دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_سی_و_نهم بلند می شود و شروع می کند به جمع کردن استکان ها. شعور نداریم یا ذهن درگی
#از_کدام_سو
#قسمت_چهلم
مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید:
- اگـر شـما تاجـر بشـید، شـا گرد بگیریـد، راه و رسـم تجـارت یـادش ندیـد، می تونیـد توقـع داشـته باشـید کارش رو درسـت انجـام بـده تـا بازخواستش کنید؟
وحید مثل همه ی ما، تکه ی دلخواهش را به مسخره می گیرد:
- حالا شما دعا کن تاجر بشیم. کور شیم اگه به شاگردمون یاد ندیم.
- کور نباش، ببین شا گردی کردی!
مهدی دوباره می آید وسط:
- اگـه خـدا کـه بـالا دسـت ماسـت، بهمـون نمی گفـت؛ چـی بخوریـم، چرا بخوریم، کی بخوریم یا برعکسـش. نمی گفت چی بپوشـیم؟ چرا بپوشیم؟ کی بپوشیم و بر عکسش و خلاصه همه ی این راهنمایی ها. بعـد هـم توقع داشـت سـالم زندگـی کنیم، به نظرتون ظالم نبود؟ شـما حاضـر نیسـتید یـه بچـه ی کوچیـک رو تـو شـهر تنهـا ول کنیـد تـا بـه مدرسهای که بهش آدرس ندادید بره. حالا چطور به خدا می گید که شما رو رها کنه و هیچ راهنمایی هم نکنه. اصلا این با فکر خود شما رد شده است. جالبه که ما این کمک و راهنمایی دیگران رو از روی محبـت می دونیـم، امـا راهنمایـی خـدا رو از روی محبـت کـه هیـچ، نشانه ی بد خلقی و تحکم خدا می دونیم که داره دخالت میکنه.
- پس بگو اختیار و آزادی چرت دیگه. مجبوریه.
- نه. اصلا هیچ اجباری نیست.
- خوب انجام ندم، کلی توبیخ داره!
- چرا می گی توبیخ؟ چرا نمی گی نتیجه ی عمل. قرصها را نخوری، مریضیت شـدید بشـه به دکتر ربط داره؟ تو آزاد بودی دیگه. اما وقتی بـه خـدا می رسـید می گیـد کـه زورگـو و ظالـم و از ایـن حرف هـا. خـب فریـد کـه الآن فـوت کـرده، بـه نظرتـون بیسـت و پنج سـالگی سـنیه کـه آدم سکته ی قلبی بکنه؟ نه اصلا! اما دستور غذایی، کلامی، خواب و چـه می دونـم همـه ش بـه خاطـر اینـه کـه یـه عمـر طولانـی، سـالم و خوشبخت زندگی کنی. همین.
کمی سکوت جمع خوب است، اگر آرشام بگذارد:
- سودش هم به خود فرد می رسه دیگه.
- آفرین! می گن حرف راست رو از بچه بشنوید.
صدای خنده ی جمع که بلند می شـود، مهدی هم میرود بیرون. ته دلم خوشـحالم که توانسـت جواب سـؤال ها را بدهد. هیچ کدامشـان آدم نیسـتند کـه بلنـد شـوند چـای را از دسـتش بگیرنـد. فقـط شـکم گنده کرده اند، شعور پایین ها.
مهدی که می نشیند علیرضا که تا حالا ساکت بوده می گوید:
- شما می خواهید ما رو قانع کنید که دیندار بشیم.
می خندد و سر به نفی تکان می دهد:
- نـه، مگـه نیـاز بـه قانـع کردنـه. عقلـی بحث کردیم دیگه. آزادیـد که طبـق دریافت هاتـون فکـر کنیـد. اصلا مـن چه کاره ام. خـود خـدا هـم می گه هیچ اجباری توی دین نیسـت. فقط راه خوب و درسـت و راه بـد و غلـط رو معرفـی می کنـم، هرکی خواست آزاده انتخاب کنـه بـره دنبال راه خودش. اینکه دیگه توی هر راه چه چیزی گیرش می آد، یا چه چیزی رو از دست می ده با خودشه. همین، اجباری هم نیست.
- راست می گه دیگه، الآن که توی دلمون مسلمونیم!
- ولی خب می گه هر کی اسلام رو انتخاب نکنه گمراهه.
- یـه معلـم فیزیـک هـم بـرای حـل مسـئله ی فیزیـک راه حل مشـخص داره. نمی شـه با راه حل شـیمی، نمره ی فیزیک رو بگیری. حالا خدا هـم می گـه راه حـل درسـت زندگـی تـو اسـلامه. توقـع نداری کـه همه ی بشـریت رو بـه حـال خودشـون بـذاره. اینکـه یکی مسـیر درسـت رو هم نشون بده، شما بهش ایراد می گیری.
- خوبه بری جلو تو باتلاق بیفتی، فرو بری، خفه شی، بمیری!
ایـن را وحید جواب می دهد. چنان مثل آقا معلم حرف زد که فک همه برای چند ثانیه از جویدن خیارها بازمانـد. ایـن دو روز کنـار دسـتش باشـد، همه مـان رو بـا چاقـو ذبـح می کند. مهـدوی می خندد و می گوید:
- ایول، من دیگه حرفی ندارم.
یکی دو سـاعت طول می کشـد تا شـام سـر هم کنیم. آشـپزخانه ویران می شـود تـا شـکم وامانـده را آبـاد کنـد، هیـچ حـرف جـدی دیگـری نمی زنیـم. غیـر از آرشـام کـه کمـی با تردیـد به مهـدی و کارهایش نگاه می کند، بقیه سرخوشانه همراهی می کنند.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهلم مهدی با هر جمله ی ما، لبخندش چپ و راست و کمرنگ و پررنگ می شود و می گوید: - ا
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_یکم
آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد کـه هسـتند، چـرا هسـتند، قـرار اسـت چـه کننـد، کجـا بروند و در ایـن دنیـای رو بـه مـرگ دارنـد چـه غلطـی می کننـد کـه لذت شان را خراب کرده! درسـت می شـود البتـه. جـواد باید برگردد بـه خـودش. خـودش را بیـن خوشـی های کوچـک گـم کرده. باید بریزد دور آن هـا را و خودش را پیدا کند.
محبوبـه دفتـر را آرام از زیـر دسـتم می کشـد و زیـرش می نویسـد:« ایـن آقا معلم که شوهر من و بابای بچه هامون هم هست، اگر یه کم بیشتر حواسـش به ما، مخصوصا شـخص من باشـد، ما هم از خوشـی های
زندگی بهره ی بیشتری می بریم.»
***
- خوب جواب می دادا.
- شغلشه بابا. کلی کتاب خونده که بتونه باهاش ما رو خر کنه.
- خب تـو خر نباش آرشام خان. کسـی کـه جلوتـو نگرفتـه، حرفاشـو قبول نکن.
- هـان... تـو می خـوای قبـول کنـی؟! اون وقـت بـا این تعریفـی که اون می گه، کدوم کارای تو با دین می خونه؟
- ایـن یـه بحـث دیگـه اس. مـن خـودم دارم یـه مـدل دیگـه زندگـی میکنم، دلیل نمی شه حرف حق رو قبول نکنم.
- حق شناس شدی؟
- نه، حق شـناس اگه بودم که با تو نمی گشـتم. دور لذتم هم نمی تونم خط بکشم.
- هه همین آق معلم بهت می گه: رذل، فاسد.
- تا حالا که نگفته.
- بذار به وقتش زبونش هم باز می شه.
دعوای وحید و آرشـام تمامی ندارد. حوصله شـان را ندارم. نی قلیون را پرت می کنم و می گویم:
- می شه چند دقیقه ببندید.
- وحیـد نـی را برمـی دارد و پـک عمیقـی می زنـد و دود را حلقه حلقـه بیرون می دهد.
- ولـی خدا وکیلـی خیلـی خوش انـدام بـود لامصـب. چـی داره ایـن معلم تون؟ جواد!
دستم را به نشانه ی برو بابا، توی هوا پرت می کنم.
- خیلـی هـم باحـال بـود کـه خونه و زندگی شـو گذاشـت زیر دسـت ما بی جنبه ها و آخرش پشت و رو تحویل گرفت.
- کاش ازش پرسـیده بـودم دیـن کـه همه ی لذت هـا رو حروم می کنه، به چی دل مون خوش باشه.
- جواد، یه زنگ بزن، ببین کجاست. بگو بیاد جواب این لذت های علیرضا را هم بده.
- فکر کردی مثل من و تو علافه؟ کار و زندگی داره.
- کار و زندگی چیه؟ وظیفه شه!
دلم می خواهد یک مشت بکوبم پای چشم آرشام تا هم کور بشود هم دلم خنک بشود!
- علیرضا گوشی اش را می گذارد کنار گوشش!
- به به سلام بر آقای مهدوی.
چاق سلامتی اش را با تعجب گوش می دهم. نه انگار، راستی راستی تماس گرفته است. یادم می آید که دیشب شماره گرفت.
- آره... ا خوب کی...؟ آخر هفته؟ باشه. پس قرار می ذاریم.
تـا آخـر هفتـه بشـود چنـد بـاری بحـث می کنیم. سـر اینکه بالاخـره آدم اسـت و لذت بردنش، نمی شـود که جلوی همه چیز را ببندیم که راه و روش غلط است و نباید و باید ها هم کلافه می کند آدم را. اگر لذت بردن خوب نبود، خود خدا چرا خلقش کرد و از این دسـت سـؤال ها.
بچه ها هم گاهی به قول خودشان عقلانی حرف می زدند که:
- جلوی لذت رو که نگرفته. گفته از مسیر صحیحش برو. دیگه فقط لذت آدم کم میشه.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_و_یکم آدم هـا هیـچ مشـکلی بـا خدا ندارند. مشکل شـان با خودشـان اسـت. بفهمنـد
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_دوم
و مهدی که آخر هفته گفت:
- اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه جلـوی لذت مـا گرفته شده یا نه بحث کنیم.
- لذته دیگه. حال میده.
چشمان آرشام برق می زند تا حرفی بزند که وحید می پرد وسط:
- یه جور کیف و سرخوشی و از این حرفا!
جمع میترکد از خنده و مهدی هم همراهی می کند:
- نه اینا که تعریف لذت نیست، اینا حس خودتونه. فکر می کنید که خوشتون اومده، پس لذیذه.
- اووم چقدر هم لذیذه.
پسرخاله شده ایم و مهدوی هم راه می آید و می خندد.
- فقـط کاش تمـوم نمی شـد. آق معلـم، شـما کـه با خدا خوبـی، یه راه حـل نـداری کـه ایـن لذت هـا دایمی باشـه و ما عشـق و حالمـون تموم نشه؟
- بعدش هم حالمون تو قوطی نره!
خجالت می کشـم از رک گویی بچه ها. از پسر خالگی رد کرده اند، اما او تازه انرژی گرفته است.
- اینکه خیلی خوبه دنبال لذت دایمی و بی ضرر و عمیق و اصیل باشید. من دیگه حرفی ندارم. خودتون ببینید لذت هایی که می گید اینطوری هست یا نه؟
از اینکـه مـا را کیش و مـات کـرده، خوشحـال نیسـت؛ امـا بـا خوشحالـی تکیـه می دهـد بـه درخـت پشـت سـرش و نگاهـش را می دوزد به انگشترش و با نوک انگشت، نگین آن را لمس می کند. آرشام چشمانش را تنگ می کند و با عصبانیت می پرسد:
- شما اصلا لذت رو قبول داری که براش ویژگی تعریف می کنی؟ خلاصه ی تمام حرف های شـما تو رسـاله هاتون اینه که هر چی لذت داره حرامه!
دوسه نفر می خندند و من خجالت می کشم. مهدوی خودش هم می خندد و می گوید:
- آره این جوکه رو شنیدم. منم قبولش دارم.
حالا این ابروی همه ی ماست که بالا رفته است. می گویم:
- قبول داری؟
- آره دیگه، فقط یه کلمه بهش اضافه کنید که هر چی لذتش کم باشه حرامه. عقلتون هم همین رو می خواد دیگه: لذت بیشتر.
آرشـام دارد می ترکد از عصبانیت و انگار که بهترین جمله را شـنیده تا کار را تمام کند. رو می کند به من و می گوید:
- بیا! خدا پر.
- خره عقل رو هم خدا آفریده. یعنی انقدر عقلت نمی رسه؟
گفت: بایـد از زندگی تـون کیفـور بشید، اما این لذت های شما که به روح و روان و جسمتون آسیب می زنه که لذت نیست. یه خوشـی کوتاه مدته که اگه بی حساب و کتاب باشه، خرابی هم به بار می آره.
نگاه او به همه چیز خیلی عجیب بود. پیـاده برمی گردیـم و حـرف خیلی داریم که سرش بحث کنیم و دعوا کنیم.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_و_دوم و مهدی که آخر هفته گفت: - اول لـذت رو تعریـف کنیـد تـا بعـد سـر اینکـه
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_سوم
- خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟
پرتقال را از دستش می گیرم و می گذارم دهان خودش. سرش را عقب می کشد:
- ا مهدی برای تو پوست کندم.
- بدون تو مزه نمی ده خانمم. میدونی که...
- بحث لذت، اثر گذاشته ها!
خنده ام می گیرد و متأسف می شوم. حرف بچه ها و خواسته شان درست است، اما از این حرف درست، سوء استفاده کرده اند و چنان کارهای انحرافی تعریف کرده اند که همه ی عالم را به فساد کشیده اند.
- نه خیر پیش ما هم که هستی حواست پیش بچه هاته.
دست می کنم و موهایش را به هم می ریزم. دستم را می گیرد و موهایش را صاف می کند.
- لذت رو تعریف نکردی ها.
- تعریف نداره که. مگه بوی عطر رو میشه تعریف کرد؟ ولی برای من لذت، یعنی محبت و آرامش تو. دستپخت های خوشمزه ی تو.
سرش را می اندازد پایین و با لبخند می گوید:
- یعنی فسنجون درست کردن من، یعنی شیره مالیدن سر من برای رفتن کوه با بچه هات...
می خندم...
- من اهل شیره مالیدنم؟
- نه، شما تولیدی شیره داری. با این زبون بازی هات.
یک تکه سیب می گذارم دهانش و تا بخواهد قورت بدهد، فرصت می کنم صورت اخمو و چشم غره هایش را ببینم.
- بچه ها بیایید مامان براتون میوه پوست کنده!
زود قورت می دهد و می گوید:
- وای... بدویید بخورید که بابا قول داده بریم خونه ی مادر جون!
تا بخواهم اعتراضی کنم و نظری بدهم، می رود که زنگ بزند. این هم خوب است. لذتیست دیگر...
***
وقتی که می نشینم پشت میز و این کتاب و دفتر لعنتی را باز می کنم، حواسم هزار جا که نباید می رود. کتاب شیمی را پرت می کنم و بلند می شوم. این هفته هم نمی روم که راستا بشود یک ماه. کاش اخراجم کنند؛ هر چند که با بودن مهدوی، محال است. چند روز است هر روز تماس می گیرد که شروع کنم. شروع چی؟ درس که معلوم نیست نهایتش چه می شود. مادر هم کلید کرده برای نرفتن ها و نخوردن ها و نخوابیدن هایم. وقتی می خوابم همه اش خواب می بینم که دست و پایم را بسته اند و دارند درون قبر می گذارندم. جایی که نمی خواهمش. مرطوبی خاک، بدنم را به لرز می آورد. خاک باران خورده ای که بوی عجیبی دارد و مرا در خودش محو می کند. دنبـال جوراب هایم می گردم تا بپوشم. اتاقم بی صاحب شده از به هم ریختگی. لباس هایم را می پوشم و مقابل آینه می ایستم. شانه را که بالا می آورم تازه خودم را می بینم، از روح هم وحشتناک تر شده ام. شانه را می کوبم به آینه و فرار می کنم. پا که از خانه بیرون می گذارم، روبه رو می شوم با مهدوی.
- ا، سلام کجا ان شاءالله؟
- سر قبر فرید!
- الآن؟
- مشکلی هست؟
- نه، خب پس بیا سوار شو با هم بریم.
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_و_سوم - خوبه که این قدر ایده آل گرا هستند. حالا به نتیجه هم رسیدید؟ پرتقال را
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_چهارم
همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـد ضربـه روی سـنگ قبـر می زند و بعد انگشتانش را می گذارد و زمزمه می کند. با گل های پرپر روی قبر، خودم را مشغول می کنم. کاش میشد فرید چند ساعتی برمی گشت و کمی از فضا و حالات آن جا برایم حرف می زد. اصلا مجهول بودن، خودش ترس و دلهره می آورد. سـرم را بالا می آورم. سرش پایین است. می گویم:
- یه چیزی می خوام بگم که گفتنش خیلی سخته! ولی خب...
تمام گلبرگ هایی را که چیده ام به هم می ریزم. زندگی هم همین است. فضایی که برای من چیده شده بود تا به قول آقا معلم، بیشترین لذت را از آن ببرم، یک چیدمان قشنگ و حساب شده، من با دستانم به هم ریختمش. ساکت مانده است. ادامه می دهم:
- ما حرف هایی رو که می زنی می فهمیم؛ اما تغییر خیلی سخته. مشکل بزرگ همینه که پای کار و انجام که می رسه، کمی سخت می شه. اینو قبول داری که؟
حرف نمی زند. دستش را که روی قبر دارد می نویسد، نگاه می کنم. به سختی می خوانم:
- قبول دارم. سخت است.
راحت می شوم. نمی خواستم بشنوم حرف های شعاری و نصیحتی را. دلم می خواست که حرف بزنم:
- گاهی فکر می کنم که خدا اصلا چرا آفرید که بخواد این طور بد قلقی از مخلوقاتش ببینه. دلم برای خدا می سوزه. به یکی محبت کنی و برگرده دوتا دهن کجی بهت بکنه و بره، ولی تو باز هم ادامه بدی. گاهی هم دلم برای خودم می سوزه. همش درگیری و ناراحتی، باید تحمل کنم. سه روز اگه خوش باشم، روز چهارم، یکی از همونایی که دل خوشیم بوده، حالمو می گیره. یه دور اگه با یکی شراکت کنم، آخرش یه کلاه گشاد رو سرم می بینم که تا چشمام پایین اومده. وقتی یکی رو حال گیری می کنم، بعدش از تو خودم منفجر می شم. دلم برای خودم می سوزه. می فهمی؟
حتما می فهمد که سکوت کرده است. هر چند که مطمئنم چون مثل ما نیست، خیلی هم نمی تواند درست درک کند که چه می گویم. سرم را رو به آسمان بلند می کنم. این جا که ساختمان ها نیستند چه آسمان پهنی دارد.
- اما مامان و بابامو می بینم که چقدر تلاش می کنند تا پول بیشتری جمع کنند و برای زندگی بهتر این پول رو زیادی خرج می کنند. وقتی اسم مرگ می آد، دست و پا می زنند که سالم بمونند، چون از هر چیزی که بوی نیسـتی بده ترس دارند. مهدی من نیومدم که بمیرم. باور می کنی که کنار همه ی چیزهایی که قبول نداریم، وقتی اسم مرگ می آد صدقه می دیم؛ صدقه ای که خدا گفته... من رو می فهمی مهدی؟ من ابدیت رو دوست دارم!
نگاه پر اشکش را بالا می آورد و دستانش را دور پاهایش حلقه می کند و لب می گزد. صورتش در روشنایی روز، مهربانتر است. چرا این قدر آرامش دارد! نگاه که می کند انگار این حالش را ذره ذره تزریق می کند به من.
- قبول داری که نمی تونم از خوشی ها بگذرم. تو خودت اصلا خوشی کردی؟ بالاخره با جمع دوستات یه سری برنامه ها، یه سری کارها...
انگار خجالت می کشم. تعارف چه می کنم؟
- منظورم اینه که حداقل یه تیماری، سیگاری، روابطی، نوشی، نیشی...
لب هایش را از هم باز می کند که حرفی بزند، اما دوباره می بندد. خوب است که می گذارد فقط من حرف بزنم.
- این بیست سی روزه، خیلی فکر کردم. همه ی لحظه هام خالی از خودم بوده. خیلی اذیت شدم. اما به یه چیزی رسیدم؛ اینکه دوست ندارم زندگیم بی لذت باشه، لذتی که بعدش غم و ناراحتی خودم یا طرفم نباشه. خدا رو نمی شناسم، اما نمی خوام نمک به حروم باشم؛ حداقل به خاطر خودم که زندگی بی عقل رو قبول ندارم. می خوام...
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
#از_کدام_سو #قسمت_چهل_و_چهارم همراهم می آید تا کنار قبر فرید. می نشینم و می نشیند. بـا انگشـترش چنـ
#از_کدام_سو
#قسمت_چهل_و_پنجم
چه می خواهم؟ مهدی حرفم را فهمید یا نه؟ خواستن یا نخواستن من را می تواند درک کند؟ نگاهش را از صورتم جدا می کند و به بالا می کشد. چشم هایش حرف هایی دارد که به زبان نمی آورد. نگاهش را پایین می آورد و نگاهم را می گیرد. سخت شده ام. دارم فکر می کنم که من هیچ وقت قبول نکرده ام که خالقم مربی ام باشد؛ اما چند سالی زیر نظر مربی خاص بدن سازی کار کرده ام. گفت و شنودش برایم سخت است. من مربی پذیر هستم، اما خالق گریزم. شاید به خاطر آسان گیری خودش است یا ندید گیری هایش. یک بار اگر مثل مربی بدن سازی ام مقابل حرف گوش ندادن، تندی کرده بود، یک بار اگر مثل او، مقابل بی نظمی هایمان تعطیل کرده بـود، یک بار اگر جریمه ی سنگین بریده بود، الآن اینجا نبودم. این تقصیر اوست، یا سر به هوایی من؟ باید همراهی می کردم یا مثل حالا سوء استفاده؟ با گذشته ام چه کنم؟ این را بلند می پرسم:
- با دلبستگی هام چه کنم؟ با همه ی کارهایی که هر وقت خواستم انجامشون دادم؟ یعنی اون وقت ها برای کی کار می کردم؟ حرف کی رو می شنیدم؟ مهدی، من باید یک زندگی رو تصفیه کنم و دوباره شروع کنم، درسته؟
لبش را جمع می کند، نفس عمیقی می کشد. سکوت می کند؛ اما سکوتش مثل سکوت فرید مرگبار نیست.
سوار ماشین هم که می شویم، همین طور آرام می ماند. وقتی ترمز می کند، تازه در خانه مان را می بینم. تا اینجا همه اش مرور می کردم. همه ی کارهایم، حرف هایم، اعتقاداتم را زیر و رو می کردم. دستش را روی فرمان دراز کرده است. مقابلش را نگاه می کند. پیاده می شوم. در را نمی بندم. یک کلام می خواهم تا بفهمم چه کنم. دوباره روی صندلی می نشینم. نگاهم نمی کند.
- دنیایی که من توش زندگی می کنم، تعریف متفاوتی داره. پدر و مادرم، فامیل و دوستام، همه، اصل و فرع رو این طور که دیدی می بینند؛ پول و زیبایی و هر چیز دیگه ای که خودت خوب می دونی. اما دنیایی که خدا ترسیم می کنه، اصلا حال و هوای دیگه ای داره. باید انتخاب کنم. خیلی کمکم کردی. خیلی حرف ها زدی، اما یه چیزی بگم...
نمی گویم. نمی توانم بگویم. خودش لب باز می کند و می گوید:
- جواد جان! من این همه نیامدم و برم که به تو چیزی رو القا کنم. امروز بهتر از هر روزی. این برای من کافیه. ولی هر وقت که خواستی بیا. بالاخره دیدار دو تا دوست، دل چسبه. فقط بدون که خدا خودش گفته: هیچ اجباری تو روش زندگیت نیست. خدا فقط راه و بیراهه رو برات مشخص کرده. خواستی مسیر آسمون رو برو،
نخواستی هم، مسیر سرسره ی دنیا رو برو. فقط بدون که انتخاب با خودت بوده. اختیار داشتی و آزاد هم هستی. اگه همه ی دنیا اشتباه کردند، مجوز برای اشتباه کردن تو نیست. خالقت تو رو فهیم می خواد، نه یک بازیگر پر نقش تقلبی.
دنده می زند. دستش را دراز می کند. آنقدر دست نمی دهم تا نگاهم کند. پیاده می شوم و می رود. کوچه خلوت و ساکت است. باد سردی بین برگ های درخت ها می پیچد. سردم می شود. نگاهم را تا آسمان می کشم، اشعه های خورشید از پشت ابرها راه گرفته اند و گرمای شیرینی را در فضا می ریزند.
راه می افتم مخالف جهت خانه. از کدام سو بروم؟
🧡 #دختران_آسمانی
🧡 @asemangirls
دختران آسمانی
ما میخوایم رنج و لذت مون رو مدیریت کنیم، تا رنج مون مفید بشه و لذت مون بیشتر🌟... حالا از کجا بفهمیم
یه جمع بندی بکنیم 🌺برا خوشبختی:
خوشبخت شدن خیلی راحته،
چون کل 🌙آفرینش🌿 تو این راه کمک میکنه...
ما همش تو زندگی داریم✔انتخاب✖ می کنیم،
چون زندگی هر دم چند تا گزینه می ذاره جلومون،
اما بعضی از انتخاب ها بی ارزشن، مثل انتخاب بین:
؟ و ؟
خوب و بد
خوب و خوب تر
و اون انتخـابی که واقـعا ارزش داره،
انتخاب بین یه لذت کم و دم دستی🎉
و یه لذت عمییییییییق و پنهانه♥...
اما یه مانع بزرگ نمیذاره به سمت اون بریم،
و اون هم ترس از سختی کشیدنه😔...
به همین خاطر گفتیم که رنج تو تمام انتخاب ها هست،
چون بالاخره یه سری از گزینه ها رو رد می کنی...
مثلا عاشق که تنوع طلب نمیشه! یکیش...
بعد به این نتیجه رسیدیم که ما
نمی تونیم این رنج رو حذف کنیم،
بلکه فقط می تونیم مدیریت کنیم که،
در برابر این سختی چه ♥لذتی🎉 رو بچشیم...
و باز دیدیم که نه خودمون و نه دیگران
نمی تونن بگن چجوری مدیریت کنیم،
بلکه فقط یه نفر می تونه بگه...
اونم کسیه که ما رو ساخته و حتی،
از ریز ترین خواسته هامون خبر داره...
از اینجا به بعد، میریم تو دل یه حرف جدید...
... هــــ ... د ... فــــ...
#خوشبختی
💜 #دختران_آسمانی
💜 @asemangirls