#رمان_مدافع_عشق_قسمت25
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪلافگےبافت موهایم را باز میکنم. احســـــاس میڪنم ڪســــے پشـــــت ســـــرم
می اید ســـــر
میگردانم ... تویــی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـــتم. نفســت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـــت ســـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
ســکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند
دقیقه ای اهسته پنجره اتاقت را باز میکنی و به لبه چوبــــےاش تکیه
میدهی. ســــرجایم دراز میکشــــم و پتو را تا زیر چانه ام بالا میکشــــم. چشـــم هایم روی دســـت ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را
روشـــن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
***
چشـــــم هایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســـــعی میکنم به یادبیارم کجاهســـــتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشــوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شــایداین تصــور رادارم که اگر این کار را کنم ســر و صــدا نمیشــود! با پنجه پا
نزدیکت میشــــــوم... چشــــــمهایت را بســــــته ای.
آنقدر ارامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشــــــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـــے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضــطراب می افتد ودســتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را بوضوح تکان میدهد.ڪمـــےنزدیڪ تر
میشومو اب دهانم را به زور قورت
میدهم. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایــی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
رمان_مدافع_عشق_
#هوالعشـق:
_ هنوزدیرنشده! عاشق شو!
گرچه میدانم دیر اســــت! گرچه احســــاس خشــــم میڪنم با دیدنت! اما میدانم در این شــــرایط بدترین جبران برایت لمس همین عشــــق
است!
دهانت را باز میڪنےڪه جواب بدهــــــــــے ڪه زینب باهمسرش داخل اتاق مےایند سلام مختصری میڪنےو با یڪ عذر خواهےکوتاه
بیرون میروی..
یعنےممڪن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد؟
*
بیسـکوئیت سـاقه طلایــــــــــےام رادر چای فرو میبرم تا نرم شــود.ده روز اسـت ازبیمارسـتان مرخص شـده ام. بخیه های دســتم تقریبا جوش
خورده. اما دکـتر مدام تاکید میکند که باید مراقب باشـــم. مادرم تلفن به دســـت از پذیرائے وارد حال میشـــود و باچشــم و ابرو بمن اشـــاره
میکند. سر تکان میدهم که یعنےچے!؟
لب هایش را تکان میدهد که مادر شـــوهرته!... دســـت ســـالمم را کج میکنم که یعنے چیکار کنم!؟.. و پشـــت بندش با لب میگویم پاشـــم
برقصم؟
چپ چپ نگاهم میکند و بادستےکه ازاد است اشاره میکند خاک تو سرت!
بیســــــــکوئیتم در چای میفتد و من در حالے
ڪه غرغرمیکنم به اشپزخانه میروم تا یک فنجون دیگر بریزم. که مادرم هم خداحافظی
میکند و پشت سرم وارد اشپزخانه میشود.
_ این همه زهرا دوست داره! تو چرا یذره شعور نداری؟
_ وا خب مامان چیکار کنم!؟پاشم پشتک بزنم؟
_ ادب نداری که!... زود چایــی توبخور حاضر شو.
_ کجا ایشالا؟!
_ بنده خدا گـفت عروسـم یه هفتس توخونه مونده. میایم دنبالتون بریم پارکی جایے...هوا بخوره!دیگه نمیدونه چقد عروسـش بےذوقه!
_ عی بابا! ببخشید که وقتی فهمیدم ایشونن ترقه در نکردم. خب هرکس یجوره دیگه!
_ اره یکیم مثل معتادا دستش وبهونه میکنه میشینه رو مبل هی بیسکوئیت میکنه توچایـے.
میخندمو بدون اینکهذدیگر چیزی بگویم از اشـپزخانه خارج میشـومو سـمت اتاقم میروم. بسـختی حاضـرمیشـومو بهترین روسـری ام را
ســـرمیکنم. حدود نیم ســـاعت میگذرد که زنگ در خانه مان به صـــدادر می اید. از پنجره خم میشــومو بیرون را تماشـــا میکنم. تو پشـــت
دری. تیپ اسپرت زده ای! چادرم را از روی تخت برمیدارم و ازاتاقم بیرون مےایم مادرم در را باز میڪندو صدایتان را میشنوم
_ سلام علیکم. خوب هستید!
_ سلام عزیزمادر! بیا تو!
_ نه دیگه! اگر حاضرید لطفا بیاید که راه بیفتیم
_ منکه حاضرم! منتظر این...
هنوز حرفش تمام نشده واردراهرو میشومو میپرم جلوی در!
نگاهم میکنے
_ سلام!
مثل خودت سرد جواب میدهم
_ سلام..
مادرم کمک میکند چادرم را سـرکنم و از خانه خارج میشـویم. زهراخانومرروی صـندلی شاگرد نشسته،در را باز میکند و تعارف میزند تا
مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر میکند و سوار میشود....
_پس منو تو کجا بنشینیم!
مادرت میخندد...
_ شــــرمنده عروس گلم! یجوری شــــده که توو علی مجبوریدبا موتورش بیاید. و اشـــــاره میکند به جلو. موتورت کنار تیربرق پارک شـــــده!
لبخندی میزنم و میگویم
_ دشمنت شرمنده مامان! اتفاقا از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد!
توهمان لحظه پوزخندی میزنــےو جلوتراز من سمت موتور میروی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت میکند. پشت سرت راه میفتم.
ســکوت کرده ای حتی حالم را نمیپرســی! پس اشــتباه فهمیده بودم. تو همان ســنگ دل قبلی هســتی. فقط اگر هفته پیش اشــک میریختی
بخاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف میکنم و میگویم:
_ دست منم بهتر شده!!
_ الحمدالله!
