eitaa logo
آسِمانِ‌هَشتُم🕊
1.6هزار دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
129 فایل
آقای‌امام‌رضا؛انگار‌که‌عادت‌شماست.. بازکردن‌آغوش‌برای‌ِقلب‌هایِ‌بی‌پناه‌ که‌به‌شما‌پناه‌آوردن💛..!'️ تَـقـديمـــ‌ بــِـ‌ او‌ که ضــامــِنِ آهــویِ دِلَــــــ💛ــم شُــد!.. «اطلاعات»↓⭐ @etelaat8 💛ناشناسمون💛 https://secret.timefriend.net/17537068037454
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 الهام که داشت حرص مي خورد، خودکار رو از دستم کشيد و رو به لیلا گفت: آی دستت بشکنه ليلا! چرا خودکار رو آوردی آخه؟ به سمتم برگشت و گفت: ميگم تو آدم نيستی، باور نمی کنی! روش رو ازم گرفت و کتابش رو باز کرد. خانوم در رو زد و با سلام و لبخند هميشگيش، وارد کلاس شد. *** يک هفته ای‌ از ماجرا می‌گذره الهام به خاطر من، رضايت نامه رو نداد. به مامان و بابا هم کارم رو توضيح دادم که چيزی نگفتن. نصف بيشتر کلاس رفته بودن و من و الهام کنار هم نشسته بوديم و حرف مي زديم که دوباره زينب به در حمله کرد. چند تا برگه دستش بود و فریاد کشید: بچه ها، بچه ها! و اينک زينب اکبری باز هم دوباره و با خبرهای ويژه تشريف آورد. لبم رو کج کردم... الهام گفت: زود بفرما ببينيم خبر ويژه ات چيه؟ بلند خنديد و گفت: فقط مخصوص سوگل عرفانی عزيزه... دست هاشو به هم کوبوند و گفت: به افتخارش! زيرلب " خل " ای بهش گفتم و بلند تر گفتم: چی مخصوص منه زينب؟ شروع کرد به قدم زدن توی کلاس و گفت: مدير گفت اين برگه ها[ برگه ها رو بالا آورد و ادامه داد ] براي نامه ای برای امام زمانه. خب اين چه ربطی به من داره... سوالم رو بلند پرسيدم زینب گفت: خب خنگ خدا! تو خوب می نويسی دیگه. بيا اين برگه رو بگير، جايزه‌اش هم نصف نصف کاکا برادر! برگه رو روی ميز گذاشت و جار زد: کس ديگه ای از اين برگه ها نمی خواد؟ اگه برنده بشيد، جايزش باحاله ها! الهام و چند نفر ديگه، برگه رو گرفتن و توی کيفشون گذاشتن. نگاهي به برگه انداختم. بزرگ ترين مسابقه‌ی نامه‌ای برای امام زمان نفس عميقي کشيدم و برگه رو توی کيفم گذاشتم. الهام پرسيد: سوگل! ميگم به نظرت جايزه اش چيه؟ شونه اي بالا انداختم و گفتم: نمیدونم والا. الهام بيشتر بهم نزدیک شد و گفت: خدا کنه آيفون ايکس بدن! چشم هام کم مونده بود از حدقه در بياد که ادامه داد: ها! چيه؟ مسابقه به اين بزرگي، يک آيفون ايکس که از ارزش هاشون کم نمی‌کنه! دستم رو گذاشتم روی شونه اش و گفتم: الهام جان! خیلی صابون نزن نهايتا يک لوح تقدير میدن بهت. خيلي توقعت بالاست. چشم غره ای رفت و گفت: آره، راست میگی. پس من نمی‌نويسم. - چرا؟ آخه مگه تو به خاطر جايزه برگه رو گرفتي؟ - نه په، واسه خير و ثوابش گرفتم! آخه مگه مريضم دوازده خط، همين طور برای خودم بنويسم؟ - نه، ولی خب يک دلنوشته‌ی ساده ست. به نظرم ننويسی، ضرر می‌کنی. بازم خوددانی. خنده ای کرد و گفت: ای ناقلا ! چشمک زدم و گفتم: ما اينيم ديگه. دوتایی خنديديم... ---------------------------------------------------------------------------------