#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتچهاردهم
خنده ای کردم و کتابمو باز کردم.
- مطمئنی؟
به نظرت [اشارهای به جای يکی از بچه ها که آمار نفس کشيدنم رو هم به ناظم میداد، کردم]سميه کجاست؟
الهام با ترس بلند شد و نگاهی به کلاس کرد. آب دهنش رو قورت داد...
- سوگل!
اين دختره ی چشم سفيد کجاست؟
شونهای بالا انداختم با بی خيالی گفتم:
نميدونم؛ شايد رفته دسته گل به آب بده!
هراسون ازم خواست از جام بلند بشم تا بيرون بياد. از نيمکت بلند شدم، بيرون اومد و دنبالش رفتم.
- کجا ميری الهام؟
- دنبال دخترهی چشم سفيد
- تو که گفتی[ « ادای صداش رو درآوردم ] مادر نزاييده کسی که الهام رو لو بده!»
بری که چی بشه؟
- که نذارم راپورتم رو بده ديگه.
جلوش وايسادم... نگاهم کرد.
دستم رو جلو بردم.
- جلوی سميه رو نميتونی بگيری!
گوشی رو بده ببرم بدم به خانوم صادقی نگه داره.
آخر زنگ ازش می گيريم.
خنده ای کرد، دور و اطراف رو نگاه کرد و آروم از جيبش درآورد و توی جيبم گذاشت.
- نه! خوشم اومد...
مغز توام کار می کنه ها.
خنده ای کردم و با هم داخل اتاق پرورشی شديم. خانوم صادقی مشغول نگاه کردن چند تا برگه بود و متوجهی حضورمون نشد.
با الهام سلام آرومی کرديم. برگشت سمتون و لبخند زد
- سلام دختر های گلم! چيزی ميخواين؟
الهام با دستش به دستم زد که يعنی "تو بگو". آروم جلوتر رفتم.
- راستش خانوم صادقی! الهام امروز گوشی آورده و يکي از بچه ها به ناظم گفته. الان اين گوشی رو آورديم بديم به شما تا دست خانوم ناظم نيوفته.
خانوم صادقی لبخندی زد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و به هردومون نگاه کرد...
- آی آی! پس گوشی آوردين؟
اين بار الهام جلو اومد و کنارم وايساد.
- خانوم! من گوشی رو آوردم.
ميخواستم يک چيزی به سوگل نشون بدم...
با همون لبخندش گفت:
عزيزم! کار درستی نکردی...
نگاهم رو به ميز خانوم صادقی انداختم که توی يکی از برگه ها، اسم من نوشته شده بود. حواسم از حرف های خانوم پرت شد؛ بی اراده بين حرف هاشون گفتم: اين که اسم منه!
برگه رو برداشتم و به خانوم نشون دادم نگاهی بهش انداخت.
سرش رو بالا آورد و گفت:
سوگل عرفانی تويی؟مات و مبهوت از اين که اسمم چرا توی برگه نوشته شده، نگاه کردم و گفتم: بله! من سوگلم
الهام سرش رو جلوتر برد و به برگه نگاه کرد. با تعجب پرسيد: عه!
اسم منم که هست. الهام مقصودی.
بعدش به من نگاه کرد.
نگاهم رو از الهام به خانوم انداختم و گفتم: خانوم صادقی!
اسم ما چرا اين جا نوشته شده؟
لبخندی زد، يکی از دستاش رو روی شونهی من و اون يکی دستش رو هم روی شونهی الهام گذاشت و گفت:خوشحال بشید که خبر خوبی براتون دارم...
---------------------------------------------------------------------------------