چقدر یخ! سـوار موتور میشـوی. حرصــم میگیرد. کیفم را بینمان میگذارم و ســوار میشــوم. اما نه!دوباره کیف را روی دوشــم میندازمو از
پشــــت دســــتانم را محکم دورت حلقه میکنم. حس میکنم چیزی در من تغییر کرده! شــــاید دیگر دوســــتت ندارم... فقط میخواهم تلافی
کنم! از آینه به صورتم نگاه میکنی
_ حتمن بایداینجوری بشینی؟
_ مردا معمولا بد شون نمیاد!
اخم میکنی و راه میفتی.
*
پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پرنمیزند! مادرم میوه پوست میکند و گرم صحبت با زهراخانوم میشود..
_ میبینم که اقای شمام نیومدن مثل اقای ما
_ اره علےاصغرو برده پیش یکےازهمرزماش..
از جایم بلند میشوم و به فاطمه اشاره میکنم تادنبالم بیاید.
حرف گوش کن بدنبالم می آید..
_ نظرت چیه بریم تاب بازی؟
_ الان؟با چادر؟؟؟
_ اره خب کسی نیست که!
مردد نگاهم میکند. دســتش را با شـیطنت میڪشـم و سـمت زمین بازی میرویم. سـجادبه پیسـت دوچرخه سـواری رفته بودتادوچرخه
کرایه کند. توهم روی یک نیمکت نشـسـته ای و کـتاب میخوانے. اول من سـوار تاب میشوم و زیر چشمےنگاهت میکنم. میخواهم بدانم
عکس العملت چه خواهد بود! فاطمه اول به تماشــــا می ایســــتد ولےبعداز چنددقیقه ســـوار تاب کناری میشـــود وهر دو با هم مســــابقه
سرعت میگذاریم.ڪم ڪم صدای خنده هایمان بلند میشود. نگاهت میڪنم از روی نیمکت بلند
#رمان_مدافع_عشق_قسمت26
#هوالعشـــق:
با چهره ای درهم پشـتت را بمن میڪنےو میروی سـمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.در ساق دستم احساس درد میڪنم. نکند بخیه ها باز شوند؟احساس سوزش میکنم و لب پایینم را جمع میکنم. مچ پایم هم درد گرفته! زیر لب غر میزنم: بـےعصاب!
فاطمه سمتم مےایدو در حالیڪه با نگرانےبه دستم نگاه میکند میگوید:
_ دیدی گـفتم سوار نشیم!؟.. خیلی غیرتیه!
_ خب هیشکی اینجا نبود!
_ ارع نبود. اما دیدی که گـفت اگه میومد..
_ خب حالا اگههه... فعلا که نبود!
میخندد
_ چقدلجبازی تو!.... دستت چیزیش نشد؟
_ نه یکم میسوزه فقط همین!
_ هوف ان شاءالله که چیزیش نشده. وقتےپا تو کشیدا گـفتم الان با مخ میری توزمین..
با مشت ارام به کـتفم میزند و ادامه میدهد:
_ اما خوب جایـےافتادیا!
لبخند تلخےمیزنم. مادرم صدامیزند:
دخترا بیاید شام!...
اقا علے شمام بیا مادر. اینقد کـتاب میخونےخسته نمیشے؟
فاطمه چادرم را میکشدو برای شام میرویم.
توهم پشت سرمان اهسته تر مےایی نگاهم به سجاد مےافتد!ڪمے قلقلک غیرتت چطور
اســـــت؟چادرم را ازدســـــت فاطمه بیرون میکشـــــم. کـفش هایم را درمی اورم و یکراســـــت میروم کنار ســـــجادمینشـــــینم! نگاهم به نگاه
متعجبت گره میخورد. ســجاداز جایش ذره ای تڪان نمیخورد شـاید چون دیدش بمن مثل خواهرکوچکـتراســت! رو به رویم مینشــینے
و فاطمه هم کنارت. مادرت شـام میکشــد و همه مشـغول میشــویم. زیر چشــمےنگاهت میکنم که عصـبےبا برنج بازی میکنے. لبخند میزنم
و ته دیگم را از توی بشقاب برمیدارمو میگذارم در ظرف سجاد!
_ شما بخوریداگردوس دارید!
_ ممنون! نیازی نیست!
_ نه من خیلی دوس ندارم حس کردم شما دوس دارید...
و اشاره به تیکه ته دیگی که خودش برداشته بود کردم. لبخند میزند.
_درسته! ممنون!
زهراخانوم میگوید:
_ عزیزدلم! چقد هوای برادر شوهرشو داره...دخترمونی دیگه! مثل خواهر برای بچه هام.
مادرم هم تعارف تکه پاره میکند که:
_ عزیزی از خانواده خودتونه!
نگاهت میکنم. عصـبی قاشـقت را دردسـت فشـار میدهی. میدانم حرکـتم رادوسـت نداشـتی.هر چه باشدبرادرت نامحرم است!
اخر غذا یک لیوان دوغ میریزم و میگذارم جلوی ســــــجاد! یکدفعه دســــــت از غذا میکشــــــی و تشــــــکر میکنی! تضــــــاد در رفتارت گیج کنندس! اگر
دوستم نداری پس چرا اینقدر حساسی؟!
فاطمه دستهایش را بهم میمالد و باخنده میگوید:
_ هووورا! امشب ریحان خونه ماست!
خیره نگاهش میکنم:
_ چرا؟
_ واا خب نمیخوای بعدده روز بیای خونمون؟... شب بمون با هم فیلم ببینیم...
_ اخه مزاحم..
مادرت بین حرفم میپرد.
_ نه عزیزم! اتفاقا نیای دلخور میشــم. اخر هفتس... یذره ام پیش شـــوهرت بیشــتر میمونی دیگه!در ضــمن امشـــب نه ســجاد خونس. نه
باباشون.... راحت ترم هستی
***
گیره سرم را باز میکنم و موهایم روی شانه ام میریزد. مجبور شدم لباس از فاطمه بگیرم.لبه تختش مینشینم...
_ بنظرت علےاکبر خوابید؟
_ نه! مگه بدون زنش میتونه بخوابه؟
_ خب الا چیکار کنیم؟فیلم میبینےیا من برم اونور؟
_ اگه خوابت نمیاد ببینیم!
_ نچ! نمیاد!
جیغے از خوشحالےمیڪشد، لب تابش را روی میزتحریر میگذارد و روشنش میکند.
_ تا توروشنش کنی من برم پایین کیفو چادرموبیارم.
ســـرش را به نشـــانه " باشـــه " تکان میدهد. آهســته از
اتاق بیرون میرومو پله ها را پاورچین پاورچین پشــت ســر میگذارم. تاریکی اطراف
وادارم میکندکه دســــــــت به دیوار بکشــــــــم و جلوبروم. کیفم و چادرم را در حال گذاشــــــــته بودم. چشــــــــمهایم را ریزمیکنم و روی زمین
دنبالش میگردم که حرکت چیزی را در تاریکی احســـــاس میکنم. دقیق میشـــــوم... قد بلند و چهارشـــــانه! تو اینجا چیکار میکنی؟پشـــــت
پنجره ایســــــتاده ای و به حیاط نگاه میکنے. کیفم را روی دوشـــــم میندازمو چادرم را داخلش میچپانم. یم.
اهســـــته ســـــمتت مےایم دست
سالمم را بالا مےاورمو روی شانه ات میگذارم که همان لحظه تورا در حیاط میبینم!!! پس...
فرد قد بلند برمیگردد و شــــــوکه نگاهم میکند! ســــــجاد!!! نفس هر
دویمان بند مےاید من با وضــــــعیتے ڪه داشــــــتم و او که نگاهش بمن
افتاده بود و تو که در حیاط لبه حوض نشــــســــته ای و نگاهمان میکنی!! ســــجادعقب عقب میرودودر مده
حالیکه زبانش بندامده از حال
بیرون میرود و به طرف پله ها میدود. یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد... نیستی!!!! همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و از ترس خشک میشوم. با چشمهایــــــےعصبــــــے بمن زل زده ایــــــے.ڪےاینجا اومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته
شده. مچ دستم را میگیری..
_ اول ته دیگ و تعارف! بعددوغ ودلسوزی... الانم شب و همه خواب... خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده... آره؟
تقریبا داد میزنـے...دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟ چرا خشـــــک شـ
#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشـــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـــت هر چه مرا شـــــکســـــتی و من هنوزهم احمقانه عاشـــــقت هســـــتم! نمیدانم چه عکس العملی نشــان میدهی اما دیگر کافیســـت برای این همه بی تفاوتی و ســـختی!دســـتهایم را مشـــت میکنم و لبهایم را روی هم فشـــار میدهم.
کلمات پشــت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک
اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می آورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشــــــــتی که الان دســــــــتمن اینجوری نبود!!... آره... آره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـــرعا و قانونا! شـــرع و قانون حرفای طی شـــده حالیش نیســــت! تو اگر منو مثل غریبه هابشــــــکنی تا ســــــر کوچه ام نمیبرنت چه برســــــه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــــــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشـــــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســــرپیغمبری... ســــید ســــیداز دهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســــاکت بودم... هرچی شــــد بازم مثل احمقا دوســــت داشــــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـــیدی بگو توضـــیح بده...ایناهمش توضـــیحه... اگر بعداز اتفاق دســتم من همه چیو می ســپردم به پدرم اینجور نمیشــد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــــــدم ایقدری عصــــــبانی شــــــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــــــو
فهمیدی... ولی من جلوشــــو گرفتم و گـفتم که مقصــــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســــتی بیای دنبالم... نشــــد! اگر جلو شــــو نمیگرفتم
الان ســـــــــینت و جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصـــــــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــــتم با غیرت! الان مشــــکلت شــــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــــه میگم
حق باتوعه
باز میگویــی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــــــت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویــی!! چون مادرت گـفته بود ســـــــجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام
ارزوی اون جنگ ودفاع و به دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوســـــتدارم... اره لعنتی دوســـــتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احســاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. ســرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شــدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شــانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویــی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــــی. به دســـــتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشـــــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشــوی به طبقه
بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویــی شرت پایین می ایــی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان
#رمان_مدافع_عشق_قسمت28
#هوالعشـــق:
_ فکر کنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهے از زیر حرف در بروی! اما من مصــــمم بودم برای اینکه بدانم چطور اســــت که تعداد روزهای ســــپری شــــده در خاطر تو
بهترمانده تا من!
_ نگـفتی چرا؟... چطور تواز من دقیق تری؟... توحساب روزا! فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی! خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟...
با چشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویــی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!... حدسشومیزدم! جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم را رها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.
دستت را سمت صورتم مےاوری ، چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی با اشکات ریحانه!
باورم نمیشد. توعلی اکبر منی؟
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات اهسته پایین می آید و روی پیرهنت میچکد به من من می افتم
_ ع...علی...علی اکبر...خون!
و با ترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را از زیر چونه ام بر میداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلندمیشوی و از اتاق میدوی بیرون.
با نگرانی روی تخت مینشینم...
*
موتورت راداخل حیاط هل میدهی و من کنارت
هسته داخل می ایم..
_ علی مطمعنی خوبی؟...
_ اره!... از بی خوابی اینجوری شدم!دیشب تا صبح کـتاب میخوندم!
با نگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه " قبول کردم " تکان میدهم...
زهرا خانوم پرده را کنار زده و پشت پنجره ایستاده! چشمهایش از غصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویــی..
_ من هر چی گـفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!...
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشــــوی و بعدهم هال...
یا شــــاید بهتر اســــت بگویم ســــمت اتاق بازجویــی!! زهرا خانوم لبخندی ســـــاختگی بمن میزند و
میگوید:
_ سلام عزیزم...حالت بهتر شد؟دکـتر چی گـفت؟
دستم را بالامیگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست!دوباره بخیه خورد.
چندقدم سمتم می اید و شانه هایت را میگیرد..
_ بیا بشین کنار من..
و اشـــاره میکندبه کاناپه ســـورمه ای رنگ کنار پنجره. کنارش مینشـــینم و تو ایســـتاده ای در انتظار ســــوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق
بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم را میگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!...دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم. شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان! از چی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگوهمین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایــی که گـفتید... چیزایــی که...اینکه علی میخواد بره!درسته؟
از استرس دستهایم یخ زده. میترسم بویــی ببرد. دستم را ازدستش بیرون میکشم.
اب دهانم را قورت میدهم
_ بله! میخواد بره...
تو چندقدم جلومی ایی و میپری وسط حرف من
_ ببین مادر من! بزار من بهت...
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم از زبون خودت!
رویش را سمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ توام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار. چه قول و قراری باهم گذاشتی مادر؟
دهانم از ترس خشک شده و قلبم در سینه محکم میکوبد!
_ ما...ما... هیچ قول و قراری.. فقط....فقط روز خواستگاری...روز..
تو بازهم بین حرف میپری و با استرس بلند میگویــی..
_ چیزی نیست مادر من!چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکباردیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
#ادامه_قسمت_۲۸_مدافع_عشق
#هوالعشق
_ برودنبالش
و من هم از خدا خواسته بدنبالت میدوم. متوجه میشوی و میگویــی
_ چرا اومدی؟... چیزی نیست که! چرا اینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم #عزیزم؟این اولین باری است که این کلمه رامیگویــی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی توافتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم. سمت سرویس بهداشتی...!
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت را بلندترمیکنی...
*
پدرم فنجان چایش را روی میزمیگذاردو روزنامه ای که دردســــتش اســــت را ورق میزند. من هم باحرص شـــــیرینی هایــی که مادرم عصـــــر پخته را یکی یکی میبلعم! مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچارهی گشنه! نخورده ای مگه دختر!
ارومتر...
_ قربون دستپخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش...
پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وا میشه!
مادرم در لحظه بغض میکند
_ مشهد؟.... اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گـفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم را از دست میدادم... کلن حدودپنجاه روزدیگر وقت دارم!
سرم را تکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم...
_ هر چی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظرتورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق از سرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن... گـفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش را چنگ میزند
_ زشته دختر اینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.در را میبندمو شروع میکنم به ادا دراوردن و بالا پایین پریدن
مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن. خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیر کاکائو بدست در را باز میکند. نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟ چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشااالم مامان جووونی.
لیوان را روی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشوبخوری..
پشتش را میکندکه برودو موقع بستن دردستش را به نشانه خاک برسرت بالامی اورد
یعنی...تو اون سرت! شوهرذلیل!
میرودو من تنها میمانم با یک عالم#تو
*
مدتی هست که درگیر سوالی شده ام
تو چه داری که من اینگونه هوایــی شده ام🍃
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙
#رمان_مدافع_عشق_قسمت29
#هوالعشـــق:
روی صندلی خشک و سردراه ان جا به جا میشوم و غرولندمیکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته از وختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که در حال بازی با گوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغر ازدوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم را ازهردویشـان میدزدمو به ورودی ایسـتگاه نگاه میکنم.دلشـوره به جانم افتاده " نکندنرسـندو ما تنها برویم" از
اسـترس گوشـه روسـری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت
نمی اورم از جا بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت بسردکن میروم اما نگاهم میچرخددر فکراینکه هر لحظه ممکن است برسید.
به آبســـــردکن میرســـــم یک لیوان یکبارمصــــــرف را پر ازاب خنک میکنم و برمیگردم. حواســــــم نیســــــت و ســــــرم به اطراف میگردد که
یک دفعه به چیزی میخورمو لیوان ازدستم می افتد..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو را نگاه میکنم مردی قد بلند و چهارشــــــانه با پیرهن جذب که لیوان
اب من تماما خیســــــش کرده بود! بلیط هایــی که در دســــــت چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم، خم میشوم وهمانطور که لیوان را از روی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده! ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و در حالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه! گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که... خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتد که
ارایش روی صـــــورتش ماســـــیده و موهای زردرنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!
دلش از جای دیگر پراست!
سرم را پایین میندازم که از کنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه! یه ببخشید وسرتونومیندازیدپایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای بار اخر نگاهش میکنم
_ در حد خودتون صحبت کنید اقا!!
صورتش را جمع میکندو زیرلب ارام میگویدبرو بابادهاتی!
از پشـت همان لحظه دسـتی روی شـانه اش مینشـیند. برمیگردد و با چرخشــش فضــای پشــتش را میبینم. تو!! با لبخند و نگاهی ارام،تن صدایت را به حداقل میرسانی...
_ یه چند لحظه!!
مرد شانه اش را کنار میکشدو با لحن بدی میگوید
_ چندلحظه چی؟ حتمن صاحابشی!
_ مگه اسباب بازیه؟... نه اقای عزیز بزارید تو ادبیات کمکـتون کنم! خانومم هستن..
_ برو اقا! برو بحدکافی اسباب بازی گونی پیچت گندزدبه اعصابم... ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشــــود. اما تو ســـردو تلخ نگاهت را به چهره مردمیدوزی. دســــت راســــتت را
بالامی اوری ســــمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و در یک چشـــم بهم زدن انگشـــتت را در فضـــای خالی بین دودکمه میبری و با فشـــار انگشـــتت دو
دکمه اول را میکنی !!
مرد شوکه نگاهت میکند. با حفظ خونسردیت سمت من می ایی و با لبخندمعناداری میگویـے
_ خواستم بگم این دو تادکمه رو مادهاتیا میبندیم!
بهش میگن یقه اخوندی اینجوری خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی!!
بازوی مرا میگیری و بدنبال خودمیکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم! و سمتمان می اید. با ترس آستینت را میکشم
_ علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید خودت جوابشون رو بدی
و به حراست اشاره میکنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ اره اونام از خودتون!!
میخندی
_ اوهوم! همه دهاتی!!
و پشتت به او میکنی ودست مرا محکم میگیری. با تعجب نگاهت میکنم. زیر چشمی نگاهم میکنی
_ اولن سالا دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازینکه...
_ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
_ اره!ترشی!
_ نه! اینا فقط ادا و صدان!
_ کارت زشت نبود؟... اینکه دکمشوپاره کردی
_ زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم ....الالله الاالله... میزدم... فقط بخاطر یه کلمش...
دردلم قند الاسکا میشود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. میفهمی و بحث را عوض میکنی
_ اممم... خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود.
پدرت ایســــــتاده و ســــــیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشــــــســــــته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشــــــه کنار چمدانش
ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید:
_ از تشنگی خفه شدم بابادیگه زحمت نکش دختر...
با شرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصن نیووردی؟؟؟... هوش و حواس نمونده که!
#رمان_مدافع_عشق_قسمت30
#هوالعشـــق:
قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در
تمام این چهل و هشت ساعت، تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران، فقط دعایت میکردم. علی اصغر کوچولو به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به
خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم خجالت میکشیدم، پس فقط
منتظر ماندم تا بالأخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من
بدهند.
*
چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یکجا میخورم. فاطمه به پهلویم میزند.
_ آروم بابا، همه ش مال توئه!
ادای مسخره ای درمیآورم و با دهان پر جواب میدهم.
_ دکتر... دیر شده، میخوام برم حرم.
_ وا! خب همه قراره فردا بریم دیگه.
_ نه. من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته؛ دیگه فرصت زیادی نمونده.
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند.
_ بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم.
_ اتفاقًا این آقا شیطون پدرسوخته ست که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون
کنی.
_ وا... بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه.
یادت میافتم و سالاد را با بغض قورت میدهم.
_ باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن. تو تاریکی پیاده
نریا!
سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین میآیم. در کمد را باز میکنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را میپوشم. روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سر میکنم. فاطمه با موهای به هم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل ُخلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید.
_ ایش... تو زائری یا فوضول؟!
زبانم را بیرون میآورم.
_ جفتش شلمان خانوم.
آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد
میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبًا تا آسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه ی کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم؛ شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند؛ اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته
میافتم و انگشتم را از روی دکمه برمیدارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم. در بخش پذیرش، خانومی شیکپوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید. با
قدم های بلند به سمتش میروم.
_ سلام خانوم. شبتون بخیر!
_ سلام عزیزم، بفرمایید؟
_ یه ماشین تا حرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت؟
_ نه فقط ببره.
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل های کنار هم چیده شده بنشینم.
#رمان_مدافع_عشق_قسمت31
#هوالعشـــق:
نعمت و کرم زمین را خیس و معطرمیکند.هوا رفته رفته ســــردترمیشــــودو تو ســــربه زیرارام به هق هق افتاده ای دســـــتهایم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم،کمی پاهایم را روی زمین تکان تکان میدهم. چیزی به اذان صـــــبح نمانده. با دست های خودم بازوانم رابغل میگیرم و بیشتر به تو نزدیک میشوم.
چنددقیقه که میگذرد با کناره کـف دستت اشکهایت را پاک میکنی و میخندی
_ فکرشم نمیکردم به این راحتی حاضر شم گریه کردنم رو ببینی...
نگاهت میکنم. پس برایت سخت است مرد بودنت را اشک زیر سوال ببرد!؟... دستهایت را بهم میمالی و کمےبخودمیلرزی
_ هوا یهو چقد سرد شد!! چرا اذان نمیده..؟
این جمله ات تمام نشده صدای الله اکبر در صحن میپیچد. تبسم دل نشینی میکنی..
_ مگه داریم ازین خدا بهتر؟..
و نگاهت را بمن میدوزی..
_ خانوم شما وضوداری؟... !
_ اوهوم
_ الام بخاطربارون تو حیاط صف نماز بسته نمیشه. بایدبریم تورواقا... ازهم جدا شیم.
کمی مکث و حرفت را مزه مزه میکنی
_ چطوره همینجا بخونیم؟....
_ اینجا؟.. رو زمین؟
ساک دستی کوچکترا بالا می اوری،زیپش را باز میکنی و چفیه ات را بیرون میکشی
_ بیا! سجادت خانوم!
با شوق نگاهت میکنم.دلم نمی اید سرما را به رویت بیاورم. گردنم را کج میکنم و میگویم
_ چشم! همینجا میخونیم
تو کمی جلوترمی ایســــــتی و من هم پشــــــت ســــــرت. عجب جایــی نماز جماعت میخوانیم!!! صـحن الرضـا، باران عشــــــق و ســــــرمایــی که سـوزشـش از گرماسـت! گرمای وجودتو! چادرمرا روی صـورتم میکشـم و اذان و اقامه را ارام ارام میگویم. نگاهم خیره به چهارخانه های تیره و خطوط ســـفید چفیه ی توســـت. انتظار داشـــتم اذان و اقامه را تو زمزمه کنی،اما ســـکوتت انتظارم را میشـــکند.دســـت هایم را بالا می اورم تا اقامه ببندم که یک دفعه روی شانه هایم سنگینی
میخوابد. گوشه ای از پارچه تیره روی چهره ام را کنار میزنم. سوئـےشرتت را روی
شانه هایم انداخته ای و رو به رویم ایستاده ای....پس فهمیدی سردم شده! فقط خواسته بودی وقتی اینکار راکنی که من حواسم نیست...
