eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جذام … !!! به هر طریقی بود، بالاخره برنامه معرفی تموم شد. منم که از ساعت ۲ بیدار بودم، تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم. هنوز چشم هام گرم نشده بود، که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن. صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه. و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد. – بابا یکی بیاد وسط، این طوری حال نمیده. و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط دوباره چشم ها رو بستم. اما این بار، نه برای خوابیدن، حالم اصلا خوب نبود. وسط اون موسیقی بلند، وسط سر و صدای اونها، بغض راه گلوم رو گرفته بود و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود، با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود. – خدایا ! من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم. کمکم کن، من، تک و تنها، در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ چی بگم؟ چه طوری بگم؟ اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟ چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد. فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد. از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار، دستش روی هوا موند. مات و مبهوت زل زد بهم. – جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم. صدات کردم نشنیدی، می خواستم بگم تخمه بردار، پلاستیک رو رد کن بره جلو اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه. خیلی بهش برخورده بود. از هیچ چیز خبر نداشت، و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود. پلاستیک رو گرفتم، خیلی آروم با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم، دادم صندلی جلو. تا اون لحظه، هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم. مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید. آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم. هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود، اما ته قلبم گرم شد. مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی، خودش، من رو اینجا فرستاده. با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم. قلبم آرام تر شده بود. هر چند، هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت. ـ الهی! توکلت علیک، خودم رو به خودت سپردم. ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون☺️🌿'
برای داشتن یک شب قدر خوب، باید ناامیدی و یأس را کنار گذاشت و به رحمت واسعه الهی امید فراوان داشت! _استاد پناهیان_
یا اَنیسَ القُلوب... قلب هایمان را آرام کن بِ قدرت آرامش تمام نشدنی خودت 🌘✨
باری تعالی! ما رو ببخش که واسھ رسیدن به هرشخصی دویدیم و تلاش کردیم؛ ولی یه بار نگشتیم تو رو پیدا کنیم!
خوشا آنکه غیر از ظهورت نگارا شب قدر ؛ دیگر دعایی ندارد ...
بسیـار کلنجـار رفـت!  اول بـا مـرغـابۍ هـا،  بعـد بـا حلقهِ در هر کـدام پـرسیـدنـد: چـرا؟ آرام می گفـت: دلتنگ فاطمه ام ...💔'
کـےمیخوایـم‌قبول‌کنیم، اگہ‌خدارهامون‌کنـھ‌نابودمیشیم🚶🏿‍♂💔..! 🍃(: @aseman_del | مرواریدهای خاکیོ
حاجی! توی‌این‌شبای‌قشنگ‌، یتیم‌هات‌رو‌فراموش‌نکن!(: @aseman_del
میروی‌‌با‌فرق‌خونین‌پیش‌بازوۍکبود شهر‌بۍزهرا‌که‌مولا‌قابل‌ماندن‌نبود💔🥀
این‌که میگیم خَلِصنا مِن‌َالنّار یارَبّ خلصنا خلاصۍ از خیلی چیزاست....🚶🏻‍♀