دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_و_هفتم دیـوار پشـت سـرم سـخت می شـود انـگار. عکس العمل ذرات اسـت. ذرات بی جـ
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_هشتم
قبـل از اینکـه بخوابـم همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند انـگار. هیچ کـس خانـه نیسـت. پنجـره را بـاز می کنـم. هـوای گرفتـه ی ابری، خلقم را تنگ می کند، رویم را که برمی گردانم و پشت سرم اتاق تاریـک را می بینـم وحشـتم می گیـرد. فریـادم بـه هوا مـی رود. از تنهایی اتاقـم بـه پهنـای سـالن پنـاه مـی آورم. وسـایل جـا را تنـگ کرده انـد؛ خیلـی تنـگ. تـا بـه حـال این طـور از ایـن همـه مبـل و صندلـی و دکـور بدم نیامده بود. دسـت و پای روانم را سـفت می بندند. صدا می زنم، کسـی خانـه نیسـت. گلـدان را می کوبـم به دیـوار. صدای خردشـدنش آرامم نمی کند. این روزها بد اسـت یا من بد شـده ام. دنیا زشـت شـده اسـت یـا مـن زشـت می بینـم... حالـم گرفتـه اسـت و می خواهم سـر به بیابان بگذارم. کاش کره ی زمین دیگری پیدا می کردم. صدای زنگ خانـه بلنـد می شـود. نمی خواهـم هیچ کـس را ببینـم. دوبـاره، سـه باره زنـگ می زنـد. مجبـور می شـوم گوشـی را بـردارم، دو تـا فحـش بدهـم تا برود. کلید آیفون را می زنم صورتش را می بینم. دسـتی بـه موهایـش می کشـد و پشـت سـرش نگـه مـی دارد. گوشـی را برمی دارم.
- بله
- آقا جواد. مهدوی هستم. معاون مدرسه.
فقط تو را می خواستم. در را بـاز می کنـم. سـرم سـودایی شـده و بیـن همـه ی آدم هـای اطرافـم، مهدی مهدوی است که می فهمدم. منتظـر می شـوم تـا طـول حیاط را طی کند. امـا در را کمی باز می کند و همان جا می ایستد. جلو نمی آید. مجبور می شوم که بروم توی حیاط تـا تعارفـش کنـم، از خفه گـی خانـه بـه روشـنایی حیـاط مـی روم، جلـو می آید. وقتی که می بیندم چشمانش را تنگ می کند. دستم را که می فشارد، با دست چپش زیر چشمم را لمس می کند.
- چه کردی با خودت؟
خبر ندارد که چه کرده با من این افکار و اوهام؛ وگرنه از دیروز تا حالا رهایم نمی کرد. دسـتم را رها نمی کند. راه می افتم سـمت سـاختمان. دنبالم می آید و مقابل در مکث می کند. می گویم:
- کسی نیست. تنهام.
همـان اول سـالن روی مبـل می نشـیند. بـه کم نـوری فضـا اعتـراض نمی کند. من هم چراغ روشن نمی کنم.
- دیـروز چـه بی صـدا رفتـی؟ اومـدم نبـودی؟ تلفنـت خاموشـه. تـوی پروندت هم آدرس خونه ی قبلی بود.
نگاهش می کنم و حرفی را که دوست ندارم نمی زنم.
- خوبی جواد؟
مسخره ام می گیرد. احوال نمی پرسید. می خواست حالم را بداند.
- خوبم!... تا خوبی رو چی تعریف کنی؟
نگاهـش را از روی صورتـم برنمـی دارد. حتمـا از تـه ریشـی کـه درآمـده تعجـب کـرده و از موهـای ژولیـده و چشـم های ترسـانم، بـه ایـن سـؤال رسیده است. چند لحظه سکوت برای هر دوی ما خوب است.
- نگرانت شدم جواد... نگرانتم. چه کار می تونم برات بکنم؟
چـه خـوب کـه نگرانـم شـده اسـت. عقـده ای نیسـتم، اما نیـاز دارم که کسـی مـرا بـه خاطـر خـودم بخواهـد. وجـودم را درک کنـد. پلـه نبیندم. برای من و همه هم پله باشد. صدایم که می کند سـرم را تکان می دهم. این چند روز مثل دیوانه ها همه اش با خودم حرف زده ام.
- چه جوری باشم نگرانیت برطرف می شه؟
- این جوری نباش جواد...
