عِندَما أَ تَذكَّر أَن كلَ شَئْ بِيَدَالله يَطمئِن قَلبى
وقتى يادم ميفتہ كه همه چيز دستِ خداست قلبم آروم میگيره💙..#عربیجآت
[ مثلا.. ].mp3
7.31M
هیچی نمیگم درمورد این آهنگ،
فقط گوش کنید؛
خیلللی قشنگه:)
#زانکو
|.😍.| @aseman_del
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_پنجاه_ونهم: جوان ترین چهره لبخند عمیقی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصتم: حرف هایی برای گفتن
برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به #رزومه دادن می کردن.
و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی…
نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن.
با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم:
– مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم.
میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود.
– این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه.
سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود.
برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم.
هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. #مومن_ناله_نمی_کنه. این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم.
محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد.
– شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره.
شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_ویکم: ایده های خام
بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه.
ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم.
– نه حاج آقا، از #محضر_بزرگان استفاده می کنیم.
با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی:
– پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟
مکث کوتاهی کرد:
– چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟
دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو.
– بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این #مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به #راهکار فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم
سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم.
– هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم.
– اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش.
ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم:
مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم.
چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن.
و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود.
اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_ودوم: فروشی نیست
بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد. بقیه رفتن نهار، من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم.
شروع کرد به حرف زدن، علی الخصوص روی پیشنهاداتم، مواردی رو اضافه یا تایید می کرد. بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن. من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم.
غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد. تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد.
– این نیروتون چند؟ بدینش به ما?
علمیرادی خندید.
– فروشی نیست حاج آقا، حالا امانت بخواید یه چند ساعتی، دیگه اوجش چند روز
– ولی گفته باشم ها، مال گرفته شده پس داده نمی شود.
و علمیرادی با صدای بلند خندید.
– فکر کردی کسی که #هوای_امام_رضا رو نفس بکشه، حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟
مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد.
– این رفیق ما که دست بردار نیست؟ خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟
پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود. اما برای من مقدور نبود. با شرمندگی سرم رو انداختم پایین
– شرمنده حاج آقا، ولی مرد خونه منم. برادرم، مشهد دانشجوئه، خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه. نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم، نه می تونم با اونها بیام.
بقیه اش هم قابل گفتن نبود، معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت. اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت.
من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران، از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم. سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم. و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد.
خودم هم اگه تنها می رفتم، شیرازه زندگی از هم می پاشید. مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود. خستگی و شکستگی رو می شد توش دید و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد. مثل همین چند روزی که نبودم، الهام دائم زنگ می زد که:
– زودتر برگرد. بیشتر نمونی.
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا فِي قُلُوبِكُمْ
" و خدا آنچه را در دل های شماست می داند :)) "احزابآیه⁵¹🌱
6.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
آموزش سریع و آسان ساخت یک نامه جعلی !
🔻اخیرا رسانه های ضدانقلاب اقدام به نشر نامه جعلی کردند که در آن ادعا شده بود وزارت بهداشت افرادی که در #انتخابات شرکت می کنند را در اولویت تزریق #واکسن قرار داده است. این تصویر پس از تکذیب رسمی وزارت بهداشت و اثبات جعلی بودن، تنها پس از چند ساعت از خروجی این رسانه ها حذف شد!
✅ اما این نامه های جعلی که هر چندگاهی فضای مجازی ایران را تحت تاثیر خود قرار می دهند چگونه به وجود می آیند؟
#پاسخ_به_شبهات