eitaa logo
آسِمانِ‌هَشتُم🥀✨
1.6هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
128 فایل
آقای‌امام‌رضا؛انگار‌که‌عادت‌شماست.. بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛..!'️ تَـقـديمـــ‌ بــِـ‌ او‌ که ضــامــِنِ آهــویِ دِلَــــــ💛ــم شُــد!.. «اطلاعات»↓⭐ @etelaat8 💛ناشناسمون💛 https://secret.timefriend.net/16869931817934
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 قسمت هفتم دوباره سمت پوستر برگشتم. با دستم نشون دادم و گفتم: فقط سه روز امام رضا! فقط سه روز تحملم کن. به خدا قول میدم مهمون خوبی باشم. لب هامو روی عکس حرم گذاشتم و بوسیدم... از خوشحالی روی پام بند نبودم، سمت کمدم رفتم و چادر مشکی که مامانم برام خريده بود رو برداشتم و سرم کردم. جلوي آينه ايستادم. چه قدر بهم می‌اومد! نذر کرده بودم اگر مشهد برم. ديگه تا آخر عمرم چادر سرم کنم؛ اين چادرم نگه داشتم که وقتی رفتم حرم، سرم کنم. دور خودم چند بار چرخيدم و خنديدم. رو به پوسترحرم گفتم: چطوره؟ بهم مياد؟ دوباره به آينه نگاه کردم و گفتم: يک کم نگه داشتنش روی سرم برام سخته ولی الوعده وفا! حالا وقتشه که طلبم کنی و بيام و به جمع چادری ها بپيوندم. صدای بابا اومد، زود چادر رو از سرم برداشتم. مرتب تاش کردم و توی کمدم گذاشتم. رضايت نامه و خودکار رو برداشتم و با خوشحالی رفتم پايين . بابا پشتش به من بود و من رو نمی ديد. از پشت بغلش کردم و گفتم: سلام بابايی! خسته نباشی... بابا دست هام رو از دورش باز کرد، رو به روم وايساد و گفت: سلاااام دختر بابا! نگاهي به دستام که يکيش خودکار بود و يکيش رضايتنامه بود، کرد. خنديد و گفت: رضايت نامه برای مشهده؟ با تعجب پرسيدم: عه! بابا! شما از کجا مي دوني؟ - مامانت بهم زنگ زد و گفت. سرم رو تکون دادم و گفتم: بابا! مي ذاری برم ديگه؟ - آره عزيزم! رضايتنامه رو بهم بده. با خنده و خوشحالی که تمام وجودم رو گرفته بود، رضايت نامه و خودکار رو به بابا دادم. بابا داشت رضايت نامه رو میخوند که يادم افتاد پولو بگيرم که يادم نره. بابا که امضا کرد، رضايت نامه رو جلوم گرفت و گفت: خدمت شما خوشگل خانوم! لبخند زدم و گفتم: مرسی بابا. - خواهش دخترم. اين از امضا، پول هم الان میرم از بيرون بر می‌دارم. چون دستی ندارم و توی کارته. سرم رو تکون دادم. به اتاقم رفتم و با دقت رضايت نامه رو لای يکی از کتاب های فردا گذاشتم و پايين رفتم. بابا رفته بود پول برداره، من هم رفتم آشپزخونه به مامان کمک کردم تا شام درست کنه. خيار و گوجه و پياز رو جلوم گرفت و گفت: تو فقط سالاد درست کن. - باشه مامان. - همش نِگينی باشه ها! - چشم! - قربونت برم. لبخند زدم و مشغول شدم. بابا اومد، شش تا پنجاه هزاری رو ميز گذاشت و گفت: اين هم پول اردوی دختر عزيز خونه. - مرسی بابايی! - خواهش مي کنم عزيزم. از آشپزخونه بيرون رفت. سالاد رو درست کردم. بلند شدم، در يخچال رو باز کردم و سالاد رو توش گذاشتم. از آشپزخونه بيرون اومدم. بابا داشت سریال نگاه می‌کرد. رفتم کنارش نشستم و مشغول نگاه کردن سریال شدم... -------------------------------------------------------------------------------
🌿 قسمت هشتم اگه فردا رضايت نامه رو ببرم، يعنی چهارشنبه میرم مشهد... لبخند زدم که مامان، من و بابا رو صدا کرد و گفت: آهای اهل خونه! بفرماييد شام آماده ست. با بابا بلند شديم و رفتیم آشپزخونه پشت ميز نشستيم، بسم الله گفتيم و شروع کرديم. *** صبح بود؛ داشتم آماده ميشدم به مدرسه برم. مقعنه ام رو سرم کردم، با مامان خداحافظي کردم و از خونه بيرون زدم. تصميم گرفتم امروز پياده به مدرسه برم. اونقدر خوشحال بودم که نفهمیدم کی رسیدم دم در بزرگ و تازه رنگ شده‌ی مدرسه داشتم به سمت کلاس میرفتم که صدای گریه شخصی توجه ام را جلب کرد به سمت صدا رفتم رسیدم به آبخوری ها اِ اینکه ستایشه یکی از همکلاسی هامه تعجب کردم چرا داره گریه میکنه رفتم پیشش نشستم پرسیدم چرا داری گریه میکنی اول نمی‌خواست بگه اما اینقدر اصرار کردم که راضی شد بگه چشه ستایش: راستش از وقتی بابام از پیشمون رفته مامانم افسرده شده و حالش اصلا خوب نیست دیروز طبق روال همیشه داشتم میرفتم خونه رسیدم دم در اما هر چی در زدم کسی جواب نداد نگران شدم زنگ یکی از همسایه هامون رو زدم و ازش خواستم بیاد بره در و برام باز کنه وقتی درو باز کردم دیدم مامانم بیهوش شده و افتاده کف آشپزخونه ترسیده بودم دوباره رفتم سراغ همون همسایه مون که در رو برام باز کرده بود با کمک همسایه مون مامانم رو بردیم بيمارستان دکتر گفت بچه باید زودتر از زمانی که بهتون گفتم به‌دنیا بیاد ولی به خاطر شرایطی که داریم وضع مالیمون خوب نیست به هر کی رو زدم که ۳۰۰ تومن پول برای بیمارستان مامان بده کسی بهم نداد . دلم خیلی براش سوخت داشتم فکر کردم سیصد تومن تو جیبمه ولی ... خوب این پول مشهده آخه... صدای گریه ستایش منو به خودم آورد ولی خوب مامان ستایشم ... دقیقا سیصد تومن لازم داره خدایا... کلی کلنجار رفتم با خودم بالاخره دست کردم تو کیفم و پولی که برا اردو قرار بود بدم رو سمتش گرفتم ستایش : اين چیه؟ من :امروز قرار بود اين پول رو برای اردوی مشهد ببرم و ثبت و نام کنم ، ولی الان که با تو روبه‌رو شدم دیدم دقیقا همون پولی رو که میخوای دست منه مطمئن باش این پول رو امام رضا بهتون رسونده و من کاملا راضی هستم. برق شادی رو تو چشماش دیدم با کلی تشکر پول رو ازم گرفت ستایش: حتما بهت برش می‌گردونم من: نيازی نيست این پول هم هدیه ی اون کوچولو دستشو گرفتم و کمکش کردم بلند شه بلند که شد به سمت کلاس رفتیم و هر کدوممون سر جای خودمون نشستیم. داشتم با خودکارم روی ميز قهوه ايم شکلک و حروف انگليسی می نوشتم و فکر می‌کردم. اصلا بابت کاری که کرده بودم ناراحت نبودم و خوشحال هم بودم که به کسی کمک کردم. مطمئنم مامان و بابا هم خيلی از کارم خوششون مياد، ولی باز ته دلم مشهد رو می خواست؛ اما خب مثل اين که فعلا قسمت نيست... ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 - ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقه‌ی صاحب مرده رو برای چی اختراع کردن؟ با صداي الهام، برگشتم‌بهش نگاه کردم و گفتم: ها؟ چشم غره ای رفت و گفت: درد! چته باز؟ مشهدو می خواستی که داری میری ديگه. همون طور که با وسواس شکلک هایی که کشيده بودم رو پر رنگ می‌کردم، گفتم: من ديگه مشهد نمیرم. مکثی کرد... نگاهش کردم و گفتم چی شد؟! يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغ کشيدم و خودمو عقب کشيدم ... الهام با ناراحتی گفت: می کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو می‌خواستم برم، اون وقت الان ميای ميگی که... سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روی ميز رو خط خط کرد و صداش رو عوض کرد: من ديگه مشهد نميرم... با نگاه خشم‌آلود ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ می دونی ديشب خودمو کشتم تا مامانم رو راضی کنم؟ نه، واقعا فکر کردی؟ اصلا می دونی چی میگی؟ خسته از غرغرهای الهام، دستمو گذاشتم روی بینی‌ام و گفتم: هيس! می‌ذاری منم حرف بزنم؟ از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره. حالا حرفی هم برای گفتن داری مگه... با خنده عصبی گفتم: اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم!! دستش رو محکم کوبوند توی دهنش و گفت: چشم! یک دفعه زينب یکی دیگه از بچه ها از بيرون اومد. درو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت... با ترس بهش نگاه کردم. الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوووی! چته؟ زينب گفت: ها! ... فريبا از ته کلاس داد زد: کسی ُمرده؟ اين جمله، تيکه کلام فريبا بود. خيلی ازش می شنيدم... بی صدا فقط ماجرا رو تماشا می کردم و بچه ها هی مزه می ريختن و می‌خنديدن که زينب کفری شد و گفت: ساکت ! اصلا يادم رفت چي می‌خواستم بگم. پوفی کردم و به الهام گفتم: ولش کن اينو! ادامه بده... الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ... زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد. عصبی گفتم: دِ بگو دیگه! حرفتو بزن. زینب گفت: خانوم همتی گفتند نماينده‌ی کلاس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از اون پول ها رو؛ تاکيد می کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه! خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم: بشين سرجات بابا! اداش رو در آوردم و گفتم: تاکيد می‌کنم و تاکيد می‌کنم! خنديد و " برو بابا " ای گفت و اومد پشت سرم نشست. الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همه‌ی اتفاق های صبح رو گفتم... هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دستاش ، آروم به سرم زد و گفت: عه‌عه‌عه! پولارو هاپولي کردی! آخه ديوانه! چرا پولو بهش دادی؟ سرم رو خاروندم. ليلا امروز کنفرانس داشت و می‌خواست پای تخته نکته بنويسه . خودکارمو که به سمت زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنونی گفتم و دوباره با خودکار، روی ميز شروع کردم به نقاشی کشيدن و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نمي‌دونم ولی با این حال اصلا پشيمون نيستم؛ اتفاقا خيلی هم خوشحالم.... ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به لیلا گفت: آی دستت بشکنه ليلا! چرا خودکار رو آوردی آخه؟ به سمتم برگشت و گفت: ميگم تو آدم نيستی، باور نمی کنی! روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سلام و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد. *** يک هفته ای‌ از ماجرا می‌گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزی نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و فریاد کشید: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبری باز هم دوباره و با خبرهای ويژه تشريف آورد. لبم رو کج کردم... الهام گفت: زود بفرما ببينيم خبر ويژه ات چيه؟ بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانی عزيزه... دست هاشو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش! زيرلب " خل " ای بهش گفتم و بلند تر گفتم: چی مخصوص منه زينب؟ شروع کرد به قدم زدن توی کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها رو بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه ای برای امام زمانه. خب اين چه ربطی به من داره... سوالم رو بلند پرسيدم زینب گفت: خب خنگ خدا! تو خوب می نويسی دیگه. بيا اين برگه رو بگير، جايزه‌اش هم نصف نصف کاکا برادر! برگه رو روی ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه ای از اين برگه ها نمی خواد؟ اگه برنده بشيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توی کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. بزرگ ترين مسابقه‌ی نامه‌ای برای امام زمان نفس عميقي کشيدم و برگه رو توی کيفم گذاشتم. الهام پرسيد: سوگل! ميگم به نظرت جايزه اش چيه؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا. الهام بيشتر بهم نزدیک شد و گفت: خدا کنه آيفون ايکس بدن! چشم هام کم مونده بود از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمی‌کنه! دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: الهام جان! خیلی صابون نزن نهايتا يک لوح تقدير میدن بهت. خيلي توقعت بالاست. چشم غره ای رفت و گفت: آره، راست میگی. پس من نمی‌نويسم. - چرا؟ آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟ - نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم! آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور برای خودم بنويسم؟ - نه، ولی خب يک دلنوشته‌ی ساده ست. به نظرم ننويسی، ضرر می‌کنی. بازم خوددانی. خنده ای کرد و گفت: ای ناقلا ! چشمک زدم و گفتم: ما اينيم ديگه. دوتایی خنديديم... ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 با خودکار روی دفتر ضربه می زدم. خب سوگل! چی بنويسم و چی ننويسم. خودکار رو روی لبم گذاشتم و فکر کردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود نمی‌ذاشت تمرکز کنم و همش يادم می‌رفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. دیدم بله! مامان خانوم خونه رو ريخته به هم . با ناراحتی پوفی کردم. مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟ خنده‌ای کرد و گفت: سلامتی! تو چه خبر؟ از حرص گفتم: واییی مامان جان! نمیدونی من هر روز اين تايم درس می‌خونم؟ مامان که دوباره با قابلمه ها درگير شده بود و صدای قابلمه ها واقعاً روی مخم بود، گفت: چی؟ نشنيدم. با پام روی زمين ضرب گرفتم که گفت: عه چی شده مادر، اين جا چرا وايسادی؟ - مامان! گفتم که منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم. - ای وای! درس داری؟ از خونسردی مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولی آروم و با حرص گفتم: حالا درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کنی، می‌تونم تمرکز کنم و بنويسم. - وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم... لبخند پر از عصبيت زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون می‌اومدم، گفتم: پس خواهشا آروم تر... نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه می زدم و پاهام رو تند تند تکون می دادم. چشمام رو بستم. - آخه اين جوری تمرکز می کنن؟ صدای بلند مامان، باعث شد سکته‌ی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت: سوگل! مادر خوبی؟ چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو ميای و داد ميزنی؟ - من چه بدونم اون قدر غرق شدی که با صدای من از صندلي می‌افتی؟ کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد: پاشو ببينم می‌تونی راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين. دوتايی يه چيزی می‌نويسيم. با خوش حالی گفتم: جدی میگی؟ - اگه تو بخوای چرا که نه؟ بغلش کردم و گفتم: معلومه که می خوام. صبر کن مامان. بذار برگه رو بيارم. - نمی خواد. تو برو آروم بشين روی صندلی.من می‌ايستم. " باشه"ای گفتم و دوباره روی صندلی نشستم. مامان گفت: درباره امام زمانه ؟ - آره - خب. بنويس امام زمان کی ميای؟ يا نه؛ اول سلام کن. نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی... با تعجب به مامان نگاه می کردم که داشت سقف رو نگاه می کرد و همين جور داشت براي خودش می گفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟ مامان نگاهم کرد و گفت: چيه؟ نگاه داره؟ بنويس اين هايی رو که بهت ميگم ديگه... ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 - مامان! ولم کن. آخه مگه مقاله‌س که مقدمه بنويسم؟ دلنوشته‌ی دوازده خطه... با ناراحتی گفت: اصلا خودت بنويس! من کار دارم. از اتاق داشت میرفت بيرون که گفت: هر وقت تموم کردی، بيار بخونم. اجازه نداد حرف بزنم و از اتاق بيرون رفت.... آهی کشیدم ...