#رفیق_حواست_هست 🌱
امروز وقتے شما در فضاے مجازے
قرار مےگیرید #شهدا شما را نگاه مےڪنند
پس باید با وضو باشید و
ذڪر "مارمیتاذرمیت"بخوانید.
شما الان بالایدڪل دیده بانی
قرار گرفته ایدوبخواهید یا نه
وسطمیدان هستید.
#حاجحسینیکتا ♥️🍃
ⓙⓞⓘⓝ↴
♡|→•@aseman_del
•﷽•
سلام بر آنهایی که از نفس افتادند؛
تا ما از نفس نیفتیم...!
#شهدا🌱
🌙| @aseman_del
#تلنگرانه
•●[خیلےهاگفتند:
شهـداشرمندهایـم 🔉
خیلےهاشنیدند:
شهـداشرمندهایــم 😞📻
خیلےهاهم نوشتند:
شهـداشرمندهایــم😔✍🏻
همھ و همھ #شرمندهایــم💔
امانمےدانـــم
چــند نفر سعےداریـــم از ایݧ
شرمندگےخـــارج شویــ
#شہدا
#رزمندهایم🔫✌️🏻
✾✿✾⊱━━━
@aseman_del
━━━⊰✾✿✾⊱
🌸🕊
#شهدا شرمنده ایم
نام شما را بر خیابان ها گذاشته ایم تا فراموشتان نکنیم!
ولی از شما چه پنهان،ما خودمان را هم به یاد نمی آوریم چه برسد به شما!!
#رفقا..!
زندگینامه #شهدا رو بخونین
ببینید اینا چی بودن
#چیکارکردن که شهید شدن
فقط بخون ببین چجوری زندگی کردن
اونوقت من الکی الکی گناه کنم
هرکاری دلم خواست انجام بدم
بعد آخرش بگم که میخوام #شهید بشم...!!؟😐
رسیدن به خدا چه زیباست و #شهدا چقدر خاکی شدند که خدا برای دیدارشان بی تاب شد
@aseman_del🌱
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
↻…🌱
اینو باور داشته باشید
هنوز هم بعد از این همہ سال
این #شهدا هستند کھ مسیر و راه درست
رو به ما نشان میدهند!
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_شصت_وهشتم: جاده کربلا
کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق
بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد.
– مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟
با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم.
– چیزی نیست داداش، شما بخواب.
و دوباره چشم هام رو می بستم.
اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه
و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل
هر بار #خبر_ظهور می پیچید، #شهدا برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم.
دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم.
من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها …
کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟
هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم.
مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود.
ـ مهران می خوایم #اردوی_راهیان، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟
بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته:
– چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟
– ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش.
– جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم.
خندید?
– از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم.
ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد.
تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و …
مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت:
ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته.
حرکت سمت #مهران بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد:
– مهران پاشو،#جاده_کربلاست .
#ادامهدارد...
🥀 @aseman_del