eitaa logo
آسِمانِ‌هَشتُم🕊
1.6هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
129 فایل
آقای‌امام‌رضا؛انگار‌که‌عادت‌شماست.. بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛..!'️ تَـقـديمـــ‌ بــِـ‌ او‌ که ضــامــِنِ آهــویِ دِلَــــــ💛ــم شُــد!.. «اطلاعات»↓⭐ @etelaat8 💛ناشناسمون💛 https://secret.timefriend.net/17537068037454
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 با خودکار روی دفتر ضربه می زدم. خب سوگل! چی بنويسم و چی ننويسم. خودکار رو روی لبم گذاشتم و فکر کردم. صدای تق و توقی که نميدونم مامان واسه چی راه انداخته بود نمی‌ذاشت تمرکز کنم و همش يادم می‌رفت. کلافه بلند شدم و پايين رفتم. دیدم بله! مامان خانوم خونه رو ريخته به هم . با ناراحتی پوفی کردم. مامان نگاهم کرد. گفتم: مامان! اين جا چه خبره؟ خنده‌ای کرد و گفت: سلامتی! تو چه خبر؟ از حرص گفتم: واییی مامان جان! نمیدونی من هر روز اين تايم درس می‌خونم؟ مامان که دوباره با قابلمه ها درگير شده بود و صدای قابلمه ها واقعاً روی مخم بود، گفت: چی؟ نشنيدم. با پام روی زمين ضرب گرفتم که گفت: عه چی شده مادر، اين جا چرا وايسادی؟ - مامان! گفتم که منتظرم شما کارهاتون تموم شه که برم پی درسم. - ای وای! درس داری؟ از خونسردی مامان، خونم به جوش اومده بود؛ ولی آروم و با حرص گفتم: حالا درس نيست؛ نامه به امام زمانه که اگه کم تر سروصدا کنی، می‌تونم تمرکز کنم و بنويسم. - وا! سوگل جان! نميشه که کارم رو نصفه و نيمه بذارم... لبخند پر از عصبيت زدم و در حالي که از آشپزخونه بيرون می‌اومدم، گفتم: پس خواهشا آروم تر... نشستم رو صندلی و خودکار رو دستم گرفتم. باهاش به ورقه ضربه می زدم و پاهام رو تند تند تکون می دادم. چشمام رو بستم. - آخه اين جوری تمرکز می کنن؟ صدای بلند مامان، باعث شد سکته‌ی يک و دو رو باهم رد کنم و نتونم تعادلم رو حفظ کنم و از صندلی افتادم. آخ! چشم هام رو از درد کمرم بستم و لبم رو گاز گرفتم. ظهور مامان رو کنارم حس کردم که با نگرانی گفت: سوگل! مادر خوبی؟ چشم هام رو به زور باز کردم و گفتم: مامان! چه کاريه آخه. چرا يهو ميای و داد ميزنی؟ - من چه بدونم اون قدر غرق شدی که با صدای من از صندلي می‌افتی؟ کمرم رو ماساژ دادم که مامان دوباره با نگرانی پرسيد: پاشو ببينم می‌تونی راه بری آروم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که خيال مامانم راحت شد. درد کمرم هم کم شده بود که گفت: بيا بشين. دوتايی يه چيزی می‌نويسيم. با خوش حالی گفتم: جدی میگی؟ - اگه تو بخوای چرا که نه؟ بغلش کردم و گفتم: معلومه که می خوام. صبر کن مامان. بذار برگه رو بيارم. - نمی خواد. تو برو آروم بشين روی صندلی.من می‌ايستم. " باشه"ای گفتم و دوباره روی صندلی نشستم. مامان گفت: درباره امام زمانه ؟ - آره - خب. بنويس امام زمان کی ميای؟ يا نه؛ اول سلام کن. نه نه، اول بايد مقدمه بنويسی... با تعجب به مامان نگاه می کردم که داشت سقف رو نگاه می کرد و همين جور داشت براي خودش می گفت. چشمهام با هر حرفش بيشتر گشاد ميشد که گفتم: مامان؟ مامان نگاهم کرد و گفت: چيه؟ نگاه داره؟ بنويس اين هايی رو که بهت ميگم ديگه... ---------------------------------------------------------------------------------