يک چيزهايی توی ذهنم بود، ولی جمله بندی نکرده بودم. با يه کم فکر، خودکار رو دستم گرفتم و شروع کردم. تا خواستم بنويسم، دوباره صدای تلق و تولوق ظرف‌ها بلند شد. کلافه داد زدم: مامان!!! مامان هم مثل من داد زد: ببخشيد. دستم رو روی موهام کشيدم، چشمام رو بستم و نفس عميقی کشيدم. آروم که شدم شروع کردم و نوشتم: در آن نفس که بميرم، در آرزوی تو باشم... بدان اميد دهم جان که خاک کوی تو باشم... به نام خالق هستي دلتنگم، خيليی دلتنگ... ندايی توی دلمه؛ يک حسی دارم، حس غريبی، غايبی رو حس می‌کنم... داره من رو می‌بينه، ولی من نه! دوست دارم بنويسم برای همين غايب... دلم می‌خواد با يک نفر درد و دل کنم... با کسی که برای همه‌ی عالم گريه کرد و کسی نفهمید... سلام يا اباصالح... نمی‌دونم چی بگم؛ اصلا نمی‌دونم از کجا شروع کنم. نميشه بگم حالت خوبه؟ راستش روم نميشه... چطور می‌تونم اين سوال رو بپرسم وقتی ميدونم گناهکارم... يا صاحب الزمان! تو آسمونی هستی و من زمينی، تو روشنی، من تاريک، من رو سياهم. مولای من! منتظرهای نامشتاقی هستيم که فقط تو گرفتاری محتاج شما ميشيم. نميدونم چرا به حال کسايی گريه ميکنی که به حالت گريه نمی‌کنند نمی‌تونم درک کنم چرا دست هات رو برای ما گناهکارها بالا می‌بری و از خدا طلب ببخش می‌کنی؛ در صورتی که دستی برای ظهور زودتر شما به بالا گرفته نميشه. مولای من! برام گفتنش سخته، ولی شرمنده‌ام. اينجا، مجنونی منتظر ليلا نيست... نخواه که بيای، دل همه‌مون از سنگه، از خشم، از دروغ، نيرنگ... انگار عادت داريم که بد باشيم من شرمنده‌ام، شرمنده.... اما باز هم ميگم «يا اباصالح المهدی ادرکنی» مرا دریاب... قطره‌ای از اشکم روی برگه افتاد. وای سوگل! دستم رو روی سرم گذاشتم. خاک بر سرت سوگل! برگه رو کثيف کردی. حالا اين قطره رو چی کار کنم؟ وای... برگه رو برداشتم و بردم پايين؛ مامان رو صدا کردم که مظلومانه گفت: به خدا من سروصدا نکردم! ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 اون‌قدر بامزه گفت که ترکيدم از خنده. بلند زدم زيرخنده که مامان اخم کرد و گفت: ور بِپَّری ترسیدم! به چی می خندی؟ نگاهم به برگه خورد که خنده ام محو شد. به مامان نگاه کردم و گفتم: مامان! نگاه چی کار کردم... برگه رو جلوی مامان گرفتم که بلند خنديد و گفت: اين قطره‌ی اشکت هم، ُمهر نهاييته ديگه. بازهم خنديد. آهی کشیدم و گفتم: بی اراده بود. حالا چی کارش کنم؟ - هيچی! قبول باشه... بازم خنديد و دلش رو گرفت. صندلی رو عقب کشيد و روش نشست. خواستم برم پيش مامان بشينم که ليوان زير پام رو نديدم و انگشت کوچيک پام، محکم بهش خورد. آخم بلند شد و خم شدم روی پام. مامان ديگه غش کرد! کفری و عصبی گفتم: مامان! اين اين جا چی کار مي کنه آخه؟ مامان پهن شده بود روي ميز. گفت: ببخشيد که ليوان به اين بزرگي رو نديدم!... خنده ام گرفته بود. ولی دلخور نگاهش کردم. گفت: بيا بشين برات اسفند دود کنم. از قديم گفتن تا سه نشه، بازی نشه. بيا بشين تا سومی ناقصت نکرده. آروم بلند شدم و روی ميز نشستم. مامان بلند شد و از کابينت، اسفند و جاش رو برداشت و روی شعله‌ی اجاق گرفت. صدای جلز و ولز داشت ديوونه ام می‌کرد؛ عاشق بوش بودم هميشه آرومم می کرد. ازش گرفتم و گفتم: مامان! من میرم دور اتاقم بچرخونمش. - باشه. تا تو بری، منم نامه ات رو ميخونم. " باشه" ای گفتم و اسفنددان رو با دقت بردم توی اتاقم که يک وقت روی زمين نريزه. دور تا دور اتاق چرخوندم در آخر جلوی پوستر حرم نگه داشتم. روی هوا، دور پوستر حرم چرخوندم و گفتم: بفرماييد! اين هم برای شما. من برم، مامان تنها نباشه... شب ميام که کلي حرف دارم باهات امام رضا ... لبخندی زدم و از اتاق بيرون اومدم. مامان روی ميز نشسته بود و روی برگه زوم کرده بود. بی صدا کنارش نشستم و نگاهش کردم. مامان خوشگلی داشتم و خوشبختانه شبيهش بودم. چشم های مشک و درشت... ابرو و موهاش هم مشکی بود... پوستش هم که مثل خودم گندمی بود... چقدر مامانم رو دوست داشتم! محو نگاهش بودم که نگاهم کرد. آروم پرسيدم: چطور بود؟ - قشنگه عزيزدلم! حالا هم اگه درس نداری، بيا بهم کمک کن تا خونه رو قبل اين که بابات بياد، تميز و مرتب کنيم. لبخندی زدم و چشمام رو به معنی "باشه"، باز و بسته کردم. من و مامان بلند شديم و به جون خونه افتاديم. اون شب خيلی خوش گذشت؛ همه اش ادا بازی در آورديم و آهنگ خوندم و خنديدم. با خستگی ای که روی تنم بود به اتاقم برگشتم و روی تخت ولو شدم. به فکر فرو رفتم و آهی کشيدم هي، امام رضا! چرا من انقدر دوسِت دارم آخه؟ بلند شدم و برنامه درسيم رو جمع کردم؛ خداروشکر فردا امتحاني نداريم و راحت ميشه دو کلمه با الهام حرف بزنيم.... - توروخدا سوگل نگاه کن! معلوم نيست از کجا اين ها رو پيدا می کنن. آخه من موندم اگه اين هايی که اينا می پوشن لباسه، پس اينی که ما می پوشيم چيه؟ گُنگ به الهام که امروز گوشی آورده بود و از صبح يک ريز داشت توی اينستا سرک می کشيد و هی حرف مي زد، نگاه می کردم که آخر وقتی ديد صدايی ازم در نمياد، نگاهم کرد... - مُردي؟ پوفی کردم و کلافه نگاهش کردم - چی ميگی الهام؟ سرم رفت! اون ماس ماسکت رو بنداز توی کيفت؛ الان يکی ميره آمار ميده، بی گوشی ميشی ها. صاف نشست و صداش رو مردونه کرد: مادر نزاييده کسی که الهام رو لو بده! پدرشو در میارم... --------------------------------------------------------------------------------
🌿 خنده ای کردم و کتابمو باز کردم. - مطمئنی؟ به نظرت [اشاره‌ای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم میداد، کردم]سميه کجاست؟ الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد... - سوگل! اين دختره ی چشم سفيد کجاست؟ شونه‌ای بالا انداختم با بی خيالی گفتم: نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده! هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم. - کجا ميری الهام؟ - دنبال دختره‌ی چشم سفيد - تو که گفتی[ « ادای صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسی که الهام رو لو بده!» بری که چی بشه؟ - که نذارم راپورتم رو بده ديگه. جلوش وايسادم... نگاهم کرد. دستم رو جلو بردم. - جلوی سميه رو نميتونی بگيری! گوشی رو بده ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره. آخر زنگ ازش می گيريم. خنده ای کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت. - نه! خوشم اومد... مغز توام کار می کنه ها. خنده ای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم. خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجه‌ی حضورمون نشد. با الهام سلام آرومی کرديم. برگشت سمتون و لبخند زد - سلام دختر های گلم! چيزی ميخواين؟ الهام با دستش به دستم زد که يعنی "تو بگو". آروم جلوتر رفتم. - راستش خانوم صادقی! الهام امروز گوشی آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم ناظم نيوفته. خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و به هردومون نگاه کرد... - آی آی! پس گوشی آوردين؟ اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد. - خانوم! من گوشی رو آوردم. ميخواستم يک چيزی به سوگل نشون بدم... با همون لبخندش گفت: عزيزم! کار درستی نکردی... نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف های خانوم پرت شد؛ بی اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه! برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم نگاهی بهش انداخت. سرش رو بالا آورد و گفت: سوگل عرفانی تويی؟مات و مبهوت از اين که اسمم چرا توی برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه! اسم منم که هست. الهام مقصودی. بعدش به من نگاه کرد. نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقی! اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟ لبخندی زد، يکی از دستاش رو روی شونه‌ی من و اون يکی دستش رو هم روی شونه‌ی الهام گذاشت و گفت:خوشحال بشید که خبر خوبی براتون دارم... ---------------------------------------------------------------------------------
