eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 امروز وقتے شما در فضاے مجازے قرار مےگیرید شما را نگاه مےڪنند پس باید با وضو باشید و ذڪر "مارمیت‌اذرمیت"بخوانید. شما الان بالای‌دڪل دیده بانی قرار گرفته ایدوبخواهید یا نه‌ وسط‌میدان هستید. ♥️🍃 ⓙⓞⓘⓝ↴ ♡|→•@aseman_del
•﷽• سلام‌ بر آنهایی که از نفس ‌افتادند؛ تا ما از نفس ‌نیفتیم...! 🌱 🌙| @aseman_del
یڪ‌سجده‌رفت‌و لیک‌سرازسجده 💔 💔
•●[خیلےهاگفتند: شهـداشرمنده‌ایـم 🔉 خیلےهاشنیدند: شهـداشرمنده‌ایــم 😞📻 خیلےهاهم نوشتند: شهـداشرمنده‌ایــم😔✍🏻 همھ و همھ 💔 امانمےدانـــم چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ شرمندگےخـــارج شویــ 🔫✌️🏻 ✾✿✾⊱━━━ @aseman_del ━━━⊰✾✿✾⊱
°°°..🍂...° 🍂 ....★ تکیه کن به تکیه شان به 🍃 اصلا کنار که بنشینی بوی می گیری راستی تکیه گاهت کیه...❓
🌸🕊 شرمنده ایم نام شما را بر خیابان ها گذاشته ایم تا فراموشتان نکنیم! ولی از شما چه پنهان،ما خودمان را هم به یاد نمی آوریم چه برسد به شما!!
..! زندگینامه رو بخونین ببینید اینا چی بودن که شهید شدن فقط بخون ببین چجوری زندگی کردن اونوقت من الکی الکی گناه کنم هرکاری دلم خواست انجام بدم بعد آخرش بگم که میخوام بشم...!!؟😐
رسیدن به خدا چه زیباست و چقدر خاکی شدند که خدا برای دیدارشان بی تاب شد @aseman_del🌱
در دوران جنگ نبودم... اما دلم تنگ آن روز هاست...
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
↻…🌱
اینو باور داشته باشید هنوز هم بعد از این همہ سال این هستند کھ مسیر و راه درست رو به ما نشان می‌دهند!
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد. – مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟ با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم. – چیزی نیست داداش، شما بخواب. و دوباره چشم هام رو می بستم. اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار می پیچید، برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم. دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم. من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها … کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟ هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم. مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود. ـ مهران می خوایم ، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟ بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته: – چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟ – ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش. – جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم. خندید? – از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم. ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد. تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و … مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت: ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته. حرکت سمت بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد: – مهران پاشو، . ... 🥀 @aseman_del
🖇 همش دارم فکر میکنم شهـدا تو چہ‌جور التماس مادرکردن؟! کہ خریدشون وبردشون… کاش ماهم بلد بودیم:)