فقط نگاهش می کنم.
- انقـدر خـراب و به هـم ریختـه. چهار روزه مدرسـه نیومـدی؟ جواب پیام و تماس رو نمی دی؟ فقط این طور نباش.
خنـده ام می گیـرد امـا حوصلـه ی خندیـدن نـدارم. فقـط لبخنـد تمسخری می زنم.
- چیـه؟ بـه قـول تـو دنبـال هـوای نفسـم باشـم خوبـه؟ هـر غلطـی دلـم می خـواد بکنـم خوبـه؟ بـده دنبـال جـواب سـؤالم هسـتم؟ دارم مثـل گمشـده ها دنبـال جواب می گردم. دنبال اصالتـم... آقای مهدوی ما این جا چه کاره ایم؟ من کی ام؟ کجام؟ چه کاره ام؟ دیوونه شدم از بس به این این چیزا فکر کردم.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_و_هشتم قبـل از اینکـه بخوابـم همـه بودند. حالا که بیدار شـده ام همه مرده اند
#از_کدام_سو
#قسمت_بیست_و_نهم
سـرش داد زده ام. ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که سـرخ می شـود. چشـمانم را می بندم. سـکوتش که طولانی می شود چشـمان خسـته ام را بـاز می کنـم، سـرش را انداختـه پاییـن. همیشـه بعـد از گذشـتن، می فهمـم کـه چـه کـرده ام. گذشـتن زمانم. گذشـتن از مـکان. گذشـتن از فرصت هایـم. دیـر فهمـم اصلا... سـکوتش آزارم می دهد.
- برای چی اومدی؟
انگار می خواهد حرف هایش را با سطل از ته چاه بیرون بکشد.
- می دونـی جـواد جـان! شـاید حرف هـای امـروز من خیلـی به مذاقت خوش نیاد، ولی می تونم یه خواهش ازت بکنم؟
حـس می کنـم آن قـدر دور اسـت کـه نمی توانـم درسـت ببینمـش. لب هایم را التماس می کنم تا تکانی بخورد و کلامی پاسخش بدهم، امـا لجوجانـه برهـم نشسـته اند. حرکتـی نیسـت تـا حرفـی باشـد. مـرا
می فهمد و این خوب است. خودش ادامه می دهد...
- روی حرفام زود قضاوت نکن، یعنی بذار که ذهنت فرصت تجزیه و تحلیل داشته باشه. بعد جواب هر سؤالی را که پیدا نکردی به من بگـو. امـا الآن کـه داریـم حـرف می زنیـم تفسـیرش نکـن. فقـط همراهم
شو.
سرش را بالا می آورد. حرفی نمی زنم.
- نوجـوون کـه بـودم یـه کتـاب خونـدم کـه اگـه درسـت یـادم باشـه، اسـمش« نـان و گل سـرخ» بـود. تـا چنـد روز فکـرم مشـغول پسـره ی داسـتان بـود. نمی دونـم چـرا ایـن دوسـه روز، یاد اون افتادم. پسـری که مهم تریـن چیـز بـراش، پـول شـراب پـدرش و پـول خوراکـش بـود. بـرای این که به دربه دری و بی پولی و گرسنگی غلبه کنه، به هر چیز درست و نادرسـتی چنـگ مـی زد و بـا قانـون خودش می جنگیـد. این یه روش ثابت شـده ی جهانیه برای هر انسـانی که دنبال لذته. راحت بگم یه تعریـف کوتـاه از زندگـی: سـختی + تـلاش کـردن. صد تـا کتاب دیگه هـم حاضـرم بهـت معرفی کنـم؛ چـه داسـتان ایرانی، چه داسـتان های خارجی. همه اش یک حرف رو می زنه. اونم قاعده ی خلقته.
حرصم می گیرد، می پرم وسط حرفش:
- قاعـده ی سـختی + تـلاش. قاعـده ی بدبختـی و بیچارگـی + جنگیدن برای زمین نخوردن!
نـگاه از مـن می گیـرد و مـی دوزد به گلدان شکسـته. مکث می کند. نه می پرسد، نه می گویم. نفس بیرون می دهد:
- قـرار بـود صبرکنـی جـواد. مـن حـرف بی ربطـی نـزدم. دارم می گم این قانـون خلقتـه. حتـی اونـی کـه از نظـر سیاسـی بـه جایگاهـی می رسـه، قبلش کلی سـختی کشـیده. پدر و مادر تو از اول همین زندگی رو که نداشـتند؛ بپرس سـختی های زیادی سـر راهشون بوده. به خاطر تموم کردن این سختی ها تلاش کردن... اما تلاش با مبارزه فرق داره.
طاقت نمی آورم.
- دقیقا چی می خوای بگی؟
- تـلاش می شـه داسـتان نـان و گل سـرخ کـه هدفش رسـیدن بـه غذا و پـول و سـرپناه بـوده و می رسـه. ولـی تـوی ادبیـات مـا زندگـی معنـیش مبـارزه بـرای رسـیدن بـه غـذا و پـول نیسـت؛ چـون وسـط ایـن مبـارزه ممکنـه تـو حـق کسـی رو هـم بخوری، آبروی کسـی رو هم ببـری، پولی رو هم بدزدی. شاید مثل فرید دوستت، چون می خواست لذتمند زندگی کنه. هر کاری می کنه درست و غلط، فقط برای لذت بردن.
حرف هایش درست است، اما نمی خواهم قبول کنم.
- قاعده ی تو چیه مهدی؟
- من؟ چرا همه ش دنبال قاعده ی اینو و اونی؟
- پس چی؟
- بگـو قاعـده ی درسـت! لذتـی که آسـیب نزنه. پشـت سـرش آینده رو سیاه نکنه!
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_بیست_و_نهم سـرش داد زده ام. ایـن را وقتـی می فهمـم کـه بدنـم می لـرزد. صورتـش که
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_ام
- ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی:
- اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می کنید؟
یادمـه... خـوب هـم یادمـه. چنـان سـفیدی صورتـش پررنـگ شـد کـه اولش ترسـیدم. اما خودم انقدر خراب بودم که نفهمیدم چه غلطی کردم. می گویم:
- قیافه ت از این سؤال من خیلی دیدنی شده بود. انگار تو ذهن شما اصلا یـه همچیـن چیـزی وجـود نـداره. بهـم گفتی تـو ادبیات مـا، دور، باطلـه. اصلا ممکـن نیسـت... کاش ازم می پرسـیدی مگـه چنـد بـار دور خـوردم؟ اصـلا چـرا دور خـوردم؟ چه طـور زندگـی کـردم کـه به قول شما به دور باطل رسیدم؟
دوبـاره نگاهـش می کشـد تـا گلـدان شکسـته. بلنـد می شـود و مـی رود گل افتـاده را برمـی دارد. گل را آرام روی میـز می گذارد. دنبـال سـطل آشـغال می گردد. گوشـه ی سـالن پیدایش می کند. تکه های گلدان را می اندازد. کاسـه ی سـفالی روی میز را برمی دارد. با دسـت خاک ها را جمع می کند و توی کاسه می ریزد و گل را جا می دهد. نگاهش دنبال آب می گـردد. همیشـه همیـن بـوده، آشـغال های کنـار سـطل را جمـع می کنـد، وسـواس تمیـزی دارد؛ گلـدان شکسـته را سـامان می دهـد، گل های پژمرده را زنده می کند، طبیب می شود برای شکستگی ها.
آن بار سر کلاس گفته بود که خوشی اگر به علاوه ی سعی باشد، یعنی اولا حرکـت و تـلاش کـردی؛ ثانیـا هم اگر از راحتیت گذشـتی و مقابل فشـارها و سـختی ها صبر کردی به نتیجه می رسـی. اما نگفته بود که
تلخی #هوس ها این قدر کشـنده اسـت و مثل زهر می ماند. نگفته بود که ممکن اسـت وسـط عیشـت مرگ بیاید و نا کارت کند. نگفته بود که مرگ بی خبر می آید. چشـمانم را اگـر ببنـدم. تمـام حرف هـای مهـدی را قبـول می کنـم؛ امـا وقتـی چشـمانم را بـاز می کنـم. دیدنی هـای زیـادی هسـت که چشـم و ذهنـم را پـر می کنـد و مـن نمی توانم از لذت دیدنشـان چشـم بپوشـم. آن چیزهـا انقـدر پر زرق و بـرق هسـتند کـه جـا بـرای ندیدنی هـا باقـی نمی مانـد. آن هـا را بـاور می کنـم. ندیدنـی را ندیـده ام، بـه آنهـا دقـت نکرده ام تا بتوانم بپذیرم. چشمانم را باز می کنم. کامـم تلـخ می شـود. تلخ تـر از هر چیـزی. با هر چه در این دنیا می شـود کنار آمد جز این مرگ غریب. کاسه ی سفالی را روی میز می گذارد و مقابلم می نشیند. نگاهش را از صورتم می گیرد و می گوید:
- شاید خیلی چیزها و سختی ها رو بتونی حلش کنی. بهترین راه هم اینـه کـه خـودت رو بـه بی خیالـی و فراموشـی بزنی. پولی رو کـه خوردی، آبرویـی کـه بـردی، حرومـی رو که بـالا دادی رو فراموش کنی، اما بالاخره یه زمانی میرسه که هیچ کس نمی تونه برات کاری بکنه. اینکه بگی انشاءالله راهی برای فرار از این تلخی پیدا می کنم، شاید برای خیلی از رنج ها کاربرد داشته باشه اما برای مرگ و مریضی و... نداره.
پاهایـم را جمـع می کنـم و بغلشـان می کنـم. تمام تنم می لـرزد. فرید در گـور را نمی توانـم تصـور کنـم کـه الآن چـه حالی دارد. یعنـی بدنش ورم کرده، سیاه شده، متلاشی شده، کرم ها... دیوانه می شوم. این تصویرها رهایم نمی کند. دوباره فریاد می زنم...
- وای... خدایا به دادم برس. تو رو خدا حرف بزن.
مـی دود مقابلـم. دوطـرف صورتـم را می گیـرد و اشـک کـی آمـد؟ ترس و اشـک همـراه ایـن چنـد روزه ام شـده اند. او چـرا گریـه می کنـد؟ رهایـم می کند و می رود برایم آب بیاورد. لیوان را می گیرم و می خورم. آرام نمی شـوم. سـرم را به پشـتی مبل می گذارم. داشت چه می گفت؟ درسـت می گفـت. لذت...هوس...درسـت...دور... باطـل... راست...سختی...مبارزه... چقـدر خـوب اسـت که درونـم را نمی خواند. افـکارم را نمی داند. خط خودش را می رود. همین خوب است.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
12.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تازه این اول قصه است ..حکایت باقیست ...
❤️ #دختران_آسمانی
❤️ @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_ام - ... یادته یه بار اومدی دفتر و گفتی: - اگه خانمتون دورتون بزنه چه کار می ک
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_یکم
مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و می گوید:
- بـه جـان خـودم سـه بـار تـا حـالا تا دم خونه شـون رفتـم، امـا نمی دونم چی بگم. آخه من و جواد با هم رابطه ای نداشتیم که حالا بخوام...
صبر نمی کنم تا ادامه بدهد. آقای مدیر دارد صدایم میکند. می روم...
*
نوشـابه را که از روی میز برمی دارم دسـتی پول می گذارد و درخواسـت نوشـابه می دهـد. صدایـش آشناسـت، سـر برمی گردانـم. مصطفـی محبـی اسـت. نوچـه ی آقـای مهـدوی. ازش خوشـم می آیـد خرخـوان شـری اسـت و ازش متنفرم؛ چون هر جای مدرسـه که اتفاقی می افتد ایـن نخالـه هـم هسـت. یـک دیوانه ی تمام عیـار که همیشـه موهایش را کوتـاه نگـه مـی دارد. مـن کـه معتقـدم اگـر مثل آدم می گذاشـت بلند باشد، برایش صف می کشیدند. از آن لذت حرام کن هاست.
- ا سلام جواد! چطوری؟
چنان سفت بغلم می کند که انگار...
- تسلیت می گم. باور کن چند بار اومدم تا دم خونه تون اما خب روم نشد. خوبی؟
الآن حـال مـن شـبیه خوب هاسـت؟ بد هـا را یک جـا در خـودم جمـع کرده ام.
- بشین بشین. منم اومدم یه چیزی بخورم.
نمی گفـت هـم می خواسـتم بنشـینم. مثـل مـن یـک نوشـابه می خـرد و مقابلم صندلی را عقب می کشـد و می نشـیند. خوب اسـت که ادای مادر مهربان را درنمی آورد و راحتم.