🌿 سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: شما دوتا توی جشنواره‌ی نامه‌ای به امام زمان شرکت کرديد؟ لب‌هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته. خنده‌ای کرد و گفت: اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی هست که نامه‌شون بهتر و قشنگ‌تر بوده قرار شده که بهشون جايزه بديم. حرفاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: گوشی ميدين؟ یا خدا میدونستم ... خانوم صادقی با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه‌اش خيلي با ارزش‌تره... الهام با خوشحالی بشکنی زد و گفت: نکنه لپ تاپ؟... خانوم صادقی خنده‌ی بلندی کرد و گفت: نه عزيزجان! کمک هزينه سفر به مشهده... هجوم خون و داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج میرفت و چشمام تار میديدن. صداهای نامفهمومی رو میشنيدم و تصوير ناواضحی از الهام و خانوم صادقی می‌ديدم... نميدونم چی شد که چشمام بسته شدن و همه چی سياه شد. با حس خيس شدن صورتم و صدای الهام که داشت صدام میکرد، چشمامو آروم باز کردم. - سوگل! به هوش اومدی؟ بی‌توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلی نشستم. اين جا توی اتاق پرورشی چیکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبی عزيزم؟ يه چيزهايی توی سرم تکرار ميشد: جايزه... کمک هزينه... مشهد... آره، مشهد! تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزه‌ی کمک هزينه‌س، ولی نمیتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقی دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم. ولی صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبام گرفت و با حرص گفت: ها؟ بخور دختر جون بگو ببينم چی ميخوای بگی؟ خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت: با دوستت درست صحبت کن! - بله، چشم ببخشید.. آخه خیلی صمیمی‌ایم.... ميون حرفش رفتم و بدون معطلی پرسيدم: خانوم! گفتين جايزه‌ی نامه‌ای که نوشتم چی بود؟ به گوشام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دستاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم! کمک هزينه برای سفر به مشهد. ناباور و با خوشحالی تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟ - آره عزيزم... همون لحظه يکی از بچه‌ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن. ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم! گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد میکنم! دختر دیوونه.... خنده‌ای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت: اينو میخوری که تو کلاس غش نکنی بعد ميريم.... لبخند از رو لبم پاک نميشد. ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم. - گوشيت کو؟ پوزخندی زد و گفت: دمش گرم! خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير. چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه. الهام فکری کرد و گفت: ولی عجب شانسی داری! هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد... ----------------------------------------------------------------------