گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌹بِسم رب الشهید 🌹 🍁قسمت6⃣ #شهید_سید_ابراهیم_تارا #روایت_همسر_شهید_تارا 👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹👇🌹 اجتماع بزرگ
🍃🍂با توجه به شناختی که برادرم از 🌷شهید تارا🌹 داشت، همچنین نوع فعالیت 😌های من که در ستاد کرمانشاه بودم✅ و به دلیل آشنایی ام با منطقه،⛅️ در ماموریتی برای دستگیری 🕸تعدادی از اعضای گروهک های ضد انقلاب با شهید تارا همکاری داشت📝م. بعد از آنکه دیپلمم را گرفتم📖 و از آنجایی که کارم در جهاد به اتمام رسیده بود،😍 به توصیه ایشان🌷 وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم🌺 و از این زمان رسما همکاری من با ابراهیم آغاز شد.😊
📘آذر 1359 بود که ابراهیم به همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمدن😍د؛ اما خانواده ام مخالف ازدواج من با یک پاسدار بودند.😳 🤔با این حال به لطف و عنایت خدا ، پدرم با ازدواج من و سیدابراهیم موافقت کرد💙 و ما در بهمن 1359 در تهران ازدواج کردیم.❤️
🌹سیدابراهیم اجازه نداد خانواده برایم جهیزیه تهیه کنند⛔️، میگفت: 🍂🍁«ما باید خودمان وسایلی را که لازم داریم تهیه کنیم.»🍃🌺
وقتی به کرمانشاه برگشتیم،🚶 در منزل یک روحانی که یک اتاق منزلش را به ما داده بود مستقر شدیم. 🚪من با ابراهیم همکار بودم👐 و چون او بیشتر مواقع در ماموریت بود☄ من هم به دلیل داشتن امنیت اکثر اوقاتم را در همان ساختمان سپاه میماندم ☺️و یا به منزل اقوام میرفتم.🌸
🌹ایشان معمولا در مسیر تهران و سنندج و سقز در رفت و آمد بود و من هم همراهش میرفتم🚌. چند ماه بعد وضعیت شهر تثبیت شد و من به ایشان اصرار کردم🙏 به تهران نقل مکان کنیم 🌃و میگفتم شما باید درست را ادامه بدهی.📜 تقریبا همه وسایل را جمع کرده بودیم که به تهران برویم؛🚙 اما در همین زمان به ایشان اطلاع دادند💤 که وضعیت کامیاران نامناسب است❗️ و تصمیم گرفتند شهید تارا را به عنوان مسئول اطلاعات کامیاران به آن شهر بفرستند.🚌 آن زمان من باردار بودم😊 و وضعیت مناسبی نداشتم🎈 به همین علت ایشان نپذیرفت❌ که مرا با خودش به کامیاران ببرد. وقتی برای ماموریت به کامیاران رفت🚎 فقط هفته ای یکبار به من سر میزد و میرفت.😍
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🌿
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌸
#قسمت_ششم
🍃🍁ادامه فردا شب 🍀
👇اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌹
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🌷بسم رب الشهدا 🌷
#شهید_سید_ابراهیم_تارا
#روایت_همسر_شهید_تارا
🌷قسمت هفتم🌷
🌷اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌷بسم رب الشهدا 🌷 #شهید_سید_ابراهیم_تارا #روایت_همسر_شهید_تارا 🌷قسمت هفتم🌷 🌷اجتماع بزرگ عاشقان شها
🌹ابراهیم خیلی حجب و حیا داشت.☺️هیچوقت ندیدم جلوی یک بزرگتر پایش را دراز کند.😍
🍃مهر 1360 بود که سمیه به دنیا آمد🌷 و ابراهیم بدلیل احساس مسئولیت فوق العاده ای که داشت👌، فقط روز تولد سمیه پیش ما بود😊 و روز بعد دوباره به کامیاران بازگشت.🚙
🌺ابراهیم برخودش با مردم بومی عادی و به شدت عاطفی بود ☺️و مردم واقعا دوستش داشتند😘. به شکلی که حتی لباس مردم بومی آنجا را میپوشید🍃🍁 و به زبان آنها صحبت میکرد.💙
🌷آن زمان حقوق ما حدود دوهزار تومان بود. 🍂یادم میآید که تا آخر برج معمولا چهارصد تومان پول داشتیم.😌 یک روز که ابراهیم از سرکار آمده بود 🚶به او گفتم خریدی را انجام دهد 🙏ولی ابراهیم گفت: «👈یک قران هم پول ندارم.»📍 بعدها دوستانش گفتند که ابراهیم یک پسر جوان را دیده بود 🌹که روزنامه منافقین را میفروخت😡 و از طرفداران آن ها بوده است😡؛ اما بعد که با آن پسر صحبت کرده است🍂 متوجه شده بود آن پسر یک طرفدار ساده است و به دلیل مشکلات اقتصادی😞 چنین کاری را انجام میدهد😚. 🌷ابراهیم هم به او مبلغی پول داده 🌺و برایش بلیط تهیه کرده بود و او را روانه خانه اش کرد.🚍
🌸قبل از عید 1361 بود که به ابراهیم اصرار کردم🙏 من را با خودش به کامیاران ببرد🚙 و او نیز پذیرفت☺️. در کامیاران کنار ساختمان 🚪سپاه یک ساختمان شخصی بود که 4 اتاق داشت 🏣،در سه اتاق دیگر پیشمرگان کُرد مسلمان بودند 🌹و یک اتاق را به من و ابراهیم و سمیه دادند.🏚 وقتی در آنجا مستقر شدیم من همیشه سعی میکردم حتی با وجود بچه کوچک در ماموریت ها همراهش باشم. 💐چون همیشه این احساس را داشتم که ابراهیم را خیلی زود از دست میدهم😔. 🌺ابراهیم برای من همچون معلمی بود که با صحبت هایش در مسیر ماموریت، راه را به من نشان میداد. 👌🍃بعضی از مسئولین ایراد میگرفتند😡 و به ابراهیم میگفتند: « گروهکها بالاخره یک روز همسرت را به اسارت میگیرند😏.» ابراهیم همیشه به من میگفت:🌷 «من تو را با خودم به ماموریت میبرم تا سند زنده ای برای مظلومیت بچه های کردستان باشی👌 و بگویی که بچه های کردستان چه زجری کشیدند.😢
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🌷
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌺
#قسمت_هفتم🍃
#ادامه_فردا_شب🌹
🌹اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
بسم رب الشهید🌹 #شهید_سید_ابراهیم_تارا #عاشقان_شهادت قسمت ۸ اجتماع بزرگ عاشقان شهادت🌹👇 http://eitaa
🌹من در کامیاران در کلاسهای عقیدتی سیاسی که در مسجد برگزار میش🕌د شرکت میکردم. حضورم در کامیاران باعث شد 🍃تا بعضی از خانواده گروهک ها متوجه شوند😡 که من همسر ابراهیم هستم. 😊یک روز یکی ازافراد بومی که پسرش هفت پاسدار را به شهادت رسانده😔😡 و اعدامی بود به محل زندگی ما آمد. 😳یک دسته اسکناس و یک چاقو و یک قرآن را جلوی ابراهیم گذاشت و گفت💶: «یا پسرم را به این قرآن ببخش☺️ و یا این پولها رو بردار و فراری اش بده🚶 و یا با این چاقو من را بکش💤.» ابراهیم هم گفت: «این قرآن که اجازه نمیدهد پسرت را ببخشم👌 چون هفت خانواده را داغدار کرده است.😢 من هم که آدمکش نیستم و با این پولها هم نمیتوانی من را بخری.»🍃🌷
🌺بعد از چند ماه تقریبا کامیاران سر و سامان گرفت. تا حدود شهریور 1361 در کامیاران بودیم🍁 و بعد از آن ابراهیم را به بیجار منتقل کردند🌹. در بیجار بنیاد شهید ساختمانی را برای خانواده شهدا ساخته بود؛🏢 اما روبروی این ساختمان تماما بیابان بود⛺️ و دور ساختمان دیوارهای کوتاهی کشیده بودند.🏘گروهک ها هر زمان که اراده میکردند از آن طرف کوه میآمدند📍 و در شهر تردد داشتند.یک روز همسایه کناریمان گفت: «دیشب گروهک های ضدانقلاب برای ترور شما از دیوار بالا آمده بودند 🏁که من بیدار شدم و پای یکی از آنها را گرفتم 👊اما یک نفرشان با قنداق اسلحه به صورتم زد و فرار کردند✊.» به همین دلیل دیگر نمیتوانستیم در آنجا زندگی کنیم⛔️ و ناچارا به ساختمان سپاه منتقل شدیم.🏚
🌷در بیجار روز به روز وضعیت سخت تر میشد😞 و از طرفی به ابراهیم گفته بودند که شناسایی شده است😔 و باید به بوکان برود. فردای آن روز وسایل ما را به کرمانشاه فرستادند🍃 و خودمان به بوکان رفتیم. در بوکان هم باز قرار بود در ساختمان اطلاعات مستقر شویم.☺️
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🍃
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌷
#قسمت_هشتم🍂
🌷ادامه فردا شب🌹
🌺اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🍃🌷در بوکان من در مدرسه ای مشغول تدریس بودم📚 و مسئول امور تربیتی نیز بودم 🌷. شاید کمتر از یک ماه در بوکان بودیم که گروهک ها😔 از بیجار ابراهیم را شناسایی و به دنبالش آمده بودند.😞 بوکان به دلیل شرایط خاصی که داشت مثل کامیاران و سنندج و سقز یا شهرهای دیگر نبود.📍گروهک ها به راحتی هر ساعتی از شبانه روز که اراده میکردند وارد شهر میشدند🚸.
ابراهیم همیشه میگفت: 🌺«من هر شکنجه ای را میتوانم تحمل کنم ولی نمیتوانم تحمل کنم که گروهک ها حتی چادر را از سرت بردارند.🌷 به همین دلیل همیشه توصیه میکرد✅: «هر زمان احساس کردی گروهک ها وارد شهر شدند😔، سمیه را به دست افراد بومی بسپار و خودت فرار کن،❤️حتی اگر به تو تیراندازی هم کردند فرار کن.🔫 افراد بومی سمیه را به من بر میگردانند ولی نگذار زنده اسیر شوی.»🖐
🍃🌹از روزی که به بوکان رفته بودیم شرایط و روحیات ابراهیم خیلی تغییر کرده بود.😊 فوق العاده کم غذا میخورد و اکثر اوقات فقط با نان خودش را سیر میکرد. 😍وقتی در خانه بود ساعتهای نماز و مناجاتش خیلی زیاد شده بود🙏. شبها سمیه را در پتو میپیچید و تا نیمه های شب در گوشش قرآن میخواند.😊 وقتی علت را جویا شدم گفت🤔: 🍃🍂«من دیگر وقتی ندارم ،تو بعد از من هستی که با سمیه باشی🌺.» از این جهت که فرمانده سپاه بوکان در تهران بود و تمام مسئولیت به عهده ابراهیم که مسئول اطلاعات بود قرار داشت، شرایط بوکان از نظر امنیتی خیلی اهمیت داشت.🔆
🌷من در مدرسه مشغول تدریس بودم . ابراهیم هر روز من و سمیه را به مدرسه میبرد📕. آن روز صبح هم ما را به مدرسه برد؛ اما این بار خودش همراهم از ماشین پیاده شد🚙. تعجب کردم و پرسیدم مگر سر کار نمیروی؟🤔 گفت: «حرفهایی هست که باید بگویم.»😔
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 💙
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌹
#قسمت_نهم🌹
🌷ادامه فردا شب🌹
😍اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
⚫️بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺
#شهید_سید_ابراهیم_تارا
#روایت_همسر_شهید_تارا
#قسمت_دهم
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
⚫️بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌺 #شهید_سید_ابراهیم_تارا #روایت_همسر_شهید_تارا #قسمت_دهم اجتماع بزرگ عا
🍁🍃این آخرین دیدار من با ابراهیم بود.😔
😞خیلی آشفته بودم. غروب شده بود و هنوز ابراهیم از ماموریت بازنگشته بود🍃. بالاخره بعد از چند روز خبر دادند که ابراهیم دستگیر شده است😔.گفتند ابراهیم زنده است و زنده دستگیرش کرده اند.😢
🌷ابراهیم زمانی که من و سمیه را به مدرسه میرساند🍃 ،به ماموریت میرود و در راه بازگشت در کمین گروهک ها گرفتار میشود.😔
🌹آن زمان یکی از مسئولین سپاه بخاطر اینکه امنیت من و سمیه تامین شود مقدمات بازگشت ما به تهران را فراهم کرد🚌. من در تهران بودم اما همچنان خبرهای ضد و نقیضی از شکنجه های ابراهیم به من میرسید.😭
🌺بعد از چند ماه تصمیم گرفتم حالا که ابراهیم نیست من جای خالی اش را پر کنم.🍁 به همین جهت دوباره با سمیه به مناطق جنگی و به محل کارم در سپاه بازگشت🚙م. در تمام این مدت نگذاشتم سمیه متوجه اتفاقی که برای پدرش افتاده بود بشود❗️. اکثر اوقات هدیه ای میخریدم و شبها بالای سرش میگذاشتم و فردا صبح میگفتم تو خواب بودی، بابا آمده بود و برایت هدیه خریده است. ☺️چهار سال بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا بالاخره سه نفر از کسانی که ابراهیم را شکنجه میکردند دستگیر شدند.🖐
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🍃
#روایت_همسر_شهید_تارا 🌺
#قسمت_دهم🍁
🌺ادامه فردا شب 🍃
🔆اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
گنجینه شهدای جهان اسلام (عاشقان شهادت)
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 #شهید_سید_ابراهیم_تارا 🌹 #روایت_همسر_شهید_تارا 😍 #قسمت_یازدهم👇 🌷اجتماع
شکنجه گرها گفتند :😡
«🍃آن زمان که ابراهیم را به اسارت گرفتیم⛔️، مسئول گروهک کومله اجازه نداد که ما از ابراهیم حرف بکشیم و خودش مستقیما ابراهیم را شکنجه میکرد.😢 آنقدر با کابل به کف پایش زده بود که کف پای ابراهیم دیگر گوشتی نداشت و به استخوان رسیده بود.😡😢 زانوها و استخوانهای پایش را شکسته بود😭 و ابراهیم دیگر نمیتوانست بر روی پا بایستند.😫 مسئولمان خیلی از قسمتهای بدنش را سوزاند.»🔥
💤یکی دیگر از شکنجه گرها گفت: « من زندانبانش بودم و برایش غذا میبردم🚶. روز اول که برایش غذا بردم دست داشت اما روز دوم دست هم نداشت و نمیتوانست غذا بخورد 😰چون دست هایش را شکسته بودند. روز سوم که برایش غذا بردم دیگر نه دست داشت و نه پا.😯 پاهایش را هم شکسته بودند و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد😡. مسئول گروهک کومله، ابراهیم را مدام میزد و میگفت ما میدانیم که تو با زن و بچه ات به اینجا آمده ای.😱 زن و بچه ات کجا هستند؟ اسم بچه ات چیست؟ ابراهیم در پاسخ به او میگفت من یک پسر دارم و همسرم اینجا نیست☺️. اما لحظه آخر که او را به حیاط آورده بودند و چون نه دست داشت و نه پا در کف حیاط افتاده بود گفت😍: «الله اکبر خمینی رهبر» 😍و در آخرین کلمه با صدای بلندی گفت: «سمیه» بعد از آن هیچ صدایی از ابراهیم برنخواست❗️.مسئول گروهک کومله او را در مینی بوسی گذاشت و با خود برد🚌. وقتی برگشت کف مینی بوس مملو از خون بود و به ما گفت ماشین را بشوییم.🚌 ما نمیدانیم با ابراهیم چه کرد و اصلا بدن ابراهیم چه داشت که اینقدر از او خون رفته بود.😨 هیچوقت هم به ما نگفت که ابراهیم را کجا برد و یا کجا دفن کرده است.😭
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🍃
#روایت_همسر_شهید_تارا 🍁
#قسمت_یازدهم✅
یا فاطمه الزهرا 💔
🍁ادامه فردا شب 🍃
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
🍃وقتی بازجویی تمام شد و شکنجه گرها رفتند، 😡 فقط فریاد میزدم و حاضر نبودم لحظه ای سمیه از من دور شود😭. بعد از آنکه بوکان پاکسازی شد، سپاه بارها محل تجمع گروهک ها که در روستای خراسانه بوکان بود را خراب کرد✅ ولی هیچوقت پیکری از سیدابراهیم پیدا نشد.😞
🍃ابراهیم همیشه سر نمازش سه چیز را از خدا درخواست میکرد و میگفت❤️: «خدایا از تو میخواهم که من در زیر شکنجه به شهادت برسم 😍و در زمان شهادتم هیچکس بجز حضرت فاطمه الزهرا(س) بالای سرم نباشد☺️ و جسدم هیچوقت از کردستان بیرون نرود.»😢
گروهک کومله بعد از انقلاب بدترین جنایت ها را انجام داد.⛔️ از جمله بریدن سر با در کمپوت😞، سوزاندن بدن با نفت سیاه و سیگار، 😞قطع کردن دست و پا و هر جنایتی را که بگویید در کارنامه این گروهک وجود دارد.😞 اسم خودشان را هم خلق کُرد گذاشته بودند؛😔 اما کُرد چه ارتباطی به کومونسیت داشت؟ اینها اکثرشان کومونیست بودند و اصلا خدا را قبول نداشتند.❗️
🔆در عصر حاضر من سازمان حقوق بشر را حامی حقوق مردم نمیبینم ⛔️و فقط سازمانی را میبینم که توسط آمریکا و هم پیمانانش در جهت منافع آنها فعالیت میکند.✅
#شهید_سید_ابراهیم_تارا
#روایت_همسر_شهید_تارا
#قسمت_دوازدهم
🍁ادامه شب های آینده 🍁
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت 👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800
💥قضیه دستگیری و شهادت ایشان چگونه اتفاق افتاد؟
🌹* «سید» علی رغم اینکه می دانست گروهکها در شهر هستند و قرار است کمین بزنند اما به فعالیتهای خودش ادامه می داد. آن روز برای سمیه کفش 👞خرید و برای من شیرینی 🍪و بعد با دوستانش برای دستگیری سه نفر از گروهکها رفت.❗️ بعد از دستگیری به شهر می آیند. شب شده بود و تأمین جاده را برداشته بودند😊. ظاهرا به آنها ایست می دهند، اما سید که خودش راننده بود به حرکت ادامه می دهد🚙. نارنجک تفنگی می زنند که در ماشین گیر می کند 🔥و عمل نمی کند. درگیری شروع می شود. یکی از پاسداران همراه که اهل شمال بود، مغزش متلاشی می شود😢. سیدابراهیم نیز تیری به پایش اصابت می کند😞. یکی از پاسداران بومی که خانواده اش در همان محل زندگی می کردند دستگیر می شود🍃. پاسدار بومی را کتک زیادی می زنند. سید فریاد می زده است: او را در کدام دادگاه محاکمه کرده اید؟❗️ با چه مجوزی او را کتک می زنید؟ 🖐مگر شما دفاع از خلق نمی کنید؟! 🍃... خانواده او گرچه سر و صدا را می شنیدند اما جرأت اینکه بیرون بیایند را نداشتند.📛 پاسدار بومی را همان جا شهید می کنن🌷😔د و سید را با خود می برند. البته ایشان را از قبل شناسایی کرده بودند.🌹
وبعد از شکنجه های سخت😭ابراهیم به شهادت رسید 🌺(در قسمت های قبل اشاره شده است)
😍بعد از شهادت رادیو دمکرات اعلام میکند دست خمینی را بریدیم 😍
#شهید_سید_ابراهیم_تارا 🌷
#روایت_همسر_شهید_تارا 🍃
#قسمت_آخر🍂
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت👇
http://eitaa.com/joinchat/3191013389Cbefb30f800