دستهایت را بالا مےاوری کنارگوش هایت و صدای مردانه ات....
_ اللـــــــــه اڪبر...
یڪ لحظه اقامه بســتن را فراموش میکنم و محو ایســتادنت مقابل خداوند میشــوم. ســرت را پایین انداخته ای و با خواهش و نیازکلمه به کلمه سوره ی حمدرا به زبان می اوری اقای من
آخر حاجتت را میگیری ا
اقامه میبندم
_ دو رکعت نماز صبح به اقامه عشق به قصد قربت... اللــــــه اکبر...
هوای ســــــرد برایم رفته رفته گرم میشــــــود. لباســــــت گرمای خود را از لمس وجودت دارد... میدانم شـــــیرینی این نماز زیردندانم میرودودیگر مانند این تکرار نمیشود. همه حالات با زمزمه تومیگذرد.
رکعت دوم،بعداز سـجده اول و جمله ی "اسـتغفرالله ربی و اتوب الیه " دیگر صـدایت را نمیشـنوم... حتم دارم سجده اخر را میخواهی با تمام دل و جان بجا بیاوری. ســــر از مه ربرمیدارمو توهنوزدرســـجده ای... تشـــهدو سـلامم را میدهم وهنوزهم پیشـــانی ات در حال بوسـه به خاک تربت حسـین ع است. چنددقیقه دیگر هم... چقدر طولانی شد! بلند میشوم و چفیه ات را جمع میکنم. نگاهم را سمت سرت میگردانم که وحشت زده ماتم میبرد... تمام زمین اطراف مهرت میدرخشد از خون...!!!
پاهایم سـسـت و فریاد در گلویم حبس میشـود. دهانم را باز میکنم تاجیغ بکشـم اما چیزی جزنفسهای خفه شده و اسم توبیرون نمی
آید
_ ع...ع...علے...؟؟
خادمے که در بیســـت قدمی ما زیر باران را میرود،میچرخد ســـمت ما و مکث میکند... دســـت راســـتم را که از ترس میلرزدبه ســـختی بالا می آورمو اشاره میکنم.
میدود سوی ما و در سه قدمی که میرسد با دیدن زمین و خون اطرافت داد میزند
_ یا امام رضا....
سمت راستش را نگاه میکند و صدا میزند
_ مشدی محمد بدو بیا بدو...
انقدر شــوکه شــده ام که حتی نمیتوانم گریه کنم... خادم پیر بلندت میکند و پســر جوانی چندلحظه بعد میرســد و با بی ســیم درخواســت امبولانس میکند.
خادم در حالی که سعی میکند نگهت دارد بمن نگاه میکند و میپرسد
_ زنشی؟؟؟...
اما من دهانم قفل شده و فقط میلرزم...
_ باباجون پرسیدم زنشی؟؟
#رمان_مدافع_عشق_قسمت32
#هوالعشـــق:
چند تقه به در میزنم و وارد اتاق میشـوم. روی تخت دراز کشــیده ای و ســــرم دسـتت را نگاه میکنی. با قدم های اهسته سمت تخت
می آیم و کنارت می ایســتم.
از گوشــه ی چشــمت یک قطره اشــک روی بالشــت ابی رنگ بیمارستان می افتد با ســـر انگشـــتم زیر پلکت راپاک میکنم. نفس عمیق میکشی وهمانطور که نگاهت را اهسته از من میدزدی زیر لب میگویی میگویــی
_ همه چیزوگفت؟...
_ کی؟...
_ دکـتر..!
بسختی لبخندمیزنم و روی ملافه ی بدرنگی که تاروی سینه ات بالا آمده دست میکشم..
_ این مهم نیست... الان فقط باید بفکر پس گرفتن سلامتیت باشی ازخدا...
تلخ میخندی
_ میدونی... زیادی خوبی ریحانه!.. زیادی
چیزی نمیگویم احساس میکنم هنوز حرف داری. حرفهایــی که مدتهاست در سینه نگه داشته ای..
_ تو الان میتونی هر کار که دوستداری بکنی... هر فکری که راجب من بکنی درسـته! من خیلی نامردمدکه روز خواسـتگاری بهت
نگـفتم...
لبهایت را روی هم فشار میدهی..
_ گرچه فکر میکردم.. گـفتن با نگـفتنش فرق نداره! بهر حال وقتی قضیه صوری رو پذیرفته بودی... یعنی...
بغضت را فرو میخوری.
_ یعنی...بالاخره پذیرفتی تاتهش کنارهم نیستیم... وهمه چیز فیلمه...
من ..همون اوایلش پشــیمون شــدم! ازینکه چرا نگـفتم!؟در حالیکه این حق تو بود!... ریحانه!... من نمیدونم با اینهمه حق الناســی که....چجور توقع دارم...منو....
این بار بغض کار خودش را میکند و مژه های بلند و تیره رنگت هاله شفافی از غم را بخود میگیرد
_ نمیدونی چقد ســــخته که فکرکنی قراره الکی الکی بمیری...دوست نداشتم ته این زندگی اینجور باشــــه! میخواستم ....میخواستم
لحظه اخر درد ســرطان جونمو تو دســتاش خفه نکنه!.. ریحانه من دلم یه سـربندمیخواسـت رو پیشـونیم...که به شـعاع چندمیلی متری سوراخ شه!...دلم پرپرزدن تومرز رو میخواست... یعنی...دلم میخواد!
