eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
728 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ اشڪ آغاز جنون است،تماشا سخت است دیدن بغض علۍ در غم زهرا سخت است...:)
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : سید رفقاش که داشتن می رفتن، کامران با ترس اومد سمتم و در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا خیلی رو خودش مسلط بود، سر حرف رو باز کرد. ـ راستی آقا مهران، حرف هایی که اون روز می زدم، همه اش چرت بود. همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم. چند لحظه مکث کردم. ـ شما هم عین داداش خودم، حرفت پیش ما امانته، چه چرت، چه راست. یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد. خداحافظی کرد و رفت. سعید رفت تو، من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم. شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه. تمام شب خوابم نبرد. از فشار افکار روز، به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم. از این پهلو به اون پهلو … بیشترین زجر و دردی که اون ایام توی وجودم بود، فقط یه سوال بود. سوالی که به مرور، هر چه بیشتر تمام ذهنم رو خودش مشغول می کرد. – خدایا ! دارم درست میرم یا غلط؟ من به رضای تو راضیم، تو هم از عمل من راضی هستی؟ بعد از نماز صبح، برگشتم توی رختخواب با یه دنیا شرمندگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم. تا اینکه بالاخره خوابم برد. سید عظیم الشأن و بزرگواری، مهمان منزل ما بودند. تکیه داده به پشتی، رو به روشون رحل قرآن. رفتم و با ادب، دو زانو روی زمین، مقابل ایشون نشستم. قرآن رو باز کردند و استخاره با قرآن رو بهم یاد دادند. سرم رو پایین انداختم. ـ من علم قرآن ندارم و هیچی نمی دونم. ـ علم و هدایت از جانب خداست. جمله تمام نشده از خواب پریدم. همین طور نشسته، صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد. دل توی دلم نبود. دانشگاه، کلاس داشتم اما ذهن آشفته ام بهم اجازه رفتن نمی داد. رفتم حرم، مستقیم دفتر سوالات شرعی ـ حاج آقا ! چطور با قرآن استخاره می کنن؟ می خواستم تمام آدابش رو بدونم. باورم نمی شد، داشت کلمه به کلمه سخنان سید رو تکرار می کرد. ... 🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود. هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم و ترس وجودم رو پر می کرد. ـ “به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند” تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد: ـ یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ … و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد. ـ مهران! اون هایی که بدون علم و معرفت و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن، کارشون به گمراهی کشید. اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ تو چی می فهمی؟ کجا می خوای بری؟ اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ امثال شمر و ابوموسی اشعری، ادعای علم و دیانت شون می شد. نکنه سرانجامت بشه مثل اون ها؟ وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود. نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ یا شک و خطوات شیطانه؟ و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود: من تا قبل از اون خواب، اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم. یعنی، می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ هر چند، این افکار، چند هفته مانع شد حتی دست به قرآن ببرم. صبح به صبح، تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم و از خونه می زدم بیرون. تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود. امتحانات پایان ترم دوم و سعید داشت دیپلم می گرفت. رابطه مون به افتضاحی قبل نبود. حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت. امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود. شب ها هم که توی خونه سیستم بود. می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن. حواسم بهش بود، اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود. قبل از امتحان، توی حیاط دور هم بودیم. یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود. ـ لعنت به امتحانات، قرار بود ، بریم * بد رقم دلم می خواست برم، فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم. و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و … ایده فوق العاده ای به نظر می اومد. من، سعید، کوه ... 🥀 @aseman_del