- تو هم با آقای مهدوی قرار داری؟
- نه! چه قراری؟
- کـوه دیگـه! دو هفتـه اسـت زده زیـر برنامه مـون نمـی آد تـا بالاخـره بـا تهدید و خواهش قبول کرده الآن بریم. منتظر تماسشم. مصطفـی مهـره ی مارمولـک دارد چـون رییسـش مهـدوی، مهـره ی مـار دارد. نمی ِدانـم چـه گفـت کـه بـا همین شـلوار تنگ لـی راه افتادم و الآن هـم نصـف کـوه را بـالا آمده ایـم. خـوب اسـت کـه کفـش کتانـی پایم بود. حال و حوصله ی بچه ها را ندارم به خصوص که اصلا دوزار
هم قبولشـان ندارم. آقای مهدوی مثل بچه ها شـده اسـت کنارشـان. یـک شیشـه ی نوشـابه پیـدا می کننـد و هـدف می گذارنـد. از داد و قـال و خنده هایشـان نمی فهمـم کـه کـی مـن هـم یـک سـنگ برداشـته ام تا نشانه بروم. دو گروه شده ایم؛ مهدویون و افکاریون. آن ها سرگروهشان از بچه هـای قدبلنـد سـوم اسـت کـه فامیلـش «افـکاری» اسـت. مصطفی هم می شـود داور و گزارشـگر. قرار می شـود گروه بازنده کولی بدهـد. مصطفـی شـور مسـابقه اسـت بـا داوری مسـخره و حرف هـای تفرقه اندازش و شیشه ای که سروته گرفته به عنوان میکروفون.
- هر گروهی که من رو کول می کنه بگه تا برنده اعلامش کنم.
- تو که نمره ی انضباط نمی خوای؟
- مـن طبـق عدالـت رفتـار می کنـم. اصـلا حقـوق بشـر رو مـن نوشـتم و نمی تونـم خلافـش رفتـار کنـم. حـالا اعـلام کنیـد کـی کولـی مـیده تـا بتونم درست داوری کنم.
آقای مهدوی، سنگی طرف مصطفی پرت می کند و می گوید:
- حداقل اینجا بذار از دست اجنبی ها راحت باشیم. سازمان ملل با این داوری و عدالتت!
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_یکم مصطفی را که می بینم دلم می خواهد که نبینمش. دستش را به نشانه ی تسلیم بال
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_دوم
نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد و تـا مصطفـی می آیـد اعـلام موضـع کنـد سـنگ یکـی از بچه های گروه ما شیشـه را متلاشـی می کند و خورده هایش راهی دره می شود. کوه به لرزه می افتد زیر پای گروه افکاری که با تمام توان فرار می کنند به سمت بالا. هر چه سنگ دم دست داریم پرت می کنیم طرفشان تا از تیررس دور می شـوند. آنها که می روند دنیا هم به آرامش می رسـد. البته اگر مصطفی بگذارد. با میکروفون کذایی اش می آید مقابل آقای مهدوی که هنوز نگاهش رد بچه هاست و نفس نفس می زند.
- از اینکه در این مبارزه ی نفس گیر، رودست خوردید حستون چیه؟
- حس برجام خوردگی دارم! برو بچه...
- اسـتاد قبـول داریـد کـه دنیـا همش همینه. سـنگ اسـت و شیشـه و آدم های حقه باز انگلیسی مسلک!
آقـای مهـدوی نـگاه از افکاریـون کـه حـالا آن بـالا ولـو شـده اند و بـه مـا می خندند برمی دارد و دست به پهلو چشم تنگ می کند توی چشمان مصطفی.
- تلافی اونا رو سر تو در می آرم. برو.
مصطفی میکروفون را سفت تر می گیرد و می گوید:
- می دونیـد اسـتاد، شـما یـک مبـارز هسـتید و بـاز هـم می دونیـد منظـورم از مبـارزه چیـه؟ بـرای کسـی مثـل مـن و شـما خیلـی کمـه کـه بخواهیم بجنگیم، تلاش کنیم برای اینکه سوار شدن بر کول دیگران نصیب مون بشه. تا مهدوی خم می شود سنگی بردارد، مصطفی ده متر دور شده است و صدایش اما هنوز می آید:
- خودتون اینا رو یادمون دادید. مبارزه برای آزادی از بدی ها، نه فقط نـان و آسایشـمان! خدایـا تـو شـاهد بـاش کـه مـا بـرای حـرف حقـی کـه می زنیم سنگ می خوریم! مهدوی سر تکان می دهد و می خندد.
- و برای این حق می میریم. ای کوه ها! ای سنگ ها!...
بچه ها میکروفون مصطفی را می کنند نشانه. می گویم:
- حرفـاش قشنگه. امـا بالاخره نون و آسایش هم نباشه زندگی نمی چرخه!
متعجب نگاهم می کند. می گویم:
- اما شما می گی کم ارزشه! من این حرفا رو نمی فهمم.
بچه ها دورمان می نشـینند و حرفم را می شـنوند. مهم نیسـت که چه فکری می کنند. مصطفی هم می آید. کفشش را درمی آورد و می تکاند و می گوید:
- اکثر دنیا فرهنگ شـون همینه. اصل دنیاسـت و نه چیز دیگه. بابای خـدا بیامـرزم سـعدی شـیرازی بـه مـن فرمـود خـور و خـواب و خشـم و شهوت، حالا به هر وسیله ای حتی با کشتن.
آقـای مهـدوی نمی خواهـد حـرف ادامـه پیـدا کنـد. بـه روی خـودش نمـی آورد و از تـوی کولـه اش ظرفـی درمـی آورد و درش را بـاز می کنـد. شیرینی ها را که می بینم گرسنه می شوم. می گویم:
- مگه تو نمی خوری، نمی خوابی، پول به دردت نمی خوره؟
مصطفـی شـیرینی اش را بـا چشـمان گشـاد شـده قـورت می دهـد و می گوید:
- من شخصا غلط کردم.
مهدوی سری به تاسف تکان می دهد و می گوید:
- این قسمت حیوانی زندگیه.
نیم خیـز می شـود بـرای بلنـد شـدن و رو می گردانـد سـمت بالا و سـوتی می زند برای بچه ها و با دست اشاره می کند:
- دیگه بریم داره غروب می شه!
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_دوم نشـانه گیری ها انقـدر خـراب اسـت کـه بچه هـا زیرمیـزی بـه مصطفی می دهنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_سوم
مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بسـته می کنـد تـا حرفـی بزنـد. مـن چـه راحتـم کـه هـر چـه می خواهـم می گویم. مصطفی سکوت می کند و من می پرسم:
- پس هر کار خوب و بد آدم که جسمانی بود، باید دیده نشه؟
مصطفی لبخند میزند. میدانم که آقای مهدوی نمی خواهد بحث را ادامـه بدهـد. مصطفـی مراعاتـش را می کنـد و مـن اهـل ایـن آداب نیستم. می پرسم چون دارم دیوانه می شوم!
- کارایـی کـه آدم انجـام مـی ده بـه خاطـر اینـه کـه می خـواد یـه لذتـی ببره، حالا یک سـری از علاقه های آدما سـطحی و پیداسـت. راحت می تونی ازشون استفاده کنی، وقتاتو بگذرونی و موقتی خوش باشی. یـه دسـته هـم عمیـق و اصلی انـد. مهـم اینـه که تـو بفهمی کـدوم برات منفعت داره کدوم بهت ضرر می زنه.
نفس می کشد عمیق و باز مکث می کند:
- همـه ی آدم هـا بیـن ایـن دو تـا علاقه هاشـون گیـر می افتنـد و همه ش هم درگیرند که کدوم رو انتخاب کنند. بیشـتر مردم هم از بس که به علاقه های عمیق توجه نکردند، خبر ندارند و می رن سراغ علاقه های سطحی شـون و با اون سـرگرم می شـن. فرقی هم نداره ها، یه وقت فکر نکنی آدمای دیندار اینطوری هسـتند، آدم هایی که هیچ مسـلک و دینی ندارند اینطور نیستند.
حرف هایش را هم می فهمم، هم نمی فهمم. می گویم:
- می خوای بگی اونی پیروزه که بره سراغ دومی.
سرش را کج می گیرد و از گوشه ی چشم نگاهم می کند و آرام انگار که دارد برای خودش حرف می زند می گوید:
- می خـوام بگـم کشـاورز بـه طمـع کاه کـه گندم نمی کاره! بـه امید گندم زراعت می کنه. ولی خب آخرش کنار گندم، کاه هم نصیبش می شـه. می خوام بگـم اونی از زندگی لذت می بره کـه تـوی دعوای بین خوشی فوری و لذت دایمی، بخواد دومی پیروز بشه. حداقل به خاطر اینکه زندگی خودش بهتر باشه بره سراغ دومی.
