eitaa logo
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
1.1هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
744 ویدیو
40 فایل
'‌‌‌﷽' ڪو‌عشق‌ڪہ‌معمورڪندخانہ‌دل‌را؟ عمریست‌زویرانۍدل‌خانہ‌خرابم♥↻ 「بہ‌رسم𝟮𝟭خرداد𝟵𝟵🗞⿻.!」 ازدل‌مینویسیم‌و‌دلۍ‌ڪار‌میڪنیم! براۍ‌گفتن‌سخن‌هاتون‌بگوشیم⇩ @fatemeh_zahra_82 @E_N_nataj ڪپۍ:حلـالتون🌱ツ .
مشاهده در ایتا
دانلود
رای یک ملت نشان هویت آن ملت است!!
تو همان خدایی هستی که بخشیدی،قبل از آنکه آمرزش بخواهم مهربان بودی،قبل از آنکه به درگاهت پناهنده شوم "خوب خدایی کردن برای توست" و شرمساری برای منی که بی تو ماندم...
قدرت بہ چه دردۍ میخوره اگه نتونیم ازکسایی که دوستشون داریم نگه داری‌کنیم(؛ 🌱
±با هم مهربون باشید ، شاید یکی واقعا رو آخرین جونش سرِپا ایستاده باشه ! :)🦋☁️
میگفٺ‌: جورےنباشید ڪه‌وقتۍدلتون‌واسه‌ تنگ‌شدوخواستید‌برید رازونیاز‌ڪنید فرشٺه‌هابگن⁦ ببین‌ڪی‌اومده ! همون‌ ..:)💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ ‏سخت ترین کار دنیا حرف زدنه همون طوری که نزار قبانی میگه: بیم آن دارم که‌ با تو سخن بگویم مبادا خسته شوی و بیم آن دارم سکوت کنم، مبادا گمان کنی که دیگر برای قلبم مهم نیستی ]
گاهی ارزش‌ واقعۍ یك‌ لحظه را، تا‌زمانی‌ که به‌ یڪ خاطره تبدیل‌ شود ؛ نمی فهمیم !^-^
مُـرواریدهای‌خاکـــی🕊
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صد_وپنجاهم: آدم برفی اون دختر پر از شور و ن
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : اعلان جنگ صدای جیغش بلند شده بود که من رو بزار زمین. اما فایده نداشت. از در اتاق که رفتم بیرون مامان با تعجب به ما زل زد. منم بلند و با خنده گفتم: – امروز به علت ، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد، از مادرهای گرامی تقاضا می شود درب منزل به حیاط را باز نمایند اونم سریع، تا بچه از دستم نیوفتاده? یه چند لحظه بهم نگاه کرد و در رو باز کرد. سوز برف که به الهام خورد، تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم. سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد. – من رو نزاری زمین، نندازی تو برف ها❄️❄️ حالتش عوض شده بود. یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن. آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن، منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها، جیغ می زد و بالا و پایین می پرید. خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش. خورد توی سرش، با عصبانیت داد زد: – مهران! و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه، گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید، جاخالی داد. سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد: – دیوونه ها، نمی گید مردم سر صبحی خوابن. گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید، هر چند، حیف! خورد توی پنجره. – مردم! پاشو بیا بیرون برف بازی، مغزت پوسید پای کتاب. الهام تا دید هواسم به سعید پرته، دوید سمت در. منم بین زمین و آسمون گرفتمش و دوباره انداختمش لای برف ها. پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم. تیرم درست خورده بود وسط هدف، الهام وارد بازی و برنامه من شده بود. جنگ در دو جبهه شروع شد. تو اون حیاط کوچیک، گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می شد، تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد. برعکس ما دو تا، که بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش، وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم، سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود. از طرف عضو بزرگ تر شد. من و الهام، یه طرف، سعید طرف دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید و در آوردن چکمه هاش ... 🥀 @aseman_del