یکی از دوستان و همرزمان شهید حسین ولایتی فر نقل می کرد که:
وقتی در آن سر و صدا و شلوغی و #هیاهو همه میخوابند روی زمین، حسین #جانبازی را میبیند که نمیتواند فرار کند و روی #ویلچر گیر کرده، حسین هم به سمت آن جانباز میدود تا او را #عقب بیاورد و #جان او را حفظ کند.
که چندین تیر به #سینهاش میخورد و آسمانی میشود.
#شهید_حسین_ولایتی_فر🌷
#شهید_حادثه_تروریستی_اهواز
#شبتون_شهدایی
#گمــنامے ، راز عجیبےست ... .
گمنامی یعنی مثل #حاج_احمد_متوسلیان سی و دو سال نا معلوم باشی... .
گمنامی یعنی کمیل و حنظله.... .
گمنامی یعنی ۳تا داداش مثل #باکری ها که هیچ کدوم جنازه شون برنگشت ...
گمنامی یعنی روزنامه نویسی به شهدای مظلوم ما بگوید :
« #یاران_دیکتاتور!!!»
گمنامی یعنی بدن نیمه جان بچه های هویزه که زیر شنیِ تانکها له شوند و وحسرت یک #آخ را بر دل دشمن بگذارند ...
گمنامی یعنی بدن های نازنینی که درکوه های #کردستان منجمد شدند ...
گمنامی یعنی شبانه به فقرا نان و خرما بدهی و نفرین و ناسزا تحویلت دهند ...
گمنامی یعنی"به فرزند جانباز ۷۰ درصد بگن با #سهمیه رفت دانشگاه...
گمنامی یعنی نه تنها #جان که #نام و #هویتت را نیز فدای حضرت دوست نمایی...
#سلام_بر_گمنامان_خوشنام
#یادشهدا_باذکرصلوات
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
شبتون شهدایی
@asganshadt
#مھــدے جان
دل بہ دلـدار
سپردن ڪار هر
دلـدار نیست...
ما بہ تو
#جــان مےسپاریم
دل ڪہ قابلدار نیست ...
#ڪلناعباسڪ_یا_مھدے_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
گذشت نکردم
که بفهمم #تو را
💥امّا می دانم
که از #جان بگذری
بایــد راحت تر باشد
تا پارههای تنت💔 را بگذاری ...
#ای_شهید ...
مددی کن دستِ کم
اندکی گذر کنم از #نَفْس سرکشمـ😔
📸 شهيد مدافع حرم
#محمدرضا_عسکری_فر
#خرمشهر
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
#مھــدے جان
دل بہ دلـدار
سپردن ڪار هر
دلـدار نیست...
ما بہ تو
#جــان مےسپاریم
دل ڪہ قابلدار نیست ...
#ڪلناعباسڪ_یا_مھدے_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt💚
از ویژگی شهدا #کَیِّس بودنشان است....
آنان #زیرک بودند و خدا را طلب کردند در ازای #جان....!
و خداوند هم #اجابتشان نمود...
#شهدا میشود برای ما هم واسطه شوید...
#شهید_محمدرضا_دهقان🕊
#شهید_رسول_خلیلی🕊
#شهید_محمودرضا_بیضایی🕊
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@Asganshadt 🌹🍃
از شهید #بابایی پرسیدند:
عباس #جان چه خبر؟
چه کار #میکنی؟
#گفت:
به #نگهبانی_دل مشغولیم...
که غیر از #خدا وارد #نشود.
سخن شهيد
نميخواهد شما خودتان را برای انقلاب فدا كنيد.
انقلاب راه خودش را ميرود.
شما..
خودتان را بسازيد و اصلاح كنيد
#خدا
#شهید_عباس_بابایی
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
@asganshadt 🏴
🔰از زبان خواهر شهيد مدافع حرم #عباس_کردانی
🌷 #شهید_عباس_کردانی ازقدیمی ترين و سرشناس ترين #مربيان آموزش نظامی و مسئول #تخريب انفجارات سپاه اهواز بود و در دوره های مختلف هزاران بسيجى را آموزش داده و چندين دوره بعنوان مربی در حوزه ١٢و١٣و٢ و... شهرى بود.
🌷 اخلاق و رفتار و #شجاعت او زبانزد و الگوی بسيجيان و پاسداران بود.
🌷 در يکی از جانفشانی های او منقول است که يک شب جهت انجام #گشت در محدوده جاده ساحلی بروی پل الغدير حوزه١٢شهری #کوت_عبدالله بود که متوجه ميشود يک #دختر خانم نسبتا جوان خود را از بالای پل به رودخانه انداخت و همه مردم نظاره گر بودند.
🌷ايشان به راننده دستور داد بايستدو هرچه مانعش ميشود نميتواند و بالاخره و درآن هواى #سرد به رودخانه ميپرد و #جان دختر را نجات ميدهد که در آن اتفاق #سمعک و گوشی وى می سوزد و دختر را خود به بيمارستان انتقال داده و به خانواده اش تحويل ميدهد ...
کجايند مردان بی ادعا ...
#شهید_عباس_کردانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 🌺
@asganshadt
بهــ🌸ــار
حلول #جان است در کالبدِ زمین
و #شَهادت
نزول "حیات" بر جانِ بشر
تَنها آنان که #هَمیشه_زِندهاند
بَهاریاند🌺
#سهدای_مدافع_حرم
#شبتون_شهدایی🌙
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت ❤️
@asganshadt 🍃
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#ســـــلام_امـــــام_زمـــــانم🦋
وامـــــا مـــــا...😭
هر روز آقـــــا#جـــــان بـــــراے آمدنتـــــ دعـــــا میڪنیم🤲😢
و بـــــراے نیامدنتــــــــــ
آقـــــا جـــــان شـــــما ڪـــــہ غریبـــــہ نیـــــستے ❌
#گنـــــاه هـــــم میڪنیم😔
ایـــــن را هـــــم بگویـــــم آقـــــا جـــــان، مـــــا #گـــــناه نمیخواهیم 😩
فـــــقط اندڪے #نـــــگاه شـــــما را مـــــیخواهیم😘
مـــــولایم گاهی نـــــگاهے...
🌹🍃🌹🍃
@asganshadt
#جان دادیم
خاک ندادیم....🍃
سالروز #فتح خرمشهر
شهر حماسه و ایثار گرامی باد...
#خرمشهرراخداآزادکرد
@asganshadt