مُـرواریدهایخاکـــی🕊
.•🌿°•~
هروقت از سرکار میاومد،
یه راست میرفت تو اتاقش و دراز میکشید،
از این پهلو به اون پهلو.
هرکاری میکرد آروم نمیشد،
گریه میکرد از بس درد داشت!
میرفتم کنارش میگفتم:
بذار مادر پهلوتو بمالم شاید دردش آروم بگیره!
میگفت: نه مادر جون؛
این درد ارثِ مادرم حضرت زهراست
بذار با همینا به آرامش برسم..:)
#شهیدسیدمجتبیعلمدار
مُـرواریدهایخاکـــی🕊
~➣♡☆
هنگام صحبت با نامحرم، سرش را
پایین می انداخت،
حجب و حیا در چهرهاش موج میزد.
وقتی برای کمک به مغازه پدرش می رفت،
اگر خانمی وارد مغازه میشد کتابی
در دست میگرفت
و سرش را بالا نمی آورد.
میگفت: پدر جان لطفاً شما جواب دهید!
#شهیدسیدمجتبیعلمدار