رمان_مدافع_عشق_قسمت3
#هوالعشـــــــــق:
به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ...
چند سال است که شاهد رفت و آمدهایی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟
.. توهم#طلبه_ها_را_دوست_داری؟
بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر#تو... چهار روز است ڪه پیدایت نیست...
دوڪلمه
اخرت ڪه به حالت تهدید بود در گوشم میپیچد... #اگرنرید.. خب اگر نروم چـے؟
چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ...
دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم...
یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و
صدایـے آرام ...
_ سالم گلم... ترسیدی؟
با تردید جواب میدهم
_سالم... بفرمایید..؟
_ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم.
شانه ام را عقب میڪشم ...
_ ببخشیدبجا نیاوردم!!..
لبخندش عمیق ترمیشود..
ِ
_ من؟؟!....خواهر مفتشم
*
یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند:
_ برادرم منوفرســـتادتا اول ازت معذرت خواهــــــــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســـت
تذڪردهنده باشه!
بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود.
هـےراه میرفت میگـفت:
اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن ذاشتـے...!
این چهار پنج روزم رفته بقول خودش
ادم شه!...
_
ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟
_ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتـــــــــےخطایـــــــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـــــــــے، چیزی برداره.
قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه
ساڪ دستـےڪوچیڪو میره...
_ خب ڪجا میره!!؟
_ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے#توبه_میڪنه
باچشمانـے گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم...
_ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟...
چیزی نمیگوید. صحبت را
میڪشاندبه جمله اخر ....
_ فقط حلالش ڪن!... علاقه ات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!#علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش
*
#سید_علی_اکبر...
ِ
همنام پسر اربابی هر روز برایم عجیب ترمیشوی...
تومتفاوتـے یا...#من_این_طور_تو_را_میبینم؟
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』