اقدام من برای زوداومدن جلو، بدون فکر و با عجله... بخاطر همین بود. فرصتی نداشــتم... فکر میکردم رفتنم دســـــــت خودمه! ولی
الان... الان ببین چجوری اینجا افتادم... قراربود یک ماه پیش برم...قرار بود...
دیگر ادامه نمیدهی و چشــــمهایت را میبندی. چقدر برایم شــــنیدن این حرفها و دیدن لحظه درد کشــــیدنت ســــخت اســــت. ســــرم را تکان میدهم ودستم را روی موهایت میکشم..
_ چرا اینقدر ناامید... عزیزم تو اخرش حالت خوب خوب میشه...
نمیگم برام سـخــت نبود! لحظــه ای کــه فهمیــدم بهم نگـفتی... ولی وقتی فکر کردم دیــدم میفهمیــدمم فرقی نمیکرد! بهرحــال تو قرار بود بری... و من پذیرفته بودم! اینکه توفقط فقط میخوای نود روز مال من باشی....
با کناره کـف دستم اشکم را پاک میکنم و ادامه میدهم
_ ما الان بهترین جای دنیاییم...
پیش اقامیتونی حاجتت رو بگیری... میتونی سالمتیت رو...
بین حرفم میپری
_ ریحانه حاجت من سلامتی نیست...
حاجت من پریدنه.... پریدن....
بخدا قسم سخته هم کلاسیت دیرتر از تو قصد بستن ساکش کنه و توکمتر از سه هفته خبر شهادتش بیاد...
بابا کسی که هم حجره ایت بود،کسی که توی یه ظرف با من غذا میخورد... رفت!...ریحان رفت...
بخدا دیگه خسته شدم. میترسم میترسم اخرنفس به گلوم برسه و من هنوز تو حسرت باشم... حسرت...
میفهمی!؟... بابا دلم یه تیر هدف به قلبم میخواد... دلم مرد بخدا .... مرد...
ملافه را روی سرت میکشی و من از لرزش بدنت میفهمم شدت گریه کردنت را. کنارت مینشینم و سرم را کنارت روی تخت میگذارم...
" خدایا....!
ببین بنده ات رو....
ببین چقدر بریده....
توکه خبرداری از غصه هرنفسش...
چرا که خودت گـفتی
" نحن اقرب الیه من حبل الورید"...
گ ذشـتن از مسعله پیش امده برایم ساده نبود... اما عشقی که از توبه درون سینه ام به ارث رسیده بودمانع میشدکه همه چیزرا خراب یا وســــــط راه دستت را رها کنم. خانواده ات هم از بیماری ات خبرنداشــــــتندو تواصـــــرارداشــــــتی که هیچ وقت بویــی نبرند.همان روز
درســـت زمان برگشـــت بود،اما تو با یک صحبت مختصـــر و خلاصـــه اعلام کردی که ســـه چهار روز بیشـــترمیمانیم... پدرم اول بشـــدت مخالفت کرد ولی مادرم براحتی نظرش را برگرداند. خانواده هر دویمان شـب با قطار ســــاعت هشــــت و نیم به تهران برگشــــتند. پدرت در
یـک هتــل جــدا و مجلـل برایمــان اتــاق گرفــت... میگـفـت هـدیـه برای عروس گلم
#رمان_مدافع_عشق_قسمت33
#هوالعشـــق
مرد سجده آخرش را که میرود دیوانه وار از جا بلند میشوی و سمتش میروی من هم بدنبالت از جا بلند میشوم سمتش میروی و روی شانه اش میزنی
_ ببخشید!...
برمیگردد و با نگاهش می پرسد بله؟
همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویــی
_ فقط خواستم بگم دعا کنید ماهم لیاقت پیدا کنیم... بشیم همرزم شما!
لبخند شیرینی روی لبهای مردمینشیند
_ اولن سلام...دوم پس شمام اره؟
سرت را پایین میندازی
_ شرمنده! سلام علیکم... ماخیلی وقته اره.. خیلی وقته...
_ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر...
_ ممنون!.. شرمنده یهو زدم رو شونتون... فقط...دل دیگه یاعلی
پشتت را میکنی که او میپرسد
_ خب چرا نمیری؟... اینقدبیتابی وهنوز اینجایــی؟... کارا تو کردی؟
باهر جمله ی مردبیشتر میلرزی ودلت اتش میگیرد. نگاهت فرش را رصد میکند
_ نه حاجی! دستمو بستن!... میترسم برم...!
او بی اطلاع جواب میدهد
_ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!... استخاره کن ببین خدا چی میگه!
بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و از ما فاصله میگیرد
نگاهت خشک میشود به زمین...
در فکرفرو میروی..
_ استخاره کنم!؟... شانه بالا میندازم
_ اره! چرا تاحالانکردی!؟ شاید خوب در اومد!
_ اخه... اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم... وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم!
_ مطمئن؟... از چی میطمئنی؟
صدایت میلرزد
_ ازینکه اگرم برم.. فقط سربارم.همین!
بودنم بدبختی میاره برا بقیه!
_ مطمئنی؟..
نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی... اما اثری از او نیست. انگار از اول هم نبوده!
ولوله به جانت میفتد
_ ریحانه! بدو کـفشتو بپوش... بدو...
همانطور که بسرعت کـفشم را پا میکنم میپرسم
_ چی شده چی شده؟
_ از دفتر همینجا اســـتخاره میگیریم... فوقش حالم بد میشــــه اونجا! شـــاید حکمتیه... اصــــن شـــایدم نشــــه... دیگه حرف دکـترم برام مهم نیست.... باید برم...
_ چرا خودت استخاره نمیکنی!؟؟
_ میخوام کس دیگه بگیره...
مچ دســــــتم را میگیری ودنبال خودت میکشــــــی. نمیدانیم بایدکجا برویم حدودیک ربع میچرخیم. انقدر هول کرده ایم که حواســـــــمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم...
دردفترپاسخگویــی روحانی با عمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم...
_ سلام علیکم...
روحانی کـتابش را میبندد
_ وعلیکم السلام... بفرمایید
_ میخواستم بی زحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا!
لبخند میزند و بمن اشاره میکند
_ برای امر خیر ان شاءالله؟...
_ نه حاجی عقدیم... یعنی موقت...
_ خب برای زمان دائم؟!... خلاصه خیر دیگه!
_ نه!...
کلافه دستت را داخل موهایت میبری. میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی،برای همین ب دادت میرسم
_ نه حاجی!... همسرم میخواد بره جنگ...دفاع حرم! میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره...
حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند
_ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!... باید رفت...
_ نه اخه... همسرم یه مشکلی داره... که دکـترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا!
سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش را از کنار قران کوچک میز برمیدارد.
کمی میگذرد و بعد با لبخند میگوید
_ دیدی گفتم ؟... تواین کار که دیگه نباید استخاره کرد... باید رفت بابا... رفت!
با چفیه روی شانه ات زیرپلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی
_ یعنی... یعنی خوب اومد؟
حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند.
_ حاجی جدی جدی؟... میشه یبار دیگه بگیرید؟
او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید. بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید
_ ای بابا جوون! خداهی داره میگ برو توهی خودت سنگ میندازی؟
هردو خیره خیره نگاهش میکنیم
میپرسی
_ چی در اومد... یعنی بازم؟
_ بله! در اومد که بسیار خوب است. اقدام شود. کاری به نتیجه نداشته باشید....
چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی...دو
دستت را بالامی اوری صورتت را رو به آسمان میگیری
_ ای خدا قربونت برم من!... اجازموگرفتم... چرا زودترنگرفته بودم...
بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویــی
_ دستتون درد نکنه!... نمیدونم چی بگم....
_ من چیکار کردم اخه؟برو خدا تو شکر کن...
_ نه! این استخاره رو شما گرفتی... ان شاءالله هر چی دوست دارید و به صالحتونه خدا بهتون بده...
جلومیروی و تسبیح تربتت را از جیب در می آوری و روی میزمقابل او میگذاری
_ این تسبیح برام خیلی عزیزه.....
ولی ... الان دوست دارم بدمش بشما...
#رمان_مدافع_عشق_قسمت34
#هوالعشـــق:
حســـین اقا یک دستش را پشت دست دیگرش میزند و روی مبل مقابل مینشیند ســــرش را تکان میدهدو در حالیکه پای چپش از
استرس میلرزد نگاهش را به من میدوزد
_ بابا؟... تو قبول کردی؟
سکوت میکنم،لب میگزم و سرم را پایین میندازم
_ دخترم؟... ازت سوال کردم! تو جدن قبول کردی؟
توگلویت را صاف میکنی ودر ادامه سوال پدرت از من میپرسی
_ ریحان؟... بگوکه مشکلی نداری!
دسته ای از موهای تیره رنگم که جلوی صورتم ریخته است را پشت گوش میدهم واهسته جواب میدهم
_ بله!...
حسین اقا دستش را درهوا تکان میدهد
_ بله چیه بابا؟ واضح جواب بده دختر!
سرم را بالا میگیرم و در حالیکه نگاهم را از نگاه پرنفوذ پدرت میدزدم جواب میدهم
_ یعنی... بله! قبول کردم که علی بره!
این حرف من اتشی بود به جان زهراخانوم تا یکدفعه از جا بپرد، از لبه پنجره رو به حیاط بلند شودو وسط هال بیاید.
_ میبینی اقاحسین؟... میبینی!! عروسمون قبول کرده!
رو میکندبه سمت قبله ودستهایش را با
حالی رنجیده بالامی اورد
_ ای خدا من چه گناهی کردم اخه! ... ببین بچه دسته گلم حرف از چی میزنه...
علےاصغر که تا الان فقط محو بحث ما بود در حالیکه تمام وجودش سوال شده میپرسد
_ ماما داداچ علی کوجا میره؟
پدرت با صدای تقریبا بلند میگوید
_ اا ... بسه خانوم! چرا شلوغش میکنی؟؟... هنوز که این وسط صاف صاف واساده...
و بعد به علی اصغر نگاه میکند و ادامه میدهد
_ هیچ جا بابا جون هیچ جا...
مادرت هم مابقی حرفش را میخوردو فقط به اشکهایش اجازه میدهدتا صورت گردو سفیدش را ترکنند
احساس میکنم من مقصر تمام این ناراحتی ها هستم
گرچه دل خودم هنوز به رفتنت راه نمیدهد... ولی زبانم مدام و پیاپـی تورا تشویق میکندکه برو!
توروی زمین رو بروی مبلی که پدرت روی ان نشسته مینشینی
_ پدرمن! یه جواب ساده که اینقدر بحث و ناراحتی نداره
من فقط خواستم اطلاع بدم که میخوام برم. همه کارامم کردم و زنمم رضایت کامل داره...
حسین اقا اخم میکند و بین حرفت میپرد
_ چی چی میبری و میـدوزی شـــــــــازده؟کجـا میرم میرم؟.. مگــه دختر مردم کشـــــــــکــه؟... اون هیچی مگــه جنــگ بچــه بــازیــه!... من چــه میدونستم بعداز ازدواج زنت از تو مشتاق تر میشه...
تو حق نداری بری تا منم رضایت ندم پا تو از در این خونه بیرون نمیزاری
بلندمیشودبرودکه توهم پشت سرش بلندمیشوی ودستش را میگیری
_ قربونت برم خودت گـفتی زن بگیربرو!... بیا این زن! " و بمن اشاره میکند"
چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون
دستش را ازدستت بیرون میکشد