دختران آسمانی
اصلا میدونی چرا انقد رنج رنج کردیم؟ چرا هی از سختی ها صحبت کردیم؟ هی از تلخی های خوشیها گفتیم؟ چون
از اینجا به 🌺بعد،
دیگه حرفمون مدیریت رنجه...
میخوایم از این سردرگمی😶 در بیایم...
مدیریت رنج
یعنی انتخاب رنج شیرین
رنجی که سختیش آسون میشه
به خاطر علاقه های پنهان♥ وجود خودت!
درسته تو رنج حذف بعضی گزینه ها رو می کشی،
اما شیرینی رسیدن به یه انتخـاب رو هم می بری!
اما خب مهـمه کدومو ✖حذف کنی و ✔کدومو برداری!
خوشی رسیدن به لذت کم
+
سختی دوری از لذت عمیق
=
آدمو روانـــی😱 می کنه!
ولی
خوشی رسیدن به لذت عمیق
+
رنج دوری از لذت های کم
=
آدمو #خوشبخت😊 می کنه!
💜 #دختران_آسمانی
💜 @asemangirls
اگه از رمانای تکـــــــــــــــــــراری🌺 خسته شدی😔،
اگه دلت یه چیز جدید و تازه می خواد😃،
اگه یه رمانی میخوای که فقط
چشم👀
و
وقت⏰
و
اعصاب😨
ازت نگیره و یه چیزی بهت اضافه کنه ...
بیا کنارمون،
می خوایم با هم یه رمان ناب📖 بخونیم...
♥از کدام سو♥
#از_کدام_سو
در
#دختران_آسمانی
#به_همین_زودیا🙈😌
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌺🌸
#رمان_از_کدام_سو
#قسمت_اول
از دیشب که جواب تماس ها و پیام ها را نمی دهد کلافه ی کلافه ام. بی وجدان روز ها، این همه به عیش و خوشی می گذرد، نمی دانم چه دردی است که شب حتما یکی دو ساعتش به فکروخیال و بی حوصلگی طی می شود و این سستی و بی حالی اش می کشد تا روز.
فشار درس های مسخره هم که نمی گذارد آرام و قرار داشته باشم. کاش می شد امروز را از مدرسه می زدم بیرون! اصلا حال و حوصله ی نشستن سر کلاس فیزیک را ندارم. زنگ کلاس را که زدند، بی خیال فرار کردن تسلیم شدم
*
سر و صدای بچه ها، کلاس هجده متری را برده است هوا. وحید با آن قد دیلاق و لاغرش، تا گردن رفته بود توی کتابش، تا خواست بنشیند، صندلی را کشیدم. نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم به زمین خورد.. فکر کنم قسمت لگنی، استخوان خاجی و سه چهار مهره ی پایین کمرش اگر از کار نیفتاده باشد، مدتی بیکار خواهد شد. صدای خنده ی بچه ها کلاس را برد هوا. چند تا فحش داد؛ اما چون صورتش از درد مچاله شده بود، دلم برایش سوخت و جوابش را ندادم.
معاونمان همان موقع رسید و حال و اوضاع را دید. جلو آمد و دست وحید را گرفت و کمک کرد بلند شود. کار من را ندید، اما فحش های وحید را شنید.
خودم می دانستم که باید همراهش بروم. از کلاس بیرون رفتیم. وحید دست به کمر و لنگ لنگان راه می رفت. پشت شلوار قهوه ای اش خاکی شده بود. از گوشه ی چشم نگاهش کردم، ابرو در هم کشیده، لبش را به دندان گرفته بود. جدا نمی خواستم این مادرمرده رابه این روز بیندازم، فقط می خواستم کمی بخندیم و فضای کوفتی عوض شود.
داشتم توی ذهنم حرف هایم را آماده می کردم که در دفتر کارش را باز کرد و رفت کنار میزش ایستاد. خودم را به خیالی زدم. هیچ وقت نشد که از این چهار دیواری که اسمش را گذاشته اند «دفتر» دل خوش داشته باشم؛ نمی دانم خاصیت وجودی اش است، به دکوراسیونش ربط دارد، به افرادی که این جا به کمین خطاها می نشینند یا به نفرتم از مدرسه برمیگردد؟ می گذاشتند، تمام اسباب و اثاث را می ریختم کنار کوچه و یک دکور می زدم، هلو. کادر را هم کلا خلاص می کردم. هر چند که از بعضی هایشان نمی شود گذشت، از خوبی خودمان است که این ها هم خوب شده اند! چشم از در و دیوار دفتر می گیرم و نگاهم می رسد به وحید که هنوز دست به پایین کمرش گرفته بود. بچه ننه...😒
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
#از_کدام_سو
#قسمت_دوم
- خب!
نگاهش سمت من است.
- بله؟!
خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است که بودنش بهتر از نبودنش است. عادت کرده ام به نگاه های خاص و ساکتش. حرف هایش یک طرف، بدمصب چشم هایش هم حرف دارد.
- چه کردی جواد؟
از نگاهش فرار می کنم و می زنم به آن راه. حالا تا بخواهد راه را پیدا کند، چند دقیقه ای سر کار است:
- آقا آدم وقتی می خواد بشینه باید حواسش رو جمع کنه. یه نگاهی بندازه بعد!
بی حرف می رود پشت میز و صندلی را عقب می کشد و می نشیند. وحید با چشمانی گشاد و دهانی باز، نگاهم می کند. دارم فحش هایی که توی دلش می دهد را توی چشمانش می خوانم:
- یعنی شما در این نمایش نقشی نداشتی؟
سوالش تمسخر ندارد و خیلی جدی است! همین جرئتم را بیشتر می کند. این پا و آن پا می شوم. لبخندی تقدیمش می کنم و می گویم:
- پس برم کلاس. فیزیک داریم، عقب می افتیم.
رو می کند سمت وحید که هنوز دستش به کمرش است.
- نظر شما چیه؟ چی گفتی وحید!
سرش را می اندازد. هردو ساکتیم. حوصله ی بیشتر ایستادن را ندارم. دستش را روی میز می گذارد و آرام مشت می کند.
- تو بگو چی بگم بهتون.
وحید زود می گوید:
- آقا من تقصیری نداشتم. چرا جواد این طوری کرد، نمیدونم.
همیشه از این که دنبال مقصر می گردند بدم می آید. یک شوخی معمولی را می کنند یک دعوای سنگین!
- یه شوخی بود. اینقدر جار و جنجال نداره که!
سکوت کرده است. دستش را می گذارد زیر چانه اش و با انگشت هایش ریش مرتبش را شانه می زند. ریش به صورتش می آید.
- آقا خب آدم عصبانی یه حرف چرتی می زنه. بدیش این بود که شما اومدید و شنیدید.
و با صدای آرامی می گوید:
- ببخشید.
دست از صورتش می کشد و خودکاری از روی میز برمیدارد. دکمه ی خودکار را بالا و پایین می کند و می گوید:
- مگر به من هم فحش دادی؟
وحید سر تکان می دهد و تند می گوید:
- نه نه آقا!
نمی توانم از این صورت آرام حالش را بفهمم و این عصبی ام می کند. اگر سلام بر شما نگاهش را از جمادات بگیرد می بیند که یک جاندار زل زده است به صورتش. هر چند که این مدت مثل یک جانور به جان مدرسه افتاده ایم. صورتش را بالا می گیرد و چشم می دوزد به وحید:
- پس چیو ببخشم؟
وحید مانده است که چه بگوید. فکر کنم حاضر است بار دیگر زمین بخورد، اما اینطور بازخواست نشود.
- همین جوری. آخه این جواد دیگه شورشو درآورده! ولی خب... تو حضور شما بد بود دیگه...
شوری را راست می گوید. ولی من همینم که هستم. هرکس مشکل دارد و ناراحت است از مدرسه برود:
- آهان منظورت اینه که احترام من رو نگه نداشتی.
این منّ و منّ کردن وحید را هم دوست ندارم. محکم مثل یک مرد بگوید: آره فحش دادم. حرفیه؟
لبخند می زند:
- یعنی اگه می دونستی هستم و جواد این کار رو جلوی من انجام می داد تو حرفی نمی زدی؟
وحید سکوت می کند و سرش را پایین می اندازد! این معاون ما همیشه متفاوت بوده، همین هم هست که تا حالا با من شاخ به شاخ نشده است. زیاد برایش شاخ و شانه کشیده ام، اما انگار که نه شاخ دارد و نه شانه. وحید درمانده شده است:
- نه؛ من تا حالا به هیچ معلمی بی احترامی نکردم.
- به خودت چی؟
این را در حالی که باز🌺 من را ندید می گیرد، رو به وحید می گوید.
- به خودمون؟ .....
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_دوم - خب! نگاهش سمت من است. - بله؟! خوب است که کسی نیست. خودش جزو همان کادری است
#از_کدام_سو
#قسمت_سوم
سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم.
- گیرم که جواد بهت آسیب زد یا یه بدی کرد، تو چرا خودت رو ضعیف نشون بدی؟
- چه کار باید می کردم؟
- اونش به خودت مربوطه. فقط یه مشت از جواد خوردی، یکی هم از خودت.
- آقا ما کی مشت زدیم؟
نه نگاهم می کند و نه محلم می گذارد. ورقی برمیدارد. همانطور که صاف نشسته، ورق را مقابل وحید می گذارد:
- ببین وحید جان!
خودم جلو می روم و می گویم:
- آقا ما هم که درخت!
روی ورقه دو تا فلش به سمت هم می کشد:
- یکی تو هستی و یکی مقابل تو. اون نباید تو رو ناراحت کنه، اما اگر کسی اشتباهی رو در مقابل تو کرد، باید بتونی جدای از او،خودت رو هم در نظر بگیری. دو طرفه است! متقابله.
باید بتونی اذیتش نکنی، چون خودت هم ضرر می کنی. وحید تو رابطه ها حریم خودت رو نشکن. قبل از هر چیزی تو زندگی، این خودتویی که باید به فکر خودت باشی. وحید، مهمه، ارزشمنده.
مکث می کند. خودکارش را روی میز می گذارد. دست به سینه می شود و تکیه می دهد:
- اینجا طرفت یه بچه مسلمونه که نادونه... .
جا می خورم و درجا می گویم:
- من تشکر می کنم!
عکس العملی نشان نمی دهد.
- حالا وحید جان،فحشی که دادی به ظالم هم بوده!
نگاهم نمی کند.
- به اون که ضرری نرساند، اما خودت رو آلوده کردی.
وحید دستی به پیشانی اش می کشد و می گوید:
- آقا حرف شما درست، اما آدم که جوش میآره، دیگه این چیزای منطقی یادش میره.
لبخند می زند. خون خونم را می خورد. گوشه ی لبم را به دندان می گیرم که بتوانم خودم را نگهدارم. با مکث می گوید:
- راست میگی، اما درست نمیگی. حالا هم برو ب دَرست برس. اما فکرکن که یع عمر وقتی حرص خوردی جوش آوردی، چه عکس العملی نشون دادی! چند بار هم مخالف اون عمل کن، امتحانش که ضرر نداره!
وحید هنوز دارد دوتا فلش را نگاه می کند. حتمی می خواهد ببیند چقدر حق دارد، چقدر ندارد. هرچند حق نداشت مرا ندیده بگیرد. وقت کم آوردن نیست. بی خیال همهی بی محلی هایش می گویم:
- آقا مهدوی، ما به جاش بریم؟ این به شما علاقمنده می خواد بمونه، خودم درس رو براش توضیح میدم.
هیچکدام محل نمی گذارند. بیا و محبت کن. سری برای وحید تکان می دهد و همزمان با دستش در را نشان می دهد و می گوید:
- برو دیگه من حرفم رو زدم.
هُلش می دهم.
- برو دیگه. ادب داشته🌺 باش وحید جان! حرف بزرگترت رو گوش بده.
وحید می رود.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls