eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚 : یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم... هاله لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام را پیدا ڪردم. پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده. شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه دردست داشت. حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود. صدا میزنم: _ببخشید آقا یڪ لحظه... عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربه زیربه جلوپیش میروی. با چندقدم بلندو سریع دنبالت مےایم ودوباره صدا میزنم _ ببخشیییید... ببخشید با شمام با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سر برمیگردانی اماهنوز نگاهت به زیراست. آهسته میگویــی _ بله؟؟..بفرمایید دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم... _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ( و به لنز اشاره میڪنم ) نگاهت هنوز زمین را میڪاود _ ولـے....برای چه ڪاری؟ _ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه ما میاد. _ خــب چرا از جمع بچــه هــا نمینــدازیــد...؟ چرا انفرادی؟ با رندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید... چشـــــــــم هـــــای بـــــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم میشود. زیرلب آهســـــته چیزی میگویــی ڪه دربین آن جمالت"الالله الا الله"را بخوبـی میشنوم ســـر میگردانـــــــــــے و به ســرعت دور میشــوی،من مات تا به خود بجنبم تو وارد ســـــــاختمان حوزه میشوی... باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود... *** یڪ برخوردڪوتاه و تنها چیزی ڪه درذهنم از تـو مـــــانـــــد، یـــــڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود ... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del
💚🍃 : روی پله بیرون از محوطه حوزه میشــینم و افرادی ڪه اطرافم پرســـه میزنندرا رصـــد میڪنم؛ ســـاعتی اســـت ڪه ازظهر میگذرد و هوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرز گاهےبا اشاره پا تڪانش میدهم تا سر گرم شوم تقریبا ازهمه چیزو همه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _ هنوزطلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟ رو برمیگردانم سمت صدای مردانه اشنایی که یا حالت تمسخر جمله ای را پرانده بود... همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه، ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم . _ چطور مگه؟... مفتشـے..؟! اخم میڪنے،نگاهت را به همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی _ نه خیر خانوم!!.. نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم... ولـے... _ ولےچے؟.... دخالت نڪنید دیگه... و گرنه یهو خدا میندازتتون توجهنما _ عجب... خواهر من حضور شما اینجا همون جهنم ناخواسته اس عصبـےبلندمیشوم... _ ببینید مثالا برادر! خیلی دارید از حدتون جلومیزنید! تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!... یڪ هفتس مدام توی این محوطه می چرخید اینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه.... جلو درم _ اها! یعنی اقایون جلوی در نمیان؟... یهو به حول و قوه الهے از ڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشـــــون؟... یا شـــــایدم رفقا یاد گرفتن پرواز ڪنن و ما بـےخبریم؟ نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےو شمرده شمرده ادامه میدهی: _ صلاح نیست اینجا باشید...! بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایــی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی یه تذکر بدیا! چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری با قدمتوسط و پوششی مثل تو ساده. حتمن رفیقت است. عین خودت پررو!! بی معطلےزیر لب یاعلی میگویــی و بازهم دور میشوی.. یڪ چیز دلم را تڪان میدهد.. .. نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del
رمان_مدافع_عشق_قسمت3 : به دیوار تڪیه میدهم و نگاهم را به درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم ... چند سال است که شاهد رفت و آمدهایی؟استاد شدن چند نفر را به چشم دل دیده ای؟ .. توهم؟ بـےاراده لبخند میزنم به یاد چندتذڪر... چهار روز است ڪه پیدایت نیست... دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدید بود در گوشم میپیچد... .. خب اگر نروم چـے؟ چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و ... دستـےاز پشت روی شانه ام قرار میگیرد! از جا میپرم و برمیگردم... یڪ غریبه در قاب چادر. با یڪ تبسم و صدایـے آرام ... _ سالم گلم... ترسیدی؟ با تردید جواب میدهم _سالم... بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟... یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام را عقب میڪشم ... _ ببخشیدبجا نیاوردم!!.. لبخندش عمیق ترمیشود.. ِ _ من؟؟!....خواهر مفتشم * یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چند ساعت است ڪه مقابلم نشسته و صحبت میڪند: _ برادرم منوفرســـتادتا اول ازت معذرت خواهــــــــــــےڪنم خانومے اگر بد حرف زده.... درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواســـت تذڪردهنده باشه! بابت این دو باری ڪه با توبحث ڪرده خیلےتو خودش بود. هـےراه میرفت میگـفت: اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبا نامحرم دهن به دهن ذاشتـے...! این چهار پنج روزم رفته بقول خودش ادم شه!... _ ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟ _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتـــــــــےخطایـــــــــےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـــــــــے، چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪو میره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم!... ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے باچشمانـے گرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟... مگه... مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت را میڪشاندبه جمله اخر .... _ فقط حلالش ڪن!... علاقه ات به طلبه ها روهم تحسین میڪرد...!... اینم بزار پای همینش * ... ِ همنام پسر اربابی هر روز برایم عجیب ترمیشوی... تومتفاوتـے یا...؟ نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del ○°.』
رمان_مدافع_عشق_قسمت4 : ڪار نشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن با فاطمه سادات خواهرتو شروع... آنقدر مهربان، صبور و آرام بود ڪه براحتـےمیشداو را دوست داشت. حرفهایش راجب روزڪنجڪاوترمیڪرد. همین حرفها به رفت و آمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاها تماس تلفنـےداشتیم و بعضـےوقتها هم بیرون میرفتیم تا بشود سوژه جدیدعڪسهای من... جلوه خاصی داشت درڪادر تصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتا پرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،زینب،فاطمه وعلی اصغر با مادر و پدر عزیزی ڪه در چندبرخورد ڪوتاه توانسته بودم از نزدیڪ ببینمشان. بزرگـتری و مابقی طبق نامشان از توڪوچڪتر.... نام پدرت حسین و مادرت زهرا حتـےاین چینش اسمها برایم عجیب بود. تورادیگرندیدم و فقط چند جمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش از تو میگـفت. دوستـےما روز به روز محڪم ترمیشدودر این فاصله خبر اردوی به گوشم رسید... _ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت... راهیان نور؟... _ اره! ما چند ساله ڪه میریم. با ڪمےِمن و ِمن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست داری بیای؟ _ عاوره... خیلــے... _چراڪه نشه!.. فقط... گوشه چادرش را میڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتا پایم میڪند... _ باید چادر سرڪنـے. سرڪج میڪنم،ابرو بالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟ _ نه!ڪے گـفته بده؟!...اما جایـےڪه ما میریم حرمت خاصـےداره!در اصل رفتن اونها بخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این ... وڪناری از چادرش را بادست سمتم میگیرد دوست داشتم هرطور شده همراهشان شوم. حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب و آشنایـےاز محبت میداد... محبتـےڪه من در زندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست... دربین همین افراد. قرار شد در این سفر بشوم عڪاس اختصاصـےخواهر و برادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود. تصمیمم را گرفتم... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @aseman_del°.』