وقتییهرفیق خدایی داریکه
حرفزدنباهاشمیتونهحالت
روخوبکنهتو؛
سههیچازدنیاجلویی❤️
#رفیق_خاص👌🌟
#دخترانه😍🧕🏻
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
#تلنگر💥
📞از #شهدا به جامانده ها؛
هنوز هم #شهادت مےدهند
اما بہ "اهل درد"
نه بے خیال هافقط دم زدن #ازشهـدا
افتخار نیست...🖐🏻♥️
☝️🏻باید... #زندگےمان،حرفمان، نگاهمان،
لقمه هایمان، رفاقتمان
هم #شهدایی باشد...🌱🌸
#دݪݥان💞 را شهدایی کنیم
خادمان شهدا باشیم...
🥀اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج🥀
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌸
@asganshadt
حسین من صدای بی قراری قلبم را می شنوی 💓
ای قلب آرام گیر و آنقدر خود را به در و دیوار وجود نزن
چاره ای نیست 😢
صبوری باید کرد😭💔
#مهدوی
هدایت شده از 『 مُدرِّس نوین 』
🌄 #فوری
دفتر ریاست جمهوری : روحانی با لباس مخصوص در جلسه سران قوا شرکت خواهد کرد .
#مگامن
#بت_من
#مرد_عنکبوتی
#هیچکدام؟
◾️🍃🌱↷
『 @modarese_novin 』🏴
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌄 #فوری دفتر ریاست جمهوری : روحانی با لباس مخصوص در جلسه سران قوا شرکت خواهد کرد . #مگامن #بت_من #
بسم الله الرحمن الرحیم
این دیگه چه ادمی هست؟
خۆش بھ حاڵِ دݪِ مݩ
مثݪ ٺۅ داࢪد
آقا
#ࢪهبࢪانـہ✨🌸
@asganshadt
.
تصویر راست معلمی شیطان پرست ، حکم دادگاه فرانسه در اعتراض والدین به چهره ی خشن وی این شخص ازاد است چون اندیشه هرکس متعلق به وی است
تصویر چپ مریم بوجیتو رئیس شورای صنفی دانشجویان دانشگا سوربون ،ورود وی به دانشگا ممنوع است ،علت حجاب وی می باشد.!!
هر اندیشه ای جز #اسلام آزاد است
.
#معلم #شیطان #شیطان_پرستی #فرانسه🇫🇷 #والدین #مریم #آزادی_بیان
@asganshadt
❀↲بِسْمِ اللهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیمْ↳❀
به وقت رمان📢
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هفتم
مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد
خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛
خیره میشوم به زاینده رود؛
آب را باز کرده اند
و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست.
گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا
دوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام، ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟
-تقریبا چرا!
-نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته!
بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه
پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه
نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند.
نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم!
کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است.
میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم!
عمو با بقیه فرق دارد
.
-ناراحتی نداره که عمو!
بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی!
بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛
اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا
محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛
سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟
-نه، ممنون...
خودم میام.
منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت!
تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛
پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم.
با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز
میزند؛
بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد
که...
بگذریم!
یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛
همیشه مقابلشان جسور و
بداخلاق بوده ام؛
حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند،
موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده
است که آمده یک دختر چادری را سوار کند!
حتما طمع چمدان را دارد و خلوت
بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛
ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛
درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم،
از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
♡
#رمان_دلارامِ_من❤️
#قسمت_هشتم
چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه
میگوید:
خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه ای جایی میرسونمتون!
خدایا این خودش تنش میخارد و میخواهد سربه سر دختر مذهبیها بگذارد،
من بی تقصیرم!
بیتفاوت میایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه رویم
میایستد و میگوید:
-برسونیمتون؟
شب و خلوت بودن خیابان نگرانم میکند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم
میخورد،
اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه روی صورتش میگیرم. طوری
غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش میگویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو
صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه!
به لکنت میافتد و دوستش را صدا میزند:فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست!
اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود میگذاشت میرفت ولی معلوم است جدا
قصدی دارد که نه تنها در نمیرود، بلکه رفیقش را به کمک میطلبد. نباید نشان بدهمدست و پایم را گم کرده ام.
فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی میگردد پیاده میشود. مطمئن میشوم
نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه!
آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق میکند و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ
استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون
بکشم، اما میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم.
میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت
نشده،
دوما الان عموم داره میاد دنبالم.
و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک
گشت نیروی انتظامی را برساند.
یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم:
-جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم!
-مشکلی پیش اومده خانم؟
در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی
برام!
به طرف صدا برمیگردم. چندقدمیام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی
حزب اللهی!
یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا!
جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد:
-مزاحمتون شدن؟
من هم از خداخواسته جواب میدهم:
-بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه!
-زنگ بزنم 110؟
-نه گفتم که لازم نیست...
نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس!
من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در میآورم و 110را میگیرم. متوجه
گفت و گو هایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد.
نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم
✍ #نویسنده:#فاطمه_شکیبا(فرات)
↩️ #ادامہ_دارد....
•┈┈••☆•♥️☆••┈┈•
@asganshadt
•┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•