فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسمت رو میزنن همه فریاد
اسم تو غما رو میبره از یاد
هرکی یه جا دلش رو گذاشته
من هم رو به روی پنجره فولاد
#چهارشنبه_امام_رضایی
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
7.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ای آنکه هراسندگان به درگاه او گریزند
ای آنکه گنهکاران به سوی او پناه برند
#چهارشنبه_امام_رضایی
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
ا『♡』
اگه همهی دنیا مال تو باشه
ولی دلت آروم نباشه
چه فایده ؟
#یادخدا رو با همهی دنیا
عوض نکن ! :)
الا بذکر الله تطمئن القلوب ♥️
18.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم_کوتاه
چادر سفید گلگلی
دوست دارم یه بار بیام زیارتت
خودمو راهیِ این حرم کنم
به ضریح و گنبدت خیره بشم
چادر گل گلیمو سرم کنم
مادرم میگه حجاب برای ما
واجبه ، توصیهی قرآنه
با حجابم به همه، میگَم که
چادرم نشونهی ایمانه
#عفاف_و_حجاب
#چهارشنبه_امام_رضایی
#امام_رضا ...🕊
#دلتنگی 🥀
┄┅┅┅┅❁💛❁┅┅┅┅┄
Join👉🏻https://eitaa.com/joinchat/2546925726C33002ff812
9.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه منتظرن که مادرش برسه... 🥲💔
کاش صدای برادر به خواهرش برسه... 😭
#فقط_۷_روز_تا_ماه_محرم
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_دنباله_دار
#پناهم_بده🌿
قسمت سوم
بغضم گرفت و گفتم: چه جوري آروم باشم؟ يعني چي قسمت نيست؟
چرا همه رفتن و من جا موندم؟
چرا قسمت همه ميشه و من نميتونم برم؟ چرا دوست هام ميرن و من...
صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق مي زدم و نتونستم بقيه حرفامو بگم
مامان اومد بغلم کرد و گفت: سوگل! دخترم، انشاءالله يک روز ديگه مي ريم.
شده بودم مثل بچه ها؛ نمي تونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: نمي خوام مامان! نمي خوام.
از اتاق بيرون اومدم.
به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم.
شال رو محکم طوری از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم. دستام رو جلوي چشمام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق هق مي کردم.
آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟
نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو بالا کشيدم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روي پوستر وايسادم و گفتم: نخواستي، نه؟ چرا؟ دوستم نداري؟ گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟ بي احترامي بهت کردم؟ کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نمي خونم؟
جلوتر رفتم، دستم رو عکس حرم کشيدم و سرمو به پوستر تکيه دادم.
- خُب جوابم رو بده ديگه. چي کار کردم؟
صِدام بالا رفت و داد زدم: آخه چرا؟
مگه من چي از دوست هام کم دارم؟
خون اون ها رنگين تره يا من کم سعادتم؟
فقط يک جواب مي خوام؛ چرا؟
گریه امان نمیداد...
مامان مرتب در مي زد و صِدام مي کرد. بي توجه بهش داد مي زدم. چمدونم رو باز کردم و همه ي لباس هام رو در آوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم.
جلوي آينه رفتم وايسادم، چشم هام باد کرده بود و زير چشم هام و بينيم قرمز شده بود.
مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: تنهام بذار! حالم خوبه.
- سوگل! دخترم آروم باش.
- باشه مامان! آرومم. برو، مي خوام تنها باشم.
ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روي تخت دراز کشيدم. سرم خيلی درد مي کرد؛ هر وقت گريه مي کردم، سر درد سراغم مياومد. به زور از بين لباسام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روي چشم هام گذاشتم؛ سعي کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم...
صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولي چشمام رو باز نکردم.
- سوگل! عزيزم، بيداري؟
- بله مامان؟
- الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست.
- مامان! اشتها ندارم.
- سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نمي تونم تنهايي بخورم. چشمامو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد مي کرد. آروم گفتم: باشه مامان. الان ميام.
شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشم هام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.
---------------------------------------------------------------------------------
بسم الله الرحمن الرحیم
#داستان_دنباله_دار
#پناهم_بده🌿
قسمت چهارم
مامان ميز رو چيده بود و شامي درست کرده بود.
روي صندلي نشستم.
بی صدا غذام رو مي خوردم.
مامان ماستو جلوم گذاشت و گفت:
ماست دوست داری. بخور عزيزم!
لبخند بیروحی زدم، ماستو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" ای گفتم و به اتاقم برگشتم. لباس هامو مرتب و آويز کردم.
روي تخت نشستم و به پوستر حرم خيره شدم. الان ما بايد تو راه میبوديم، نه اين جا توي اتاقم. نفس پُرصدايي کشيدم، بدون حرفي به پوستر نگاه مي کردم و اون قدر نگاه کردم تا چشم هام سنگين شدند روي تخت دراز کشيدم و خوابم برد...
شب موقع خوردن شام ...
بابا همهاش نگاهم مي کرد. با غذا بازي مي کردم. بابا گفت: سوگل! دخترم، من معذرت...
ميون حرف بابا رفتم و گفتم:
نه بابا؛ نيازي به معذرت خواهی نيست.
قسمت نبود.
بابا دستم رو گرفت و فشرد...
گفت: سوگل جان!
سري بعد قول می دم ديگه هر چی بشه ببرمت.
- هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه.
تا عيد ديگه نمیتونيم برنامه بچينيم.
لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم:
نوش جونتون؛ دستتون هم درد نکنه.
میرم اتاقم...
مامان گفت: غذات تموم نشده؟
- زياد کشيده بودم، شب بخير.
از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: بي چاره بچه ام چه قدر خوشحال بود که مي خواد بره مشهد...
به اتاقم برگشتم. چراغو خاموش کردم و گوشي رو دستم گرفتم. رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" از محمدعلي کريم خانی رو پلی کردم و زانو هامو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد:
آمده ام... آمدم اي شاه پناهم بده
خط اماني ز گناهم بده
ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و راهم بده
دوباره اشک هام شروع کردن به باريدن
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکاني چو گياهم بده
لایق وصل تو که من نيستم
ِاذن به يک لحظه نگاهم بده
صداي هق هقم کل اتاق رو گرفته بود
ای که حريمت به مَثَل، کهرباست
شوق وسبک خيزی کاهم بده
تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
لشگر شيطان به کمين من است
بی کَسَم اي شاه پناهم بده
------------------
5.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تولدتتتت مبارررک ❤️
#شهید_محسن_حججی🌸