💎 بخشی دیگر از نظرات دختران آسمانی
#قسمت_پنجم
❇️خیلی دلم میخواد زود تر دوباره کلاس ها برگزار بشه 😕😋
آخه دوهفته ی کاملِ که هیچ کدوم از دوستام👱🏻♀👩🏻🦱👩🏻🦰 رو درست و حسابی ندیدم😔😟😭
اینقد هم درس خوندم مغزم از جا دراومده🤯🤕
خیلی خستم🥱
ولی برای هدف های بزرگم این روزای سخت رو تحمل میکنم 👩🏻🎓👩🏻🏫👰🏻🤱🏻👩👧
و سعی میکنم با امید😊 و انرژی 😜تمام تلاشم رو بکنم تا این امتحان های آسون یا سخت رو با موفقیت 😁پشت سر بزارم😌😉😅
❇️سلام من تابستون۹۶ جلسات را میومدم
و دیگه نیومدم یعنی توفیق نداشتم که بیام
چند وقت پیش که بر اثر یه پیشامد یاد آقای امان الهی افتادم و دوباره از طریق اینترنت و ... به جستجوی دختران آسمانی پرداختم. وتا یافتمشون دیدم که گفته اند تا بعد از امتحانا ،بای بای 😢
حالا اگه منو بگین بعد از دوسال و نیم نیومدن ☹️
ان شاءالله زود تر ببینم حال خوب همه دختران آسمانی را
❇️ سلام🍃
راستش نمیدونم چع جوری بگم کع این حجم زیاد از دلتنگیم بع جلسع ها و دیدن گل روی همتون رو بروز بدم
ولی خعلی دلم براتون تنگع😭
🥀💔هعی روزگار
❇️سلام
خدایی خوشحالم که تعطیله اخه اگه تعطیل نبود نمیتونستم بیام خیییلی زور میگفت😂😭
❇️به نام او
یه روزی با کسی اشنا شدم که زندگیمو عوض کرد
یه روز با یه مجموعه اشنا شدم که راهمو تغییر داد
یه روز دخترایی رو دیدم که سرنوشتمو عوض کردن
حالا این دوستا رو دوماهه ندیدم
این دل گرفته گرفته اس
نمیدونم چرا ولی دلم میخواد فقط بشینم گریه کنم
دلم تنگ شده برا کسایی که راهمو تغییر دادن
راهم ازشون دوره
ولی دلم بهشون خیلی نزدیکه
باهاشون زندگی میکنم
این دوستای من یه اسم دارن
اسمشون دختران آسمانیه❤️
💎 سلام من چی بگم که از شهریور تا حالا نتونستم بیام درد اینکه کلاس دارم حسابی مشغول درسم
خیلی دلم براتون تنگ شده
واسم دعا کنید موفق بشم🙏🙏
واای اصلا این چه چالشی بود دلتنگیمو یادم آورد وسط درس خوندن دارم زار میزنم 😢😭
خانم جعفریان حالا که حال دلمو بد کردید خودتون هم یه فکری بکنید که حال دلم خوب شه
شدیدا دلم گرفت جلسات شما تنها پناه دلتنگی هام بود که الآن به لطف این درس های کوفتی ازش فاصله گرفتم
ولی تمام تلاشمو کردم که دلم باهاتون باشه گاهی اوقات میشینم عکس های مشهد و قم و جمکران رو نگاه میکنم اشک میریزم و صدا های ضبط شده از آقای امان الهی رو گوش میدم
ولی خوب دیدنتون یه حال دیگه ای داره...
پ.ن : حالا که فکر می کنم چقدرررر دلمون برادون تنگ شدس😔😌😍
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهارم او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و
#از_کدام_سو
#قسمت_پنجم
چشمان قهوه ایش را تنگ می کند و با تندی می گوید:
- جواد اگر حرف اضافه یا نامربوط بزنی هرچی دیدی از چشم خودت دیدی.
خشونت با جوان باعث جوب خوابی می شود. این را ذهنم می گوید، اما صدایم در نمی آید.
- یه روز دعوا می کنی... یه روز تیپ ویژه می زنی... یه روز ده نفر رو با شماره ی یه دختر سرکار میذاری... یه روز موبایل میآری و فیلمبرداری می کنی و سر صدا... یه روز تو روی معلم می ایستی... یه روز صندلی می کشی... یه روز فحش میدی... آخه بشر دو پا که تا هفده سال پیش چهار دست و پا راه می رفتی، پوشکتم یکی دیگه عوض می کرد و غذا که می خوردی از دهنت می ریخت رو لباست، چی شده قدت بلند شده، هیکلی شدی، فکر کردی کی هستی؟
چه سنگین هم وزنه می زند. دهانم را از باد پر می کنم و همان طور که نگاهش می کنم، نفس را بیرون می دهم.
- آقا یه فرصت بده!
- فرصت بدم که بری چه غلط دیگه ای بکنی؟ ماژیک وایت برد پرت کنی؟ به خواهر های بچه ها زنگ بزنی؟ کیف معلم رو کش بری؟
- اینقدر دقیق گزارش دادن لامصبا، بی بی سی تعطیل کنه آبرومندتره.😞
- تعطیل کنه یا تو رو استخدام کنه؟
- دور از جون!
- تو بگو چه کار کنم برات؟
- آقا خودتونو به زحمت نندازید ما راضی نیستیم.
خیلی جوش آورده است. اگر با این دنده جلو نروم کارم پیش نمی رود. خودم هم مانده ام حیران که چرا مقابلش عقب نشسته ام. بلند می شود:
- باشه. پس پاشو پروندت رو بدم بهت. می خوام زحمت کم کنی تا راضی باشی!
دست راستش را می گذارد روی میز و نیم خیز می شود. امروزش و این حالش با بقیهی روزها و حالاتش فرق دارد. کمی که نه، خیلی جا خورده ام. هول می شوم:
- آقا شما بفرما بشین، بفرما خسته اید. خیلی حرص نخورین یه لیوان آب بدم خدمتتون!
تند می روم از پارچ آبی که روی میز وسط دفتر است، لیوانی پر می کنم و می آورم مقابلش. بالاخره عصبانی شدنش را هم دیدم. عصبی شدنش هم به درد نمی خورد، من باشم شیشه پایین می آورم، مشت می زنم، عربده هایم جیغ مادرم را هوا می برد. این نشسته و فقط دارد ردیف می کند. جرات نگاه کردن به صورتش را ندارم. لیوان را که دستش می دهم، درجا روی لباسم خالی می کند و پشتش پارچ آب است که از دستم کشیده می شود و روی سرم خالی می شود. دستم بازمانده و متحیر.
- جوجهی آب کشیده شدی. منتهی جوجه شترمرغی از درازی گردن کشی. حالا برو کلاس.
شوخی بدی است. اما نمی توانم حرفی بزنم. از سرعت عمل و قدرت کلام و حالت چهره و تفاوت برخوردش جا خورده ام و کمی فضا را از دست داده ام. از سرما لرز می کنم.
راه می افتم سمت کلاس🌺. حالا چطور در را باز کنم؟ مقابل خندهی بچه ها چه بگویم؟
💜 #دختران_آسمانی
💜 @asemangirls