✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_سی_وپنجم: جذام … !!!
به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم که از ساعت ۲ بیدار بودم، تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه. و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد.
– بابا یکی بیاد وسط، این طوری حال نمیده.
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه برای خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود.
وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صدای اونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود.
– خدایا ! من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم. کمکم کن، من، تک و تنها، در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ چی بگم؟ چه طوری بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟
چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد.
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار، دستش روی هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم.
– جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم. صدات کردم نشنیدی، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیک رو رد کن بره جلو
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه.
خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود.
پلاستیک رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم، دادم صندلی جلو.
تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم. مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم.
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود، اما ته قلبم گرم شد. مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم.
قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت.
ـ الهی! توکلت علیک، خودم رو به خودت سپردم.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
برای داشتن یک شب قدر خوب، باید ناامیدی و یأس را کنار گذاشت و به رحمت واسعه الهی امید فراوان داشت!
_استاد پناهیان_
یا اَنیسَ القُلوب...
قلب هایمان را آرام کن
بِ قدرت آرامش تمام نشدنی
خودت 🌘✨
باری تعالی!
ما رو ببخش که واسھ رسیدن
به هرشخصی دویدیم و تلاش کردیم؛
ولی یه بار نگشتیم تو رو پیدا کنیم!
خوشا آنکه غیر از ظهورت نگارا
شب قدر ؛ دیگر دعایی ندارد ...
#ایهاالعزیز
بسیـار کلنجـار رفـت!
اول بـا مـرغـابۍ هـا،
بعـد بـا حلقهِ در
هر کـدام پـرسیـدنـد: چـرا؟
آرام می گفـت: دلتنگ فاطمه ام ...💔'
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
بسیـار کلنجـار رفـت! اول بـا مـرغـابۍ هـا، بعـد بـا حلقهِ در هر کـدام پـرسیـدنـد: چـرا؟ آرام می گ
حقیقت این بود کہ
دلتنگ بود...
دلتنگِ فاطمہۜ🥀
•
#تلنگر
کـےمیخوایـمقبولکنیم،
اگہخدارهامونکنـھنابودمیشیم🚶🏿♂💔..!
#خداخداخدا🍃(:
@aseman_del | مرواریدهای خاکیོ
حاجی!
تویاینشبایقشنگ،
یتیمهاتروفراموشنکن!(:
#حاجقاسم
@aseman_del
میرویبافرقخونینپیشبازوۍکبود
شهربۍزهراکهمولاقابلماندننبود💔🥀
اینکه میگیم
خَلِصنا مِنَالنّار یارَبّ
خلصنا
خلاصۍ از خیلی چیزاست....🚶🏻♀