#رمان_مدافع_عشق_قسمت5
#هوالعشـــــــــق:
نگاهت مےڪنم پیرهن سـفیدبا چاپ چهره شـهیدهمت،زنجیرو پلاڪ، سـربندیازهرا و یڪ تسـبیح سـبز شفاف پیچیده شده به دور
مچ دستت. چقدر ساده ای و من به تازگےساد گـےرادوست دارم...
قرار بود به منزل شما بیایم تا سه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم.
فاطمه سادات میگـفت: ممڪن است راه را بلدنباشم.
و حاالاینجا ایستاده ام ڪنارحوض آبی حیاط کوچکتان و توپشت بمن ایستاده ای.
به تصویرلرزان خودم در آب نگاه میڪنم
#چادر به من می آید...
این رادیشب پدرم وقتےفهمید چه تصمیمے گرفته ام بمن گـفت.
صدای فاطمه رشته افڪارم را پاره میڪند.
_ ریحانه؟... ریحان؟.... الو
نگاهش میڪنم.
_ ڪجایـے؟...
_ همینجا....چه خوشتیپ ڪردی تڪ خور؟(و به چفیه و سربندش اشاره میڪنم)
میخندد...
_ خب توام میووردی مینداختـےدور گردنت
به حالت دلخور لبهایم راڪج میڪنم...
_ ای بدجنس نداشتم!!... دیگه چفیه ندارید؟
مڪث میڪند..
_ اممم نه!...همین یدونس!
تا می آیم دوباره غربزنم صدای قدم هایت را
پشت سرم میشنوم...
_ فاطمه سادات؟؟
_ جونم داداش؟؟!!..
_ بیا اینجا....
فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدو سمت تو با چندقدم بلندتقریبا میدود.
توبخاطرقدبلندت مجبور میشوی سرخم ڪنـــــــــے،در گوش خواهرت چیزی میگویـــــــــےو بالافاصله چفیه ات را از ساڪ دستےات بیرون
میڪشےودستش میدهے...
فاطمه لبخندی از رضایت میزندو
سمتم مےاید
_ بیا....!! ( و چفیه رادور گردنم میاندازد،متعجب نگاهش میڪنم)
_ این چیه؟؟
_ شلواره! معلوم نیس؟؟
_ هرهرهر!.... جدی پرسیدم! مگه برای
اقا علےنیست!؟
_ چرا!... اما میگه فعال نمیخوادبندازه.
یڪ چیزدردلم فرو میریزد،زیر چشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی.
_ ازشون خیلـےتشڪرڪن!
_ باعشه خانوم تعارفـے.( و بعدبا صدای بلند میگوید(... علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےبا حالـے!!
و تولبخندمیزنـےمیدانـےاین حرف من نیست. با این حال سرڪج میڪنےو جواب میدهی:
خواهش میڪنم!
***
احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم...
نمیدانم از چیست!
از#چفیه_ات یا#تو...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت6
#هوالعشـــــــــق:
دشت عباس اعلام میشود ڪه میتوانیم ڪمـےاستراحت ڪنیم.
نگاهم را به زیرمیگیرم و از تابش مستقیم نور خورشیدفرار میڪنم.
ڪلافه چادر خاڪےام را از زیرپا جمع میڪنم و نگاهےبه فاطمه میندازم...
_ بطری ابو بده خفه شدم از رما...
_ اب کمه لازمش دارم
_ بابا دارم میپزم
_ خب بپز!
_ میخواااامش...
_ چیڪارش داری؟؟؟
لبخند میزند،بـےهیچ جوابـے
توازدوستانت جدا
میشوی وسمت مامی ایی...
_ فاطمه سادات؟
_ جانم داداش؟
_ اب رومیدی؟
بطری را میدهدو تومقابل چشــمان من گوشــه ای مینشــینے، آسـتین هایت را
بالا میزنےوهمانطورڪه زیرلب ذڪرمیگویــــــــــے،وضــو
میگیری...
نگاهت میچرخدودرست روی من مےایستد،خون به زیرپوستدصورتم میدودو گرمیگیرم
_ ریحانه؟؟...داداشدچفیه اش رو برای چنددقیقه لازم داره...
پس به چفیه ات نگاه ڪردی نه من! چفیه رادستش میدهم و او هم به دست تو!
آن را روی خاڪ میندازی،
مهر و همان تســــبیح ســــبز شــــفاف را رویش میگذاری،اقامه میبندی و دو ڪلمه میگویــــــــــــے ڪه قلب مرا در
دست میگیرد و از جا میڪند....
#اللـــــــــــــــــــــه_اڪبـــــــــــــــــــــر
بےاراده مقابلت به تماشا مینشینم.رما و تشنگـےاز یادم میرود. آن چیزی ڪه مرا
اینقدر جذب میڪند چیست?
نمازت ڪه تمام میشود، سجده میڪنـــــــــےڪمـــــــــےطولانےو بعداز آنڪه پیشانےات بوسه از
مهر را رها میڪندبا نگاهت فاطمه را صدا
میزنے. اوهم دست مرا میڪشد،ڪنار تودرست در یڪ قدمی ات مینشینیم
ڪتابچه ڪوچڪےرا برمیداری و باحالـےعجیب شروع میڪنـےبه خواندن...
#السلام_علیک_یااباعبدالله
... زیارت عاشورا...
و چقدر صوتت دلنشین است
درهمان حال اشڪ از گوشه چشمانت می غلتد...
فاطمه بعدازان گـفت: همیشه بعداز نمازت صداش میڪنےتا زیارت عاشورا بخونـے...
چقدر حالت را،این حس خوبت را دوست دارم.
چقدر عجیب..
ڪه هرڪارت #بوی_خدا میدهد... حتـے #لبخندت..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_۷
#هوالعشـــــــــق:
دوڪوهه حسینیه باصفایـےداشت ڪه اگر
انجا سربه سجده میگذاشتـےبوی عطراز زمینش به جانت مینشست
سرروی مهرمیگذارم و بوی خوش را با تمام روح و جانم میبلعم...
اگر اینجا هستم همه از لطف #خداست...
الهـے#شڪرت...
فاطمه گوشه ای دراز ڪشیده و چادرش را روی صورتش انداخته...
_ فاطمه؟!!...فاطمه!!...هوی!
_ هوی... الالله اال الله .... اینجا اومدی
ادم شے!
_ هر وخ تو شدی منم میشم!
_ خو حالا چته؟
_ تشنمه...
_ وای تو چراهمش تشنته!ڪله پاچه خوردی مگه؟
_ واع بخیل!.. یه اب میخواما...
_ منم میخوام ... اتفاقا برادرا جلو در باکس آب معدنـے
... قربونت برو بگیر! خدا اجرت بده
بلند میشوم و یڪ لگد آرام به پایش میزن
_خعلـےپررویـے
از زیر چادر میخندد...
*
سمت در حسینیه میروم و به بیرون سرڪ میڪشم،چندقدم
آنطرف ترایستاده ای و باڪسهای اب مقابلت چیده شده
#تومسوولـــــــــــــــے؟!
آب دهانم را
قورت میدهم و
سمتت مےایم....
_ ببخشیدمیشه لطفا
اب بدید؟
یڪ باڪس برمیداری و سمتم میگیری
_ علیڪم السلام!... بفرمایید
خشڪ میشوم ... سلام نڪرده بودم!
#چقدخنگم...
دست هایم میلرزد،انگشت هایم جمع نمیشودتا بتوانم بطری ها را ازدستت بگیرم...
یڪ لحظه شل میگیرم و ازدستم رها میشود...
چهره ات درهم میشود،از جا میپری و پایت را میگیری...
_آخ آخ ...
روی پایت افتاده بود!
محڪم به پیشانـےام میزنم
_ وای وای... ترو خدا ببخشید... چیزی شد؟
پشت بمن میڪنـے،میدانم میخواهـےنگاهت را از من بدزدی...
