eitaa logo
دختران آسمانی
640 دنبال‌کننده
549 عکس
178 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی دختران آسمانی زیر نظر حجت الاسلام امان الهی
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_سوم مصطفـی کولـه ی آقـای مهـدوی را برمـی دارد. چنـد بـار دهانـش را بـاز و بس
نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت: - دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم. مـن دروغ نمی گفتـم. از ایـن چنـد میلیـارد انسـان چنـد نفرشـان دارنـد مطابـق حـرف خالـق زندگـی می کننـد. آدم کـه زندانـی خـدا نیسـت تـا مجبـور باشـد مطابـق میـل زندانبـان بگذرانـد. تـازه در زنـدان هـم کسـی نمی توانـد فکـر و دل تـو را کنترل کند. امـا خیلی اعتقاد دارم که همیـن چنـد میلیـارد انسـان مثل اسـیر زندگـی می کنند و به کسـی که شـبیه نیسـتند آدم آزاده اسـت. همه اسـیر افکار و دل خواهی هایشـان هسـتنند. نمی خواهـم بحـث را ادامـه بدهـم. دوسـت دارم کمـی از حرف هـا دور شـود و آرام شـود. سـا کت می مانـم و امیـدوارم مصطفـی که همه اش دارد نقش چوب را بازی می کند کمی شیطنت کند، اما واکنشی نشان نمی دهد. - مـن بـا اولـی زندگـی کردم. تـو بهش می گی هوس زودگـذر، من می گم حـال کـردن. ایـن الآن همه گیـره. دنیـا بـه نقـد می گـذره نـه بـه نسـیه ی خدا. مصطفی از نقش چوب درمی آید و تازه یادش می افتد که بحث کند: - جـواد تـو چـرا فکـر می کنی که فقط شـماها خوشـید و هر کـس که راه و روش شـما رو نـداره، بـا جنـازه فرقـی نـداره؟ بابـا مـا هـم داریـم کیـف خودمون رو می بریم. می ایستد به اعتراض: - یه حرفی بزن! حـرف کـه زیـاد زده ام؛ کاش می خواست تـا بشنود و عمقش را درک کند. حرف می زنم: - اگـر سـراغ اولـی بـری خـودت آرامـش پیـدا نمی کنی، شاید بـا پول حروم، بـا ارتباط حروم، با ... و رقص و سیگار ارضا بشی، اما باز هم آروم نمی شی. بعد هم کی گفته می تونی به همه ی خوشی هایی که دوسـت داری برسـی. خـودت داری می بینـی کـه هـر وقـت هر چی خواستی بهش نرسیدی. اون هایی هم که رسیدی آرامش روح برات نیاورده. یه خوشی موقت، یه آسایش کوتاه داشته اما... - اما کاش مرگ نبود، حداقل همین قدر هم می موند خوب بود. «حداقل» بدترین کلمه است. چرا وقتی که می تواند مثل خدا بشود، خودش را به حداقل لذت قانع می کند؟ - امـا مـرگ هسـت جـواد جـان! مریضـی هسـت! خیانـت دوسـتان و اطرافیان هست! - و اگر بری سراغ دومی. سراغ لذت عمیق؟ راحتش می کنم: - قطعا برای رسـیدن به این ها باید بعضی از دل خوشـی های سـطحی رو ببوسی بذاری کنار. مسخره ام میکند. چون فکر می کند دارم مسخره اش می کنم: - بعضیشون رو؟ کـی برسـم خانـه؟ آرامـش خانه را هوس کـرده ام و چای محبوب پهلو و خنده های بچه هایم را. - آره جواد جان! اون بعضی خرابت می کنه. روحت رو آلوده می کنه، بوی تعفن می گیری! تو دین که هیچ، خیلی هاش هم تو عرف عقلی جامعـه بـده. یعنـی اگـه از آدم عاقـل بپرسـی ایـن کار خوبـه یـا بـد؟ بـا عقلش می گه بده، هرچند با نفسش می گه برو حالشو ببر. - می شه اینا رو چشید. - نه! - سرکاریم پس؟ - کاملا نه هم که نه! اما به این زودی هم نمی شه بهش رسید. مبارزه که می گم به خاطر همینه. - از کجا بفهمم دارم درست مبارزه می کنم؟ این سـؤال ذهنش اسـت اما هنوز دغدغه اش نیسـت. به ذهنش آمد و گفت. جواب نمی دهم. تا حالا سـعی کرده بود لحنش آرام باشـد، اما منفجر می شود. - چرا این همه سختی؟ این همه رنج؟ چرا مهدی؟ چرا آقا معلم؟ داد می زند. بازوانم را گرفته و به شدت تکان می دهد. دستش را جدا نمی کنم. می نالـد. سرش را بـا دو دستش می گیـرد و خـم می شـود. بـه مصطفـی اشـاره می کنـم تـا برونـد و مقابلش زانو می زنم و شستم را می گـذارم روی شـقیقه هایش و آرام حرکـت می دهـم. ایـن اسـترس ها و ناراحتی های مدام، نتیجه ی همه ی لذتهای امروزی اسـت. به امثـال مـن می گویند افسرده، بـه مـا می گوینـد همیشـه ناراحـت. ولـی خودشـان دارنـد می بیننـد آنکـه بیـش از همـه دارد ناآرامـی و بدقلقـی می کنـد کسـی اسـت کـه از آغـوش خـدا بیـرون آمـده اسـت. چشـم رنگی ها دنیا را به آتش کشیده اند. بعضی را در شهوت می سوزانند و بعضی را با خون. دلم فریاد می خواهد. بـه خانـه کـه می رسـم چشـمم دنبـال محبوبـه می گـردد و پیدایـش می کنـم. ایـن لبخنـدش را کـه فقـط مخصـوص مـن می زنـد بـا دنیـا عـوض نمی کنـم. می فهمـد که الآن اندازه چهار پسـر بچـه به وجودش نیـاز دارم. بچه هـا را کـه می خوابانـد، می رویـم و تـا نیمه شـب زیر باران قـدم می زنیـم. کوچـه پس کوچه هـای تنگ و ساکت را بـالا و پاییـن می رویـم و می آییـم. بـوی خـاک خیـس خـورده، قطره هـای پرشـتاب و ریز آسـمانی و حضورش با شـیر داغ و قوتوی کرمان، بدن یخ کرده ام را گرم می کند. 🧡 🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_چهارم نمی دانم چرا جواد بی محابا گفت: - دروغ می گی. مجبورم سراغ دومی برم. م
بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبودن اهل خانه سوء استفاده کردند و هوار شده اند همین جا. نبـودن فریـد تـوی جمع مـان خرابـم کـرده اسـت. هـر چنـد پر سـر و صدا می آینـد، امـا وقتـی می نشـینند چند دقیقـه ای می گذرد از چشـم های همه پیداسـت که از رفتن فرید وحشـت کرده اند. وحشـتی که به این زودی ها هم تمام نمی شود. از یخچـال بطـری آب و شیشـه ی شـربت آلبالـو را برمـی دارم و شـربت درسـت می کنـم. اگـر فریـد بود می گفـت: اینا رو بریز دور، آبشـنگولی رو بیار جون من. اعصابم به هم می ریزد و با فریادی همه ی شربت را خالی می کنم توی ظرفشویی، وحید و آرمین می آیند. - معلومه چه مرگته؟ - اصلاتمـوم شـد دیگـه. الآن ده روزه کـه همه این جوری هسـتید باید تمومش کنید. وحیـد مـی رود سـمت ضبـط و روشـنش می کنـد. آخریـن بـاری کـه آهنگ گوش داده بودم کی بود؟ صدای آهنگ تند، فضا را پر می کند و صدای هوهوی بچه ها هم بلند می شود. نگاهشـان می کنم. می ریزند وسـط و مشـغول می شـوند. بی معنا ترین کار برایم شـکل می گیرد. چشـمانم مات می شـود، اجسـادی می بینم کـه خودشـان را تـکان می دهنـد. صـدای موسـیقی برایم حکـم ناقوس کلیسا پیدا می کند. نمی فهمـم. بچه هـا را، آهنـگ را، متـن خواننـده را، رقـص را. اصـلا رقص یعنی چی؟ خودم که تا چند روز قبل سردسـته ی این ها بودم، حـالا چـرا نمی فهمـم. فریـد الآن دارد بـا این آهنگ مـا می رقصد؟ این خواننده ها، این شعرها الآن چه کمکی به او می کنند. چـرا وقتـی می رویـم سـر قبـرش قـرآن می گذارنـد؟ چـرا همیـن کـه بـه آن علاقـه داشـت را نمی گذارنـد؟ بالاخـره کـدام درسـت اسـت؟ دوست داشـتنی ها اگـر بـه درد نخـورد، پـس ایـن همـه برایـش مایـه گذاشـتن کـه عیـن خریـت اسـت🤭. پـدر همیشـه می گویـد کاری انجام بده که پول تویش باشد. پس هر کاری که سود نداشته باشد حماقت است و ما همه... روی صندلـی آشـپزخانه می نشـینم و نگاهـم را از حـرکات بچه هـا می گیرم. دارم ته وجودم دنبال چیزی می گردم تا مرا به جایی برساند کسـی دسـتم را می گیـرد. آرشـام اسـت. خـودش را بـا آهنـگ تـکان می دهـد و مـرا مجبـور می کنـد تـا بلنـد شـوم. بـی اراده بلنـد می شـوم و می کشـدم وسـط سـالن. بعضی هـا عـرق کرده انـد و لباس هـای مشکی شان را درآورده اند. نگاهشـان می کنـم و نمی فهمم شـان. صـدای موسـیقی کـش می آیـد. حجـم سـرم را پـر می کنـد. گرمـم می شـود. مغـزم کنتـرل اعصابـم را از دسـت می دهد. بدنم انگار هنگ می کند. کسـی نیسـت تا دستوری بـه آن هـا بدهـد. دسـتم را بلنـد می کننـد و تکان تکان می دهنـد. مفصل هایم درد می گیرد. سفت شده است و نمی توانم راحت باشم. دنیـا بـه چرخیـدن می افتـد. عضلاتـم درد می گیرد. تمـام حجم روحم دارد از تنم بیرون می ِرود. از مغز سر تا نوک انگشتانم درد کش می آید. می خواهـم فریـاد بزنـم، زبانـم نمی چرخـد. فقـط می خواهـم از ایـن سختی رها شوم. کسی را پیدا نمی کنم تا کمکم کند. دارم می میرم. دارم می میرم. بچه ها کمکم کنید. دستانم را رها می کنند. نمی توانم خودم را نگه دارم. دارم می میرم. خدایا... انـگار از خـلاء آمـده ام. تنهـا صدایـی کـه در ذهنـم منعکـس می شـود کلمـه ی آخـری اسـت کـه می گفتـم. دلم لحظـه ی آخـرم را میخواهد. دسـتم که فشـرده می شـود، حس محبت مادر را ندارم. انگشترش که به دستم فرو می رود یاد مهدی می افتم. به سختی پلک هایم را از هم جدا می کنم. مهدی را تار می بینم. مهم این است که می بینمش، تار و واضحش مهم نیست. دستم را بیشتر فشـار می دهد. انگار خون از زیر دسـتانش در همهی رگ هایم جریان پیدا می کند. خون از آب هم حیاتی تر است. 🧡 🧡 @asemangirls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Audio_931970.m4a
5.28M
خب خب خب😍 سخنرانی استاد امان اللهی عزیز به مناسبت میلاد پیامبر رحمت 🌹 انسانیتمون مبارک☺️🌺💐 @cactusgirls_esf
هدایت شده از میثاق آسمانی ها
4_5839248320857377259.mp3
3.2M
‏** 🌺 *والا محمد* 🌺 💠 *به مناسبت ولادت پیامبر (ص) و محکوم کردن توهین فرانسه به ساحت مقدس رسول اکرم (ص)* 🎙️ *زهرا عموآقایی* 🎙️ *محمد رضا حشمتی* ✨✨✨✨✨✨✨✨✨
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_پنجم بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از ن
گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مدرسه یک ساعتی وقت دارم؟ وقت داشـتم و قبول کردم به خاطر حال و هوای این دو سـه هفته اش. نمی دانستم که قرار است چه کنیم. گفت: - برویم از مدرسه بیرون. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. سر خیابان، چهار نفر از دوستانش را هـم سـوار کردیـم. تـوی بیمارسـتان دیـده بودمشـان. آدرس دادن را گذاشتم به عهده ی خودشان. رفتیم و توی یک پارک، گرد هم نشستیم. منتظر بودم که شروع کنند. هیچ کدامشان حاضر نبودند نگاهم کنند. جواد دانه دانه چمن ها را می کند و می انداخت کنار. - جواد! هم علف بکن، هم حرف بزن. چطوره؟ سرش را بلند نمی کند اما زبانش باز می شود. - ببین مهدی! ما چند تا سؤال داریم، یعنی خیلی سؤال داریم. ولی خب، نمی دونیم که تو می تونی جواب بدی یا نه. یعنی ببین... باید جواب بدی. بالاخره هر سـؤالی جوابی داره. می دونم که تیپ شـما از تیپای ما خوشتون نمی آد. شاید هم ما رو کافر بدونید. اما... نمی دانم این جدایی ها را چه کسی در دل و فکر ما انداخته است. هر کدام از ما فکر می کند دیگری از او و افکارش متنفر است. می گویم: - جـواد! بـه جـای مـن نـه فکـر کـن، نه حـرف بـزن. اما به جـای خودت سؤال کن. مطمئن باش من هیچ فکر خاصی درباره ی شما ندارم. - یعنی بالاخره جواب ما رو می دید هر چی باشه؟ آنقـدر پیوسـته سـؤال می کردنـد کـه خیلی هایـش یـادم نیسـت. تمـام تلاشـم را می کنـم کـه جـواب ندهـم و بفهمـم دقیقـا بایـد کجـا را هدف بگیـرم تـا بتوانم راضیشـان کنـم. گاهی نگاهم می کردنـد طلبکارانه، گاهی هم سرشان پایین بود و فقط صدایشان بلند بود. تـوی ذهنـم حرف هایشـان را دسـته بندی می کنـم. آنقـدر درگیرنـد که اگر درست جواب ندهم به نتیجه ای نمی رسیم. می دانم که پشت هر جوابی که بدهم پنج تا سؤال در کمین است. یک لحظه که سکوت می کنند می گویم: - عیـب نـداره کـه مـن طبق یه روندی جواب بـدم. یعنی درهم و برهم نباشه تا ذهنتون دچار تنش نشه. - نه فقط جواب قانع کننده باشه. قـرار می شـود کـه فـردا شـب بیاینـد خانه مـان! نمی دانـم چـه می شـود شاید هم نیایند. 🧡 🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_ششم گیر افتاده ام بین جواد و دوستانش. دیشب زنگ زد و گفت: - فردا بعد از مدر
دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت می زنند و من حال ندارم جوابشان را بدهم. - قیافه ش از این لباس شخصیا بودا. - ولی بدک هم نبود، دور موهاش رو کوتاه کنیم. بزنیم بالا و ریشاشو بتراشیم معرکه می شد. - ولی هیکل رو فرمی داشت. - جواد! جواب نمی دهم. ایـن چنـد جملـه را هم تحمل کرده ام که جواب ندهم. حرف رایگان زدن کار همیشگی مان است. - هوی با توام. بقیه ی حرفشان را گوش نداده بودم. - ببین می گم من حوصله ی نصیحت ندارما. اگه چرت و پرت بگه حالشو می گیرم. - خفه! - از ما گفتن بود. - تو کی هستی؟ هر کی نمی خواد نیاد، کسی که زور نکرده. - ولی اگه نتونست جواب بده چی؟ - تـو فکرکـردی من برای جـواب گرفتن میام. اینا یه سـری حرف های کتاب های دینی رو می خوان بلغور کنند. - پس اینجایی که چه غلطی کنی؟ - می آم که اسکلش کنم. چنـان خونـم بـه جـوش می آیـد کـه بی اختیـار بـراق می شـوم تـوی چشم های وحید. - خب چیه؟ به ناموست که حرف نزدم! اگر جواب ندهم پر رو می شوند. - تو غلط می کنی که می خوای اسکلش کنی! کسی اجبارتون نکرده کـه بلنـد شـید بیاییـد. می تونیـد هنـوزم برید دنبـال لاس وگاسـتون. یه روزم مثل فرید چالتون می کنن و امتی از دستتون راحت می شن. - حالا کی مرده که تو چند روزه انقدر تو لکی؟ عجیبیـم... مـا انسـان ها عجیبیـم. دو هفتـه ی پیـش یکـی از جمـع خودمـان نیسـت شـد. نمی دانـم چـرا فکـر نمی کنیـم شـاید بعـدی مـن باشـم. ذهنـم دوبـاره زیـر ضربـات پتـک خرد کننده قـرار می گیـرد... در خودم تکرار نمی کنم تا منفجر نشوم. حرف ها را بلند می گویم: - کور نبودی که؟ فرید مرد، الآن هم حتما بدنش باد کرده و ترکیده و بوی گندش همه ی مرده ها رو زابه راه کرده. - چه وحشتناک! - نمی شه که تا آخر عمر عزادار باشیم؛ فرید رفته، دنیا که سر جاشه، خودمونو زجر بدیم که چی؟ این هـا یـا خرنـد یـا خودشـان را به خریـت زده اند. می خندم. از شـدت مسخره بودن حرفشان می خندم. - راست میگی. فرید تازه می خواست دوماد بشه. عجله چرا؟ تو که مـرگ بهـت قـول داده تـا صـد سـال دیگـه دوروبـرت نپره. مثـل فرید که قرار بود این چند روزه رو با هم بریم ترکیه. حالا اون داره می پوسه و ما هم داریم شر و ور می گیم. بلند می شوم و لباسم را برمی دارم. راه می افتم سمت در. - تـا نیم سـاعت دیگـه بایـد اونجـا باشـیم. هـر کـس حرفی نـداره یا فکر مزخرف داره بتمرگه همین جا و نیاد. پشـت در خانـه کـه می ایسـتم می بینـم همـه هسـتند، خـودش می آیـد و در را بـاز می کنـد. لبـاس یکدسـت سـفید ورزشـی پوشـیده اسـت. بـا گرمـی خـاص خـودش بـا بچه هـا برخـورد می کنـد. دور اتاقشـان کـه می نشینیم سینی چایی به دست می آید. احوال تک تک را می پرسد و تعارف می کند و می گوید: - این چای مخصوص شماست. چای سیب مهدی نشان. نگاه متعجبم را می دزدم و می گوید: - بخور تا توضیح بدم. دوباره می رود و گز و سوهان هم می آورد. روبـه روی بچه هـا می نشـیند. نمی دانـم چـرا دارم لحظه به لحظـه را می گویم. شـاید چون دلهره داشـتم. دلهره ی اینکه از پس سـؤال های بچه هـا برنیایـد. بـا اینکـه هم فکـر و هم تیـپ هم نبودیـم، امـا دلـم هـم نمی خواست ضایع شود. - خـب، مـن اهـل و عیـال رو فرسـتادم خونـه ی خواهرشـون، تـا شـما راحت باشـید دیگه. گفتم اگر دوسـت داشـتید یه شـامی هم درسـت کنیم. آرمین تربیت پذیر نیست، با آن غرور مزخرفش و می گوید: - اومدیم جواب سوالامونو بپرسیم. - اون که بله. شام یـه پیشـنهاد جانبی بود. خب مـن در خدمتم. هر چی رو که بلد بودم جواب میدم، هر چی هم که بلد نبودم می پرسم، بعدا جواب می دم. - چرا ما باید بمیریم؟ 🧡 🧡 @asemangirls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_هفتم دراز کشـیده ام و دارم حرف های چرت و پـرت بچه ها را گـوش می دهم. زر مفت
این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است. - شـما با مرگ مشـکل دارید؟ یا با زمان مردن؟ اینکه چرا فرید جوان بود که مرد، و الا که با مرگ پیرها فکر نکنم مشکلی داشته باشی؟ وحید دستش را دور لیوان چایش چرخ می دهد و سعی می کند که به مهدی نگاه نکند. البته فقط سعی می کند. نگاه به بچه ها می کنم. همـه دارنـد بـه لیـوان چایشـان ور می رونـد. چـه حـال واحـدی داریـم: ترس و حیرت... - اره خـب دوتـاش. هـم بـا مرگ مشـکل دارم، هم با زمانش، چرا وقتی قراره بمیری خلق می شی؟ مهدی دسـتانش را در هم قفل می کند و مسـتقیم توی صورت وحید نگاه می کند. - یه چیزی بگم آقا وحید. درست گفتم وحید هستی دیگه؟ وحید سر تکان می دهد. حالا دارد مهدی را نگاه می کند. - اون کـه خلـق کـرده، گفتـه کـه مـردن تمـوم شـدن نیسـت. یعنـی یـه چوب خشک نیست که بسوزه و تمام بشه. مردن رفتن از یه منطقه ی گرمسـیر بـه منطقـه ی معتدلـه؛ یـه جا به جایـی. مثـل تولـد کـه از رحـم کوچیـک مـی آد بـه ایـن دنیـای ظاهـرا بی سـر و ته. فریـد هـم از ایـن دنیـا رفتـه، بـه یـه دنیـای دیگـه. هـر کدوم از مـا هم می ریم. پس سـر مرگ که مشکلی نیست؛ چون معنای نابودشدن نمی ده. اما سر جوان بودن و پیر بودن. این دیگه یه جور قدرت نمایی خداست. وحیـد از همـه ی حـرف جملـه ی آخـرش را می گیـرد، انـگار همـه ی بچه هـا همیـن طورنـد. مهدوی خودش را کشـت تا به ما یاد بدهد اگر همه ی جواب ها را بشنوید، سؤالهایتان روند درست می گیرد. - که با قدرتش بزنه یکی رو ناک اوت کنه. - که زمان جا به جا شدن رو مبهم می ذاره؛ نه نابودی و ناک اوتی. - نتیجه؟ - نتیجه ی چی؟ - این زورآزمایی؟ لبخنـد می زنـد. سـرش را پاییـن می انـدازد. می دانـد کـه مـا منتظریـم تـا شمشـیر بسـته مان را از غـلاف دربیاوریـم. دارد جمـع را بـه صبـر می کشاند. - اصلا بحـث زورآزمایـی نیسـت. مگـه تـو بـرای مـردن همـه ی آدم هـا دنبال دلیلی؟ مگه تو عمق همه چیز رو متوجه می شی که می خوای این رو بدونی. - پس بی معنیه؟ - تـا معنی فهـم باشـیم یـا نـه. الآن تـو دلیـل هـر کار و رفتـار انسـان ها رو دقیـق میدونـی؟ منظـورم چرایـی کارهـای یـه مهنـدس، یـه دکتـر، یـه استاد فیزیک و فرمول هاش. هان... وحید مات می شـود. شـاید ما معنی قدرت نمایی خدا رو با زورگویی خودمـون اشـتباه می گیریـم کـه اینطور می پرسـیم. قـدرت خوبه! باید خودم درک کنم این را... - اصلا خـدا بـرای چـی این قـدر دسـتور داده؟ این قـدر تهدیـد کـرده؟ این قدر سخت گرفته؟ ایـن سـؤال های پشت سـرهم سـعید کـه همیـن چنـد تـا را نوشـته ام، فرصت می دهد که مهدی چایش را بخورد؛ خیلی آرام است لاکردار. - یـه سـؤال بپرسـم؟ اگـه یکـی یـه چیـزی رو اختـراع کنـه مثـل همیـن موبایل تون. بعد روش استفاده شو بهتون نگه، همینجور بده دستتون و هیچی دیگه. شما چی می گید؟ - با ادبش می گیم نامیزون. بی ادبش هم که... می پرم وسط. این سعید ادب را قورت داده است... - سعید! - خـب. خـودت جـواب دادی. تـو دفترچـه ی همیـن گوشـی کـف دسـتی، کلـی تذکـر و دسـتورالعمل بکـن و نکـن داره کـه سـالم بمونـه، چه طـور توقـع داری کـه انسـان بـه این پیچیدگی، رها بشـه کـف دنیا. فکـر کـن تـوی یـه بیابـون رهـا بشـی. نـه قطب نمـا، نـه راهنمـا، نـه غـذا، نـه سـرپناه، می میـری کـه. نگیـد کـه ایـن همـه خـط و خطـوط قرمـز و بکن نکن برای این اومده. 🧡 🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_هشتم این را وحید می پرسد. خا ک بر سرش با این سؤالش! همیشه از آخر به اول است.
بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگیر داریم که اینطور غلام دست به سـینه مان شـده اسـت. می رود. بچه ها منتظرند تا حرفی بزنم. بلند می شوم و پنجره ی اتاقش را باز می کنم. سروصدای بچه ی همسایه باعث می شود دوباره پنجره را ببنـدم. بـا ظـرف میـوه می آیـد. بـه کمکـش می روم و مقابل بچه هـا تعارف می کنم... آرام که می گیریم، سعید می گوید: - می گفتید... منتظرم بپرسد که چی؟ بحث کجا بود؟ اما می گوید: - بـه نظـر مـن کـه ایـن حـد و حـدودی کـه بـرای مـا آدمـا گذاشـته شـده اصلا چیز غریب و دور از عقلی نیسـت. دیدی گیر می کنی یه جای سـخت، دنبـال یـه قـدرت، یه پناه می گردی؟ ایـن دریافتـت پایـه ی همـه ی این هاسـت دیگـه. تـو وجـودت یـه عقـل گذاشـته کـه قانـون رو می پذیـره. قانـون چـی بخـورم، چی نخورم، چی بگـم، چی نگم، کجا برم، کجا نرم و خیلی ریز و درشت زندگی. می خواهـد حرفـی بزنـد کـه نمی زنـد. دارد بـرای خـودش خیـار پوسـت می کند... نمک می زند، اما می گذارد مقابل من... - حالا چرا اینقدر دخالت. - باشـه اگه تو حس می کنی دخالته. خودت اداره کن. از دنیایی که مخترعش خداست برو بیرون. خودت همه چیز رو تولید کن! - می میری بدبخت. تو هم با این شکم خیکیت. - تـا بیـای فکـرکنـی، خـا ک تولیـد کنـی، عـدس بـکاری. تـازه دونـه ی عدس رو هم باید از همین خدای قبلیت بگیری. معلوم هم نیسـت بهت درست کردن خا ک رو هم یاد بده. متلک های بچه ها تمامی ندارد. سعید عصبانی می گوید: - ببند آرشام! مهدی زود جو را دست می گیرد: - اگـه فقـط یـه بعـدی بـودی، شـاید می تونسـتی بگـی مـن نیـاز بـه دم و دسـتگاه دسـتوری نـدارم. امـا جسـم یه چیـزه، روح یـه چیزه. چند جلد کتاب زیست خوندیم که فقط بدونیم بدن انسان چیه! آخرش هم تمام و کمال یاد نگرفتیم. هفت سال پزشکی می خونن، دو سـال تخصص، دو سال فوق تخصص، دوسه سال هم پروفسوری. آخرش هـم بگـی یـه انسـان رو کامـل بـه مـا توضیـح بـده، می گـه مـن فقـط تو یه قسمت تخصص دارم. خیـار را بـا پوسـت خـرد می کنـم. دو تکـه خیـار برمـی دارم و ظـرف را می گـذارم جلویـش. حـال خوشـی دارم و معده ی ناخوشـی. خوشـم از اینجا بودن و ناخوشم از این دوهفته ی سخت... - سیسـتم های عامل و غیرعاملش رو... بهت می گه من فقط جسـم رو یـاد گرفتـم. اونـم خیلـی از چراهـای مریضی هـا رو نـه. بـا این همـه پیچیدگـی، توقـع نـداری کـه به حـال خودمون رها بشـیم کـه می تونیم اداره کنیم. حرف نزنم می میرم: - راسـت می گه. الآن فرید جسـمش سـالم بود، یه سـکته قلبی بود که تمومش کرد، اما روحش نبود تا حرکتش بده. - خـب حـالا خـدا وکیلـی یـه قلـب از کار می افتـه، پروفسـورش هم نمی تونـه احیا کنه. حـالا مـن و تـو کـه مسـلط بـه جسـم هـم نیسـتیم، می تونیم برای خودمون برنامه بنویسیم که مخلوطی از جسم پیچیده و روح پیچیده تریم. سعید با دهان پر از میوه می گوید: - هیچکس توی مدرسه به ما اینا رو نگفت. آرشام با چاقو پوست میوه ها را جا به جا می کند: - لامصبا فقط گفتند تست بزنید، برای کنکور بخونید. سعید میوه ها را قورت می دهد: - مگه خودشون این حرفها رو می فهمند که حالی ما کنند؟ - سعید اینی که جلوت نشسته خودش معلمه ها! - ناظم ما باید معلم می شد! - توی مدرسه اگه می گفتید، مطمئن باشید گوش نمی دادیم. 🧡 🧡 @asemangirls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_نهم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگی
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید: - اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟ وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد: - حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم. - کور نباش، ببین شا گردی کردی! مهدی دوباره می آید وسط: - اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه. - پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه. - نه. اصلا هیچ اجباری نیست. - خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره! - چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین. کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد: - سودش هم به خود فرد می رسه دیگه. - آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید. صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها. مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید: - شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم. می خندد و سر به نفی تکان می دهد: - نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست. - راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم! - ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه. - یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری. - خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری! ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید: - ایول، من دیگه حرفی ندارم. یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند. 🧡 🧡 @asemangirls