چقـدر حرف هایـش شـبیه دو دوتـا چهارتـای جلسـه های شرکت پدر اسـت. پـای پول که وسط می آید انسـان ها خـوب عاقلانـه عمل می کنند. اما چه طور با دین تطبیقش می دهد.
- سخت نیست جوادجان! همه کارها طبق سیستم خلقتیه.
حرفـش را نیمـه می گـذارد. صبـر می کنـم شـاید سـکوتش را رهـا کنـد. خنـده ام می گیـرد از اسـتدلالش. مختـرع از سیسـتم عامـل خـودش کاری بیشـتر نمی کشـد؛ و الا کـه، والا کـه چـی؟ یعنـی خیانـت شـده اسـت بـه بشـر کـه همـه چیـز را وارونـه تحویلـش داده اند. چشـمانم را نمی بنـدم تـا نخواهـم فکرهایـم را تحلیـل کنـم. کلافـه ام، انقـدر کـه حرف هـای مهـدی هـم نمی توانـد اداره ام کنـد. هـر چنـد کـه دارد پازل هایش را طوری می چیند تا بفهمم. بالایی هـا می رسـند و بچه هـای مهدویون می افتنـد دنبالشـان. آقـای مهـدوی می خنـدد و انگشـت تهدیـدی برایشـان تـکان می دهـد. مـن می مانـم و مصطفـی و مهـدوی. مصطفـی چیـزی می پرسـد که نمی شنوم و آقای مهدوی با مکث جوابش را می دهد:
- دوسـت داشـتن دلیل حرکت آدمه تـا به اون برسـه. مثل مـدرک که باعث می شه به خاطرش سختی درس و کلاس های مزخرف کنکور رو تحمـل کنـی. حـالا فکـر کـن کـه دو تـا خواسـته درونـت وجـود داره. یکیـش خیلـی مهـم نیسـت، یعنـی زندگیـت بهـش بنـد نیسـت، مثل روابـط غیرعادیـت بـا بعضیـا. امـا واقعیـت اینـه که قراره یـک عمر کنار همسـرت با آرامش زندگی کنی و چهل پنجاه سـال لذت ببری و این مهمـه. رگ حیـات زندگیتـه. خـوب ایـن تضاد و تفاوت هست، امـا مهـم اینـه کـه تـو انقـدر قوی باشـی کـه یه جنگ حسـابی راه بنـدازی، خودت رو قوی نشـون بدی، اولی رو بکشـی، بکشـی پایین و دومی رو حفظ کنی!
- ا آقا یعنی الآن دوست دخترامونو بکشیم؟
مهدی چنان خیز برمی دارد سمت مصطفی که فرصت نمی کند فرار کند. صـدای فریادهـای مصطفـی تمرکـزم را به هـم می زنـد. در راه برگشـت، همین مصطفای کتک خورده می پرسد:
- آقای مهدوی اگه تضمین جانی دارم سؤال بپرسم!
- بستگی به سؤال داره!
با شیطنت کمی فاصله می گیرد و می پرسد:
- اگر برم سراغ اولیش، مثل همه، مثل هر کی که الآن می بینی. چی می شه؟
- آزادی. کسـی نمی تونـه مجبـورت کنـه کـه سـراغ اولـی بری یـا دومی. آزادی آزادِ آزاد.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_سوم مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بس
#از_کدام_سو
#قسمت_سی_و_چهارم
نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت:
- دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم.
مـن دروغ نمی گفتـم. از ایـن چنـد میلیـارد انسـان چنـد نفرشـان دارنـد مطابـق حـرف خالـق زندگـی می کننـد. آدم کـه زندانـی خـدا نیسـت تـا مجبـور باشـد مطابـق میـل زندانبـان بگذرانـد. تـازه در زنـدان هـم کسـی نمی توانـد فکـر و دل تـو را کنترل کند. امـا خیلی اعتقاد دارم که همیـن چنـد میلیـارد انسـان مثل اسـیر زندگـی می کنند و به کسـی که شـبیه نیسـتند آدم آزاده اسـت. همه اسـیر افکار و دل خواهی هایشـان هسـتنند. نمی خواهـم بحـث را ادامـه بدهـم. دوسـت دارم کمـی از
حرف هـا دور شـود و آرام شـود. سـا کت می مانـم و امیـدوارم مصطفـی که همه اش دارد نقش چوب را بازی می کند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمی دهد.