_ نه خواهرم خوبم!.... بفرمایید داخل
_ ترو خدا ببخشید....! الان خوبید؟... ببینم پا تونو!....
بازهم به پیشانـےمیڪوبم! #چرا_چرت_میگی_عاخه
از خجالت سمت در حسینیه میدوم.
صدایت را از پشت سرمیشنوم:
_ خانوم علیزاده...!
لب میگزم و برمیگردم سمتت...
با بطری های اب
لنگ لنگان سمتم می ایی ...
_ اینو جاگذاشتید...
نزدیڪتر ڪه مےایی خم میشوی تا بگذاری جلوی پایم...
ڪه عطرت را بخوبـےاحساس میڪنم
#بوی_یاس_میدهـے...
*
همه وجودم میشود استشمام عطرت...
چقدر آرام است....
#یاس_نگاهت....
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت8
#هوالعشـــــــــق:
نزدیڪ غروب،وقت برای خودمان بود...
چشمانم دنبالت میگشت...
میخواستم
اخرای این سفر چندعڪس از#توبگیرم...
گرچه فاطمه سادات خودش گفته بود ڪه لحظاتـےرا ثبت ڪنم...
زمین پرفراز و نشیب فڪه با پرچم های سرخ و سبزی ڪه باد تڪانشان میداد حالـےغریب را القا میڪرد..
تپه های خاڪـے...
و تو درست اینجایـے!...لبه ی یڪـےازهمین تپه ها و نگاهت به سرخی آسمان است
پشت بمن هستـےو زیرلب زمزمه میڪنـے:
#از_هر_چه_ڪه_دم_زدیم_آنها _دیدند...
آهسته نزدیڪت میشوم.
دلم نمی آید خلوتت رابهم بزنم...
اما...
_آقای هاشمـے
توقع مرا نداشتی...
انهم در آن خلوت...
از جا میپری! مےایستـےو زمانـےڪه رو میگردانـےسمت من،پشت پایت درست لبه ی تپه،خالـےمیشود و...
از سراشیبـی اش پایین مےافتـے
سر جا خشڪم میزند#افتاد!!...
پاهایم تڪان نمیخورد... بزور صدا را از حنجره ام بیرون میڪشم...
_ آ...آقا...ها..ها...هاشمـے!!
یڪ لحظه بخودم می ایم و میدوم ...
میبینم پایین سراشیبـی دو زانو نشسته ای و گریه میڪنـے...
تمام لباست خاڪـےاست...
و با یڪ دست مچ دست دیگرت رارفته ای...
فڪر خنده داری میڪنم#یعنی_از_درد_ گریه_میکنه!!
اما...تو... حتمن اشڪهایت از سربهانه نیست...
...علتدارد...علتـےڪه بعدها ان را میفهمم...
سعـےمیڪنم ازتپه پایین بیایم ڪه متوجه و به سرعت بلند میشوی...
قصدرفتن ڪه میڪنےبه پایت نگاه میڪنم... #هنوز_کمی_میلنگد...
تمام جرئـتم را جمع میڪنم و بلند صدایت میڪنم...
_آقـای هـاشــــــــمی..
. اقا #ســـــــــیــد... یــک لحظــه نریــد... ترو خــدا... بـاورڪنیـدمن!... نمیخواســـــــــتم ڪــه دوبــاره.... دســــــــتتون طوریش
شد؟؟...
اقای هاشمی با شمام...
اما تو بدون توجه سعـےڪردی جای راه رفتن،بدوی!... تا زودتراز شر#صدای_من راحت شوی...
محڪم به پیشانـےمیڪوبم...
#یعنیا_خرابکارتر_از_تو_هست_عاخه؟؟؟
#چقد_عاخه_بےعرضههههه.
انقدر نگاهت میڪنم ڪه در چهار چوب نگاه من گم میشوی...
#چقدر_عجیبـے..
یانه...#تو_درستی..
ما
انقدر به غلط ها عادت کردیم که...
در اصل چقدر من #عجیبم....
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت9
#هوالعشـــــــــق:
فضا حال وهوای سنگینےدارد. یعنےباید خداحافظـےڪنم؟
ازخاڪےڪه روزی قدم های پاڪ آسمانی ها ان را
نوازش ڪرده... با پشت دست اشڪهایم را پاڪ میڪنم.
در این چندروز آنقدر
روایت ازنها
شنیده ام ڪه حالا میتوانم به راحتےتصورشان ڪنم...
دوربین را مقابل صورتم میگیرم و شما را میبینم،اڪیپـــــےڪه از14تا55 ساله در آن در
تلاطم بودند، جنب و جوش عاشقـــــے... و من
در خیال صدایتان میزنم.
_ اهای #معراجی_ها...
برای گرفتن یک عڪس از چهره های معصومتان چقدر باید هزینه ڪنم؟...
و نگاه های مهربان شما ڪه همگــــےفریاد میزنند :هیچ... هزینه ای نیست! فقط حرمت #خون ما را حفظ ڪن... حجاب را بخر، حیا را
به تن ڪن. نگاهت را بدزد از نامحرم...
آرام میگویم:
یڪ..دو...سه...
ِ
صدای فلش و ثبت لبخند خیالی شما
لبخندی ڪه #طعم_سیب میدهد
شاید لبهای شما با سیب حرم ارباب رابطه ی عاشق و معشوق داشته...
دلم به خداحافظـے راه نمیدهد،بےاراده یڪ دستم رابالا می آوردم تا...
اما یڪےاز شما را تصور میڪنم ڪه نگاه غمگینش را به دستم میدوزد...
_ با ما هم خداحافظی میڪنے؟؟
خداحافظے چرا؟؟...
توهم میخوای بعداز رفتنت ما رو فراموش ڪنے؟؟....خواهرم توبـی وفا نباش
دستم را پایین می آورمو به هق هق می افتم؛احساس میڪنم چیزی در
من شڪست.
#ریحان_قبلی_بود
#غلطهای_روحم_بود...
نگاه ڪه میڪنم دیگر شما را نمیبینم...
#شهدا بال و پر #بندگی هستند
و
خاڪےڪه زمانـےروی ان سجده میکردند عرش میشود برای #توبه..
#تولدم_تکرار_شد...
ڪاش ڪمڪم ڪنیدڪه پاڪ بمانم...
شما را قسم به سربندهای خونی تان...
در تمام مسیر بازگشت اشڪ میریزم... بی اراده و از روی دلتنگے....
شاید چیزیذڪه پیش روداشتم ڪار شهداست...
بعنوان یڪ هدیه...
هدیه ای برای این شڪست و تغییر
هدیه ای ڪه من صدایش میڪنم:
#علی_اکبر
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت10
#هوالعشــــــق:
صدای بوق
ازاد درگوشم میپیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعال خونه ما
ڪمے تعارف کردم و
" نه" اوردم
دودل بودم... آخر
اما سر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را آب داده
فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم...
و تویڪ تعارف میزنےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و
پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ...
علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بمن سالم میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون اوردم
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خلاصه اینڪه مامان باباشوگم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله گم چده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حلا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت بمن میکند و میرودداخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یڪ اتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم
ڪه صدایت از پشت سرو پله های بالایی به گوش میخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و
اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے. چالا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن و من الان اینجام...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت11
#هوالعشــــــق:
مادرم تماس گرفت...
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا (منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست)
چندروزدیگه معطلےداریم...
برو خونه عمت!...
اینها خلاصه جملاتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگـےفاطمه را روی سرم مرتب میڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اســت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشـــســـته ای، آســتین هایت را
بالازده ای و وضـــو میگیری. پیراهن
چهارخانه سورمه ای مشڪےو شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
"اما چرا حس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے،دستت را
بالا مےاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بودبرای چڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به
اقا سجاد گوشزد ڪنیدامشب زودبیان خونه...
همانطورڪه
استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلــے!
*
زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میکندو دستم میدهد
_ بیادخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از آشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.
همه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلب میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوارگرم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_
اقا سجاد!_
پست سرش تو داخل می آیےو
علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه به تو وابسته است.
نکند یکذروزهم من ماننداین بچه به تو...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت12
#هوالعشــــــق:
پتوراڪنار میزنم،چشمهایم را ریزو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"!
خوابم نمیبرد... نگران حال پدر بزرگم..
زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـــــــےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدم های آهسته از
اتاق
فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است.حتمن آرام خوابیده ای !
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم.
اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقــــــــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و
من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه و بلند اطرافم تڪان میخورند. قدم هایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم.
چند مترفاصله هس یا چندکیلومتره؟؟
زیرلب ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...!
ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم.
چشم هایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند!
***
صدای پچ پچ... زمزمه!!...
"نکنه... جن"!!!
از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادرآن گنگـے
و سیاهـےرصدڪنم!
اما هیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... گویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!!
قلبم گروپ گروپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!!
سرم را بـےاختیار بالا میگیرم... روی پشت بام. سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در گلویم را رها میڪنم:
دززززدددد...دزدرو پشت بومهه..!!!دزدد..!!
خودم را از پله ها بالا میڪشم !گریه و ترس با هم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
در اتاقت باز میشود و تو
سراسیمه بیرون مـےایی !!!
شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت می ایم و دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...الان فرااار میڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م..
فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند..
و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del ○°.』
#رمان_مدافع_عشق_قسمت21
#هوالعشـق:
نفس هایم به شماره مےافتد. فقط ڪمـےدیگرمانده که تڪانےمیخوری و چشمهایت را باز میڪنے...
قلبم به یڪباره میریزد! بهت زده به صورتم خیره میشوی و سریع از جایت بلند میشوی...
_ چیکار میکردی!
ِمن ِمن میکنم....
_من....دا...داش...داشتم...
میپری بین نفس های بشماره افتاده ام:
_ میخواستم برم پایین گـفتم مامان شک میکنه... تو اخه چرا!... نمیفهمم ریحانه این چه کاریه! چیو میخوای ثابت کنی؟ چیو!؟
از ترس تمام تنم میلرزد،دهانم قفل شده...
_ اخه چرا...! چرا اذیت میکنی...
بغض به گلویم میدود و بےاراده یڪ قطره اشک گونه ام را ترمیڪند..
_ چون... چون دوست دارم!
بغضـم میترکد و مثل ابربهاری شـروع میکنم به گریه کردن. خدایا من چم شده. چرا اینقدر ضعیف شدم. یکدفعه مچ دستم را میگیری و
فشار میدهی
_ گریه نکن..
توجهی نمیکنم بیشتر فشار میدهی
_ گفتم گریه نکن اعصابم بهم میریزه..
یک لحظه نگاهش میکنم..
_ برات مهمه؟... اشکای من!؟
_ درسته دوست ندارم ... ولی... آدمم دل دارم!...طاقت ندارم...حالابس کن
زیر لب تکرار میکنم.
_ دوسم نداری..
و هجوم اشک ها هرلحظه بیشتر میشود.
_ میشه بس کنی... صدات میره پایین!
دستم را ازدستت بیرون میکشم
_ مهم نیست. بزار بشنون!
پشـتم را بهت میکنم و روی تختت مینشـینم.دســت بردار نیســتم ... حالامیبینی! میخوای جونموبگیری مهم نیسـت تاتهش هسـتم.
می ابے سمتم که چندتقه به در میخورد:
_ چه خبره!؟.. علی؟ریحان؟ چی شده؟
نگرانی را میشد از صدای فاطمه فهمید
هل میکنی،پشت در میروی و ارام میگویـے..
_ چیزی نیست... یکم ریحان سردرد داره!
_مطعنید!؟ میخواید بیام تو؟
_ نه!... توبرو بخواب. من مراقبشم!
پوزخندمیزنم:
_ اره! مراقبمے!
چپ چپ نگاهم میڪنے. فاطمه دوباره میگوید:
_باشه مزاحم نمیشم... فقط نگران شدم چون حس ڪردم ریحانه داره گریه میڪنه... اگر چیزی شد حتمن صدام ڪن!
_ باشه! شب خوش!
چندلحظه میگذرد و صدای بسته شدن در اتاق فاطمه شنیده میشود!
باڪلافگےموهایت را چنگ میزنے،همان جا روی زمین مےنشینےو به در تڪیه میدهے.
***
چادرم را سرمیڪنم،به سرعت از پله ها پائین میدوم و مادرت را صدا میڪنم:
_ مامان زهرااا!.. مامان زهرااا!! اقاعلےاڪبرکجاست!؟
زهراخانوم از شپزخانه جواب میدهد
_اولن سلام صبح بخیر!دومن همین الان رفت حیاط موتورش رو برداره.
میخوادبره حوزه!
در آشپزخانه سرڪ میڪشم،گردنم را کج میکنم و
با لحن لوس میگویم:
_آخ ببشید سلام نکردم!حالا اجازه مرخصی هست؟
_ کجا؟بیا صبحانت رو بخور!
_ نه دیگه کلاس دارم باید برم.
_ عه؟!خب پس به علےبگو برسونتت!
_ چشم مامان ! فعلا خدافظ!
و در دل میخندم اتفاقا نقشه بعدی همین است! به حیاط میدوم فاطمه در حال شانه زدن موهایش است. مرا که میبند میگوید:
_ اووو...کجا این وقت صبح!
_ کلاس دارم
_ خب صبر کن با هم بریم!
_ نه دیگه میرسونن منو
و لبخند پررنگے میزنم.
_آهااااع! توراه خوش بگذره پس...
و چشــــــمک میزند. جلوی در میرومو به چپو راســـــت نگاه میکنم. میبینمت که داری موتورت را تا ســــــرکوچه کنارت میکشــــــے. بےاراده لبخندمیزنم ودنبالت مےایم...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت22
#هوالعشـق:
همانطورڪه باقدم های بلند سـمتت می ایم زیر لب میخندم می ایسـتےو سـوار موتور میشـوی...هنوز متوجه حضور من نشده ای.
من هم بی معطلی و با سـرعت روی ترڪ موتورت میپرم ودسـت هایم را روی شـانه هایت میگذارم. شـوڪه میشـوی و به جلومیپری. ســر
میگردانی و بمن نگاه میکنے! سرڪج میکنم و لبخندذبزرگی تحویلت میدهم!
_ سلام اقا!.. چرا راه نمیفتی!؟
_ چی...!! تو...! کجا برم!
_ اول خانوم رو برسون کلاس بعد خودت برو حوزه
_ برسونمت؟؟؟
_ چیه خب! تنها برم؟
_ لطفا پیاده شو... قبلشم بگوبازی بعدیت چیه!.
_ چراپیاده شم...؟یعنی تن...
_ اره این موقع صبح کلاس داری مگه؟
_ بعله!
پوزخندی میزنی
_ کلاس داری یا تصمیم گرفتی داشته باشے..
عصبـے پیاده میشوم.
_ نه! تصمیمم چیز دیگس علےاڪبر!
این را میگویم و بحالت دو ازت دور میشوم.
خیابان هنوز خلوت اسـت و من پایین چادرم را گرفته امو میدوم. نفس هایم به شــماره مےافتد نمیخواهم پشــت ســرم را نگاه کنم. گرچه
میدانم دنبالم نمےایی ...
به یڪ ڪوچه باریڪ میرسم و داخل میروم...
به دیوار تڪیه میدهم و از عمق دل قطرات اشڪم را رها میڪنم.
دستهایم را روی صورتم میگذارم، صدای هق هق در کوچه میپیچد.
چنددقیقه ای به همان حال گذشت که صدایـےمنوخطاب کرد:
_ خانومی چی شده نبینم اشکا تو!
دســتم را از روی صـورتم برمیدارم،پلک هایم را از اشــک پاک و بســمت راســت نگاه میکنم. پســرغریبه قد بلند و هیکلے با تیپ اســپرت
که دست هایش رادر جیب های شلوارش فرو برده و خیره خیره نگاهم میکند.
_ این وقت صبح؟؟..تنها!؟... قضیه چیه ها!
و بعد چشمک میزند!
نگاهش میکنم.هنوز سرم سنگین است. چند ید
قدم نزدیکم می اید...
_ خیلےنمیخوره چادری باشی!
و به ســــرم اشــــاره میکند. دســــتم را بی اراده بالا میبرم. روســـری ام عقب رفته بودو موهایم پیدا بود. بســـرعت روســـری را جلومیکشــــم ،
برمیگردم از کوچه بیرون بروم که از پشت کیفم را میگردو میکشد. ترس به جانم مےافتد...
_ اقا ول کن!
_ ول کنم کجا بری خوشگله!؟
سعی میکنم نگاهم را از نگاهش بدزدم. قلبم در سینه میکوبد. کیفم را میکشم اما او محکم نگهش میدارد...
***
غروری داری ازجنس سیاسیون امریکا
ولی من اهل ایرانم/ مقاوم /سخت و پا برجا
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت23
#هوالعشـــق:
نفســــهایم هر لحظه از ترس تندتر میشــــود. دســــته کیفم را میگیرم و محکم تر نگهش میدارم که او دســــت میندازد به چادرم و مرا ســــمت
خود میکشـد.ڪش چادرم پاره میشـود و چادر از سـرم به روی شانه هایم لیز میخورد. از
ترس زبانم بنده می اید و تنم به رعشه مےافتد.
نگاهش میکنم لبخند کـثیفش حالم را بهم میریزد. پاهایم سست شده و توان فرار ندارم. یڪ دستش رادر جیبش میکند.
_ کیفتو بده به عمو.
و درادامه جمله اش چاقوی کوچکی از جیبش بیرون مےاورد وبا فاصـــله ســـمتم میگیرد.دیگر تلاش بےفایده اســـت.دســـته کیفم را ول
میکنم،با تمام توان پاهایم قصــد دویدن میکنم که دســتم به لبه چاقو اش گیر میکند و عمیق میبرد. بےتوجه به زخم،با دســت ســالمم
چادرم را روی ســرم میکشــم،نگه میدارمو میدوم. میدانم تعقیبم نمیکند! به خواســته اش رســیده!همانطور که با قدم های بلند و ســـریع
از کوچه دور میشــــــوم به دســــــتم نگاه میکنم که تقریبا تمام ســــــاق تا مچ عمیق بریده... تازه احســـــــاس درد میکنم! شـــــــاید ترس تا بحال
مقاومت میکرد. بعداز پنج دقیقه دویدن پاهایم رو به سـسـتےمیرود. قلبم طوری میکوبدکه هرلحظه احساس میکنم ممکن است برای
همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه میکنم. رد خون طوریست که گویـــےسربریده گاو را بدنبال میکشی! بادیدن خون و فکر به
دسـتم ضـعف غالب میشـود و قدم هایم کندتر!دسـت سـالمم را به دیوار خیابان تکیه میدهم و خودم را بزور به جلومیکشم. چادرم دوباره
ازسرم میفتد. یڪ لحظه چهره علےاڪبر به ذهنم میدود..
" اگر تو منو رسونده بودی ...الان من... "
با حرص دندانهایم را روی هم فشار میدهم. حس میکنم از تو بدم میاید!!
یعنی ممکن است!؟...
به کوچه تان میرسـم. چشـمهایم تار میشود...
چقد تا خانه مانده...!؟زانوهایم خم میشـــود.
بزور خودم را نگـه میـدارم. چشـــــــــمهـایم را ریز
میکنم... یعنی هنوز نرفتی!!
از دور میبینمـت کـه مقـابـل درب خـانـهتان با
موتور ایسـتاده ای. میخواهم صدایت کنم اما
نفس در گلو حبس میشـــــود. خفگی به ســـــینه ام چنگ میزند و با دو زانوروی زمین میفتم.