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 :و قسم به عصر بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر? ـ اگه واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن، ایده خیلی خوبیه که من و سعید هم بریم کوه. حالا شاید خودمون ماشین نداریم و جایی رو هم بلد نیستم، اما گروه های کوهنوردی، مثل گروهی هم که سپهر می گفت، به نظر خوب میاد. در هر صورت، ایده خوبی برای شروع بود. از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد: ـ حالا اگه به جای من، به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟ یا اینکه … دل دل کنان می رفتم سمت قرآن، یه دلم می گفت استخاره کن، اما دوباره ترس وجودم رو پر می کرد. بالاخره دلم رو زدم به دریا، نمی دونم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم. وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا، با هزار سلام و صلوات، برای اولین بار در تمام عمرم، استخاره کردم. -” و قسم به عصر، که انسان واقعا دستخوش زیان است. مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی توصیه نمودند صدق الله العلی العظیم” قرآن رو بستم و رفتم سجده. – خدایا! به امید تو، دستم رو بگیر و رهام نکن. امتحانات سعید تموم شد و چند وقت بعد، امتحانات من. شب که برگشت بهش گفتم. حسابی خوشش اومد، از حالتش معلوم بود ایده حرف نداشت. از دیدن واکنشش خوشحال شدم و امیدوار تر از قبل، که بتونم از بین اون رفیق های داغون، جداش کنم. خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی ای که سپهر پیشنهاد داده بود و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد. – انتخاب اولین جا با تو، برای بار اول کجا بریم. هر چند، انتخاب رو بهش دادم، اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم اون محیط تعریفی و افراد و مسئولینش رو ببینم. ولی دقیقا همون روز، ساعت کلاسم عوض شد. سعید خودش تنها رفت. وقتی هم که برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد. خیلی خوشحال بودم. یعنی می شد این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟ نماز صبح رو خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون. جزء اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار. هوا هنوز گرگ و میش بود که همه جمع شدن و من وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم ... 🥀 @aseman_del
تقدیم نگاهتون😻🌿
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشۍ؟ تو صنم نمی‌گذارۍ که مرا نماز باشد...:)
هرگاه عیبی در من دیدی به خودم خبر بده، نه دیگرۍ... چون تغییر آن دست من است، نه دیگری🙂!
... مثلااین‌ماه‌رمضونۍآدم‌شیم... سالہ‌دیگہ‌توگلزارشهدابیان‌دیدنمون:) @aseman_del | مرواریدهای خاکیོ
شورعشقی‌به‌دلم‌ریخت،غمی‌پیرم‌کرد یاحسن‌گفتم‌واین‌اسم‌نمکڪگیرم‌کرد...♥️(: _امام‌حسنی‌ام_
میلادِڪریمِ‌آلِ‌طـٰھ‌مبروڪ♥️🌱(:
چه تولدۍ کھ خدا ۱۵ روز قبل و بعدِ آن را مهمانۍ داده😍 یا کریم آل طہ💚'
از همنشینی‌ات رمضان‌ هم کریم شد... یا حَسن💚'
میگفت؛ -مهم‌ترین‌کشفی‌که‌یک‌انسان‌میتونہ در‌زندگیش‌داشته‌باشه کشفِ‌محبت‌ِ‌امام‌حسن؏ در‌دلش‌است...
231.4K
یه وقتا آدم از دوست و دشمن زخم میخوره...:)
بسم رب الحسن...🌿'
"فَکَم یا اِلهی مِن کُربَهِِ قَدفَرَجتَها وهُمُومِِ قَدکَشَفتَها چه غم هایی که تنها با نگاه رحمتت رفع کردی و چه اندوه هایی که با مهربانیت برطرف ساختی چه بگویم!؟ که همیشه برمنِ غفلت زده مهربانی و من هنوز عبدِ ناسپاس تو...🌱 حوالی خدا🕊 @aseman_del
وقتی‌درگناه‌زندگۍمیکنۍ‌شیطان‌ کارۍباتوندارد،امــا... وقتۍتلاش‌میکنۍتاازاسارت‌گناه بیرون‌بیایۍ،اذیتت‌خواهدکرد. _حاج اسماعیل دولابی_ [ @aseman_del ]
آرزویۍ است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد :)
اشتباه میکنیم آدمارو زیادۍ جدی میگیریم...🙂
هر کاری میکنی در رضای خدا خاکِـش کن، خدا رُشدش میده🌱💚
يَقولونَ ، نَحنُ مَجنون ؛ گوييم... ديوانگۍِ ما؛ به كسۍ ربط ندارد !(:
|•° رمز قدرت ما در سلاح نیست بلکه در عقیده برای مقابله با دشمن است..•°| 💛'
• ذکر اسمت می‌شود مشکل‌گشای دردها • گفتن یک یاحسن هم چاره‌سازی می‌کند💚🌿
🌱 اگہ بخواهی زندگی کنۍ باید منتظر مرگ باشۍ تا به سراغت بیاید ولے...اگہ شدی♥️ به سمت مرگ پرواز میکنی... این خاصیت کسانے است کہ جاودانہ خواهند شد ! وشهدا جاودانہ هایِ تاریخ اند :) @aseman_del °|°مرواریدهای خاکی