- مـن بـا اولـی زندگـی کردم. تـو بهش می گی هوس زودگـذر، من می گم حـال کـردن. ایـن الآن همه گیـره. دنیـا بـه نقـد می گـذره نـه بـه نسـیه ی خدا.
مصطفی از نقش چوب درمی آید و تازه یادش می افتد که بحث کند:
- جـواد تـو چـرا فکـر می کنی که فقط شـماها خوشـید و هر کـس که راه و روش شـما رو نـداره، بـا جنـازه فرقـی نـداره؟ بابـا مـا هـم داریـم کیـف خودمون رو می بریم.
می ایستد به اعتراض:
- یه حرفی بزن!
حـرف کـه زیـاد زده ام؛ کاش می خواست تـا بشنود و عمقش را درک کند. حرف می زنم:
- اگـر سـراغ اولـی بـری خـودت آرامـش پیـدا نمی کنی، شاید بـا پول حروم، بـا ارتباط حروم، با ... و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمی شی. بعد هم کی گفته می تونی به همه ی خوشی هایی که دوسـت داری برسـی. خـودت داری می بینـی کـه هـر وقـت هر چی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داشته اما...
- اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم می موند خوب بود.
«حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که می تواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع می کند؟
- امـا مـرگ هسـت جـواد جـان! مریضـی هسـت! خیانـت دوسـتان و اطرافیان هست!
- و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟
راحتش می کنم:
- قطعا برای رسـیدن به این ها باید بعضی از دل خوشـی های سـطحی رو ببوسی بذاری کنار.
مسخره ام میکند. چون فکر می کند دارم مسخره اش می کنم:
- بعضیشون رو؟
کـی برسـم خانـه؟ آرامـش خانه را هوس کـرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را.
- آره جواد جان! اون بعضی خرابت می کنه. روحت رو آلوده می کنه، بوی تعفن می گیری! تو دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعـه بـده. یعنـی اگـه از آدم عاقـل بپرسـی ایـن کار خوبـه یـا بـد؟ بـا عقلش می گه بده، هرچند با نفسش می گه برو حالشو ببر.
- می شه اینا رو چشید.
- نه!
- سرکاریم پس؟
- کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمی شه بهش رسید. مبارزه که می گم به خاطر همینه.
- از کجا بفهمم دارم درست مبارزه می کنم؟
این سـؤال ذهنش اسـت اما هنوز دغدغه اش نیسـت. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمی دهم. تا حالا سـعی کرده بود لحنش آرام باشـد، اما منفجر می شود.
- چرا این همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟
داد می زند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان می دهد. دستش را جدا نمی کنم. می نالـد. سرش را بـا دو دستش می گیـرد و خـم می شـود. بـه مصطفـی اشـاره می کنـم تـا برونـد و مقابلش زانو می زنم و شستم را می گـذارم روی شـقیقه هایش و آرام حرکـت می دهـم. ایـن اسـترس ها و ناراحتی های مدام، نتیجه ی همه ی لذتهای امروزی اسـت. به امثـال مـن می گویند افسرده، بـه مـا می گوینـد همیشـه ناراحـت. ولـی خودشـان دارنـد می بیننـد آنکـه بیـش از همـه دارد ناآرامـی و بدقلقـی می کنـد کسـی اسـت کـه از آغـوش خـدا بیـرون آمـده اسـت. چشـم رنگی ها دنیا را به آتش کشیده اند. بعضی را در شهوت می سوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد می خواهد. بـه خانـه کـه می رسـم چشـمم دنبـال محبوبـه می گـردد و پیدایـش می کنـم. ایـن لبخنـدش را کـه فقـط مخصـوص مـن می زنـد بـا دنیـا عـوض نمی کنـم. می فهمـد که الآن اندازه چهار پسـر بچـه به وجودش نیـاز دارم. بچه هـا را کـه می خوابانـد، می رویـم و تـا نیمه شـب زیر باران قـدم می زنیـم. کوچـه پس کوچه هـای تنگ و ساکت را بـالا و پاییـن می رویـم و می آییـم. بـوی خـاک خیـس خـورده، قطره هـای پرشـتاب و ریز آسـمانی و حضورش با شـیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کرده ام را گرم می کند.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls