💎قسمتی دیگر از نظرات #دختران_آسمانی
#قسمت_چهارم
❇️ بگذار یک بار هم که شده جمله ی دل به دل راه دارد را با تمام وجود احساس کنم 😋
💛پ.ن: با احساس کی بودی تو😂
❇️ دیگ جمجمه ام ترک برداش از حجم درس ها 😢
❇️سلام ، من که خیلی دلتنگ جلساتم .و اینکه حالا از این امتحان ترما بگذریم من کنکورو پیش روی خودم دارم و این امتحانا در برابر اون هیچه🥺🙁...با آرزوی برقراری دوباره ی جلسات ..🌹♥️😍
❇️سلام
حالا خودمونیماااا....ولی حاج اقا خودشون بیشتر از ما به استراحت نیاز داشتن😜وگرنه تو هفته یه روز اونم دو ساعت برا ما به جایی نمیخوره☺️☺️☺️هان درست نمیگم؟؟!
💛پ.ن : والا چی بگم 🤨🤭
❇️سلام
خیلی دلم تنگتونه....گفتم حداقل وسط این همه بد بختی یه پنجشنبه رو دارم; اما این دلخوشی ام ازم گرفتین....از دستتون ناراحتم
💛پ.ن: غوصه نخوریا😢🤨 دلمون می گیره
❇️ پیام از طرف یک مادر 👇
سلام عزیزم، اول که پیام را دیدم اشتباه ( مي كُشمت)💣🔪 خوندم و کلی ترسیدم که مگه من چیکار کردم.😨😰
بعد تا باز کردم خنده ام گرفت😊😄
من خودم که امتحان ندارم ولی چون بچه ها امتحان دارند خواه نا خواه ما را هم درگیر میکنند.
من همیشه بیشتر از دخترم استرس امتحاناتش را دارم. مخصوصا کنکور....😞📊✏
خدا خودش به همه کنکوریها کمک کنه.🤲🏻
❇️ 💔من میگم دلم شکسته اس
💔 تو میگی خوب میشه خسته اس
پ.ن : 🙄😶
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سوم سرش را تکان می دهد. خونسردی اش دیوانه کننده است. معاونمان را می گویم. - گیرم
#از_کدام_سو
#قسمت_چهارم
او هم می رود سراغ تلفن دفتر که صدای زنگش روی مخم است. گوشی را بر می دارد و جواب می دهد. حتما باز ننه بابای یکی از بچه ها زنگ زده چغولی بچه شان را به او بکند. آنقدر بدم می آید از پدر و مادر هایی که فکر می کنند اگر شکایت ما را به اهالی مدرسه کنند این ها معجزه می کنند و ما شفا می گیریم. اصلا این چه حرف اشتباهی است که می خواهند ما را تربیت کنند! راحتمان بگذارند. خیلی دلشان می سوزد هزار عیب خودشان را برطرف کنند که مثل هزارپا چسبیده به زندگی شان. خودشان را درست کنند، ما هم به وقتش آدم می شویم.
حالم از این آرامش و حوصلهی آقای مهدوی به هم می خورد. توی این چند ماه، شاید این دفعهی بیستم باشد. سر همهی کارها مجبورم بیایم و او چند کلمه ای می گوید و نگاهی به هم می کنیم و می روم. اما این دفعه اساسی لج کرده است. امسال تازه آمده و معاون ما پیش دانشگاهی هاست. قد بلند و چهارشانه است. موهایش را کج می زند. هرچند که به صورتش همین مدل هم می آید. هر چقدر کاریکاتورش را می کشم و مدل موها را عوض می کنم، فایده ندارد. همین طور جذاب تر است.
خیلی دفتری نیست. اصلا پشت میز نشین نیست! پایهی همهِی جنب و جوش هاست. والیبال و تنیس و بسکتبال و بدمینتون بازی می کند. هر وقت که بچه ها توی حیاطند حتما او توی توی دفتر نیست. خیلی بیکار است به قرآن! چنان با همه گرم می گیرد که انگار برادر کوچک ترش هستیم.😒 با بچه های خودشیرین هم مدام برنامهی کوه و استخر می ریزند. گاهی هم از زیر میزش کتاب هایی را با نور چشمی ها رد و بدل می کند.😉
تلفن را می گذارد و از دفتر بیرون می رود. دنبالش می روم تا کنار اتاق دفترداری و می مانم بیرون. کارش طول می کشد یا به عمد طول می دهد، نمی دانم. با صدای تلفن دفترش بیرون می آید و برمیگردد توی دفتر. گوشی را که برمیدارد اخم هایش از هم باز می شود و لبخند زنان صدایش را پایین می آورد. چهارچشمی نگاهش می کنم تا دو کلمه از حرفایش را قاب بزنم. روی پا می چرخد و دیگر هیچ. حتما دارد با منزل دل و قلوه رد و بدل می کند. بپرسم ببینم دل و قلوهی او هم مثل من کلاهبرداری می کند یا فقط من به کاهدان زدهام! می نشینم روی صندلی. تا برمیگردد چنان نگاهم می کند بلند می شوم.
خودم فردا دو دست صندلی با بالشت می آورم مدرسه، نوبرش را آورده است. می خواهد از کنارم رد بشود، پشت کله ام را می خارانم و می گویم:
- آقا! آشتی؟ صلح، ثبات مدرسه.
می نشیند پشت میزش.
- با اجازهی بزرگ ترا.
می نشینم صندلی کنارش. حوصله ام را سر برده است. هیچ کس توی مدرسه جرات ندارد انقدر به من بی محلی کند. خودش هم تا حالا همهاش درست رفتار کرده است! تا می خواهد دفترش را باز کند دستم را روی آن می گذارم:
- به جان خودم اگه حرف نزنید. خودکشی می کنم. توی وصیت نامه ام می نویسم از بی کلامی مُردم. خونش گردن آقای مهدوی.
با صندلی می چرخد سمتم:
- تو چه مرگته؟
چشمانم گشاد می شوند.
- آقای معاون...
💜 #دختران_آسمانی
💜 @asemangirls