میبینم کـــه نگـــاهـــت ســـــــــمـــت من میچرخـــد و
یکدفعه صــــدای فریاد"یاحســــین تو! سمتم
میدوی و من با چشم صدایت میکنم..
بمن میرســـــی و خودت را روی زمین میندازی.
گوشـهایم درست نمیشنود کلماتت را گنگ و
نیمه میشنوم..
_ یا جدسادات!... ر... ریحانهه... یاحسین...
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــااااان...
مااامااان...بیاااا..زنم...ز..زنمممم...
چشمهایم راروی صورتت حرکت میدهم..
"داری گریه میکنی!؟"
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت24
#هوالعشـــق:
دستےڪه سالم است را سمت صورتت مےاورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم.
اشڪهایت! چندبار پلک میزنم. صدایت گنگ و گنگ تر میشود..
_ ریحان!.ریحا...ری..
ودیگر چیزی نمیبینم جز سیاهے!
*
چیزی نرم و ملایم روی صـورتم کشـیده میشـود. چشمهایم را نیمه باز میکنم و میبندم. حرکات پـی در پـی و نرم همان چیز قلقلکم میدهد.
دوباره چشم هایم را نیمه باز میکنم. نور اذیتم میکند. صورتم را سمت راست میگیرم
نجوایـےرا میشنوم:
_ عزیزم؟ صدامومیشنوی!
تصویرتار مقابل چشمانم واضح میشود. مادرم خم میشود و پیشانےام را میبوسد.
_ ریحانه!؟مادر!
پس چیز نرم همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشــســته و با بغض نگاهم میکنم. پایین پایم هم علےاصــغر نگاه معصــومانه اش را بمن دوخته. از بوی بیمارســتان بدم می
آید!
نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتدو باز چشمهایم را با بـی حالےمیبندم.
*
زبری به کـف دسـتم کشـیده میشـود. چشـمهایم را باز میڪنم. یک نگاه خیره و اشـنا که از بالای سر مرا تماشا میکند. کـف دست سالمم
را روی لب هایت گذاشــته ای! خواب میبینم!؟ چندبار پلک میزنم. نه!درســـت اســـت. این تویـــــــــــے! با چهره ای زردرنگ و چشــمانے گود
افتاده. کـف دستم را گاها میبوسی و به ته ریشت میکشے !
به اطراف نگاه میکنم. توی اتاق توام!
یعنـےمرخص شدم!؟ صدایت میلرزد..
_ میدونی چندروز منتظرنگهم داشتی!
ناباورانه نگاهت میکنم
_ هیچ وقت خودمو نمیبخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها میکند.
_ دنبال چی هستی؟ چیو میخواستی ثابت کنی! اینکه دوست دارم؟ آره! ریحان من دوست دارم
صدایت میپیچد و...
و چشمهایم را باز میکنم. روی تخت بیمارستانم
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی میزنم و ازدرددستم لب پایینم را به دندان میکشم.
چندتقه به در میخوردو تووارد میشوی باهمان چهره زردرنگی که در خواب دیدم.
اهسته سمتم می ایی صدایت میلرزد:
_ بهوش اومدی!
چیزی نمیگویم. بالای سرم مےایستےو نگاهم میکنی.درد را در عمق نگاهت لمس میکنم
_ چهار روز بیهوش بودی! خیلےازت خون رفته بود... نزدیک بود که...
لب هایت میلرزدو ادامه نمیدهی. یک لیوان برمیداری و برایم آمیوه میریزی
_ کاش میدونستم کی این کارو کرده...
با صدای گرفته در گلو جواب میدهم..
_تو این کارو کردی!
نگاهت در نگاهم گره میخورد. لیوان را سمتم میگیری. بغض رادر چشمهایت میبینم...
_ کاش میشد جبران کنم..
_ هنوزدیرنشده... عاشق شو...
مننهآنمکهبهتیغازتوبگردانمروی...
امتحانکنبهدوصدزخممرا...بسمالله🍃
نویسنده:میمساداتهاشمی✨