نگاه کردم ... ـ این خاک، آدم رو نمک گیر می کنه ، مگه میشه ازش دل کند؟ هنوز نرفته، دلم برای دو کوهه تنگ شده. با محبت عمیقی بهم نگاه کرد ـ پدربزرگت هم عاشق دوکوهه بود در عوض، منم عاشق این حال و هوای توئم ... خندید و سکوت عمیقی بین ما حاکم شد. ـ آقا مهدی؟ راسته که شما جنازه پدربزرگم رو برگردوندید؟ چشم هاش گر گرفت و سرش چرخید به زحمت نیم رخش رو می دیدم - دلم می خواست محل شهادت پدربزرگم رو ببینم سفر فوق العاده ای بود و دارم دست پر می گردم اما دله دیگه چشم انتظار دیدن اون خاک بود حالا هم که فکر برگشت ... دیگه زبونم به ادامه دادن نچرخید ... ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون😻🌿
چه شد در من نمیدانم... فقط دیدم‌ پریشانم:( فقط یک لحظه فهمیدم... که خیلی دوستت دارم:)🚶🏻‍♀ ❤️🌱
عیدکم مبروڪ🎈 مبعث حضرت‌رسولﷺ✨🌿'
🌺امشب که شب بعثت احمد باشد.. مشمول همه عطای سرمد باشد 🌺یا رب چه شود طلوع فجر فردا.. صبح فرج آل محمد باشد... ❤️اللهم عجل لولیک الفرج
میـگَـم حـالا چــہ اِشکـالـے داره هَــم اِمــروز هَـم ۱ فَـروَردیــن بَــراے حــاجــے جَــشــن بـگــیـریـم؟؟
⸀•🕊⛅️.˼ |ـواژه‌هآ، |ـقد‌نمےدهد... |ارتفا؏‌دݪتنگے‌ام‌ࢪا 💔• @aseman_del
میگفت: از دݪ‌هاے دنیا زدہ‌مان، گاهے بپرسیم؛ دنیا چھ دارد که خـــــدا ندارد؟! ————💕⃟🍭————————— ↳⸽🌸 @aseman_del
عاشق فریاد نمیزند زمزمه میکند دوست داشتن را...!