🍃💚
#رمان_مدافع_عشق_قسمت1
#هوالعشــــــق:
یڪے از چشمانم را میبندم و با چشم دیگر در چهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم...
هاله لبخندلبهایم را می پوشاند؛ سوژه ام را پیدا ڪردم.
پسری با پیرهن شونیز سرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪے نیمے از بخش یقه و شانه اش راپوشانده.
شلوار پارچهای مشڪےو یڪ ڪتاب قطور و به ظاهر سنگین ڪه دردست داشت.
حتم داشتم مورد مناسبـے برای صفحه اول نشریه مان با موضوع " تاثیر طالب و دانشجویان در جامعه " خواهد بود.
صدا میزنم:
_ببخشید آقا یڪ لحظه...
عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمان طور سربه زیربه جلوپیش میروی.
با چندقدم بلندو سریع دنبالت مےایم ودوباره صدا میزنم
_ ببخشیییید... ببخشید با شمام
با تردید مڪث میڪنے،مےایستےو سمت من سر برمیگردانی اماهنوز نگاهت به زیراست. آهسته میگویــی
_ بله؟؟..بفرمایید
دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم...
_ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید ( و به لنز اشاره میڪنم )
نگاهت هنوز زمین را میڪاود
_ ولـے....برای چه ڪاری؟
_ برای ڪار فرهنگے، عڪس شما روی نشریه ما میاد.
_ خــب چرا از جمع بچــه هــا نمینــدازیــد...؟ چرا
انفرادی؟
با رندی جواب میدهم:
_ بین جمع، شما، طلبه جذاب تری بودید...
چشـــــــــم هـــــای بـــــه زیـرت گـرد و چـهره ات درهم میشود.
زیرلب آهســـــته چیزی میگویــی ڪه دربین آن
جمالت"الالله الا الله"را بخوبـی میشنوم
ســـر میگردانـــــــــــے و به ســرعت دور میشــوی،من
مات تا به خود بجنبم تو وارد ســـــــاختمان حوزه
میشوی...
#سوژه_عکاسی_ام_فرار_کرد
باحرص شالم را مرتب و زیرلب زمزمه میڪنم:
چقدر بـےادب بود...
***
یڪ برخوردڪوتاه و تنها چیزی ڪه درذهنم
از تـو #طـلـبـــــه_بـی_ادب مـــــانـــــد، یـــــڪ چهره
جدی،مو و محاسن تیره بود ...
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙 @aseman_del