دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_و_سوم - خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال را
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_چهارم
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم:
- یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب...
تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم:
- ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟
حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم:
- قبول دارم. سخت است.
راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم:
- گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟
حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد.
- اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم!
نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من.
- قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها...
انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟
- منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی...
لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم.
- این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام...
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls